– هوی، چیه واسه هم چشم و ابرو میرید؟
خندیدم.
– هیچی عزیزم، به سیگاره نگاه کن.
چشم غرهای بهم رفت و دستمالیو دور سیگار پیچوند.
– بلد شید قبل از دانشگاه بریم کمپی یه جایی که بفهمند تو این چیه.
از جام بلند شدم.
– به نظرم بریم پیش مامورای مبارزه با مواد مخدر.
محدثه کیفشو برداشت.
– فکر خوبیه.
******
جناب مامور دل و رودهی سیگار رو بیرون ریخته بود و بوش میکرد.
ما هم کنجکاو بهش نگاه میکردیم.
درآخر بهمون نگاه کرد و دستی به بینیش کشید.
– سیگاره خالص نیست، ترکیبی از هروئینه.
با دهن باز به هم نگاه کردیم.
محدثه سریع لب صندلی نشست و گفت: اگه یه دختر این سیگار رو به یه پسر بده بدون اینکه پسره بدونه دقیقا چیه قصد دختره چیه؟
– خب، صددرصد معتاد شدن پسرهست.
چنان قیافهی محدثه برزخی شد که منم ترسیدم.
از جا بلند شد و با قدمهای عصبی به سمت در رفت.
در رو باز کرد و بیرون رفت و چنان دادی زد که چشمهام گرد شدند.
– من اون دختره رو میکشم.
سریع بلند شدم و رو به ماموره با استرس خندیدم.
– یه چیز میگه عصبیه، کشتن چیه آخه؟
ماموره بلند شد.
– اون دختری که ازش حرف میزنه مشخصاتشو دارید؟
عطیه: نه ما فقط اسمشو میدونیم.
با عجله گفتم: ببخشید باید بریم وگرنه دوستم دیوونهست گم و گور میشه.
سریع از اتاق بیرون اومدم.
خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم.
نفس زنان گفتم: صبر کن بابا، چرا رم کردی؟
با عصبانیت گفت: اون دخترهی هرزهی عوضیو میکشم مطهره، گه خورده که میخواد ماهانو معتاد کنه، میکشمش.
خواست بره که بازوشو گرفتم و با اخم گفتم: صبر کن، کم کم جلو میریم، باشه؟ الان اگه یه دفعهای وارد عمل بشیم همه چیز خراب میشه، باید بفهمیم دختره از کسی دستور میگیره یا نه.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
عطیه بهمون نزدیک شد.
– پلیسه ازم شماره گرفت.
با تعجب گفت: شماره گرفت؟!
– آره، گفت که اگه چیز بیشتری از دختره فهمیدیم بهش بگیم، فکر کنم داریم وارد پلیس بازی میشیم.
خودمو جمع کردم.
– آهان، واسه این گرفت.
خندید.
– منحرف!
خندیدم.
به محدثه نگاه کرد.
– بیا بریم یه چیزی بهت بدیم بخوری، سرخ شدی.
******
روی صندلیهای کارگاه نشستیم.
محدثه: یه چیز یادم رفت بهت بگم.
– چی؟
– فردا تولد استادهها.
با تعجب گفتم: از کجا فهمیدی؟!
– دیشب از ماهان فهمیدم، میخوای چی کار بکنی؟
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
– نمیدونم اما میخوام فراموش نشدنی باشه.
عطیه با شیطنت به بازوم زد که لبخندمو جمع کردم.
– اینجور بهم نگاه نکن.
با ورود مهرداد بلند شدیم.
قربون رسمی پوشیدنت، کلا بچم خوشتیپه.
سلام کردیم که جوابمونو داد.
یکی از دخترا گفت: پیشاپیش تولدتونم مبارک استاد.
بعدش عدهای شروع کردند به تبریک گفتن که مهرداد با لبخند ممنونی گفت.
حرصم گرفت.
اینا از کجا میدونند؟
به من کوتاه نگاه کرد و گفت: میتونید بشینید.
همگی نشستیم.
– امروز بکوب میخوام درس بدم، جلسهی بعدم امتحان عملی میگیرم.
یکی از پسرا گفت: نشد دیگه استاد! بخاطر تولدتون امتحانو کنسل کنید.
مهرداد ماژیکشو برداشت.
– مخالفت نباشه، تولد من ربطی به امتحان نداره.
یکی از دخترا گفت: استاد تولدم میگیرید؟ اگه میگیرید میشه ما هم دعوت باشیم؟
مهرداد به من نگاه کرد.
– نمیدونم، بستگی داره.
خونسرد صندلیمو چرخوندم.
تولد امسالت یه کاری میکنم که دهنت باز بمونه استادخان، حالا ببین.
******
از کلاس بیرون اومدیم.
– به نظرتون به مهرداد بگم که پنجشنبه شب جلوی رفتن برادرشو بگیره؟
محدثه: نه، میخوام بره، منم میرم.
اخم کردم.
– عمرا اگه بذارم بری.
جلوم وایساد.
– من باید برم، باید برم و بفهمم دختره چیکارهست، میدونی که همیشه از پس خودم برمیام.
نگران به عطیه نگاه کردم.
عطیه: منم با مطهره موافقم، میدونی اگه یه پسر مست گیرت بندازه کارت تمومه؟
محدثه: کنار ماهان میمونم.
پوزخندی زد.
– با تعریفهایی که ازش کردی اون از صدتا پسر مست هم بدتره.
بازوهامو گرفت.
– مطهره، من نگرانشم، دقیقا همون حس کمکی که تو به استاد داری منم به اون دارم، باید با خبرش کنم که دختره داره باهاش چیکار میکنه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
– من فقط نگرانتم.
عطیه: اصلا مگه میدونی مهمونی کجاست؟
– میفهمم، یکی از پسرای اونجا بهم شماره داد، بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم، فکر کنم بدونه.
نگران نگاهش کردم.
لبخندی زد و بازوهامو فشرد.
– نگران نباش، مراقب خودم هستم، تو سعی کن واسه تولد استاد تمرکز کنی.
به عطیه نگاه کردم که نفسشو به بیرون فوت کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد، به جلو رفت و گفت: فعلا بیاین بریم من گرسنمه.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه، میخواین برسونمتون؟
یه قدم به عقب رفت.
– نه خواهری، خودمون میریم.
سری تکون دادم.
به بازوم زد.
– خداحافظ.
لبخند کم رنگی زدم.
– خداحافظ.
ازم دور شد.
با کمی مکث کولمو روی دوشم تنظیم کردم و قدم برداشتم.
وارد کوچه شدم که با دیدن ماشینش به سمتش رفتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
– تو میدونستی که فردا تولدمه؟
– آره.
با ابروهای بالا رفته گفت: از کجا؟!
– ما درمورد شوهرمون به خوبی تحقیق میکنیم.
خندید که خندیدم.
دستشو روی رونم گذاشت.
کلا دیگه به اینکارش عادت کردم.
فشاری به رونم داد که اخم ریزی کرد.
– فردا میخوای چیکار کنی؟
– فضولو بردن جهنم.
با خنده گفتم: بگو دیگه.
ابروهامو کوتاه بالا انداختم.
– نمیگم، فردا میفهمی.
با کمی مکث گفتم: میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
– بفرمائید بانو.
کوتاه خندیدم.
– میشه به همه بگی واسه تولد امسالت هیچ کاری نکنند و برنامهای نریزند؟ بهشون بگو امسال تولد نمیخوای، یه چیزی بگو که بیخیال تولد گرفتن یا سوپرایز بشند.
با ابروهای بالا رفته گفت: چرا؟
– میخوام تولد امسالتو به من بسپاری، همه که هرسال واست می گیرند.
با غم ادامه داد: شاید من فقط همین امسال باشم و سال دیگه نباشم.
فشار دستش روی رونم بیشتر شد ولی چیزی نگفت.
– باشه؟
دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
– باشه میگم.
لبخندی زدم.
– ممنون.
کوتاه بهم نگاه کرد.
اصلا مگه میتونم به نبودت توی زندگیم فکر کنم؟
از پلهها پایین اومدم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد.
– خوشتیپتر از همیشه.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
– حالا نمیخوای بگی قراره چیکار کنی؟
بهش رسیدم و گونشو بوسیدم.
– نوچ.
با خنده و تعجب گفت: امروز مهربون شدیا!
به قفسهی سینهش زدم و از کنارش رد شدم.
– دارم میرم تولد.
با خنده پشت سرم اومد.
– دیروز تا حالا داری از کنجکاوی منو میکشی…
خواست در طرف راننده رو باز کنه که سریع به سمتش رفتم.
– من پشت فرمون میشینم.
ابروهاشو بالا داد.
سوئیچو ازش گرفتم و پشتش رفتم و به اون سمت بردمش.
خواستم بچرخم ولی یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و تا خواست ببوستم انگشتمو روی لبش گذاشتم.
– نه، رژلبم خراب میشه.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
توی ماشین نشستیم و ماشینو روشن کردم.
– گواهینامه داری که؟
بهش نگاه کردم.
– آره.
با خنده ادامه دادم: ولی یه سالش تموم نشده.
با یه ابروی بالا رفته بهم نگاه کرد که لبمو به دندون گرفتم تا نخندم و بعد به راه افتادم.
ریموتو زد که بیرون اومدم و پامو روی گاز گذاشتم که با صدای گوش خراشی به راه افتاد.
با خنده گفت: ببین مطهره، من ماشینمو خیلی دوست دارم، نبینم وقتی برمیگردیم فقط ازش فرمون مونده باشه!
مغرورانه بهش نگاه کردم.
– نگران نباش عزیزم، من کارمو بلدم.
خندون دستی به لبش کشید.
– میبینیم.
ضبط رو روشن کردم و صداشو بالا بردم…
وارد جادهی خاکی نزدیک پل قطار خیلی قدیمی شدم.
با اخم به اطراف نگاه کرد.
– چرا اومدی اینجا؟
با خنده گفتم: میخوام گروگانت بگیرم.
سعی کرد نخنده.
– دارم جدی میگم، ما تو محلهی فقیر نشین چیکار داریم؟
لبخندی زدم.
– میفهمی.
به جایی رسیدیم که بخاطر خراب بودن جادهش و خورده مصالح دیگه نشد جلوتر بری.
ماشینو خاموش کردم و نگاهی به قیافهای که اخم ریزی داشت و به اطراف نگاه میکرد انداختم که خندم گرفت.
در رو باز کردم و گفتم: پیاده شو.
دست به سینه بهم نگاه کرد.
– تا نگی چرا اومدیم پیاده نمیشم.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– نکنه میخوای اینجا واسم تولد بگیری؟
خندیدم و پیاده شدم.
ماشینو دور زدم و درشو باز کردم.
خم شدم و گونهشو بوسیدم.
– پیاده شو.
ابروهاشو بالا انداخت.
اینبار بوسهای به لبش زدم.
– این قابل قبولتره.
عقب رفتم که پیاده شد و در رو بست.
ماشینو قفل کردم و به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومد.
وارد کوچهای شدیم که خونههای قدیمی و درب و داغون بود.
هروقت تو این محله میام سعی میکنم واسه چند ساعتم که شده کاری کنم که بچه هاشون خوشحال باشند.
به مهرداد نگاه کردم.
دست به جیب به اطراف نگاه میکرد.
یه کم نگاه انداختن به پایینیا بد نیست، همیشه که نباید اون بالاها باشی.
زنا که توی کوچه بودند با دیدنم سلامی کردند که با لبخند جوابشونو دادم.
نگاه کنجکاو همه روی مهرداد میچرخید.
حتما با خودشون میگند یه مرد با این تیپ و قیافه اینجا چیکار میکنه.
به خونهی مرضیه که رسیدم مشتمو به در زنگ زدهی آبی کوبیدم.
چیزی نگذشت که در توسط مرضیه باز شد.
مثل همیشه همون چادر گل گلی به سر داشت.
با دیدنم چشمهاش از خوشحالی برقی زدند.
با لبخند گفتم: سلام.
صمیمانه بغلم کرد و با خوشحالی گفت: سلام، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دستمو روی کمرش بالا و پایین کردم.
– منم همینطور.
ازش جدا شدم که اشک توی چشمهاشو پاک کرد.
به مهرداد نگاه کرد و با خجالت گفت: سلام.
مهرداد دست به جیب خیلی جدی جوابشو داد که چپ چپ بهش نگاه کردم.
در رو کامل باز کرد.
– بفرمائید تو.
وارد شدم.
وقتی دیدم وارد نمیشه گفتم: آقا مهرداد دم در زشته.
اخم ریزی کرد و وارد شد که مرضیه در رو بست.
حیاط کوچیک و خونهی نسبتا مخروبیای که بود قطعا بیش از حد برای مهرداد غیر قابل تحمل بود.
در توری هال رو باز کرد و با خجالت گفت: ببخشید که زیاد مناسب…
معترضانه گفتم: گفتم خوشم نمیاد که بگی.
از شرم و خجالت سرشو پایین انداخت.
کفشهامونو بیرون آوردیم و وارد شدیم.
قالی رنگ و رو رفتهای داخل پهن بود و کابینتهای آشپزخونه به شدت زنگ زده بودند.
چادرشو تو مشتش فشرد.
– بفرمائید بشینید.
نشستم و به پشتی پارهای که بود تکیه دادم.
مرضیه وارد آشپزخونه شد.
بلند گفتم: نمیخواد، بیا بشین.
بلند گفت: حالا که بعد چند وقت اومدی نمیشه که چیزی نیارم.
وقتی دیدم مهرداد نمیشینه گفتم: بشین دیگه.
با اخم گفت: تو منو واسه چی آوردی اینجا؟
مچشو گرفتم و پایین کشیدمش.
– تو اول بشین.
به اجبار نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
– چجوری تو این خونهها زندگی میکنند؟
– وقتی پول نباشه باید به هر چیزی قانع باشی و تحمل کنی.
بهم نگاه کرد.
– واقعا چرا روز تولدم منو آوردی اینجا؟ راستشو بخوای فکر میکردم یه کار دیگه بکنی.
– هنوز کارای دیگه مونده.
نفس عمیقی کشیدم.
– چند سال پیش شوهر مرضیه فوت شد، خودش محبوره خرجهای زندگیشو دراره، یه دختر معلول ذهنی داره که الان به لطف آقاجونم تو آسایشگاه روانیه، یه پسر هفت ساله هم داره که فکر کنم همراه بچهها داشت بازی میکرد، بیچاره واسه خرج زندگیش مجبوره تو آشغال دونیا کار کنه، شرکتی که زباله های خشکو جمع آوری میکنند.
لبخندی زدم.
– همیشه از خدا میخوام درآینده پولدار بشم بتونم یه موسسهی خیریه مخصوص زنای سرپرست خانوار بزنم و شغل آبرومند و خوب براشون دست و پا کنم.
لبخندی زد.
– تو خیلی خوبی مطهره.
لبخندم رگهای از خجالت پیدا کرد.
خواست گونمو ببوسه که با بیرون اومدن مرضیه سریع عقب کشید که بیصدا و کوتاه خندیدم.
چای رو بهم تعارف کرد که سینیو ازش گرفتم و رو به رومون گذاشتم.
– بشین.
چادرشو جمع کرد و نشست.
با لبخند گفت: ازدواج کردی؟
لبخندی زدم.
– یه جورایی نامزدمه.
مهرداد رو دیدم که لبخندی زد.
– علی کجاست؟
– تو کوچه داره بازی میکنه.
– درساشو که خوب میخونه؟
خندید.
– آره، از وقتی باهاش حرف زدی و ازش قول گرفتی درس خون شده، میگه میخواد پزشک بشه.
با تحسین گفتم: عالیه… راستی، فاضلاب که دیگه بو نمیده؟
– نه، خدا خیرت بده، داشتیم از بوش خفه میشدیم.
لبخندی زدم.
– پس خداروشکر.
با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم.
– چند ساله اینجا زندگی میکنید؟
لبخند مرضیه کم رنگتر شد.
– یه ده سالی هست.
آهانی گفت.
به ترک بزرگ کنار سقف اشاره کرد.
– توجه دارید که چقدر خطرناکه؟
مرضیه با لبخند تلخی گفت: وقتی پول نباشه که درستش کنم پس باید با خطرش زندگی کنیم.
نفس عمیقی کشید.
چاییهامونو که خوردیم بلند شدم.
– برم یه سر به علی بزنم.
هردوشون بلند شدند.
– آره حتما برو، از دیدنت خوشحال میشه.
از خونه بیرون اومدیم.
به سمت بچهها که با سر و صدای زیاد داشتند بازی میکردند رفتیم.
یه دفعه شوتی زدند که نزدیک بود بهم بخوره اما مهرداد سریع گرفتش.
نفس آسودهای کشیدم.
– ممنون.
توپو توی دستش چرخوند.
– قابلی نداشت.
یه دفعه با سر و صدای زیاد به سمتمون اومدند.
علی: سلام خاله.
بغلم کرد که خندیدم و بغلش کردم.
– سلام، چطوری؟
پسرا تک به تک سلام کردند که جوابشونو دادم.
شایان که به تپل محله معروف بود دستشو دراز کرد و گفت: سلام آقا خوشتیپ.
مهرداد خندید و باهاش دست داد.
– سلام تپلوی بامزه.
تک به تک بچهها باهاش دست دادند.
یکی از بچهها با هیجان گفت: خیلی دوست دارم بزرگ که شدم مثل شما تیپ بزنم.
مهرداد لبخند کم رنگی زد.
فرهاد دستشو توی موهای پرپشتش کشید.
– من دوست دارم مدلینگ بشم.
لبخند کم رنگی زدم.
بچههای کوچیک با آرزوهای بزرگ.
به سمت دخترا رفتم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
انگار تازه متوجهم شدند که با عروسهای قدیمی و کمی پاره شده بلند شدند و به سمتم دویدند.
سر پا نشستم و تک به تک بغلشون کردم.
گوشیمو سمتشون گرفتم.
– بازی کنید ولی خرابش نکنید.
نازنین ازم گرفتش و با هیجان گفت: قول میدیم.
باز روی سکو نشستند و دخترا با هیجان دورشو گرفتند.
به مهرداد نگاه کردم.
با لبخند نگاهم میکرد.
به سمتم اومد و گوشیشو بیرون آورد.
رمزشو زد و به طرفم گرفت.
– بهشون بده.
لبخند عمیقی زدم و ازش گرفتم.
به سمتشون رفتم و گوشیو به سمتشون گرفتم.
– اینم یکی دیگه.
اسما سریع از دستم چنگ زد.
– وایی چه خوشگله!
با صدای مهرداد بهش نگاه کردم.
– خب یار میکشیم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
تو زمین وایساده بود و توپم زیر پاش بود.
به سمتشون رفتم.
– منم هستم.
مغرورانه بهم نگاه کرد.
– میخوای حریف من بشی موش کوچولو؟
دست به سینه گفتم: آره استاد.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم و رو به بچهها گفتم: یالا جمع بشید.
به دو گروه که تقسیم شدیم رو به روی هم وایسادیم.
با سوت داور که حسن بود شروع کردیم.
بازی با سر و صدای زیاد شروع شد.
به طور حرفهای پاس میدادم یا به قول معروف لایی میکشیدم.
توپ دست مهرداد افتاد که نزدیک بود گل بزنه اما از پشت سر رو کمرش پریدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم که با حرص گفت: قبول نیست.
با خنده گفتم: بچهها توپو بگیرید.
فرهاد سریع توپو از دروازه دور کرد که از کمرش پایین پریدم
با حرص به سمتم چرخید.
– دارم برات.
با خنده عقب عقب رفتم و چشمکی زدم.
با داد گفتم: توپو بده من.
اکبر توپو بهم پاس داد که پامو عقب بردم تا شوت بزنم اما یه دفعه مهرداد محکم از پشت بغلم کرد که با حرص و تقلا گفتم: قبول نیست.
خندید و توپو به هادی پاس داد و ولم کرد.
شاکی به سمتش چرخیدم که چشمکی زد و عقب عقب دوید.
– حرص نخور گوجه میشی عزیزم.
تهدیدوار گفتم: دیگه رحم بسه.
با خنده کشیده گفت: او.
بعد بلند گفت: همه بگید او.
یارای اون همه بلند گفتند: او.
خندون و با حرص بهش نگاه کردم.
بلند گفتم: بهشون رحم نکنید.
با سر و صدا و به سمتشون رفتیم.
اینبار یه گل مشتی زدم که بچهها با خوشحالی پریدند و هورا کشیدند.
دستهامو به دست همشون زدم و رو به مهرداد گفت: یک هیچ عزیزم.
تهدیدوار سرشو بالا و پایین کرد.
آستینهاشو بالا زد.
– وقتشه خود اصلیمو ببینی خانم.
شالمو مرتب کردم.
– ببینیم چند مرده حلاجی آقا.
باز شروع کردیم.
از بس داد زده بودم گلوم درد گرفته بود و تشنم بود اما چنان هیجانی و خوشحالیو حس میکردم که باهاش طعم خوشبختیو میچشیدم.
خواستم توپو از زیر پای مهرداد بیرون بکشم اما توپو زیر پاش نگه داشت و بوسهای به گونم زد که سرجام خشکم زد و قفل کردم اون بیشعورم از فرصت استفاده کرد و شوتی زد که تپلو نتونست بگیرتش و گل شد.
همشون هورایی کشیدند و دستهاشونو به دست مهرداد زدند.
با حرص و دست به کمر بهش نگاه کردم.
به سمتم چرخید.
– یک یک عزیزم.
– باشه آقا باشه.
شروع کردیم.
ماهرانه همه رو رد میکرد.
دیدم اوضاع خیلی خیته و نزدیکه گل بزنه که عزممو جمع کردم و بلند گفتم: مهرداد؟
بدبخت شدید سرجاش میخکوب شد.
به فرهاد اشاره کردم که سریع به سمتش رفت و توپو ازش دور کرد.
به سمتم چرخید که با لبخند پیروزمندانهای بهش نگاه کردم.
تهدیدوار گفت: وقتی بعدا مجبورت کردم هی بگی مهرداد میفهمی.
خندیدم و توپو از فرهاد گرفتم.
اونقدر بازی کردیم که هممون با خستگی دو طرف کوچه نشستیم.
بازی دو به دو تموم شد.
تپلو با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود خوشتیپ.
مهرداد نفس زنان با خنده دستشو بالا برد.
– چاکرتم تپلو.
خندیدم و پاهایی که دیگه جونی توشون نبود رو دراز کردم.
همگی حسابی خاکی شده بودیم.
موهاش به هم ریخته بودند که دستمو توی موهاش فرو کردم و سعی کردم مرتبشون کنم.
دستمو گرفت و بوسهای بهش زد که لبخندی روی لبم نشست.
با دیدن اینکه بچهها دارند با یه هیجان خاصی بهمون نگاه میکنند گفتند: سرتون تو کار خودتون باشه.
همشون خودشونو به کوچهی علی چپ زدند و به در و دیوار نگاه کردند که مهرداد خندید.
دستشو دور گردنم انداخت و پاهاشو دراز کرد.
گونمو محکم بوسید که با آرنج بهش زدم و آروم گفتم: جلوی بچهها نکن اینکار رو.
خندید و خواست حرفی بزنه که با بیرون اومدن فاطمه با یه سینی شربت دستشو از دور گردنم برداشت.
تپلو دستشو روی شکمش کشید.
– وایی شربت خیلی میچسبه.
فاطمه با خنده گفت: چجوری هم همتون لش افتادید!
به مهرداد نگاه کردم.
– مامان تپلومونه.
با خنده آهانی گفت.
اول به ما تعارف کرد که با لبخند یکی برداشتم.
– ممنون.
با لبخند گفت: نوش جون.
به مهردادم تعارف کرد و بعد سراغ بچهها رفت.
بالاخره به سختی از بچهها دل کندم و به سمت ماشین رفتیم.
بازم پشت فرمون نشستم و سوئیچو وارد جا سوئیچی کردم.
مهرداد به آینهی بغل نگاه کرد و دستشو توی موهاش کشید تا کاملا مرتب بشند.
ماشینو روشن کردم.
– بازم بیایم.
با تعجب بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: واقعا؟!
– آره، اما این دفعه سانس یه ورزشگاه واسشون رزرو میکنم میبریمشون اونجا.
با ذوق گفتم: این عالیه!
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم که خندید و بغلم کرد.
محکم گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
لبخندی زد و دستی به ابروم که انگار نامرتب شده بود کشید.
– خب خانم، بریم خونه؟
به راه افتادم و چرخیدم.
– نه آقا، بازم هست.
ابروهاشو بالا انداخت.
– او!
به ساعت نگاه کردم.
شش شده بود.
– بریم مسجد نماز بخونیم؟
به ساعت نگاه کرد.
– آره.
*******
جلوی مغازه وایسادم و به تابلوش نگاه کردم.
غذاهای محلی بابا اصغر.
با ابروهای بالا رفته و سوالی بهم نگاه کرد.
خندیدم و در رو باز کردم.
– پیاده شو.
خیلی سخت تونستم اینحا رو پیدا کنم، اینم به طور اتفاقی پیداش کردم.
غذاهای محلی شهرها رو میفروشند.
شولیشو هم خوردم عالیه اما به پای شولی مامان بزرگ خودم نمیرسه.
پیاده شد و در رو بستیم.
ماشینو قفل کردم و باهم به اون سمت رفتیم.
وارد که شدیم به سمت یه میز بردمش.
– بشین تا بیام.
بیحرف روی صندلی نشست که به سمت محل ثبت سفارش رفتم.
بعد از اینکه دوتا شولی سفارش دادم پیش مهرداد برگشتم و نشستم.
– حالا واسه چی اینجا اومدیم؟
– شولی.
با خنده گفت: چی؟
– شولی، آش یزدی.
خندید.
– آهان.
بازم خندید.
– نمیدونم چی بهت بگم مطهره، تو فقط سوپرایزم میکنی.
خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
وقتی کاسهها رو رو به رومون گذاشتند منتظر بهش نگاه کردم.
قاشقو برداشت که شکر و سرکهی روی میز رو بهش نشون دادم.
– بعضیا کمی شکر داخلش میریزند و میخورند، بعضیها هم سرکه، من خودم سرکه دوست دارم اما تو رو نمیدونم.
قاشقی پر از شولی کرد و سرکه رو برداشت.
– امتحان میکنم.
کمی سرکه ریخت و خورد.
منتظر بهش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و با حیرت گفت: نه، خوشمزهست.
کوتاه خندیدم.
با شکر امتحان کرد که با صورت جمع شده گفت: نه همون سرکه بهتره.
بعد کمی سرکه توی کاسهش ریخت.
منم ریختم و هم زمان مشغول خوردن شدیم.
زودتر از من تموم کرد.
– یکی دیگه واسم بگیر.
با خنده باشهای گفتم.
بلند شدم و رفتم تا سفارش بدم.
سفارش که دادم برگشتم و نشستم و به خوردنم ادامه دادم.
دست به سینه به صندلی تکیه داد و با لبخند بهم خیره شد.
درآخر نتونستم تحمل کنم و با خنده گفتم: میشه بهم نگاه نکنی بذاری راحت بخورم؟
با همون لبخند گفت: چشمامه، دلم میخواد بهت نگاه کنم.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و به کاسه نگاه کردم.
همین که تموم کردم واسه اون آوردند.
تکیهشو گرفت و بعد از ریختن سرکه داخلش مشغول خوردن شد.
وسط خوردنش گفت: میخوای؟
خندیدم.
– نه، بخور.
بلند شدم.
– میرم حساب کنم.
اخم ریزی کرد.
– لازم نکرده خودم حساب میکنم.
– نه، تولدته منم دعوتت کردم.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و به سمت صندوق رفتم.
از مغازه که بیرون اومدیم سوئیچو به سمتش گرفتم.
– نوبت شماست.
با ابروهای بالا رفته ازم گرفتش.
– چی شد؟ خسته شدی؟
– نه، اما میترسم گم و گور بشیم چون هنوز دقیقا نمیدونم واسه شهربازی از کدوم طرف باید بریم.
– پس میخوای بریم شهربازی؟
– دقیقا.
قفلو باز کرد.
– پس بزن بریم.
#مــحــدثـــه
با وایسادن یه مازراتی مشکی جلوی پام یه قدم به عقب رفتم.
شیشه که پایین کشیده شد دیدم همون پسره احسانه.
– بپر بالا خوشگله.
خدایا خودمو به خودت سپردم.
سوار شدم که به راه افتاد.
– فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنی!
– زنگ زدم چون میخواستم برم مهمونی فرزاد، ولی جاشو نمیدونستم.
– او، پس راننده میخواستی یا همراه؟
خیلی رک گفتم: راننده و کسی که بدونه کجاست.
با خنده ابروهاشو بالا داد.
– خیلی رکی دختر!
دستی به موهام کشیدم.
– میدونم.
باز خندید.
زیر چشمی ماشینو نگاه کردم.
لامصب عجب چیزیه!
صدای آهنگو بالا برد.
نفس پر استرسی کشیدم.
نبرتم خونه خالی یه بلایی سرم نیاره صلوات.
چیزی نگذشت که صدای آهنگو کم کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت.
– آخر شب میای خونهی من؟ هرکسی باهام بوده مشتری شده.
خواستم بهش فحش بدم اما زود جلوی خودمو گرفتم و لبخند ساختگی زدم.
– درموردش فکر میکنم.
خندید.
– حسابی ناز داریا! اشکال نداره عسلم خودم نازتو میکشم.
نزدیک بود همین جا بالا بیارم.
چقدر از پسرا متنفرم خدا، مخصوصا از این دختر بازاشون.
دیگه خفه شد.
تا خود لواسون چندبار دیگه هم زر زد و شرکتهای باباشو به رخم کشید.
فکر می کنه منم از اون دسته دخترام که با دیدن پول دهنم آب بیوفته و خامش بشم.
توی دلم پوزخندی زد.
بیچاره دقیقا نمیشناستم… نمیدونه هیچوقت دنبال پول نمیرم.
جلوی یه ویلای لوکس پارک کرد.
تا چشم کار میکرد فقط این ویلا بود.
زیرلب گفتم: لعنتی عجب چیزیه!
پیاده شدیم و در رو بستیم که قفل ماشینو زد.
کیفمو روی شونم انداختم و با اون چکمههای پاشنه بلند همراهش به جلو رفتم.
کنار در بزرگ نردهای یه در کوچیکتر بود که نگهبانی پشتش وایساده بود.
احسان کارتیو نشون داد که نگهبانه در رو باز کرد و گفت: خوش اومدید آقای رحیمی.
همراه هم وارد شدیم.
با اینکه شب بود اما اینقدر چراغ توی حیاط شبیه باغش بود که همه جا روشن بود.
روی حیاط پر از دختر و پسر بود اونم با وضعهای افتضاح.
عدهایشونم داشتند سیگار میکشیدند و یا لیوانهای مشروبی توی دستشون بود.
صدای خندههای بلند دخترا همه جا رو پر کرده بود و با صدای آهنگ ترکیب شده بود.
چندتایی هم داشتند همو میبوسیدند و دست بعضی از پسرا هم رو بالا تنهی دخترا بود.
با انزجار نگاه ازشون گرفتم.
احسان به سمت ساختمون میرفت.
از پلهها بالا اومدیم.
همین که وارد شدیم صدای آهنگم بیشتر شد که گوشمو کر کرد.
یه زن مثل قبل وسایلمو ازم گرفت و شمارهی کمدمو بهم گفت.
همون شلوار چرمو پوشیده بودم و لباسم این دفعه یقهی کمی بازی داشت.
اگه پوشیده میومدم قطعا بهم شک میکردند.
احسان نگاهی به سر تا پام انداخت.
– عاشق تیپ چرمی نه؟
– آره، مشکلیه؟
موهامو پشت گوشم برد که اخمی کردم.
– نه خوشگلم، خیلی هم عالیه.
سرشو جلو آورد تا ببوستم که سریع عقب کشیدم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– چرا اینقدر ناز میکنی آخه؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم.
یه دفعه از پشت بازوهامو گرفت و نزدیک گوشم گفت: راستشو بخوای دخترای سرکش بیشتر حریصم میکنند، هر چقدر بخوای بهت میدم تا یه امشب طعمتو بچشم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم.
– منم گفتم بهش فکر میکنم.
– پس زودتر فکراتو بکن.
همین که بوسهای به زیر گوشم زد نفسم بند اومد و حالم به هم خورد.
کنارم اومد و دستشو روی کمرم گذاشت و مجبورم کرد قدم بردارم.
سرمو اون طرف چرخوندم و زیرلب با عصبانیت گفتم: برو به ننت پول بده… کثافت.
نگاهمو اطراف چرخوندم تا بلکه ماهانو زودتر پیدا کنم و از دست این راحت بشم.
از بعضی جاها که رد میشدم بوی همون سیگار لعنتی توی بینیم میپیچید.
فکر کنم اینا یه باندند و کارشون اینه که همه رو معتاد کنند تا پول درارن.
حتما هم واسه همین پارتی گرفتند تا این چیزا رو پخش کنند و مشتری جمع کنند.
کثافتا… امشب باید یه سری چیزا بفهمم و به مامورا گزارش بدم.
با دیدن اینکه بعضیها بدجور دستشون همه جای هم میچرخه میخواستم زمین دهن بزنه و توش فرو برم.
چقدر خار و بیارزش!
بالاخره احسان کنار یه عده دختر و پسر وایساد که منم وایسادم.
با همشون دست داد و به من اشاره کرد.
– آرزو.
به اجبار لبخندی زدم و سلام کردم که همشون با لبخند جوابمو دادند.
نگاه دوتاشون روی بدنم بدجور آزارم میداد.
واسه خلاص شدن از این جو سنگین رو به احسان گفتم: من دستشوییم میاد میرم دستشویی، همینجا هستی؟
– آره اما اگه نبودم تو باغ پیدام کن.
سری تکون دادم و ازشون دور شدم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با دیدن ماهان که به ستونی تکیه داده بود و سه نفر دورش بودند وایسادم.
با دیدن سیگار توی دستش بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
لعنت بهت، نکش این کوفتیو.
به سمتش رفتم اما وانمود کردم که ندیدمش و خودمو سرگرم گوشی نشون دادم.
چیزی نگذشت که با تردید گفت: آرزو؟
سرمو بالا آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم که وانمود کردم تازه دیدمش و ابروهامو بالا انداختم.
همه رو کنار زد و به سمتم اومد.
– سلام، تو هم اینجایی؟
– سلام، نه پس روحمه، تو اینجا چیکار میکنی؟
– همون کاری که تو میکنی، حرفا میزنیا!
پکی کشید که نفس عصبی کشیدم.
– دختره همراهت نیست؟
– هست، بیرونه، پیش دوستاش.
آهانی گفتم.
یه نخ سیگار از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
– میکشی؟ حسابی حالتو جا میاره.
– نه ممنون، اهل سیگار نیستم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
– همه اینجا اومدن پارتی یا اینکه همو دستمالی کنند؟
خندید.
– پارتیهای فرزاد همیشه همینطوریه، تا حالا مهمونیهاشو نیومده بودی؟
بهش نگاه کردم و گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
– نه اولین بارمه.
نگاهش رو یقهم ثابت موند.
– که اینطور.
از کنارش رد شدم.
– اینجا چیزی جز سیگارم هست؟
به کنارم اومد.
– آره، مشروب همه نوع، بستگی داره چی بخوای.
سرشو کمی به طرفم کج کرد و آرومتر گفت: حتی س*ک*س.
وایسادم و جدی بهش نگاه کردم که با پررویی تو چشمهام زل زد.
– چیزی که هستو گفتم.
پوزخندی زدم.
– برو با همون سحرت.
ابروهاش بالا پریدند که تازه فهمیدم چه گندی زدم.
با ابروهای بالا رفته گفت: تو از کجا فهمیدی اسمش سحره؟
هل خندیدم.
– چیزه… یکی اسمشو صدا زد که فهمیدم.
دقیق بهم نگاه کرد و آهانی گفت.
به کاناپهای اشاره کرد.
– بریم بشینیم.
به اون سمت رفتیم.
ته موندهی سیگارشو توی سطل آشغال انداخت و نشستیم.
آدامسیو از جیبش درآورد و به طرفم گرفت.
– میخوری؟
از ترس اینکه اینم سحر بهش داده باشه و ناخالص باشه گفتم: نه ممنون.
خودش یکی برداشت و خورد.
– تنها اومدی؟
– نه با یه پسر اومدم.
اخم ریزی کرد.
– با کی؟
– احسان رحیمی.
متفکر دستی به ته ریش نسبتا بورش کشید.
درست پرادوکس برادرشه، هم از نظر چشمهاش و هم رنگ موهاش.
– نمیشناسمش، دوست پسرته؟
– نه.
با خنده ادامه دادم.
– فقط یه ماشین میخواستم که بیارتم.
خندید و آهانی گفت.
دستشو که دور کمرم حلقه کرد با اخم نگاهش کردم.
– خیلی بداخلاقی! بابا یه کم نرم باش.
به طرفی اشاره کرد.
– اونا رو ببین.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم اما با چیزایی که دیدم لبمو گزیدم.
یه دختر و پسر همونطور که همو میبوسیدن رسما خودشونو به هم میکشیدن، یه طرف دیگه هم پسره دختره رو به دیوار چسبونده بود و گردنشو میبوسید که دختره چشمهاشو بسته و لبشو به دندون گرفته بود.
حالت تهوع بهم دست داد که چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
صداشو نزدیک گوشم شنیدم.
– معلومه که اینکاره نیستی و فقط…
به گوشم نزدیکتر شد که نفسهای داغش گوشمو سوزوند.
– داری ادعا میکنی که هستی.
سریع کنار کشیدم و بهش نگاه کردم.
نمیدونم چرا حس میکردم تو نگاهش یه عصبانیت شدیده.
بلند شد.
– بلند شو میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.
نگاهش دیگه هوسبازی توش نبود.
بلند شدم و با تردید پشت سرش رفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
به یه راهروی خلوت و نسبتا تاریکی که رسیدیم با ترس وایسادم اما با جدیت بازومو گرفت و به جلو کشوندم که با تقلا گفتم: چیکار میکنی؟ ولم کن.
حرفی نزد که اینبار بیاراده با صدای همیشگی خودم گفتم: داری کجا میبریم؟
یه دفعه در اتاقیو باز کرد و داخلش انداختم که با شکم توی یه میز بیلیارد فرو رفتم و از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
یه دفعه موهامو گرفت و به عقب پرتم کرد که از سوزش جیغی کشیدم و به دیوار کوبیده شدم.
با چهرهی برزخی یقهمو گرفت و بهم نزدیک شد که با نگاه ترسیده گفتم: تو دیوونه شدی؟!
غرید: اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
نفسم بند اومد.
پس شناختتم.
– چی داری میگی؟
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
عالی