یاش را از جیبش بیرون میکشد.
با دیدن تماس های متعدد از دست رفتهی جهانگیر با استرس شمارهاش را میگیرد.
سیاوش در سکوت نظارهاش میکند و دست آخر به حرف میآید:
– چی شده؟ باز چه نمایشی دادی آرش؟
آرش انگشت اشارهاش را جلوی بینیاش میگیرد.
– هیچی نگو…
همان موقع جهانگیر جواب میدهد.
صدای فریادش در گوش آرش میپیچید.
– تو میخوای منو بکشی آرش؟ یه جو عقل تو اون کلهت نیست تو؟
آرش با صورت مچاله شده گوشی را از گوشش فاصله میدهد.
– بابا آروم باش. سیاوش رو آورده بودن بیمارستان اومدم ببینم چی شده.
این را صرفا گفت تا جلوی مواخذههای بعدی جهانگیر را بگیرد.
سیاوش چشمش را برایش گرد میکند و با دست اشاره میزند که:
” خاک تو سرت! ”
از آن سمت خط طولانی میشود.
آرش با استرس میگوید:
– وا. خاک به سرم… سیاوش فکر کنم سکته کرد. بابا؟
سیاوش که خودش هم قربانی یک ضرب خبر دادن آرش شده بود، چشمش را با درد میبندد و تیغهی بینیاش را میفشارد.
– آخه ابله… یه بچه دو ساله هم شعورش میرسه نباید اینجوری خبر بدن!
صدای جهانگیر با مکث بلند میشود:
– اون…. اون صدا سیاوش بود؟
آرش نفسش را آزاد میکند.
– آره بابا… ترسوندیم. گفتم بیمارستانه نگفتم مرده که!
سیاوش بی رمق دستش را دراز میکند و میگوید:
– بده من گوشی رو… ادامه نده آرش.
آرش با سر تایید میکند.
خودش هم موافق است که در مدیریت بحران کارش افتضاح است!
– بابا یه لحظه، گوشی رو میدم سیا باهات حرف بزنه.
– الو؟
– سیاوش خوبی؟ چی شدی بابا؟ چرا بیمارستانی؟
جهانگیر واقعا نگران بود.
اتفاقاتی که برایشان پی در پی افتاده بود زیادی پر تنش بود.
عروسی پسر ارشدش کنسل شده بود.
عروس فرار کرده بود.
و حالا فهمیده بود پسرش روی تخت بیمارستان است.
سیاوش نفسی گرفت و با صدایی مغموم و گرفته گفت:
– سلام بابا… چیزی نیست. سرعتم بالا بود… خوردم به یه ماشینی.
به ماشینی نخورده بود، در اصل شاخ به شاخ شده بود و اگر به لطف ماشین خارجی و گران قیمتش نبود، معلوم نبود الان چه بر سرش آمده بود!
خدا به جهانگیر رحم کرده بود که امروز دیگر بلایی بر سر سیاوش نیامده بود.
جهانگیر هول گفت:
– آدرس بیمارستان رو بده الان میام.
کاش میفهمیدم فاز نویسنده چیه سه ساله داره این رمانو کش میده اینم وضعیت پارت گذاریش😕😕