سیاوش شانهی سوگند را میگیرد و کمی از تنش فاصله میدهد.
با نیش باز نگاهش میکند و تخس ابرو بالا میاندازد.
– مال خودمه! به تو چه؟
کمی بعد هردو از خانه خارج میشود و سمت شرکت میروند.
سیاوش تلفن همراهش را از جیبش بیرون میکشد.
با دیدن تماس های از دست رفتهی آرش و موبایلی که روی بی صدا بوده، چشمش درشت میشود.
– یا خدا… این چی میگه دیگه؟
و سریع شمارهاش را میگیرد.
تماس را روی بلندگو میگذارد.
سوگند کنجکاو نگاهش میکند.
– چی شده؟
انگشت اشارهاش را روی بینیاش میگذارد:
– میگم بهت… صبر کن.
و صدای داد آرش که در فضای ماشین میپیچد:
– مرتیکه! حمال آقاتم مگه منو فرستادی پی زید جهان خودت رفتی عشق و حال؟
– درست حرف بزن بینم چی میگی نفله؟
آرش مثل دختر های حسود، حرصی میپرسد:
– دیشب کجا بودی ورپریده؟
– تو رو سننه؟
– باعش… نگو… ولی من که میدونم خونه اون سوگند ذلیل مرده بودی!
– بودم که بودم اصلا… تا چشت دراد. در نبودت هم نمیتونم آسایش داشته باشم؟
آرش با شیطنت جواب میدهد:
– والا میترسم خیلی آسایش داشته باشی یهو آسایشت لبریز شه، عمو شم!
سیاوش با یادآوری دیشب و حدس به جا و درست آرش پقی زیر خنده میزند.
سوگند لب می گزد از بی حیایی این دو برادر.
– خفه شو… عمو شی حالا! بده؟
صدای آرش وحشت زده میشود.
– سوسک شی سیاوش منو عمو نکنی! انشاالله هنگام عمل خاک تو سری و کابینت بازیای که از حال کابینت بازی خارج شده، در دم سنگ شی. بابام رو کنترل کنم یا تو رو؟ بذار تخم دو زرده جهانگیر رو پاک کنیم بعد تو بیا برا ما نمایش بده.
و آه حسرت بار آخر صحبت هایش، حتی خندهی سوگند را هم در میآورد.
سیاوش میپرسد:
– خب حالا… بگو دیشب چیکارم داشتی؟ خودکشی کردی بس زنگ زدی!
– میخواستم بگم حاجیت که آرش باشه… کلک مین و نارنجک رو کند.
سیاوش چشم گرد میکند.
– کشتیش؟
– اه زهرمار تو هم… چرا باید بکشمش؟ امروز اومدیم بچه رو سقط کنه. خانم تو مطب دکتره. من تو ماشین.
سیاوش نفسش را آسوده بیرون میفرستد.
سوگند ماشین را درون پارکینگ شرکت پارک میکند.
– خوبه… من و سوگند هم رفتیم شرکت. رسیدی بیا. جهان کجاست؟
آرش با خنده جواب میدهد:
– دیشب تو شرکت خوابید. مامان انداختش بیرون.
سیاوش تک خندی میزند.
– دیگه دستپخت خودشه همه اینا… مزاحمم نباش دیگه خدافظ.
و آرش هم با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع میکند.
سوگند و سیاوش وارد آسانسور میشوند.
– یعنی من کشته مرده رابطه برادری تو و آرشم. احساسات غل میزنه داخلش.
– این آرش بچه پرروئه… روش بدم سوارم میشه ازم کولی میگیره.
سوگند ریز میخندد و سیاوش به محض بسته شدن در، کمرش را چنگ میزند.
سمت خودش میکشدش و سوگند هول دستش را روی قفسهی سینهی سیاوش می گذارد.
– چیکار میکنی سیاوش؟ شرکتیم! بذار از رسوایی دیروزت بگذره بعد…
اما سیاوش تخس سرش را در گردن سوگند فرو میکند.
و عمیق بو میکشد.
– جلو دیدم نباش… وگرنه این روزها به من اعتباری نیست! شرف خودم و خودتودر کسری از ثانیه به باد میدم.
همان موقع آسانسور میایستد و سیاوش تا لحظهای که در کاملا باز شود، مقاومت میکند و سوگند را برخلاف تقلاهایش، محکم در آغوشش میفشارد.
– اینجا چه خبره؟ چه غلطی داری میکنی سیاوش؟
و دقیقا عین حرفش، شرف جفتشان را به باد داد!