آرش سر به زیر وارد اتاق جهانگیر میشود.
جهانگیر با خنده نگاهش میکند.
– خب حالا… زندهم هنوز.
آرش مثل بچه ها احساساتش را بروز میدهد:
– ناراحتم.
جهانگیر با محبت نگاهش میکند.
کمی روی تخت جابجا میشود و میپرسد:
– از چی ناراحتی بابا؟
قبل از اینکه با گفتن:
– مامان فهمید تو تایلند چیکار کردی رفا خونه باباش. گفت بمیری هم دیگه سر قبرت نمیام.
باعث شود جهانگیر سکتهی دوم را رد کند، یادش به حرف ها و نصیحت های سیاوش میافتد که قبل از وارد شدنش به اتاق، دم در با التماس آرش را گرفته بود و میگفت:
– آرش جون داداش، رفتی تو اصلا خودت نباش. اصلا حرف دلتو نزن. اصلا هیچ کاری نکن فقط ببین بابا رو بیا بیرون. باشه؟ نگی بهش فرانک رفته ها!
سعی میکند به حرف سیاوش گوش بدهد.
در جواب جهاگیر میگوید:
– فکر کردم مردی.
خندهی جهانگیر دوباره به هوا میرود.
– مرتیکه یه دور از جونی یه چیزی. زندهم که الان.
آرش سرش را پایین میاندازد و با غم لب میزند.
– اگه میمردی ناراحت میشدم.
جهانگیر در حالی که سعی دارد خندهاش را پنهان کند می گوید:
– خب خداروشکر زندهم ناراحت نشو دیگه.
از آن طرف سیاوش با استرس مثل مردی که منتظر زایمان زنش است پشت در اتاق راه میرود.
سوگند کلافه نگاهش میکند.
– سیاوش بیا بشین دیگه حالت تهوع گرفتم بس راه رفتی.
سیاوش نگران میگوید:
– خیلی طول کشید آرش رفته تو… نکشتش؟ وای این بچه اصلا نرمال نیست میترسم پیش جهانگیر تنهاش بذارم. برم پیشش؟
سوگند شانه بالا میاندازد.
– والا هیچکدومتون نرمال نیستید. برو داخل اگه انقدر استرس…
هنوز کلمهی “برو” از دهان سوگند خارج نشده بود که سیاوش مثل تیر از چله رها شده سمت اتاق میرود.
جهانگیر با دیدن سیاوش چشمش برق میزند.
– به دکتر خودم. بیا بابا… بیا پیشم.
سیاوش با لبخند خستهای نزدیک تخت جهانگیر میشود.
– خوبی جناب صرافیان بزرگ؟
جهانگیر بی حال میخندد.
– توپ توپم.
و از آرش سراغ مادرش را میگیرد:
– فرانک کجاست بابا؟
سیاوش خیلی غیر ارادی، میخواهد به آرش حمله کند و دهانش را گل بگیرد قبل از اینکه حرف نابجایی از دهانش خارج شود.
با استرس برای اینکه آرش حرفی نزند، بلند داد میکشد:
– فرانک؟ آرش برو مامانتو بیار.
آرش با چشمانی که هرلحظه میخواهد بگوید:
– مامان که ترکمون کرده….
به سیاوش نگاه میکند.
التماس چشمان سیاوش را میخواند که بغ کرده از اتاق بیرون میرود و خیلی ضایع یک ثانیه بعد برمیگردد.
– مامان نیست.
پیشانی سیاوش از استرس عرق مینشیند.
جهانگیر کنجکاو میپرسد:
– کجاست؟
آرش دوباره یادش میرود و موقعیت را حفظ کند.
انگار شوک که به مغزش وارد میشود تمام سلول هایش درجا یخ میزنند و ذهنش تمام اعمال را غیرارادی و بدون فکر انجام میدهد.
میگوید:
– خونه بابا…
سیاوش سریع حرفش را قطع می کند و با لبخند مصنوعی میگوید:
– خونه… بابا جان خونهس فرانک خانوم.
– یعنی یه سر نیومد این شوهر مریضش رو ببینه؟
سیاوش قبل از هرچیز پیش دستی میکند و رو به آرش میگوید.
– داداش تو سوگند رو ببر خونه خودت هم برو خیلی زحمت کشیدی. خسته شدی استراحت کن.
و بعد رو به جهانگیر جواب میدهد:
– به زور فرستادیمش خونه فرانک جون هم. شما هم چیزیت نشده بود فردا مرخصی من شب پیشت میمونم.