بهم که رسید گفت: لخت لختی؟
شامپو رو از دستش چنگ زدم.
– به تو چه؟
چشم غرهای هم بهش رفتم و چرخیدم و از اتاق بیرون اومدم.
دیروز کلی تهدیدم کرد که کارمو تلافی میکنه اما چرا تا حالا کاری نکرده؟ یعنی پشیمون شده؟
همون طور که به زمین نگاه میکردم؛ از این فکر با خودم کلنجار میرفتم و شامپو رو به کف دستم میکوبیدم وارد اتاق شدم.
عجیبه! نه؟
نگاهمو بالا آوردم، اما یه دفعه پام به تخت گیر کرد و با صورت روی تخت افتادم و شامپو از دستم در رفت.
با حرص مشتی به تخت زدم.
تخت بزرگتر تو این اتاق دوازده متری نبود که بذارند؟ درست تو راهه.
لااقل اتاق مهرداد بزرگه؛ واسه اونجا مناسبه.
پوفی کشیدم و بلند شدم و بهش لگدی زدم.
به طرف شامپو که درش باز شده بود و مقداری ازش روی فرش ریخته بود رفتم.
خم شدم و برش داشتم.
با دستمال شامپو رو تمیز کردم.
صبر کن ببینم؛ این شامپوی گل رزه، پس چرا زرده؟!
از این فکر اخمهام بهم گره خوردند.
کمی از شامپو رو کف دستم ریختم و بوش کردم؛ اما با چیزی که فهمیدم هست از حرص دندونهامو روی هم سابیدم.
حالا از عمد شامپوی توی اتاقمو برمیداری؟ تخم مرغ میکنی توی شامپو؟ دارم برات مهرداد خان؛ فقط صبر کن.
بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومدم و جلوی میز آرایش نشستم و شروع به سشوار کشیدن و شونه کردن موهام کردم.
مجبور شدم با صابون موهامو بشورم.
بعد از اینکه شونه کردم، موهامو بافتم و یه تاپ قرمز و شلوار مشکی پوشیدم.
متفکر به دیوار نگاه کردم.
حالا چه بلایی سرش بیارم؟
با فکری که به ذهنم رسید لبخند بدجنسی روی لبم نقش بست.
مقداری از شامپو رو توی کیسه فریزری که توی کیفم بود ریختم و توی جیب شلوارم گذاشتمش.
شامپو رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
وقتی به اتاقش رسیدم بخاطر بسته بودن در، در زدم.
– کیه کیه در میزنه؟
سعی کردم نخندم.
از خوشحالی مزه میریزی؟
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
با یه زیر پوش جذب مشکی روی تخت دراز کشیده بود.
لبخندی زدم و شامپو رو بالا آوردم.
– بابت شامپو ممنون؛ توی حموم بذارمش؟
با تعجب بهم نگاه کرد اما زود هل گفت: آره آره.
وارد حمام شدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای خندمو نشنوه.
شامپو رو سرجاش گذاشتم و بیرون اومدم.
روی تخت نشسته بود.
– از شامپو راضی بودی؟
– آره؛ شامپو شامپوعه دیگه.
ابروهاشو بالا داد.
-احیانا بوی خاصی نمیداد؟
شونهای بالا انداختم.
– نه؛ چطور؟
دستی به ته ریشش کشید.
معلومه هنگ کرده.
کنارش روی تخت نشستم.
بهم نگاه کرد.
– شامپو زرد رنگ نبود؟
– نه؛ شامپوی گل رز چرا باید زرد رنگ باشه؟ عجیب رفتار میکنیا!
سرشو خاروند و به زمین خیره شد.
آروم کیسه رو از توی جیبم برداشتم و روی تخت گذاشتم.
گرهشو با احتیاط باز کردم و بعد کیسه به دست دستمو روی کمرش گذاشتم.
– حالت خوبه؟
بهم نگاه کرد و هل گفت: آره آره.
یعنی الانه که بزنم زیر خنده.
دستمو بالاتر آوردم.
– شامپوی خوبیهها؛ موهامو خیلی نرم کرد؛ ازش استفاده کردی؟
– نه.
– میخوای استفاده کنی؟
– نه؛ برای چی بکنم؟
– پس چرا دادی من استفاده بکنم؟
– آم… چون… میخواستم که… یعنی شامپوشو فکر کردم دوست داری و اینکه زنونهست نه مردونه.
خندون گفتم: اما تو هم حتما دوست داری.
تو یه حرکت کل محتوای توی کیسه رو روی سرش خالی کردم و سریع بلند شدم و از خنده دلمو گرفتم.
با ترس دستی توی موهاش کشید، اما با دیدن تخم مرغ از بین دندونهای کلید شدش گفت: من تو رو میکشم مطهره.
از خنده نمیتونستم حرف بزنم.
بلند شد؛ تعداد زیادی دستمال کاغذی برداشت و روی سرش کشید.
هیچ جوری خندم تمومی نداشت.
با حرص بهم نگاه کرد.
– بچرخ تا بچرخیم.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد که با خنده جیغی کشیدم؛ سریع توی حمام پریدم و در رو قفل کردم.
لگدی به در زد.
-بیا بیرون ببینم.
با لحن خندون گفتم: نمیام.
صدای نفسهای پر حرصشو میشنیدم.
– آخرش که بیرون میای مطهره خانم.
محکم به پیشونیم زدم.
چه جایی هم پناه گرفتم!
توی حموم اون هم توی اتاق اون!
صدای برخورد در اتاقش به دیوار بلند شد.
شاید دوباره داره میره حموم.
با یادآوری قیافهی اون لحظهش باز خندم گرفت.
به در تکیه دادم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
وای خدا؛ چقدر خندیدم؛ میترسم این خندهها آخرش تبدیل به گریه بشه.
نفس پر استرسی کشیدم و قفل و در رو باز کردم.
با احتیاط بیرون اومدم و پاورچین پاورچین به سمت در رفتم.
به بیرون سرکی کشیدم و وقتی دیدم وضعیت سفیده بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم و نگاهمو اطرافم چرخوندم.
گرمای حضورشو پشت سرم حس کردم که سریع چرخیدم.
با دیدنش اونم با موی نمدار دلم هری ریخت.
وقتی دید متوجهش شدم به سمتم دوید که جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
با حرص گفت: جرئت داری وایسا.
وارد آشپزخونه شدم که قدمهاشو آرومتر کرد و با لبخند مرموزی گفت: راه فراری نداری.
لبخند محوی زدم.
– واقعا؟
به سمتم دوید که سریع از اپن به اونور پریدم.
وقتی دیدم نمیاد به سمتش چرخیدم که دیدم با تعجب نگاهم میکنه.
– اینکار رو از کجا یاد گرفتی؟
خندیدم.
– کجای کاری استاد؟ من بچه که بودم از در خونمون میرفتم بالا.
تعجب تو نگاهش از بین رفت و به سمتم دوید که چرخیدم اما تا خواستم بدوئم از شانس گندم پام به زیر فرش گیر کرد و نزدیک بود با صورت روی میز فرود بیام که دستی مردونه دور شکمم حلقه شد.
چشمهامو بستم و نفس آسودهای کشیدم.
نزدیک گوشم لب زد: گیرم افتادی موش کوچولو!
چشمهامو باز کردم و آب دهنمو با استرس قورت دادم.
لبشو به گوشم چسبوند.
– حالا تخم مرغ میریزی روی سر من؟ فلفل میپاشی توی لباسهام؟
با استرس خندیدم.
– شوخی بود مهرداد جونم.
صدای خندهی آرومشو شنیدم.
گوشم از هرم نفسهام داشت آتیش میگرفت.
– الان شدم مهرداد جونم؟
حلقهی دستشو تنگتر کرد که با نفس تنگی گفتم: میشه ولم کنی؟ دارم خفه میشم.
اون دستشم محکم دورم حلقه کرد که از درد آخی گفتم.
همونطور که منو به خودش فشار میداد گفت: لعنتی دوست دارم تو بغلم اونقدر فشارت بدم که نفست بالا نیاد.
با صورت جمع شده از درد درحالی که سعی میکردم دستشو از دورم باز کنم گفتم: ولم کن دارم له میشم، کم این بازوها گنده نیستند!
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که نالیدم: مهرداد؟
بوسهای زد که لبمو گزیدم.
-اگه نمیخوای کار بهت داشته باشم امروز یه غذای توپ واسم درست کن، اگه بد مزه باشه اونوقت مجازاتت میکنم.
تند گفتم: باشه باشه قبول.
یه دفعه فشار دستهاشو بیشتر کرد که دادی کشیدم.
همین که ولم کرد دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس بگیرم.
میونشم گفتم: لعنت به این هیکلت!
خندید و از پشت سر گونهمو بوسید و کنار گوشم گفت: حقت بود.
با خنده در مقابل چشمهای پر حرصم از کنارم رد شد و روی مبل نشست.
– بدو کارتو انجام بده عزیزم، قراره بهت نمره بدم.
چشم غرهای بهش رفتم و با لگد زدن به میز حرصمو خالی کردم.
وارد آشپزخونه شدم و وسایل مورد نیاز رو واسه پختن یه فسنجون توپ و مشتی بیرون آوردم.
صدای تلوزیون بلند شد.
بخشی از کارهام که تموم شد از آشپزخونه بیرون اومدم.
خواستم کنارش بشینم ولی مچمو گرفت و بین پاش نشوندم که چرخی به چشمهام دادم.
از دست این!
دستهاشو دور شکمم حلقه کرد و کنار صورتشو به سرم تکیه داد.
– قراره مسموم بشم؟
خندیدم.
– نخیر، قراره انگشتهاتو هم بخوری.
آروم خندید و کشیده گفت: او!
بوسهای به گونم زد که لبخندی روی لبم نشست.
واقعا کنارش بودن حس و حال خوبی داره.
آروم لب زد: بریم شمال؟
با ذوق گفتم: آره، کی؟
– بعدازظهر بریم تا فردا هم باشیم.
با ذوق به سمتش چرخیدم که سرشو عقب برد.
– عالیه! پس برم به محدثه و…
انگشتشو روی لبم گذاشت.
– فقط خودمون دوتا.
لبم آویزون شد.
– خوش نمیگذره که!
– خوش میگذره، به من اعتماد کن.
سشتمو روی ته ریشش کشیدم.
– ناراحت نشند؟
موهامو پشت گوشم برد.
– نمیشند، حالا قبوله بریم؟
لبخندی زدم.
– بریم.
لبخندی زد.
سرشو جلو آورد و لبمو بوسید که کوتاه چشمهامو بستم و باز کردم…
منتظر بهش چشم دوختم اما اون بیخیال فقط میخورد.
آخرش خودم گفتم: خوبه؟
به غذام اشاره کرد.
– اول بخور بعدا میگم.
باشهای گفتم و مشغول خوردن شدم.
بد بود که نمیخورد.
غدامو تموم کردم و بهش که داشت با دستمال لبشو تمیز میکرد نگاه کردم.
بهم نگاه کرد و انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– بد نبود.
حرصم گرفت.
– همین؟
سرشو تکون داد.
– بگی نگی خوب بود.
با حرص گفتم: مهرداد؟
سعی کرد نخنده.
قاشقشو برداشت و ته موندهی فسنجونشو خورد.
– مزهش همون طوریه که…
سکوت کرد که دندونهامو روی هم فشار دادم.
بلند شدم و به سمتش خم شدم.
– حرصم نده بگو.
کوتاه به لبم بعد به چشمهام نگاه کرد.
– فکر نمیکردم دستپختت خوب باشه.
ذوق کردم ولی خودمو زدم به نفهمی.
– این یعنی چی؟
خندید و انگشت شستشو روی لبم کشید که اخم ریزی کردم.
– اینجور انگشتشو روی لبم نکش!
ابروهاش بالا پریدند.
– اونوقت چرا؟!
– چون… آم…
خندیدم.
– میدونی؟
شیطون بهم نگاه کرد.
– بگو دیگه، چرا؟
– خب… اصلا حسش میدونی مثل چی میمونه؟
سوالی بهم نگاه کرد.
– مثل چی؟
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و بوسهای زدم که حبس شدن نفسشو به خوبی حس کردم.
– مثل این.
سرمو عقب آوردم که چشمهاشو آروم باز کرد.
کم کم لبخند شیطنتباری روی لبش نشست.
– واقعا؟
سری تکون دادم.
– حالا هم بگو غذا چطور بود؟ از صد نمره نمره بده.
متفکر سرشو کمی کج کرد و موهامو پشت گوشم برد.
– خب… از صد نمره… بهت…
بیطاقت گفتم: خب چند؟
– نود و پنج.
درست وایسادم و شاکی دست به کمرم زدم.
– پس اون پنج درصدش چی؟
خندید و از جاش بلند شدم.
به کنارم اومد.
– اون پنج درصدشو وقتی میدم که طعم اصلیه غذامو بچشم.
گیج گفتم: یعنی چی؟
دستشو پشت سرم به اپن تکیه داد.
– یعنی این.
اون دستشو کنار صورتم گذاشت و یه دفعه لبم با داغی لبش به آتیش کشیده شد که چشمهام بسته شدند.
نرم شروع کرد به بوسیدنم که قلبم شروع به کوبیدن کرد.
بیشتر بهم چسبید که بین خودش و اپن گیر افتادم.
با گاز ریزی که از لبم گرفت به خودم اومدم و دو دستمو کنار صورتش گذاشتم و با لذت همراهیش کردم.
درآخر لبشو آروم جدا کرد، دستشو توی موهام فرو برد و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد.
آروم لب زد: لعنتی تو چی داری؟
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و مثل خودش آروم گفتم: اعتراف میکنم که کنار تو حالم خوبه… اونم خیلی خوب.
سرشو عقب کشید و گونمو بوسید.
تا اومدم چشمهامو باز کنم به آرومی بغلم کرد که لبخندی روی لبم نشست و سرمو به سینهش تکیه دادم.
گرمای تنش لذت بخشترین چیزیه که حسش کردم.
********
همین که ماشین چهارتا چرخهاشو از تهران بیرون گذاشت گوشیم به صدا دراومد.
چرخیدم و به سمت صندلیهای عقب خم شدم.
گوشیمو برداشتم اما تا خواستم بشینم مهرداد دستشو محکم به پشتم کوبید که با حرص به رو به روم نگاه کردم.
– جواب نده.
درست نشستم و با حرص گفتم: دستت نمیتونه کار نکنه؟!
خندید و کوتاه بهم نگاه کرد.
– قبلا هم بهت گفتم، وقتی خم میشی وسوسه انگیز میشه.
خندون چشم غرهای بهش رفتم.
به صفحهی گوشیم نگاه کردم که با دیدن شمارهی خونه جواب دادم.
– سلام، چه خبرا اهل خونه؟
صدای خندون بابا بلند شد.
– سلام، معلومه اونجا حسابی داره بهت خوش میگذره که اینقدر انرژی داری!
با خنده چرخیدم و به در تکیه دادم؛ پاهامو روی رون مهرداد گذاشتم که با تعجب بهم نگاه کرد.
– عالیه بابا جون.
مهرداد: پاتو…
سریع سرفهای مصلحتی کردم و پامو به رونش کوبیدم که با درد آروم خندید.
چشم غرهای بهش رفتم و آروم گفتم: صدات درنیاد.
بابا نگران گفت: سرما خوردی؟
– نه بابایی، فقط واسه صدا صاف کردن بود.
– آهان، پس خداروشکر، نبینم سرما بخوریا.
خندیدم.
– چشم.
– آقاجون ازت گله دوره، چرا بهش سر نمیزنی؟
لبمو گزیدم.
- چیزه… درسهام سنگین شده واسه همین نمیرسم که برم.
با صدای زیرلبی و پر حرص ادامه دادم: اونم چه درسی! درس تحر*یک کردن استاد!
– ولی سعی کن بری، حداقل بهش زنگ بزن.
– چشم پدرم.
– آفرین… راستی شنبه قراره بیایم تهران.
محکم به گونم زدم و کشیده گفت: نه!
مهرداد با تعجب بهم نگاه کرد.
بابا با تعجب گفت: چی نه؟
هل خندیدم.
– منظورم اینه که، نه واقعا؟ سوپرایزم کردید.
خندید.
– آهان.
مهرداد سوالی بهم نگاه کرد که لبمو گزیدم و دستمو به چپ و راست تکون دادم.
– خب بابا جون از طرف من خداحافظ گوشیو میدم به مامانت.
با حالت زار گفتم: خداحافظ.
یه خورده با مامانم حرف زدم و بعد قطع کردم که بلافاصله مهرداد گفت: چی شده؟
– بدبخت شدیم! قراره شنبه مامان و بابام بیان تهران، یعنی اینکه تا چند شب خبری از من نیست و اینکه باید برگردم به خونه مجردیم.
چهرش شدید پکر شد.
– آهان، باشه.
ابروهام بالا پریدند.
– آهان، باشه؟! همین؟!
– خب، چی بگم دیگه؟ بگم آخ جون؟
کل انرژی منم خالی شد.
– آره، چی بگی دیگه؟
پاهامو از روی رونش برداشتم و درست نشستم.
دست به سینه با اخمهای درهم به خیابون نگاه کردم.
کوتاه بهم نگاه کرد اما توجهی بهش نکردم.
– حالا چرا قهر کردی؟
چشمهامو بستم.
– حرف نزن خوابم میاد.
پوفی کشید و دیگه چیزی نگفت.
*****
با حس تکون خوردنم چشمهامو باز کردم که بخاطر نور چراغ چشمهامو ریز کردم.
– بلند شو رسیدیم.
دو دستمو توی صورتم کشیدم و چند بار پلک زدم.
در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کش و قوسی به کمرم دادم و بعد از برداشتن کت و کیفم از ماشین پیاده شدم.
سوز سرد مثل شلاق به بدنم خورد که یه لحظه لرزیدم.
صدای دریا میومد و این یعنی اینکه دریا بهمون نزدیک بود.
خواب آلود به جلو رفتم.
هنوز گیج میزدم و خوابم میومد.
یه جا نزدیک بود بیوفتم که یکی سریع زیر بازومو گرفت.
مهرداد با خنده گفت: این چه وضعشه؟ مگه مست کردی؟
خمیازهای کشیدم.
– خوابم میاد.
کتمو از دستم گرفت و روی شونم انداخت.
همونطور که بازومو گرفته بود به جلو بردم.
راه سنگ فرش شده پامو به درد میاورد.
یه کم که حالم سرجاش اومد گفتم: خودم میام.
ولم کرد که دو طرف کتمو گرفتم تا بیشتر گرم بشم.
نگاهمو اطراف دوختم.
یه ویلای نسبتا بزرگ که فکر کنم حیاطش اون طرف بود.
با کلید در رو باز کرد و اول گذاشت من وارد بشم، بعدم خودش به داخل اومد و در رو بست.
همه جا غرق در تاریکی بود اما با کلیدی که مهرداد پایین زد خونه تو روشنایی فرو رفت که چشمهامو ریز کردم.
یه سالن نسبتا بزرگ که تموم وسایلهاش از چوب بود، یه قسمت مبلهای طوسی رنگی جلوی تلوزیون گذاشت شده بود و یه قسمت یه میز طویل ناهار خوری بود.
مهرداد چمدون به دست از پلههای چوبی پایین رفت که کفشمو درآوردم و منم پشت سرش رفتم.
نزدیک کاناپهها یه آشپزخونه بود که پشت اپنش سه تا صندلی تک پایهی بلند گرد سفید گذاشته شده بود.
– اینجا واسه خودته؟
– نه واسه بابامه.
آهانی گفتم.
لبخندی زدم.
– خوشگله.
از پنج پلهای که بود بالا رفتیم.
راهرویی بود که چهار تا در داخلش داشت.
مهرداد در دومین اتاقو باز کرد.
وارد شدیم که کیفمو به جالباسی که بود آویزون کردم و مهردادم چمدونو کنار تخت دو نفرهی سفیدی که بود گذاشت.
با دیدن گیتار کنار اتاق با ذوق به سمتش رفتم و برش داشتم.
– وای گیتارم هست!
روی تخت نشستم که مهرداد با ابروهای بالا رفته و خنده گفت: میخوای بزنی؟
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– دو ترم کلاسشو رفتم، چی میگی؟
بیشتر هنگ کرد.
– واقعا؟!
سری تکون دادم.
– ولی خب، ولش کردم وقت نداشتم.
کنارم نشست و با همون حالت گفت: بزن ببینم.
– یه آهنگ نمیتونم بزنم ولی آکوردها رو آره.
پا روی پا انداختم و گودی گیتار رو روی رونم تنظیم کردم.
سعی کردم یادم بیاد.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
اول آکورد لا مینور رو اجرا کردم، بعد از اون به ترتیب E7 ، E،Dm و سل ماژور رو اجرا کردم.
بهش نگاه کردم که با تحسین گفت: بد نبود، فکر نمیکردم بلد باشی!
بازومو به بازوش کوبیدم و شیطون گفتم: منو هیچوقت دست کم نگیر عزیزم.
خندید که خندیدم و بلند شدم.
گیتار رو سر جاش گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم.
– از اذان گذشته.
روی تخت دراز کشید.
– یه کم خستگی در کنم میخونم حاج خانم.
نمازهامونو که خوندیم به پیشنهاد خودش با قهوه وارد حیاط شدیم.
پتو مسافرتیو روی شونم انداختم.
با دیدن دریا لبخندی روی لبم نشست و بادی که صورتمو نوازش کرد هرچند که سرد آرامش و لذت خوبیو بهم داد.
مهرداد سینیو روی میزی که نزدیک دریا بود گذاشت و رو یکی از صندلیهای گردش نشست که منم نشستم.
حیاط نسبتا بزرگ بود، اونم سرسبز که بخاطر پاییز کم کم داشت زرد رنگ میشد.
یه طرفش تاپ داشت و یه طرفشم تور والبیال.
چراغهای ایستاده همه جا رو روشن کرده بودند و با یه دیوار سنگی با ویلای کناری جدا میشد.
انگار کسی داخل اون ویلاست چون هم سر و صدا میاد و هم چراغهاش روشنند.
– ویلای بابای نیماست.
با تعجب بهش نگاه کردم.
– واقعا؟!
سری تکون داد.
– اگه میدونستم که اینجان عمرا میومدم.
با همون حالت گفتم: چرا ویلاهای باباهاتون کنار همه؟
به صندلی تکیه داد.
– بابا بزرگهامون رفقای بچگی بودند، باهم این دوتا ویلا رو ساختند، بعد به ماها ارث رسید، بابا محسنم تازگیا بین بچههاش ارثو پخش کرده که بعدا دعوایی نشه.
آهانی گفتم.
همونطور که به دریا نگاه میکردم از سرما دستهامو بین پام بردم تا گرم بشند.
سرد بود اما سوز نداشت.
خم شد و دستهاشو روی میز گذاشت.
– دستتو بده من.
لبخندی روی لبم نشست.
خم شدم و دستهامو روی میز گذاشتم که گرفتشون.
گرمای دستش نه تنها دستم بلکه کل وجودمو گرم کرد.
سرشو کمی کج کرد و با لبخند بهم چشم دوخت.
با لبخند به چشمهای مثل شبش نگاه کردم.
– کنارت حالم خوبه.
لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد که سرمو پایین انداختم.
– سرتو بیار بالا و به چشمهام نگاه کن.
با کمی مکث سرمو بالا آوردم و به چشمهای مهربونش نگاه کردم.
سر و صدای اون ویلا واضحتر شد و انگار چند نفر بیرون اومدند.
خواستم بچرخم که تند گفت: نچرخ.
متعجب گفتم: چرا؟!
– همینطوری.
نگاهش به عقب افتاد اما نمیدونم چی دید که یه دفعه سینیو به کنار بود، خم شد و لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام گرد شدند و تو گلو صداش زدم اما لبشو روی لبم فشرد که قلبم شروع به تند کوبیدن کرد.
یه دفعه صدای نیما رو شنیدم.
– به! مهرداد خان!
آروم لبشو برداشت که متعجب بهش نگاه کردم.
بدون توجه به نگاه من درست وایساد و خیلی خشک گفت: میبینم اومدی خوش گذرونی!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم و به سمت نیما چرخیدم.
نیما خندید اما معلوم بود از روی حرص یا عصبانیته.
– آره تو هم که معلومه…
به من اشاره کرد.
– اومدی خوش گذرونی.
اخمی رو پیشونیم نشست.
مهرداد: خب که چی؟
یه دفعه با کسی که روی تراس باهاش چشم تو چشم شدم اخمهام از هم باز شدند و از خجالت اینکه دیده باشه مهرداد منو بوسیده گر گرفتم.
اخم عمیقی روی پیشونیش بود.
نیما: بیا اینور یه دست والیبال بازی کنیم…
با طعنه ادامه داد: قهرمان تبلیغات.
ایمان از پلهها پایین اومد که دستمو بالا آوردم.
– سلام.
به طور عجیبی زود اخمهاش از هم باز شدند و لبخندی زد.
– سلام.
با خوردن آرنج مهرداد تو پهلوم لبخندمو جمع کردم.
بهش نگاه کردم که نگاه تندی بهم انداخت، منم از رو نرفتم و ایشی گفتم.
مهرداد سعی کرد عصبانیتشو پنهان کنه.
– خودتون خوش بگذرونید دزد تبلیغات.
نیشخندی کنج لب نیما نشست.
مهرداد با پوزخند گفت: ایمان خان، چه خبرا؟
ایمان پوزخند کم رنگی زد.
– خبری نیست استاد.
وا اینا چه پدرکشتگی باهم دارند؟!
آخرش صبرم سر اومد و بلند گفتم: اه! بسه اینقدر با طعنه حرف نزنید.
با حرکت دست رو به نیما گفتم: برو مزاحم نشو.
مهرداد آروم گفت: دمت گرم!
آروم گفتم: خواهش میکنم.
بهم نگاه کرد و خندید.
نیما به بازوی ایمانی که روی من زوم بود زد.
– بریم اون دوتا…
با پوزخند ادامه داد: کبوتر عاشق صیغهای رو تنها بذاریم.
عصبانیت نگاه مهرداد رو پر کرد و به سمتش هجوم برد ولی سریع جلوش پریدم و دستهامو روی قفسهی سینهش گذاشتم.
– ولش کن.
صدای خندهی نیما مثل پیکور تو سرم فرو رفت و عصبیم کرد.
مهرداد چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.
بعد از چند ثانیه جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده لبخندی زد.
– بشین عزیزم، قهوههامون سرد شد.
متعجب از این تغییر ناگهانیش باشهای گفتم.
باهم نشستیم.
به عقب نگاهی انداختم که دیدم نیما و چند تا دختر و پسر دیگه تو زمین والیبالند و ایمان کنار کسی که جوجه رو باد میزنه وایساده.
یه دفعه مهرداد چونمو گرفت و سرمو به شدت به سمت خودش چرخوند که از دردش صورتم جمع شد.
– چیکار میکنی مهرداد؟
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– دیگه به اونور نگاه نکن، مخصوصا به ایمان، باشه؟ نذار باهات بد رفتاری کنم.
متعجب گفتم: چرا اینقدر رو این بدبخت حساسی؟!
چشمهاشو باز کرد و نگاه بدی بهم انداخت که آب دهنمو با ترس قورت دادم.
– نکنه از اون پسره خوشت میاد؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: اون مثل برادرمه مهرداد! تو فکر کردی حالا که باهاش خوبم بهش نظر خاصی دارم؟
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که خم بود دستشو کنار صورتم گذاشت.
با صدایی که از قبل ولومش بالاتر رفته بود با لبخند گفت: نه فداتشم، میدونم که تو فقط تمرکز و فکرتو گذاشتی روی منو به فرد دیگه هم فکر نمیکنی.
از این کلماتش جا خوردم و فقط سکوت کردم.
– حالا برو گیتار رو بیار واست گیتار بزنم.
تموم تعجبم پر کشید و با ذوق دستهامو به هم کوبیدم.
– میخوای برام بخونی؟
خندید و لپمو کشید.
– آره برو.
با خوشحالی بلند شدم و بعد از بوسیدن گونهش به سمت ویلا دویدم.
وارد شدم و کفشهامو درآوردم.
بعد از اینکه گیتار رو برداشتم خواستم به سمت در حیاط برم اما یه دفعه صدای آیفون همه جا رو پر کرد که اخم کم رنگی کردم.
یعنی کیه؟
با کمی مکث گیتار رو کنار پلهها گذاشتم و ازشون بالا رفتم.
در رو باز کردم اما با کسی که دیدم انگار یه عالمه آب جوش روی سرم ریختند و پاهام سست شدند که سریع در رو گرفتم.
با پوزخند روی لبش گفت: تو اینجا چیکار میکنی دختر عمو؟ اونم توی یه ویلا با نوهی دوست آقاجون؟
با ترس و بهت زیر لب زمزمه کردم: سپیده!
به عقب انداختم و وارد شد که پتو از دستم در رفت و روی زمین افتاد.
قلبم انگار از سینهم میخواست بیرون بزنه و از ترس داشتم میمردم.
نگاه اجمالی به اطراف انداخت و با همون چهرهی خبیسش به طرفم چرخید.
– چیه دختر عمو؟ کپ کردی!
درحالی که درست و حسابی نفس نمیکشیدم گفتم: فکر بدی نکن، واست توضیح میدم.
نیشخندی زد و رو به روم وایساد.
ناخون کاشته شدشو زیر چونم گذاشت.
– چیه؟ ترسیدی؟
نزدیک صورتم لب زد: مثلا اگه همه بفهمند تو با یه پسر رابطه داری…
به عقب هلش دادم و با صدای لرزون داد زدم: این چرندیاتو توی مغزت نکن.
در رو محکم بستم که صداش توی ویلا پیچید.
– بشین باهم حرف بزنیم.
خندید و چرخید و از پلهها پایین رفت.
کل تنم مثل بید میلرزید و دستهام یخ کرده بودند.
دست به جیب نگاهشو چرخوند.
– پس توهم اهل پولدار تور کردن بودیو خبر نداشتم! همون شب توی مهمون شک کردم که ربطی به هم دارید.
آروم از پلهها پایین اومدم.
خدایا چی سر هم کنم بگم؟
سعی کردم صدام نلرزه.
– چطور دیدیم؟
به طرفم چرخید.
– همراه دوستام تو ویلای بغلیم، اومدم توی حیاط که دیدمت.
خندید.
– چه عاشقانه باهم رفتار میکنید.
نمیتونستم جلوی حلقه زدن اشک توی چشمهامو بگیرم.
– سپیده من…
با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم.
– مطهره؟
با دیدن سپیده ابروهاش بالا پریدند.
– آشنایی! دختر عموی مطهره نیستی؟
سپیده با عشوهی همیشگی توی راه رفتنش به سمتش رفت.
– درسته آقا مهرداد! میبینم با دختر عمویی که دم از پاکی میزنه اومدی عشق و ح…
مهرداد با جدیت حرفشو قطع کرد: مواظب حرفهات باش، مطهره اگه اینجاست به خواست منه نه خودش.
هردوشون نگاهی به منی که هر لحظه نزدیک بود از حال برم انداختند.
مهرداد به طرفم اومد.
بازوهامو گرفت که خواستم پسش بزنم اما محکمتر گرفت و آروم گفت: برو یه چیز بخور رنگت مثل گچ شده، خودم حلش میکنم.
بغض کردم.
– مهرداد آبرومو میبره.
با آرامش گفت: گفتم حلش میکنم، نگران نباش، حالا هم برو.
سری تکون دادم که بازومهامو ول کرد.
نگاهی به سپیدهای که شرارت و تهدید توی چشمهاش موج میزد انداختم و بعد با ترس و استرس به سمت آشپزخونه رفتم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسمو توی مشتم گرفتم.
خدایا خودت به دادم برس.
#مــهــرداد
وقتی که دور شد به طرفش چرخیدم.
– خب، اینجایی که اونو تهدید کنی؟
بهم نزدیک شد و نیشخندی زد.
– نه، واسه چی؟ فقط همراه دوستهام اومدم خوش گذرونی، توی حیاط بودم که اتفاقی شما دوتا رو دیدم.
رو به روش وایسادم و سرد توی چشمهام نگاه کردم.
– کدوم ویلا؟
– بغلی.
اینبار من نیشخندی زدم.
– با نیما میگردی؟
انگار انتظار نداشت بشناسمش، یه لحظه چشمهاش پر از استرس شدند اما بعد خودشو خونسرد نشون داد.
– با اون نمیگردم، با دوستهام اومدم.
کوتاه خندیدم
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
– میدونی، وقتی دو نفر تنها تو یه ویلان، آدم فکرای بدی به سرش میزنه.
نگاه بدی بهش انداختم که گفت: فقط گفتم فکر بد، نگفتم واقعا اینطوره که!
– میدونی، منم فکر میکنم کسی نمیدونه با یه عده پسر اومدی خوش گذرونی، میدونی، خیلی خوب میتونم چهارتا دروغم روش بذارم و تحویل بابات بدم، میدونی که میشناسمش.
ترس نگاهشو پر کرد.
– تو بگو تا من تو کل فامیل رابطهی بین تو و مطهره رو پخش کنم.
خندیدم.
– راستش، همه بفهمند، مطهره رو میگیرم و خلاص میشه، اما واسه تو به این راحتیا نیست، به زور با یه پسر میشونند پای سفر عقد تا حرفها بخوابه.
زبونش قفل شده بود.
– مطمئنا اینجایی تا از مطهره اخاذی کنی، پس یادت باشه که منم آتویی ازت دارم، پس کار اشتباهی نکن.
گوشیمو بالا آوردم.
– و اینکه امتحانمم نکن.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
– یه روزی آخرش حساب اون مطهره رو میرسم.
پوزخندی زدم.
تنهای بهم زد و با قدمهای تند به سمت رفت که لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست.
هنوز هیچ کسی منو نشناخته... حتی حاضرم واسه اون دانشجوی چموش و فراریم قاتلم بشم.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم.
خواستم صداش بزنم اما دیدم که کنار یخچال تو خودش جمع شده، سرش روی دستهاشه و شونههاش میلرزند.
قلبم فشرده.
کنارش نشستم و دستمو دور شونش حلقه کردم.
– مطهره؟
سریع سرشو بلند کرد و به اون طرف چرخوند و اشکهاشو پاک کرد.
بهم نگاه کرد که با دیدن چشمهاش قلبم به آتیش کشیده شد.
– بله؟
اعتراف میکنم گریه که میکنه چشمهاش خوشگلتر میشند اما اونقدر مظلوم میشه که کل وجودت به آتیش کشیده میشه.
دستمو کنار صورتش گذاشتم.
– آخه چرا گریه کردی دیوونه؟
معلوم بود باز بغض داره.
سرشو پایین انداخت.
– بیچاره میشم مهرداد.
سرشو تو بغلم گرفتم که بغضش شکست.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– هیس، گریه کن، درستش کردم.
با گریه گفتم: میره میگه، سپیده سالهاست دنبال یه آتو از منه.
– منم یه آتو ازش گرفتم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
امممم بنظرم رمان خیلی خوبیه فقط چرا انقد طولش میدین نمیگین چند نفر عین من از فوضولی دق میکنن):