آرش احساس میکند هر لحظه ممکن است شاخ دربیاورد.
با دهان باز نگاهش میکند.
– کی؟ سیاوش؟ سیاوش تو رو اخراج کرده؟
کف دستش را روی صورتش میکشد و سمت اتاق قدم برمیدارد.
– جلل خالق… بذار بببینم چ…
با صدای جیغ میرزایی دستش روی دستگیرهی در خشک میشود.
– نه… نرید داخل جناب صرافیان. منو چون رفتم داخل اخراج کردن.
آرش انگار دوزاریاش میافتد.
با خنده کف میزند.
– واو… بنازم داداش. پیشرفت کردی. سوگند توئه نه؟
میرزایی با خجالت لب میگزد و سر پایین میاندازد.
آرش با خنده بدون در زدن، یک ضرب در را باز میکند تا مچشان را بگیرد اما با دیدن سوگند و سیاوش که مرتب؛ قصد خروج از در را داشتند بادش خالی میشود.
– اه… دیر رسیدم؟
سیاوش جوابش را نمیدهد فقط گوشه چشمی نگاهش میکند.
از آن نگاه هایی که از هزار فحش خواهر و مادر سنگین تر است.
سیاوش دستی به کتش میکشد و با تک سرفهای رو به آرش میگوید:
– کم حرف بزن بیا بریم. زنه رو بردن اتاق کنفراس نگه داشتن.
و نیم نگاهش به سوگند میاندازد و ادامه میدهد:
– اگه میخوای بیا… اگه نمیخوای هم برو خونه تا بیام.
سوگند نه از حرف سیاوش، از چشمان شرارت بار آرش سرخ میشود و لبش را با خجالت گاز میگیرد.
– نه اوکیه… میام باهاتون بعد همه باهم برمیگردیم.
و سعی میکند به جلف بازی های آرش که از پشت سر سیاوش، انگشت اشاره و میانیاش را به نشانهی شاخ روی سر خودش نگه داشته و باز و بسته می کند.
و لب میزند:
– آره ما هم که عر عر…
بی توجه باشد.
سیاوش شانهای بالا میاندازد و جدی و بی تفاوت از جلوی میز منشی می گذرد و سمت اتاق کنفرانس میرود.
آرش هم پشت سرش.
سوگند اما جلوی میز میرزایی با شرمندگی میایستد.
مهربان صدایش میزند:
– خانوم میرزایی؟
میرزایی هق هق کنان جوابش را میدهد:
– جانم خانوم رئیس.
سوگند منکر قنجیکه ته دلش از شنیدن این حرف دارد نمیشود اما تصنعی اخم میکند.
– خانم رئیس چیه دختر؟ من آریانفرم وکیل شرکت. حالا شما یه چیزی دیدی و یه اتفاقایی افتاد که….
میرزایی سریع و با هول و ولا میگوید:
– بین خودمون میمونه خانوم.
سوگند با رضایت سر تکان میدهد.
– خوبه… حالا هم نمیخواد آبغوره بگیری. سیاوش به خاطر همچین مسئلهای کسی رو اخراج نمیکنه. من باهاش صحبت میکنم. عصبی بود اون موقع که اینجوری گفت.
و برق شادی در چشمان میرزایی حال دل خودش را هم خوب میکند.
اصلا هم انگار نه انگار که ضجه های این زن به خاطر وحشی شدن دوست پسر خودش بوده است!
سوگند سیاوش عصبانی و آرش دلقک را کنار میزند و خودش سمت مین میرود.
انگلیسی شروع به صحبت میکند.
– عزیزم چی شده؟ تو چرا اینجایی؟ مگه نگفتم جهان مریضه؟ مگه نگفتم برا نجات جون خو….
مین با گریه و عصبانیت حرفش را قطع میکند و دست و پا شکسته به او میفهماند:
– من حاملم. از جاهان.
چشم سوگند گرد میشود.
بی حواس به فارسی میگوید:
– از جاهان؟ همین جاهان خودمون؟ این مگه اسپرماش هنوز قدرت باروری داره که تو حامله هم شدی؟
آرش با خنده روی شانهاش میکوبد:
– پس چی فکر کردی. کمر کمر صرافیانه! تا هفتاد هشتاد سالگی بچه سازه. تو هم حواست به خودت باشه سیاوش با این قدرت ماورایی و کمر جوون سی ساله از دور حاملت نکنه.
پسر گردنی سیاوش، نطقش را خفه میکند.
سیاوش اینبار سمت مین میرود و میپرسد:
– یه مدرک بیار که حاملهای!
مین بی درنگ دستش را درون کیفش میکند و برگ آزمایش مثبت بارداری را بیرون میکشد.
هر سه یکه خورده نگاهش میکنند.
سیاوش خودش را نمیبازد.
این دفعه میپرسد:
– یه مدرک بیار که بچه بابای منه!
و دوباره دست مین که درون کیفش میرود و برگ آزمایش دیانای و مطابقت نود و نه و نه و نه الی ماشالله درصدی جنین با جهانگیر.
سیاوش زبانش را روی لب های خشک شدهاش میکشد و سرش را با جفت دستش فشار میدهد.
سوگند پشت مبل میایستد و شانههای سیاوش را ماساژ میدهد.
– درست میشه… همه چی درست میشه نگران نباش.
سیاوش گوشهی لبش را عصبی میحود و موهایش را با یک دستش چنگ میزند.
دست دیگرش را در هوا تاب میدهد و میغرد:
– چی درست میشه سوگند؟ کاری به مسخره بازی های آرش نداشته باش! تو ببین چه گندی زده این خان دایی؟ شیش ماهه آزگاره از درس و دانشگاه شدم افتادم دنبال کارای شرکت و کارخونه حالا هم که توله جهانگیر…
سوگند با آرامش موهای بهم ریختهاش را نوازش میکند و لب میزند:
– بیشتر از توانت کار نکن که کم بیاری.
در اتاق باز میشود و سیاوش دیگر جواب سوگند را نمیدهد.
کنجکاو به آرش نگاه میکند.
– چی شد؟ آزمایش دیانای دقیقه؟ دختره کجاس؟
اضطراب اینبار در چهرهی آرش هم نمایان میشود.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
– دقیقه! بردمش هتل.
فریاد سیاوش به هوا میرود:
کمع😪
بچه چی بود این وسط😂