– نمیخواد بابا… خوبم. احتمالا مرخصم کنن. شما الان….
چیزی مثل غده درون گلویش آمد و برایش سخت شد ادای کلمهی بعدی:
– توی تالارید؟
جهانگیر با ناراحتی سرش را پایین میاندازد.
نمیدانست این دقیقا چه مصیبتی بود بر سرشان آمد.
– آره بابا… دیگه تقریبا همه مهمونا رفتن. میگم… سیاوش؟
– بله؟
جهانگیر محتاط میپرسد:
– تو… میدونی داستان چی بوده؟ یعنی… والا من هیچی نفهمیدم از پیام این دختر! آخه سوگند آدمی هم نبود که بگیم…
نمیگذارد جهانگیر به سوگند بد گمان شود.
سریع میگوید:
– براش سو تفاهم شده…. میام توضیح میدم.
– خیلی خب… مطمئنی نمیخوای بیام؟
– آره خوبم من. مرخصم کنن… میرم دنبال سوگند بگردم.
” دو هفته بعد ”
– سیاوش جان عزیزم؟
سیاوش غلتی روی تخت بزرگ اتاق میهمان میزند.
آرش دوباره صدایش میکند:
– گلم؟
بالشت را با بدعنقی روی گوشش میگذارد و خواب و بیدار نق میزند:
– گمشو…
آرش با حرص بالشت دیگری را از روی تخت برمیدارد و محکم به سر سیاوش میکوبد.
سیاوش که بهت زده از خواب میپرد و سر جایش مینشیند، آرش غر میزند:
– مرض نگیری! دو روزه اومدیم استانبول تو سه روزه خوابی! باز افسردگی گرفتی یه کله بگیری بخوابی؟
پس از یک هفته، جست و جوی بی ثمر، وقتی در آخر سیاوش ماند و افسردگیاش و سوگندی که در زمین آب شده بود، به پیشنهاد آرش، به ترکیه آمدند.
دو روزی میشد که در خانهی آیلین مستقر شده بودند.