اصلا راهمو به سمت دیگه کج کردم تا ازش دور بشم.
محدثه متعجب گفت: پشیمون شدی بری پیش ایمان؟
– بذار اون غزمیت از اون طرف…
با شنیدن صداش دندونهامو روی هم فشار دادم.
– مطهره خانم واقعا زشته که رئیس شرکت رقیبو ببینی و سلام نکنی!
اون دوتا با تعجب چرخیدند.
سعی کردم نگاهمو بیحس و خونسرد کنم.
دست به سینه به سمتش چرخیدم.
دست به جیب بهم نزدیک شد.
– آدم به یه دزد سلام نمیکنه.
اما این حرفم خونسردی نگاهشو کم نکرد.
رو به روم وایساد و خندید.
– او، خانم محترمی مثل شما که نباید توهین کنه.
محدثه: این کیه؟
نیما بهش نگاه کرد.
متفکر گفت: کدومتون محدثهاید؟
تا خواستم حرفی بزنم محدثه با اخم گفت: منم، چطور؟
ابروهاش بالا پریدند.
– حدسشو میزدم.
موهای محدثه رو کنار زد که با عصبانیت دستشو پس زد.
– دستتو بکش بچه پررو.
خندید.
– ازت خوشم میاد.
با نگاه عجیبی به من نگاه کرد.
– همینطور از تو.
صورتم با انزجار جمع شد.
– لازم نکرده تو ازم خوشت بیاد.
مچ عطیه و محدثه رو گرفتم و درحالی که محدثه با اخم سر تا پای نیما رو برانداز میکرد چرخوندمشون و به جلو کشوندمشون.
گوشهای وایسادیم.
عطیه: حالا کی بود؟
از بین جمعیت به نیما نگاه کردم.
لبخند کجی زد و چرخید و رفت.
– رئیس شرکت رقیب مهرداد، همون طرح دزد.
محدثه: ولی به دور از بیشعوریش لعنتی عجب جذاب بودا، مخصوصا اون چشمهای آبیش.
عطیه: اصلا بهش نمیخوره بدجنس باشه، هر کسی چهرهشو ببینه فکر میکنه از اون پسرای مهربون و خوش قلبه.
پوزخندی زدم.
– هیچ وقت رو ظاهر آدما قضاوت نکن.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم.
– به مهرداد زنگ بزنم بیاد دنبالمون.
محدثه سریع گوشیو از دستم چنگ زد که اخمی کردم.
– برو بابا این همه پول دادیم! ما به اون چیکار داریم؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– پس بریم پیش ایمان.
عطیه خندون گفت: همش ایمان! ایمان!
تیز بهش نگاه کردم.
– دقیقا منظورت چیه؟
دستهاشو بالا گرفت.
– بخدا هیچی، نزن منو.
چشم غرهای بهش رفتم و بعد از گرفتن گوشیم از محدثه به سمت ایمان که داشت بازی میکرد رفتم، اون دوتا هم پشت سرم اومدند.
نیما رو دیدم که با چند تا دختر و پسر وایساده و حرف میزنه و میخنده.
عطیه راست میگه… چهرهش واقعا آدمو گول میزنه.
ایمان تا خواست یه توپ برداره دستمو روش گذاشتم.
– سلام.
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد اما با دیدنم با خنده گفت: سلام دختر، تو هم اینجایی؟
خندیدم.
– نه پس خونمونم.
باز خندید و رو به محدثه و عطیه سلامی کرد که جوابشو دادند.
به یه پسر نگاه کرد.
– مهدی من دیگه بازی نمیکنم، مهمون دارم.
خندیدم.
– وا ایمان! من مهمونم؟
سری تکون داد.
– من و مهدی شریکی اینجا رو زدیم، پس من میزبانم.
با تعجب بهش نگاه کردیم.
– واقعا؟!
– آره گوگولی.
به یه سمت اشاره کرد.
– بریم اون طرف.
به اون سمت رفتیم.
محدثه آروم آرنجشو بهم زد و گفت: خیلی پسره پولدارهها.
عطیه آرومتر گفت: دوست داشتنیه واقعا!
من و محدثه با چشمهام گرد شده بهش نگاه کردیم.
– این اولین باره که میبینم درمورد یه پسر همچین نظری داری!
چپ چپ بهمون نگاه کرد.
– مگه بد میگم؟
متعجب به محدثه نگاه کردم که چشمکی زد و آروم گفت: چشمشو گرفته.
خندیدم و عطیه عصبی گفت: اگه دیدی این چهارتا استخون اومد توی دهنت نگی چرا، من کی تا حالا پسری چشممو گرفته که این جوجه پولدار چشممو بگیره؟
خندیدیم و با وایسادن ایمان دیگه حرفی نزدیم.
ایمان: خب، بلدین که؟
به ستون تکیه دادم و خونسرد گفتم: یه توپه که باید بندازی دیگه! بلد بودن نمیخواد!
با خنده ابروهاشو بالا انداخت.
محدثه آستینهاشو به طور نمادین بالا زد.
– برید کنار من خودم استادشم.
ایمان باز خندید و با ابروهای بالا رفته کنار رفت.
– بزن ببینم.
**
با کمر و دست درد وایسادم و به ستون تکیه دادم.
– وای خدا خسته شدم، دیگه بسه بخدا.
عطیه: برو بابا، تازه دستمون گرم شده.
ایمان خندید.
– ما که بیشتر بازی کردیم بریم بشینیم، این دوتا به خوش گذرونیشون ادامه بدند.
نالیدم: فکر خوبیه.
به سمت کافه رفتیم.
روی صندلی پشت یه میز نشستم و ایمانم رفت یه چیزی سفارش بده.
وقتی برگشت و نشست گفتم: امتحان فردا رو خوندی که اینجا پلاسی؟
دستی توی موهاش کشید.
– آره، خودت چی؟
– به نظرت نخونده بودم اینجا بودم؟
– اینم حرفیه.
سرشو کمی کج کرد و با لبخند نگاهم کرد که با خنده گفتم: چیه؟ چرا اینجور نگام میکنی؟
با همون حالت گفتم: تا حالا یکی بهت گفته چقدر دوست داشتنیای؟
خجالت بند بند وجودمو پر کرد.
با گوشهی شالم بازی کردم و لبخندی روی لبم نشست.
تیکهای از شالمو گرفت و باهاش چونمو بالا آورد که نگاهم به چشمهای قهوهایش افتاد.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد به صندلیش تکیه داد.
– هروقت، هرجا، به مشکل برخوردی، یادت باشه که یکی هست که بهت کمک کنه، پس هیچ وقت منو یه غریبه ندون.
لبخندی روی لبم نشست.
به خودم حق میدم که به عنوان برادر ببینمش.
با کمی مکث گفتم: ایمان؟
با حرفی که زد تعجب کردم.
– جونم.
کوتاه سرمو پایین انداختم و یه کم جا به جا شدم.
– میخوام یه چیزی بهت بگم.
بهش نگاه کردم.
– یه رازه خب؟… به کسی نگو.
با آرامش گفت: بهم اعتماد کن و بگو.
کمی خیره نگاهش کردم.
تردید داشتم که بگم اما بالاخره لب باز کردم.
– سال هفتم بود، من و دوستم رفتیم به یه پاساژ، تو اون پاساژ لعنتی اتفاقی افتاد که زندگیمو زیر و رو کرد… یه پسر به دوستم شماره داد، کلی مخالفت کردم و گفتم که بهتره شماره رو پاره کنی اما دوستم گفت که یه چند روزی حرص پسر عمهشو که دربیاره پسره رو ولش میکنه.
نفس عمیقی کشیدم.
– قصهش و جزئیاتش خیلی طولانیه اما خلاصه شدش اینه که دوستم وقتی که با پسره دوست شد دیگه نتونست ولش کنه چون عاشقش شد، اصلا من کلا تو این فازای دوست پسرو اینا نبودم، خوشمم نمیومد اما یه روز دوستم گفت که دوست پسرم یکی از دوستهاش دنبال یه دختر محجبهست اولش قبول نکردم، اما کم کم با اصرارهایی که میکردند نرم شدم و قبول کردم، راستشو بخوای اون سالها خیلی خام و بچه بودم.
سکوت کرده بود و با دقت به حرفهام گوش میداد و همین باعث میشد ادامه بدم.
– اسمش محمد بود، یه بار بهم گفت اولا حسی بهت نداشتم اما وقتی عاشقت شدم که یه بار خواستم امتحانت کنم، دستتو گرفتم اما تو دستتو از دستم بیرون کشیدی و با اخم گفتی الان فکر نکنم بتونی اینکارو بکنی گفت، اینجا فهمیدم واقعا پاکی.
به میز چشم دوختم تا اشک توی چشمهامو نبینه.
– سه سال گذشت واقعا عاشق هم بودیم؛ قرار شد بره سربازی برگرده بیاد خواستگاریم، باباش گفته بود تا سربازی نری نمیذارم ازدواج کنی؛ رفت سربازی، تازه یزدم افتاد اونم تو پلیس راه، یه روز بدترین خبر عمرمو شنیدم.
بغض بدی به گلوم چنگ زد که چشمهامو بستم.
خم شد و بازوهامو گرفت.
– اگه اذیتت میکنه نگو.
سرمو به چپو راست تکون دادم.
– حالا که گفتم باید تا آخرش برم.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
چشمهاش لبریز از غم و نگرانی بود.
– دو روز بود که گوشیش خاموش بود و هم جواب پیامهامو نمیداد، جمعه بود که دوستش پیام داد بهم گفت که داشته از بزرگراه رد میشده که بره اونطرف آب جوش بگیره که یه ماشین با سرعت…
پوست لبمو کندم و ادامه دادم.
– میزنه بهش و درجا فوت میکنه.
بهت نگاهشو پر کرد.
– خدا… مطهره تو چی کشیدی؟!
با چشمهای پر از اشک لبخند تلخی زدم.
– اما گذشت.
اشک چشمهاشو پر کرد و مچهامو از روی مانتو گرفت.
– این واسه یه دختر قابل تحمل نیست! تو اون سال چیکار کردی؟
– فقط تو خودم ریختم، دردامو تو خودم ریختم چون هیچ کسی… تاکید میکنم، هیچ کسی از اطرافیانم درست نمیتونست درکم کنه، وقتی که بهشون میگفتم بیشتریاشون یه چیز رو تکرار میکردند، میگذره، داغش سرد میشه، حالا اتفاقیه که افتاده تو نمیتونی با یه تلنگر یادش بیوفتی.
دهنم خشک خشک شده بود و اونقدر به این بغض قدیمی عادت کرده بودم که دیگه حسش نمیکردم.
به چشمهای پر از اشکش لبخندی زدم.
– بیخیال، تو رو هم ناراحت کردم.
سکوت کرد و به جاش بلند شد.
صندلیشو کنارم گذاشت و یه دفعه تو بغلش انداختم که جا خورده به رو به روم نگاه کردم.
یه جوری بغلم کرده بود که انگار صد ساله ندیدتم.
با کمی مکث خجالتزده گفتم: آم… ایمان؟ بین این همه آدم… میشه ولم کنی؟
سریع ازم جدا شد و اشکهاشو پاک کرد.
هل خندید.
– ببخشید، یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم.
از چهرهی هل زدهش آروم خندیدم.
بلند شد و همونطور که هنوزم هل بود عقب عقب رفت و گفت: من برم ببینم چرا سفارشمو نیاوردند.
بعد چرخید و سریع رفت که خندیدم.
دستهامو روی میز و چونمو روی دست هام گذاشتم و به نقطهای نامعلوم خیره شدم.
اسم عشق که میاد تموم وجودم میلرزه.
نکنه به مهرداد وابسته بشم و دوباره همین بلا سرم بیاد؟
#نــیــمــا
تموم مدت زیر نظرش داشتم.
از اینکه ایمان بغلش کرد تعجب کردم.
این پسر خالهمون که از دخترا خوشش نمیومد چی شده که یه دختر رو بغل میکنه؟!
پس اون مهرداد کجاست؟
با فکری که به ذهنم رسید لبخند مرموزی رو لبم نشست.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و با کمی مکث شمارهی مهرداد رو گرفتم.
الان مشخص میشه که چیزی بین تو و مطهره هست یا نه.
با چندین بوق صداش توی گوشم پیچید.
– چیه؟ چرا بهم زنگ زدی؟
به میز تکیه دادم و همونطور که به مطهره نگاه میکردم گفتم: مهرداد خان خودت کجایی که مطهره اینجاست؟
– چی داری میگی؟ کدوم مطهره؟
پوزخند محوی زدم.
– مطهرهی موسوی دیگه، همون خانم خوشگل سید شرکتت.
سعی کرد صداش عصبی نشه.
– اون به من چه ربطی داره؟
با زیرکی گفتم: اوه پس ربطی به هم ندارید، فکر کردم به هم ربط دارید و با این وجود نشسته داره با ایمان حرف میزنه و میخنده.
اینبار صداش کاملا عصبی شد.
– تو کجایی؟
– سالن بولینگ و بیلیارد.
از همینجا هم صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم.
– گفتی داره چیکار میکنه؟
– داره با ایمان پسر خالهی من و پسر پسر دایی بابات حرف میزنه، میدونی که کیو میگم، نه؟
یه دفعه صدای افتادن یه چیز بلند شد و پس بندش تماسو قطع کرد که ابروهام بالا پریدند و خندیدم.
– اوه، انگار عصبی شد!
باز خندیدم و گوشیو توی جیبم گذاشتم.
پس شما دوتا بیشتر از رئیس و کارمند باهم رابطه دارید… اما کور خوندی مهردادخان، مطهره رو از زیر دستت بیرون میکشم؛ فقط تماشا کن که چجور و با چه ترفندی!
#مـطـهـره
نگاهی به عطیه و محدثه کردم و سری به عنوان تاسف تکون دادم.
اینا رو باش! چجوری هم دارند سر این دعوا میکنند.
خندیدم و یه کم از قهوهمو خوردم.
– ممنونم ایمان.
فنجونو پایین آورد و با چهرهی سوالی گفت: واسه چی؟
– واسهی اینکه به حرفهام گوش دادی، راستشو بخوای سبک شدم.
لبخندی زد.
– گفتم که باهام راحت باش، ببین، به نفع خودتم هست.
خندیدم و سری به تایید حرفش تکون دادم.
– میدونی، وقتی میفهمم یکی میخواد خودشو تو چاه دوست پسر داشتن بندازه همیشه داستانمو میگم اما نمیگم که داستان خودمه، میگم مال یکی از دوستهای قدیمیمه… تا میتونم یکیو از درگیر شدن به این چیز دور میکنم، به نظر من فقط عمرتو هدر میدی و اون کسی که داغون میشه دختره.
– میدونی مطهره، تو واقعا خوبی، اون چیزی هم که واسم تعریف کردی باعث نمیشه که فکر کنم تو هم تنت میخاره، نه، تازه برعکس بیشتر مطمئن شدم که واقعا یه محجبهی واقعی هستی، نه از اون دروغیا.
لبخندی روی لبم نشست.
– خوشحالم که نظرت…
با کسی که اتفاقی نگاهم خورد لبخندم جمع شد و انگار واسه یه لحظه قلبم نزد.
– عوض…
همونطور که با ترس کیفمو برمیداشتم ادامه دادم: نشده.
ایمان: چیزی شده؟
نگاه به خون نشستهش که بهم خورد تموم وجودمو لرزوند.
به سمتم اومد که پا به فرار گذاشتم.
داد زد: وایسا مطهره؛ حالا فرار میکنی؟ آره؟
توجه عدهای بهمون جمع شد.
لبمو گزیدم و به دنبال یه جای خلوت دویدم.
یا خدا… فضول بیاعصاب زندگیم از کجا پیداش شد آخه؟ وایی حالا ایمان با خودش چی فکر میکنه؟
با دیدن راهروی نسبتا تاریکی به سمتش دویدم.
واردش که شدم با استرس وایسادم.
با دو وارد راهرو شد اما با دیدن اینکه وایسادم قدمهاشو آرومتر کرد و با لحن بدی گفت: بیچارت میکنم مطهره.
دستهامو جلوی خودم گرفتم و تند گفتم: به خدا نمیدونستم اونم اینجاست، فقط خسته شدم نشستم که اونم اومد نشست و یه خورده به عنوان خواهر و برادر حرف زدیم، بخدا مثل برادرمه مهرداد نه بیشتر.
دستشو روی شونم کوبید و چشمهاشو بست که با ترس نگاهش کردم.
دندونهاشو روی هم فشار داد و با فکی قفل شده غرید: چرا باید همیشه منو دیوونه کنی؟
فشار دستش بیشتر شد که اخمهام به هم گره خوردند و سعی کردم دستشو بردارم.
– آخ مهرداد درد میگیره.
اما بدون اینکه دستشو برداره به دیوار کوبیدم.
– میدونی که روش حساسم لامصب اونوقت میشینی و باهاش هر هر میخندی و لبخند تحویلش میدی؟
با ترس نگاهش کردم.
– تو که میدونی بهت وفادارم پس چرا اینکارا رو میکنی؟
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و چشمهاشو بست.
قلبم انگار میخواست سینهمو بشکافه و بیرون بزنه.
با دستهای یخ کرده دو طرف صورتشو گرفتم و واسه آروم کردنش گفتم: چرا نمیخوای قبول کنی من فقط به تو فکر میکنم؟
بهت زده چشمهاشو باز کرد.
بدون توجه به لرزش گوشیم سشتهامو روی گونهش کشیدم.
– پس الکی خودتو اینجور عصبانی نکن که…
آروم خندیدم و ادامه دادم: مثل لبو قرمز بشی قربونت برم، من مال توعم استاد پررو.
سعی کرد نخنده اما موفق نشد که چشمهاشو بست و آروم خندید.
خندیدم و بوسهای به لبش زدم.
عقب که رفتم آروم چشمهاشو باز کرد.
موهای آشفتشو مرتب کردم.
– واسه یه مدلینگ اینقدر نامرتب بودن خوب نیست.
دکمههای بالایی پیرهنش که باز بودند رو بستم.
– خوش ندارم ببینم دخترای دیگه این سینهی ورزیدهی لعنتیتو ببینند.
به چشمهاش نگاه کردم که دیدم یه جور خاص و قشنگی نگاهم میکنه.
یه دستشو کنار صورتم گذاشت.
– اولین دختری هستی که میبینم اینطور میتونی آرومم کنی.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
بازم گوشیم به لرزش دراومد.
– تو برو، من پشت سرت میام، ممکنه بعضیها بشناسنت و اینکه… دمت گرم، فکر کنم لو رفتیم اما خب میدونم که ایمان به کسی…
انگشتشو روی لبم گذاشت.
– هیس، اسم پسره از دهنت بیرون نیاد.
– آخه چرا اینقدر باهاش مشکل داری؟ بدبخت چیکارت کرده؟
به لبم نزدیک شد.
– خوش ندارم ببینم یکی با زنم اونطور گرم بگیره.
تند تند تو دلم انگار قند آب میکردند.
نزدیکتر شد.
– تو مال مهرداد رادمنشی، اینو بکن تو گوش خودت و اطرافیانت.
خواست لبمو ببوسه اما صدای سرفهی مصلحتی یکی بلند شد که با ترس به عقب هلش دادم اما با دیدن محدثه دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
دست به سینه بهمون نزدیک شد.
– گفتم تا حالا استاد کشتت نگو که داشتید عشق بازی می کردید!
نگاه تندی بهش انداختم.
قبل از اینکه حرفی بزنم مهرداد گفت: میبرمتون خونه.
بعد بدون اینکه بذاره حرفی بزنیم رفت.
محدثه با حرص نگاهم کرد.
– این از کجا پیداش شد؟ انگار بوی صحبت کردن تو با پسرا به دماغش میخوره! اه، اینم شوهره تو پیدا کردی؟ عصبی و غیرتی بیشعور.
چرخید و از پشت دیوار به اون طرف رفت که پوفی کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
آخ خدا، آخرش از دست همشون سر به بیابون میذارم.
کیفمو روی شونم انداختم و از راهرو و پشت دیوار بیرون اومدم.
با چیزی که دیدم زیر لب نالیدم: ای خدا!
با حالت زار به سمتشون رفتم.
نیما وسط مهرداد و ایمان بود و اخمهای هردوشونم شدید به هم گره خورده بود اما انگار نیما از بحث و دعوا کردنشون لذت میبرد.
محدثه و عطیه رو دیدم که بیخیال اونها بازی میکردند!
عجب آدمهایینا!
بهشون که نزدیک شدم صدای مهرداد رو شنیدم.
– باور نمیکنی از خودش بپرس.
نیما نیشخندی زد.
– زنته؟ پس چرا کسی خبر نداره؟
ایمان پوزخندی زد.
بهشون رسیدم که نگاه هر سه تاشون بهم خورد.
ایمان با اخم گفت: مهرداد چی میگه؟
با تعجب گفتم: مهرداد؟!
نیما: اوه پس تو نمیدونی! محض اطلاعات بگم که ایمان پسر پسر دایی بابای مهرداد.
یعنی چشمهام گردتر از این نمیشدند!
مهرداد سوئیجو به سمتم گرفت و جدی گفت: برید تو ماشین تا بیام.
سوئیچو ازش گرفتم و با اخم گفتم: تا خودت نیای من هیچ جا نمیرم.
ایمان: چیزی درموردش نگفته بودی! نگفتی ازدواج کردی!
تو لحنش دلخوری موج میزد.
– رسمی که نیست.
مهرداد نگاه تندی بهم انداخت که لبمو گزیدم.
نیما با ابروهای بالا رفته خندید.
– اوه، پس صیغشی، چرا؟ تو رمانهایی که خواهرم برام تعریف میکرد میگفت دختره بخاطر بیپولی صیغهی استادش میشه.
عصبی گفتم: حرف دهنتو بفهمها!
مهرداد با اخمهای درهم مچمو گرفت و درمقابل نگاه متعجب ایمان به سمتی کشیدم اما نتونستم حرصمو از اون نیمای غزمیت خالی کنم که مچمو آزاد کردم و به سمتش رفتم.
کیفمو محکم تو سرش کوبیدم و باز به سمت مهردادی که با تعجب نگاهم میکرد رفتم.
صدای خندون نیما بیشتر عصبیم کرد.
– تو دیگه کی هستی بخدا؟
با اخم رو به مهرداد گفتم: چیه؟ زدم دلم خنک شه.
پوفی کشید و به سمت در رفت.
– من آخرش از دست تو دق میکنم.
– دقیقا من باید این حرفو بهت بگم.
به اون دوتا نگاه کردم که دیدم دارند میان.
به سمت در رفتم و زیرلب گفتم: امشبم که زهرمارم شد!
****
همین که عطیه و محدثه توی آپارتمان رفتند و مهرداد دور زد بازم لب به غر زدن باز کردم.
– حالا واجب بود بری بگی من زنتم؟!
نالیدم: وای خدا تو دانشگاه پخش نشه!
حق به جانب گفت: اصلا فردا میام تو دانشگاه جار میزنم که زنمی، حرفیه؟
با حرص کیفمو بهش کوبیدم.
– غلط میکنی، اونوقت منم میگم دروغ میگی، هه هه ضایع میشی.
با یه ابروی بالا رفته کوتاه بهم نگاه کرد.
یه دفعه دستشو روی رونم کوبید و فشار داد که از درد صورتم جمع شد و آخی گفتم.
سعی کردم دستشو بردارم.
– ول کن وحشی.
دستشو بالاتر آورد و تهدیدوار گفت: کاری نکن همین بغل بزنم کنار بگم لخت شو.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
– خیلی پررویی!
دستشو برداشت و یه دفعه رو بالا تنم گذاشت که با حرص دستشو پس زدم.
– نکن.
– منکه هنوز…
جیغ زدم.
– نگو.
شروع کرد به خندیدن.
چشم غرهای بهش رفتم و دست به سینه با حرص به خیابون نگاه کردم.
کمی به سمتم خم شد.
– دانشجو کوچولوم، قهری؟
سرمو اونور چرخوندم.
– ببین منو، این ناز کردنا عاقبت دارهها.
دستشو روی رونم گذاشت اما سعی کردم قوی باشم و ضعف نشون ندم.
بالاتر برد که لبمو گزیدم.
خواست بالاتر ببره که زود پاهامو به هم چسبوندم.
– کاری نکن آخر شب آخ و اوخت بلند بشه.
اینبار با یه ابروی بالا نگاهش کردم.
– امشب خبری…
پرید وسط حرفم: هست، دکتر گفته.
– دروغ میگی، دکتر نگفته، خودت میگی.
خونسرد گفت: میخوای بهش زنگ بزن.
***********
از پلهها بالا اومدیم.
– یه خورده به خودت برس بیا.
یه دفعه دستشو محکم به باسنم زد.
– بدو دانشجوی هات من!
با حرص لگدی به پاش زدم و به سمت اتاقم رفتم که صدای خندهش بلند شد.
بشین تا بیام.
وارد اتاق شدم.
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و دستشویی رفتم و مسواک زدم چراغ اتاقو خاموش کردم.
روی تخت خوابیدم و پتو رو روم کشیدم.
سعی کردم نخندم.
اونقدر منتظر باش تا زیرت علف سبز بشه.
چیزی نگذشت که صداش بلند شد.
– مطهره؟
آروم خندیدم.
با شنیدن صدای پاش سریع خودمو به خواب زدم.
صدای پر حرصشو شنیدم.
– حالا خوابیدی؟ هان؟
جون مادرت نخند مطهره.
چراغ روشن شد.
روی تخت که اومد استرسم گرفت.
زیر پتو خزید و از پشت بهم چسبید.
– من حالم خرابه اونوقت تو خوابیدی؟! بلند شو ببینم.
اما خواب بودن خودمو نگه داشتم.
پاشو بین دوتا پام برد و نزدیک گوشم گفت: چشمهاتو باز نمیکنی نه؟
دستشو به زیر لباسم برد و بوسهای به گردنم زد.
دستش پیشروی کرد تا اینکه به زیر لباس زیرم رفت که از گرمی دستش لبمو گزیدم.
نفسهاش نشون میداد واقعا آمپرش زده بالا.
بیشتر بهم چسبید.
دستمو گرفت و توی شلوارش برد که اینبار جیغی زدم و بلند شدم و بالشتو محکم تو سرش کوبیدم.
– بیشعور!
خندید و روی تخت انداختم و روم خیمه زد.
لباسمو بالا زد و بوسهای به تنم زد که نالیدم: نکن مهرداد، میخوام بخوابم.
توجهی نکرد و تاپمو از تنم درآورد.
گردنمو بوسید که چشمهام بسته شدند.
دستشو روی بالا تنم و لبشو روی گوشم گذاشت.
– من هشتاد و پنج دوست دارم، چقدر برات بمالم که هشتاد و پنج بشی؟
تموم حسم پرید و با تقلا داد زدم: خیلی پررویی! پس برو پیش همونا که هشتاد و پنج دارند.
دستهامو بالای سرم برد و خندون و خمار گفت: نه اونا بهم حال نمیدن، تو رو بسازم حله.
با حرص گفتم: مگه هفتاد چشه؟ خیلیم دلت بخواد.
سرشو زیر گلوم برد.
– اصلا من همه چیه تو رو میخوام.
بوسهای زد و پایین اومد.
همونطور که دست هاش روی بالا تنم بود گفت: ولی هشتاد و پنج یه چیز دیگهست.
خواستم جیغ بکشم و پسش بزنم که سریع لبشو روی لبم گذاشت.
بوسهی عمیقی زد و یه دفعه بلند شد و چرخوندم.
با حرص گفتم: مگه هشتاد و پنج نمیخوای؟ پس برو وقتی مشتری شدی برگرد.
آروم خندید و شلوارمو پایین کشید.
– فعلا باید به کم قانع بود.
سیلیای به باسنم زد که آخی گفتم.
– کم کم درستت میکنم، زیر دست خودمی.
خدایا این بشر چقدر پرروعه!
شلوارکشو درآورد و باز روم خیمه زد.
کنار گوشم خمار لب زد: تو بذار من دخترونگیتو بگیرم بعدش خودم پات میمونم و میام میگیرمت، بهت قول میدم.
پیشنهادش واسه منی که دلبستهش شده بودم وسوسه انگیز بود اما اونقدر احمق نبودم که خودمو از چاله درارم و توی چاه بندازم.
با اخم گفتم: نه مهرداد، قولتو یادت رفته؟
کمی سکوت کرد اما بعد لالهی گوشمو بوسید و دیگه حرفی دربارهش نزد.
***
وارد کارگاه شدم اما عطیه و محدثه رو ندیدم.
به دنبال ایمان نگاهمو چرخوندم که دیدم سرجاش نشسته و با جدیت به دفترش نگاه میکنه.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.
هیچ جوری دوست نداشتم ازم دلخور باشه.
بهش که رسیدم گفتم: ایمان؟
بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه با جدیت گفت: بله؟
باز نفس عمیقی کشیدم.
رو به پسر کنارش گفتم: میشه چند لحظه جای شما بشینم؟ زود بلند میشم.
باشهای گفت و بلند شد و به سمتی رفت که سرجاش نشستم.
کمی سرمو خم کردم.
– ایمان ازم دلخور نباش، بذار واست بگم قضیه چیه.
سرد بهم نگاه کرد.
– دیگه چی میخوای بگی؟ همه چیو فهمیدم، تو شوهر داری ولی وانمود میکردی که نداری، حتی بعد از اون داستانتم بهم نگفتی.
شرمنده نگاهش کردم.
– نگفتم چون چیز مهمی نبود.
اخمهاش درهم رفت و سعی کرد صداش بالا نره.
– چیز مهمی نبود؟
نزدیک صورتم آروم لب زد: اینکه زن مهردادی، زن استادمون چیز مهمی نیست؟
کلافه گفتم: ببین، من واسه یه چیز صیغهش شدم و به زودی هم تموم میشه.
به صندلیم دست گذاشت.
– اگه پول میخوای خودم بهت میدم، از اون مهردادم جدا شو.
اخم ریزی کردم.
– من فقیر نیستم، پولم نمیخوام، واسه یه چیز دیگهست.
با چهرهی سوالی گفت: واسهی چیه پس؟
خواستم حرفی بزنم اما زودتر گفت: اصلا چرا داری کارتو واسم توضیح میدی؟ چرا نمیخوای فکر بدی درموردت بکنم؟
– آخه تو…
حرفم با صدای محدثه قطع شد.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم که با استرس گفت: زود بیا سرجات بشین استاد داره میاد.
سریع از جا پریدم و با دو خودمو به صندلیم رسوندم و روش نشستم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
همین که اون دوتا نشستند گفتم: دمتون گرم که دیر اومدید، وگرنه اگه مهرداد منو کنار ایمان…
زدم به پیشونیم.
– نمیخوام تصورش کنم.
عطیه: عزیزم؟ عشقم؟
اخم کردم.
– هان؟ باز چی میخوای؟
چهرهی مظلوم به خودش گرفت.
– تو میدونی سوالا چیه؟
– نخیر.
محدثه دستمو گرفت و با التماس گفت: اگه میدونی بگو.
– بخدا نمیدونم بابا.
قانع شده و با لبای آویزون درست نشستند.
خوب میدونند که هیچوقت قسم خدا رو به دروغ نمیخورم.
مهرداد وارد کارگاه شد که همگی بلند شدیم.
سلام کردیم که جوابمونو داد.
– واسه امتحان آماده باشید امروز درسم میخوام بدم وقت کمه.
امروز برخلاف دفعهی پیش هیچ کسی اعتراض نکرد که با تحسین سری تکون دادم.
روی صندلی نشستم.
یه ذره هم استرس نداشتم چون همه چیو بلد بودم.
***
با قیافهی زار به سوال شش نگاه کردم.
آخه این کجای درس بود؟
چرا یادم نمیاد؟
یه نگاه به عقب انداختم که دیدم مهرداد دور کارگاه رژه میره.
دستمو بالا بردم.
جون مادرت بیا.
چند ثانیه گذشت تا اینکه حضورشو پشت سر و بعد کنارم حس کردم.
آروم گفت: چی شده دانشجو کوچولو؟ از شما بعیده!
با حرص بهش نگاه کردم و به سوال شش اشاره کردم.
– اینو از کجات درآوردی؟
به برگه نگاه کرد.
– از چیزهایی که یاد دادم.
نالیدم: چرا من یادم نمیاد؟ توروخدا تقلب برسون، خیر سرت شوهرمی.
خندون سشتشو به لبش کشید.
– در عوض تو چیکار برام میکنی؟
کمی فکر کردم و گفتم: ناهار امروز پای من.
ابروهاشو بالا انداخت.
– مورد قبول نیست.
خواستم حرفی بزنم که یه دفعه صدای یکی از دخترا بلند شد.
– استاد، یه لحظه میاین.
انگشتمو تهدیدوار جلوش گرفتم.
– نریا!
لبخند بدجنسی زد.
– اول یه کم فکر کن یه چیز درست و حسابی بذار تو معامله بعد صدام بزن.
حرص نگاهمو پر کرد و تا خواستم حرفی بزنم رفت که چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
با پوست لبم بازی کردم و باز رو سوال زوم کردم.
همشو انجام داده بودم به غیر از این.
رو به محدثه آروم گفتم: پیس، محی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: چیه؟
– سوال شش چجو…
با شنیدن صدای مهرداد حرفمو قطع کردم.
– تقلب ممنوع!
نفس پر حرصی کشیدم.
محدثه آروم با خنده گفت: شوهر استادم به درد آدم نمیخوره.
چرخیدم و نگاهی به مهرداد انداختم.
دست به جیب بهم نزدیک شد و کنارم وایساد.
– خب، میشنوم.
از حرص کمی زبونمو به دندونهام کشیدم و گفتم: خودت چی میخوای؟
به صندلیم دست گذاشت و خم شد.
– امشب خودت پیش قدم میشی، اونم با کلی عشوه، میخوام دیوونم کنی.
با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
نگاه کوتاهی به لبش انداختم و بعد به چشمهاش نگاه کردم.
به اجبار گفتم: باشه.
لبخند پیروزمندانهای روی لبش نشست.
– خوبه، حالا هم گوش کن…
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
امروز پادت جدیدو میزارین؟
سلام من در حال نوشتن یک رمان هستم مایلید آن را در این سایت بپذیرید
ایدی تلگرامتو بزار تو کامنت بهت پیام داده میشه