سیاوش چند لحظه در شوک فرو میرود.
جا خورده میخندد.
همانطور که خودش را با قدم های بلند سمتش میرساند غر میزند:
– فکر کردم یه اتفاقی افتاده اینجور که تو اشاره کردی.
سوگند را تنگ در آغوش میکشد و سرش را به سینهاش فشار میدهد.
مثل همیشه لبش را روی موهای نرمش میگذارد و میبوسد.
سوگند خودش را در آغوش سیاوش بیشتر جا میکند و لب می زند:
– اتفاق هم افتاده… من حالم بده انقدر که این چند وقت استرس کشیدم.
سیاوش کمی سر سوگند را از سینهاش فاصله میدهد و چانهاش را در دست میگیرد.
مستقیم به چشم هایش نگاه میکند.
سوگند احساس میکند از نگاه داغ و خیرهی سیاوش رو به ذوب شدن است.
چشم میدزد که سیاوش با تشر اسمش را صدا میکند:
– سوگند…
سوگند همچنان پایین را نگاه میکند که سیاوش در صورتش خم میشود.
– هیچوقت! هیچوقت نگاهتو ازم نگیر وقتی دارم باهات حرف میزنم. عصبیم میکنه این کارت.
لب های سوگند کش میآید.
– خب داری درسته قورتم میدی جناب!
سیاوش حق به جانب میگوید:
– قورتت بدم. مال خودمه اصلا دلم میخواد به تو چه؟ تو جرات داری یبار دیگه وقتی تو بغلمی ازم نگاه بدزد تا بهت بگم چی میشه.
سوگند خبیثانه نگاهش میکند.
دوست دارد پسر تخس مقابلش را دیوانه کند.
دیوانه کردنش خیلی آرامبخش تر از آغوشش است.
برای سوگند البته…
در حرکتی آنی روی پنجهی پایش بلند میشود و لب هایش را میبوسد.
نمیدانست دارد با دم شیر بازی میکند.
سیاوشی که این همه مدت از سوگند دور بوده، مخصوصا بعد از آخرین باری که با لذت طعمش را چشیده بود، قرار بود زیادی ترسناک شود.
سوگند خوش بینانه بعد از بوسهی محکمی کهروی لب های سیاوش نشاند میخواهد عقب برود که سیاوش امانش نمیدهد.
با خشونت او را سمت خودش میکشد و با یک حرکت جایشان را عوض میکند.
او را به دیوار میچسباند و دستش را دو طرف سرش میگذارد.
خمار سرش را جلو میبرد و مماس لب هایش پچ میزند:
– کجا؟ خوشت اومده هی عقب میکشم فکر کردی پیغمبری چیزیم؟ دیگه کبریت کشیدی تو انبار باروت. عواقبش پای خودته…
قهقههی سوگند هوا میرود.
این روی سیاوش را بیشتر از هرچیزی دوست داشت.
سیاوش لب هایش را روی لب های سوگند میگذارد.
نمیبوسد، فقط نگه میدارد.
“هیس” کشداری میگوید:
– هیس… هیس… الان سر و کله اون اجل معلق پیدا میشه به خاطرت باید آدم بکشم.
سوگند دوباره میخندد که سیاوش بی طاقت لب هایش را به دندان میکشد.
انقدر محکم میبوسد که نالهی خفیف سوگند بلند میشود.
این آتشی که سوگند به جانش انداخته بود را، نمیدانست چطور آرام کند.
هرروز داشت مقاومت جلوی این دختر برایش سخت تر از دیروز میشد.
دستش را دور کمر سوگند حلقه میکند.
با یک حرکت تنش را بالا میکشد.
دل از لب هایش میکند و اینبار گردنش را میبوسد.
دستش را زیر لباسش سر میدهد و ستون فقرات سوگند را لمس میکند.
با لمس دستان گرم سیاوش، سوگند نالهی ریزی میکند که سیاوش با لب هایش خفهاش میکند.
سخت مشغول بوسیدن سوگند است که از گوشهی چشم، تکان چیزی را در تراس احساس میکند.
توجهی نمیکند و همچنان به بوسیدن سوگند ادامه میدهد.
با یک حرکت کمرش را میگیرد و از زمین بلندش میکند.
سوگند را به پشت روی تخت خوابش میاندازد و خودش چهار دست و پا روی تنش خیمه میزند.
میخواهد سرش را پایین ببرد و دوباره مشغول شود که احساس میکند سایهای در اتاق افتاده.
با شک امتداد سایه را دنبال میکند و ناگهان چشمش به آرشی میافتد که چهار زانو پشت در تراس شیشهای نشسته و دستانش را زیر چانهاش زده و با ذوق به معاشقهی سوگند و سیاوش خیره شده.
سوگند منتظر نگاهش میکند.
غر میزند:
– سیاوش…
رد نگاه بهت زدهی سیاوش را میگیرد و وقتی به آرش با نیش باز میرسد، با جیغ خودش را زیر ملحفه مخفی میکند.
سیاوش احساس میکند از گوش هایش دود بلند میشود.
آرش که نگاه خیره و عصبانی برادرش را میبیند، مثل بچه های خوب با دست اشاره میکند و لب میزند:
– ادامه بده به من توجه نکن.
که این حرف و حرکتش سیاوش را بدتر عصبی میکند.
با دندان قروچهای از روی سوگند بلند میشود و با چند قدم بلند خودش را به تراس میرساند.
در لحظهی آخر صدای ریز سوگند را میشنود:
– سیاوش با درد کارشو تموم کن.