با استرس گفتم: بیخیال.
خواستم برم ولی رو به روم وایساد.
– صبر کن حرف دارم باهات.
آب دهنمو قورت دادم.
– بفرمائید.
اخم کم رنگی کرد.
– من برای تو آشنا نیستم؟
با این حرفش کل استرسم پرید و اخم کم رنگی کردم.
– این موضوع صبح تا حالا ذهنمو درگیر کرده.
دست داخل جیب برد و با چشمهای کمی ریز شده نگاهم کرد.
– یادت نیومد کجا دیدیم؟
– نه، شما چطور؟
لبشو با زبونش تر کرد که بازم نگاهم به لب خیس شدهش کشیده شد.
چند بار پلک زدم و سریع به چشمهاش نگاه کردم.
چرا اینقدر امشب چشمم هرز میپره؟
– هیچ جوری یادم نمیاد.
سپیده: مطهره جون، اگه صحبتهات تموم شده بیا بشین.
پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم.
از کنار استاد رد شدم و نگاهمو به دنبال جای خالی چرخوندم.
با صدای مرجان بهش نگاه کردم.
– کنار من جا هست عزیزم.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
آوا بین مرجان و یه مرد نشسته بود.
روی صندلی نشستم.
رو به روم ترلان بودم.
استاد کنار ترلان نشست که بیاراده اخم کم رنگی رو پیشونیم نشست.
بالاخره با گفتن “بفرمایید میل کنید” آقاجون با گرسنگی غذا واسه خودم کشیدم و با لذت مشغول خوردن شدم.
مرغهای خاتون همیشه بینظیرند.
صدای برخورد قاشق و چنگالها سکوت فضای سالنو میشکست.
با صدای آقاجون بهش نگاه کردم.
– مطهره جان؟
– جانم آقاجون.
– تا یادم نرفته بگم که رضا گفته که آقا محسن شرکت تبلیغاتی دارند.
رو میز بیشتر خم شدم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟!
به جاش آقا رضا گفت: آره دخترم، شنیدم که تو یه شرکت تبلیغاتی دنبال کار میگردی، میتونی نمونه کار و ببری تا بررسی کنند، از تعریفهایی که از کارات شنیدم فکر کنم حتما استخدام میشی.
انگشتهامو توی هم قفل کردم و با سرخوشی گفتم: وایی ممنونم، کی بیام؟ کجا بیام؟
به یه مرد نگاه کرد که اون گفت: اگه شمارتونو بگید آدرس و ساعت اومدنتونو واستون میفرستم.
از بس خوشحال شده بودم بیتوجه به اینکه کلی پسر اینجا نشسته شمارمو گفتم که لبخندی زد.
– ممنون دخترم.
درست روی صندلی نشستم و با لبخند گفتم: وظیفه بود.
نگاهم به استاد خورد که دیدم خندون داره بهم نگاه میکنه.
اخمی کردم و به خوردنم ادامه دادم.
******
با خستگی کیفمو روی تخت انداختم و مشغول باز کردن دکمههای مانتوم شدم.
یه دفعه عطیه و محدثه عین گاو بدون هیچ ندایی پریدند توی اتاق که از ترس جیغی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
– زهرمار ترسیدم روانیا! این چجور اومدنیه؟
عطیه با نیش باز گفت: خب حالا ببخشید.
محدثه به سمت تخت رفت و خودشو روش انداخت.
– یالا تعریف کن، چی شد؟ چیکار کردی؟ چقدر پسر داشتن؟ خوشگل بودن؟
با تاسف سری تکون دادم و مانتومو از تنم درآوردم.
– ول کنید میخوام بخوابم، فردا واستون میگم.
عطیه جلوی کمد وایساد و با اخم گفت: نخیر، الان باید بگی، فردا که دانشگاه نداریم.
پوفی کشیدم.
– خیلوخب، برو کنار اول لباس بپوشم.
کنار رفت.
در کمد رو باز کردم و یه تاپ مشکی برداشتم و پوشیدم.
شلوارمو بیرون آوردم که اون دوتا با چشمهای هیزشون نگاه ازم برنداشتند.
هم خندم گرفته بود و هم حرصی شده بودم.
یه شلوارک پام کردم و کنارشون نشستم.
– خوش گذشت؟
عطیه با چهرهی سوالی گفت: چی خوش گذشت؟
با خنده گفتم: دید زدن من.
خندیدند و محدثه مثل همیشه با پررویی گفت: خیلی.
با خنده چشم غرهای بهشون رفتم.
عطیه به بازوم زد.
– یالا تعریف کن.
*******
هردوشون با چشمهای گرد شده و دهن باز مونده بدون هیچ حرکتی بهم نگاه میکردند، مثل این میمونست که کوکشون تموم شده.
دست به سینه نگاهمو بینشون چرخوندم.
کم کم تعجب توی نگاه محدثه کمتر شد و یه لبخند شیطانی روی لبش نشست.
– افتادی رو استاد رادمنش؟
از خجالت اون اتفاق لبمو گزیدم.
عطیه هم مثل لحن محدثه گفت: تازشم گونشو بوسیدی؟
با حرص بالشتو برداشتم و محکم به سرش کوبیدم.
– مگه به خواست خودم بوده؟
با خنده سرشو ماساژ داد.
محدثه با بدجنسی به بازوم زد.
– حالا میری همراه استاد؟
روی تخت دراز کشیدم و دستهامو زیر سرم بردم.
– گفته بهم نمرهی مجانی میده، چرا نرم؟
عطیه: ایش، کاش یه استادم آشنای ما درمیومد.
خندون گفتم: استاد مظفری خوب بود اگه آشنات درمیومد؟
به حالت بالا آوردن اوق زد.
– صد سال سیاه، پیرمرد!
محدثه چشمکی زد.
– استاد رادمنش یه نظر خاصی بهت داره جیگرم.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
– زر نزن، هنوز امروز هم دیگه رو دیدیما! تازشم، صدسال سیاه نمیخوام بهم نظر داشته باشه.
چرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم.
– اینکه استاد عاشق دانشجوش میشه واسه رمانهاست.
با غم گفتم: درضمن، من دیگه نمیتونم عاشق کسی بشم.
****
نگاهی به ساعت دیواری توی هال انداختم.
چهار و نیم بود و استاد قرار بود ساعت شش بیاد.
چند ساعت پیش یه ناشناس بهم زنگ زد و وقتی فهمیدم استاده درجا شکه شدم.
بهم گفت دیشب که شمارمو گفتم یادداشت کرده.
عجب آدمیه! تقصیر خودته مطهره وقتی مثل خر ذوق میکنی و دیگه نمیفهمی چیکار میکنی همین میشه.
حوله لباسی سفیدم و شورت و گوشیمو برداشتم و وارد حمام شدم.
عطیه و محدثه به تلافی اینکه من با استاد دارم میرم بیرون، خودشون دوتایی رفتند بگردند.
حسودای بیخاصیت!
یه آهنگ پلی کردم و صداشو تا آخر بردم.
کلا همیشه عادت دارم موقع حمام کردن آهنگ گوش بدم.
یادمه مامانم همیشه بهم میگفت “بچه، گوشیتو که میبری توی حموم میسوزه!” والا تا الان که نسوخته.
لباسهامو بیرون آوردم و دوشو باز کردم.
******
#مهـرداد
به ساعت مچیم نگاه کردم.
شش و ده دقیقه بود.
پوفی کشیدم.
چرا این دختره نمیاد؟
با انگشتهام روی فرمون ضرب گرفتم و به در خروجی آپارتمان چشم دوختم.
درآخر اعصابم خورد شد و از ماشین پیاده شدم.
فکر نمیکردم اینقدر بینظم باشه.
ماشینو قفل کردم و وارد آپارتمان شدم.
از نگهبان واحدشو پرسیدم و گفتم که یکی از آشناهاشم.
با آسانسور به طبقهی پنجم اومدم و پشت در واحدش وایسادم.
زنگ زدم و منتظر وایسادم.
باز نکرد که دندونهامو روی هم فشار دادم و پشت سر هم در و زنگ زدم اما مگه باز میکرد؟
هم عصبانی شده بودم و هم نگران.
نکنه اتفاقی براش افتاده که در رو باز نمیکنه؟
مشتمو به در کوبیدم و بلند گفتم: مطهره خانم؟
اما هیچ که به هیچ.
دیگه واقعا ترسیدم که با دو به سمت آسانسور رفتم و چون هنوز تو این طبقه بود بازش کردم و دکمهی هم کفو زدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
در آسانسور که باز شد به سمت نگهبانی دویدم.
بدون در زدن وارد شدم که نگهبان بدبخت از ترس از جا پرید.
تند و با ترس گفتم: لطفا اگه کلید دارید در طبقهی خانم موسویو باز کنید؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده.
اخم کرد.
– خب شاید خونه نیستند.
– نه آقای محترم قرار بود من بیام دنبالش.
به ساعتم نگاه کردم.
– قرار بود یک ربع پیش بیاد پایین.
با التماس گفتم: خواهش میکنم در واحد رو باز کنید ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
دست دست کرد که بیطاقت بلند گفتم: چرا نمیفهمید؟ ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
درآخر گفت: الان کلید میارم.
وارد یه اتاق شد که با پام روی زمین ضرب گرفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
همین که کلید به دست از اتاق بیرون اومد به سمت آسانسور دویدیم…
همین که به واحدش رسیدم اول چندبار در زدم که بازم جواب نداد.
کنار رفتم که نگهبان در رو با کلید باز کرد که سریع وارد شدم.
همه جا مرتب بود و…
اخمهام به هم گره خوردند.
صدای آب و آهنگ توی حمام میومد.
نگهبان: انگار حمام هستند که نفهمیدند.
با فکر به اینکه خدایی نکرده شاید تو حمام اتفاقی براش افتاده به در حمام نزدیک شدم.
تا خواستم در بزنم صداشو شنیدم که با آهنگ میخوند.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
بخدا تلافی این ترسی که بهم دادیو سرت درمیارم.
مگه مرض داری که الان رفتی حموم؟
مگه بهت نگفتم ساعت شش میام دنبالت؟
به سمت کاناپهی فیروزهای که جلوی تلوزیون ال سی دی بود رفتم و روش نشستم.
– نمیخواین برید بیرون؟
پا روی پا انداختم.
– قرار بود بیام اینجا، چرا برم بیرون؟
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: نگران نباشید، کار نامعقولی نمیخوام انجام بدم.
اینقدر حرف زدم تا آخر راضی شد بمونم.
بیرون رفت و در رو بست.
دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم اما با چیزی که دیدم اخمهام به هم گره خوردند.
چرا پنجه؟!
به ساعت مچیم نگاه کردم.
شش و نیم بود!
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
اینجا هم شش و نیمه!
با فکری که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند و نفسمو به بیرون فوت کردم.
ساعتش خرابه! واسه همین خانم فکر کرده هنوز وقت داره.
دستی به پیشونیم کشیدم.
هنوز چیزی نگذشته که اینجور از دستش ترسیدم، خدا بقیشو به خیر بگذرونه.
****
شورت و حوله لباسیمو پوشیدم و آهنگو قطع کردم و بدون بستن بند حوله، گوشی به دست از حمام بیرون اومدم.
از راهرو وارد هال شدم اما با کسی که رو به روم دیدم سرجام میخکوب شدم و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی!
دست به جیب نگاهش از سر تا پامو رصد کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
از دیدنش اینقدر شکه شده بودم و ترسیده بودم که نمیدونستم چجوری راه برم.
فقط با یه حوله لباسی بدون بستن بندش و شورت جلوش بودم و خط و کمی از بالا تنم توی دیدش بود.
لبشو با زبونش تر کرد و به سمتم اومد که با حرکتش به خودم اومدم و از ته دل جیغی کشیدم که دستهاشو روی گوشهاش گذاشت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
با آخرین سرعتم خودمو توی اتاق انداختم و درشو بستم.
هل کرده به دنبال کلیدش دور خودم چرخیدم که کم کم یادم اومد اتاق که کلیدی نداره.!
سریع آینه رو پایین گذاشتم و با هر زحمتی که بود میز آینه رو پشت در گذاشتم و نفس زنان به دیوار کنار در تکیه دادم.
چشمهامو روی هم فشار دادم و حوله رو توی مشتم گرفتم.
کل بدنم از خجالت و شرم گر گرفته بود.
با صداش لبمو گزیدم.
– میرم پایین، آماده شو زود بیا دیر شد.
چیزی نگذشت که صدای باز و بسته شدن در بلند شد.
وای خدا، من چجوری دیگه باهاش چشم تو چشم بشم؟
با دستهای یخ کرده میز رو سرجاش و آینه رو روش گذاشتم.
به وضعیتم نگاهی انداختم که باعث لبمو به دندون بگیرم.
با این وضع جلوی یه پسر بودم؟! اونم استادم؟!
گریم گرفت.
این تو خونه چه غلطی میکرد؟ مگه قرار نبود ساعت شش پایین منتظرم باشه؟
به ساعت گوشیم نگاه کردم که با دیدن ساعت چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
امکان نداره که اینقدر توی حموم بوده باشم!
با احتیاط در رو باز کردم و وقتی دیدم وضعیت سفیده وارد هال شدم و به ساعت نگاه کردم.
پنج و ده دقیقه بود!
محکم به پیشونیم زدم.
آخ محدثه! من تو رو میکشم، دیروز قبل از اینکه برم خونهی آقاجون بهت گفتم باطری این لامصبو عوض کن.
با حالت زار وارد اتاق شدم.
دیگه چجوری میتونم پیش استاد برم؟ رسما دار و ندارمو دیده!
حالا خوب شد حداقل شورت پام بود وگرنه…
از فکرش چهار ستون بدنم لرزید.
نکنه حالش خراب شده باشه به جای مهمونی ببرتم یه جایی که بتونه…
هینی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم.
این حرفها نزن، الکیم به یکی تهمت نزن.
نفس پر استرسی کشیدم و سشوار رو از توی کشوی کنار تخت خودم برداشتم.
بعد از اینکه آماده شدم یه ریمل زدم و رژ لب قرمزیو کم رنگ روی لبم کشیدم و نگاهی به خودم انداختم.
از مرتب بودنم که اطمینان پیدا کردم گوشیمو تو کیف کرمیم گذاشتم و برش داشتم.
بعد از پوشیدن چکمههای ساق کوتاه مشکیم از خونه بیرون اومدم و در رو قفل کردم…
آروم از آپارتمان بیرون اومدم.
دیدمش که به یه آزرای گرنجور سفید تکیه داده و به رو به روش نگاه میکنه.
اگه تو موقعیت خوبی بودم بخاطر ماشینه و خوشگلیش ذوق مرگ میشدم اما الان؟… نه.
آروم به سمتش رفتم.
حضورمو حس کرد که به سمتم چرخید.
همین که نگاهش به چشمهام افتاد سرمو پایین انداختم.
خندید و سوار شد که اخمهام به هم گره خوردند.
پررو به جای معذرت خواهی میخنده!
دستگیرهی در جلو رو گرفتم و مکث کردم که آخرش شیشه رو پایین کشید و گفت: بشین دیر شد.
نفس عمیقی کشیدم و با گفتن یه بسم الله در رو باز کردم و نشستم.
در رو بستم و خوب به در نزدیک شدم.
به راه افتاد.
تمام مدت با ناخونهام بازی میکردم و سرم به زیر بود.
صدای آهنگو کمتر کرد و با خنده گفت: بپا یهو در باز نشه بیوفتی بیرون.
با حرص اخم کردم و سرمو به سمت شیشه چرخوندم.
– نمیخواد ازم خجالت بکشی.
دیگه نتونستم تحمل کنم، به طرفش چرخیدم و با حرص گفتم: خجالت نکشم؟ فقط با یه حوله جلوتون بودم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
– هیکل خوبی داری، بدنسازی کار میکنی؟
از شرم گر گرفتم و داد زدم: هیکل من به شما چه؟ هان؟
به در زدم.
– اصلا وایسید میخوام پیاده بشم، من با شما هیچ جا نمیام.
پوفی کشید.
– مطهره خانم؟
بلند گفتم: میگم وایسید.
لبشو با زبونش تر کرد.
– آروم باش.
به در زدم.
– نمیخوام آروم باشم، وایسید.
نفسشو به بیرون فوت کرد و کنار خیابون وایساد.
خواستم پیاده بشم که زود قفل مرکزیو زد.
دلم هری ریخت و سریع به سمتش چرخیدم.
– بذارید برم.
آرنجشو به فرمون تکیه داد و با اخم گفت: من کار به کار بدنت ندارم که بترسی شاید یه بلایی سرت بیارم، من عوضی نیستم، اوکی شدی؟
چشمهامو بستم.
– استاد؟
محکم گفت: بهت گفتم بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو باز کردم.
– میگم چون استادمید، غیر از استادی هم هیچ ارتباطی با من ندارید.
نفس عصبی کشید.
نیشخندی زد.
– نکنه تو مهمونی هم میخوای بهم بگی استاد؟
– اصلا صداتون نمیزنم، اگه هم حرفی داشتم میام رو به روتون میگم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– ببین مطهره…
اخم کردم.
چه زودم پسر خاله شد.
– مطهره نه، مطهره خانم یا خانم موسوی.
با پررویی گفت: من هر جور خواسته باشم صدات میکنم.
با تعجب گفتم: خیلی پررویید!
خندش گرفته بود اما سعی میکرد اخمشو نگه داره.
– ببین چی بهت میگم، تو رو دارم میبرم که شر اون دخترا رو از سرم کم کنم، ازت خواهش میکنم سوتی نده، بذار امشب به خوبی و خوشی بگذره، اونوقت منم سر قولم هستم، باشه؟
نفس عمیقی کشیدم.
نگاهش کوتاه بدنمو رصد کرد که مانتومو خوب روی رونهام انداختم و شالمو رو قفسهی سینم مرتب کردم.
– بخدا من نمیتونم اس...
با نگاهی که بهم انداخت لال شدم.
– ببینم بهم استاد بگی من میدونم با تو، فهمیدی؟
به در چسبیدم و سرمو بالا و پایین کردم.
– خوبه.
خواست ماشینو روشن کنه که آروم گفتم: منم ازتون میخوام چشمتون دیگه به جز صورتم… به هیچ جایی دیگم نگاه نکنه.
خندون بهم نگاه کرد اما یه دفعه لب خندونش جمع شد و جاشو به غم داد که ابروهام بالا پریدند.
– چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید.
– نمیخواد نگران باشی که شاید با یادآوری بدنت داغ کنم و آخرش یه کاری باهات بکنم.
از اینکه اینقدر رک گفت لبمو گزیدم.
با تردید گفتم: چجوری بهتون اعتماد کنم؟ بهتون برنخورهها اما شما پسرید و راستشو بخواین من اصلا به پسرا اعتماد ندارم.
لبخند کم رنگ اما تلخی زد.
– من با بقیه فرق میکنم، نگران نباش.
رک گفتم: پسرا همشون همینو میگند.
نفس عمیقی کشید و به راه افتاد.
– اون چیزی که باعث نگرانی تو میشه رو من نمیتونم داشته باشم.
گیج گفتم: یعنی چی؟
دستی به ته ریشش کشید.
– بیخیال.
حالا که کنجکاوم کرده بود محال بود که دست از سرش بردارم.
کمی بهش نزدیکتر شدم.
– لطفا بهم بگید، منم قول میدم که دیگه بهتون استاد نگم و به جاش بگم آقا مهرداد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– بیخیال مطهره، واسم سخته که اعتراف کنم.
با آرامش توی صدام گفتم: اما وقتی اعتراف کنید خودتون راحت میشید، حس میکنم یه چیزی درونتونه که بد داره عذابتون میده پس باید با یکی دردودل کنید، به جدم قسم میخورم که به کسی نمیگم، یه راز بین من و خودتون و خدا میمونه.
لبخند کم رنگی زد.
– آرامش توی صداتو دوست دارم.
ابروهام بالا پریدند اما مثل چی ذوق کردم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– الحق که یه سیدی.
لبخند خجالتگونهای زدم.
– شما لطف دارید، حالا میشه بگید؟
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
صبر کردم تا بتونه حرف بزنه.
از کنجکاوی داشتم دیوونه میشدم.
دوست داشتم بدونم این استاد همه چیز تمومم چه مشکلی توی زندگیشه.
کم کم به حرف اومد.
– تو یه کلام میتونم بهت بگم، من…
دستی به ته ریشش کشید.
– من هیچ وقت و هیچ جوری… تحریک نمیشم.
ناباور زمزمه کردم.
– چی؟! یعنی هیچ وقت…
حرفمو ادامه داد.
– نمیتونم با یکی رابطه داشته باشم و حتی نمیتونم ازدواج کنم.
خیالم راحت شده بود اما بخاطر مشکلش غم وجودمو پر کرد.
– واسه یه مرد خیلی سخته.
کوتاه بهم نگاه کرد که با دیدن اشک توی چشمهاش حس بدی بهم دست داد.
– سخت نه مطهره، کابوس، مثل این میمونه که توی یه چاه تاریکی بندازنت و هیچ جوری به زمین نرسی و فقط سقوط کنی.
– خب، حتما دکترا راه حلی دارند براش.
تلخ خندید.
اونقدر تلخ که حتی تلخیشو تونستم مزه کنم.
– اگه درست میشد که این همه زمان نمیبرد!
دستی به صورتش کشید.
– بیخیال، دیگه درموردش حرف نزن فقط حالمو بدتر میکنه.
با غم به نیم رخش نگاه کردم.
با این غم چقدر معصوم به نظر میرسه.
از ته دلم دعا میکنم که درمان بشه.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به خیابون دوختم.
شنیدن این موضوع وادارم میکنه که امشب حرفهاشو گوش بدم تا یه مشکل اونم دردسر دخترا از زندگیش کم بشه.
نزدیک یه آپارتمان شیک و بزرگ وایساد.
کتشو برداشت و در رو باز کرد که کیفمو برداشتم و زودتر پیاده شدم.
پیاده شد و ماشینو قفل کرد.
همونطور که به سمت آپارتمان میرفتیم کت چرم مشکیشو پوشید.
از گوشهی چشم بهش نگاه کردم.
حیف این پسر با این هیکل و بازوهای ورزیده نیست خدا؟
چقدرم خوشتیپه! فکر کنم گونی هم بپوشه بهش میاد، کلا ذاتا جذابه لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم.
خدا کنه هیچ کدوم از هم کلاسیهام اینجا نباشند.
از محوطه گذشتیم و از بین پنج آپارتمانی که بود وارد سومیش شدیم.
معلومه حسابی واحدهاش گرونه.
دکمهی آسانسور رو زد.
آرنجشو به دیوار تکیه داد و گوشیشو توی دستش چرخوند.
سرش که خم بود باعث شده بود تیکهای از موهاش توی صورتش بریزه و جذابترش کنه.
سریع با اخم نگاهمو ازش گرفتم و “استغفراللهی” گفتم.
در باز شد که اول من وارد شدم بعدم خودش.
دکمهی طبقهی پنجمو زد.
با صداش بهش نگاه کردم.
– امشب همه چیز به تو بستگی داره، هر کار گفتم انجام بدم.
– چشم.
لبخند کم رنگی زد.
در باز شد که بیرون اومدیم.
خواستم قدمی بردارم که جلومو گرفت و دستشو بالا آورد.
با تعجب بهش نگاه کردم.
– دستتو بده دیگه.
اخم کردم.
– عمرا!
پوفی کشیدم و به بازوش اشاره کرد.
– حداقل بازومو بگیر، اینکه دیگه پوست به پوست برنمیخوره!
– خب حالا نمیشه هیچ جاتونو نگیرم؟
سعی کرد نخنده.
از اونجایی که فکرم منحرفه از خجالت لبمو به دندون گرفتم.
اینبار خندید.
– انگار خیلی منحرفی!
اخم کردم.
– نخیرم، منکه حرفی بدی نزدم.
با خنده سری تکون داد.
– باشه، حالا هم بازومو بگیر.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خدایا ببخش.
دستمو دور بازوی پهن و مردونهش حلقه کردم که اگه بگم حس خوبی بهم دست نداد دروغ گفتم اما با یادآوری محمد همهی حسم پرید و لبخندم جمع شد.
به سمت یه واحد رفتیم.
صدای آهنگ از داخلش میومد و همینطور گاهی صدای خندهی دخترا.
از استرس قلبم تند میتپید.
میترسم خرابکاری کنم و اعتمادی که استاد بهم کرده رو بر باد فنا بدم.
در توسط یه پسر چهار شونه و حسابی شیک باز شد که ابروهاش بالا پریدند.
استاد با خنده گفت: چته؟
پسره نیشش باز شد و بهم اشاره کرد.
– دوست دختر جدیدته؟
اخمهام به هم گره خوردند.
خواستم بگم دوست دختر جد و آبادته اما دیدم خیلی حرفم مسخرهست، به هم ربط نداره.
استاد با خنده گفت: اول بذار بیام تو میگم کیه.
پسره خندید و به بازوش زد و کنار رفت.
همین که وارد شدیم همهی نگاهها به سمتمون چرخید که بیاراده بازوی استاد رو محکمتر گرفتم.
همه با ابروهای بالا رفته بهمون نزدیک شدند.
تک به تک سلام میکردند.
یکی از دخترا که حسابی هم وضعش خراب بود و معلوم بود کلهم عملیه با حرص گفت: مهرداد جان، دوست دخترت چرا این شکلیه؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
خواستم بازوشو ول کنم و دختره رو از سر تا پا پر از فحش کنم اما استاد مچمو گرفت و نذاشت.
– دوست دخترم نیست پروانه، نامزدمه.
یه لبخند پر غروری تحویلشون دادم.
همه با تعجب بهش نگاه کردند.
یه دختر همه رو کنار زد و با تعجب گفت: چی داری میگی؟ نامزد چیه؟
یه نگاه به من بعد به استاد انداخت.
یه دختر دیگه با پوزخند و حرص گفت: حتما داری دروغ میگی.
قبل از اینکه استاد حرفی بزنه گفتم: نه عزیزم، چه دروغی؟ مهرداد جان خیلی وقت بود منو میخواست اما من بهش جواب رد میدادم.
اوهوع، مهرداد جان تو حلقت مطهره، چه دروغی سر هم کردی!
یه دختر دیگه بهت زده گفت: این چی میگه مهرداد؟!
استاد با اخم گفت: فکر کنم شنیدی، حرفهاشم درسته، حالا این بحثو ببندید اومدیم اینجا خوش گذرونی.
یکی از مردا که سر کچل و بدن هیکلی داشت دستی زد.
– خب دوستهای عزیزم، حسابی از خودتون پذیرایی کنید اما…
با خنده گفت: شکمتونو واسه شام خالی نگه دارید.
بعضیها خندیدند و پراکنده شدند.
اون سه تا دختر نگاه عصبی بهمون انداختند و به سمت یه میز بیلیارد رفتند.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
چقدرم بزرگه اینجا!
تا خواستم سوتی بزنم جلوی خودمو گرفتم.
چه معماریه معرکهای داره.
با کشیده شدنم قدم برداشتم.
با دیدن یه میز پر از خوراکی بازوشو ول کردم و به سمتش رفتم اما یه دفعه بازومو گرفت و با خنده گفت: بذار برسی بعد.
پوکر فیس بهش نگاه کردم که باز خندید.
به سمت مبلهایی که عدهای دختر و پسر روش نشسته بودند رفتیم اما تموم حواسم به اون خوشمزههای روی میز بود.
یه مبل دو نفره خالی بود که روش نشستیم.
خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستشو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشوندم که از خجالت لبمو گزیدم و آروم گفتم: دستتونو بردارید.
نزدیک گوشم گفت: عادی رفتار کن مطهره.
از برخورد گرمی نفسش به گوشم یه جوری شدم.
– خب مهرداد دیوونه، چه خبرا؟ از نامزدی بگو.
یکی از دخترایی که رو پای همون پسره نشسته بود گفت: نگو که میخوای بری تو ردهی متاهلا!
استاد خونسرد گفت: آره، چشه؟ وقتی یکیو دوست داشته باشی متاهل شدنو به جون میخری.
حرفهاش حس خوبی بهم نمیداد، برعکس، غم درونم و دلتنگیم واسه حرفهای محمد رو بیشتر میکرد.
– اینکه آره، حالا کی قراره بیایم عروسی؟
استاد: هنوز مشخص نیست.
یه دختر با خنده گفت: قیافههای پروانه و اسما و نیلوفر رو دیدی؟
استاد پوزخندی زد.
– باید بفهمند نمیتونند خودشونو به من بچسبونند.
– حالا چرا با نگار کات کردی؟
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
دوست دختر داشته!
– هردومون دیدیم زیادی تو پر و پای همیم، گفتیم کات کنیم بهتره.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
عدهای داشتند بیلیارد بازی میکردند.
عدهای گوشهای وایساده بودند و نوشیدنی یا چیز دیگهای میخوردند، عدهای هم مثل ما روی مبلها نشسته بودند.
با صدای زنگ همهی نگاهها به سمت در چرخید.
همون پسره در رو باز کرد که ماهان با یه دختر وارد شد.
پسر کله کچل: برادر دیوونهی تو هم اومد.
ماهان با همه خوش و بش کرد و درآخر به سمت ما اومد.
مشتشو به مشت همه کوبید و سلام کرد.
درآخر با استاد محکم دست داد و سلام کرد.
به من نگاه کرد و شیطون گفت: سلام مطهره خانم.
به دست استاد نگاه کرد.
– چه عاشقانه نشستید!
با حرص بهش نگاه کردم.
آستین استاد رو گرفتم تا دستشو از دور کمرم بردارم اما به پهلوم چنگ زد که وجودم زیر و رو شد و نفس تو سینم حبس شد.
دختره با ناز گفت: سلام آقا مهرداد.
استاد فقط سر تکون داد.
به من نگاه کرد و سلامی کرد که جوابشو دادم.
تا ماهان خواست بشینه استاد لگدی به پاش زد و گفت: نشین برو یه چیزی بیار بخوریم.
خندم گرفت.
ماهان چپ چپ بهش نگاه کرد.
– خودت برو.
استاد با اخم گفت: حرف برادر بزرگترتو گوش کن، یالا زود.
پوفی کشید و دست دختره رو کشید و به سمت خوراکیها برد که حسابی خوشحال شدم.
ایول داره خوراکی میاد.
به استاد نگاه کردم و آروم گفتم: میشه دستتونو بردارید، دارم اذیت میشم.
بهم نگاه کرد و با بدجنسی گفت: چجوری داری اذیت میشی دانشجو کوچولو؟
اخم کردم و کشیده گفتم: استاد؟
حرص نگاهشو پر کرد و چنگی به پهلوم زد که از دردش لبمو به دندون گرفتم.
نگاهش به سمت لبم کشیده شد که با استرس زود ولش کردم.
– اینقدر به لب من نگاه نکنید، عه!
صورتشو نزدیکتر کرد که ضربان قلبمو بالا برد.
به چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: حالا نگاه کنم، چی میشه؟
نالیدم: برید عقب، لطفا.
– یه کم طبیعی رفتار کن.
– آخه چقدر دیگه طبیعی؟! بیام توی حلق شما که طبیعی جلوه کنه؟
به لبم نگاه کرد که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
– خب اگه ببوسمت طبیعی تر میشه.
اخم کردم.
– دیروز بهم ثابت شد که خیلی شرید، امروزم بهم ثابت شد که خیلی پررویید! اصلا چجوری اومدید توی خونم؟
به چشمهام نگاه کرد.
– یعنی اونموقع دوست داشتم کلتو بکنم، من از بدقولی خیلی بدم میاد، اومدم بالا هر چی در زدم جواب ندادی، نگو که خانم رفته توی حموم و آهنگم صداشو بالا برده.
نگاهمو ازش گرفتم و به اون طرف نگاه کردم.
صورتشو نزدیک کرد.
– نگران شدم از نگهبان خواستم بیاد در رو باز کنه.
دستمو روی گوشم گذاشتم.
– خیلوخب برید عقب گوشم آتیش گرفت.
شیطون گفت: از چه لحاظ آتیش گرفت؟
بهش نگاه کردم.
چقدر این بشر پرروعه!
خواستم حرفی بزنم اما با صدای ماهان سکوت کردم و استادم عقب کشید که نفس آسودهای کشیدم.
– اینم خوراکی.
به همراه همون دختره و یه پسر دیگه میوه و چیپس و پفک و پففیلو آورد و روی میز بزرگی که وسط مبلها بود گذاشت.
استاد کاسهی چیپسو برداشت و روی پاش گذاشت که صدای اعتراض همه بلند شد.
با خنده گفت: حرف نزنید، میدونید که چیپس دوست دارم.
چندتاشون چشم غرهای بهش رفتند که پررو بازم خندید.
ماهان و اون دختره هم نشستند.
ماهان: خب، چه خبرا زن داداش؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
این به من میگه زن داداش؟!
به خودم اشاره کردم.
– با منید؟
– نه پس با عمهمم، یه داداش بیشتر دارم؟
بعضیها مشکوک بهم نگاه کردند.
خودمو جمع کردم و هل خندیدم.
– چیزه، میدونید، زیاد به این واژه هنوز عادت نکردم آخه همه چیز یهویی شد.
آهانی گفتند.
با نزدیک شدن پروانه همه سکوت کردند.
رو به روی استاد وایساد.
– میخوام باهات حرف بزنم.
با اخم گفتم: هر چی داری همینجا بگو.
– تو دخالت نکن.
ابروهام بالا پریدند.
– دخالت نکنم؟ تو داری به شوهرم میگی!
ماهان خندون ابروهاشو بالا داد و دستی به لبش کشید.
پوزخندی زد.
– شوهرت؟
به استاد نگاه کرد.
– لطفا.
استاد بهم نگاه کرد.
بیخود و بیجهت اخم داشتم و دوست نداشتم بره.
– برمیگردم.
با کاری که کرد درجا شکه شدم.
گونمو بوسید و بلند شد و همراه دختره رفت.
دستمو روی گونم گذاشتم و بهت زده به رفتنش نگاه کردم.
با چیزی که به شکمم خورد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
یه آجیل بود.
سرمو بالا آوردم تا ببینم کار کیه که دیدم ماهان بیصدا گفت: ضایع بازی درنیار.
اخم کردم و درست نشستم.
به چه حقی گونمو بوسید؟
با یادآوری گرمی لبش روی گونم یه جوری شدم.
– عزیزم، انگار نمیبوستت که اینقدر شکه شدی!
لبمو گزیدم.
حالا چی بگم؟
به جای من ماهان گفت: شکه شد چون مهرداد تو جمع نمیبوستش.
همون دختره با تعجب گفت: وا! چرا؟!
– چون من ازش خواستم، خوشم نمیاد.
خندید.
– خجالت میکشی؟
به اجبار خندیدم.
– آره.
از رو پای پسره بلند شد و کنارم نشست.
به بازوم زد.
– راحت باش بابا.
دستشو دراز کرد.
– لیندا.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
– مطهره.
لبخندی زد.
– ازت خوشم میاد، چهرهی مظلوم و با نمکی داری.
خجالتزده دستی به شالم کشیدم.
– نظر لطفته عزیزم.
– حالا مهرداد…
کلامش با صدای گوشیم قطع شد.
کیفمو باز کردم و گوشیمو برداشتم.
با دیدن “محدثه” گفتم: ببخشید، اینو باید جواب بدم.
– راحت باش.
بلند شدم و به سمتی رفتم.
جواب دادم و بیمقدمه گفتم: صبر کن برم یه جا که صدای آهنگ کمتر بیاد.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
با دیدن یه راهرو که فکر کنم به سمت اتاقها میرفت تند به سمتش رفتم و واردش شدم.
داخلش سه تا در اتاق بود.
گوشیو به گوشم چسبوندم.
– سلام.
کشیده گفت: سلام، خوش میگذره؟
صدای عطیه اومد.
– با استاد؟
با طعنه گفتم: همه چیز خوبه، شما خوش میگذره تو شهربازی؟
با بدحنسی گفت: عالیه عزیزم، عالی.
#مهـرداد
عصبی ازش دور شدم.
دخترهی هرزه، فکر میکنه آدمیم که خام حرفهاش بشم!
تازه لادن دست از سرم برداشته و از شرش راحت شدم، حالا این داره به پر و پام میپیچه.
به بچهها نزدیک شدم.
با ندیدن مطهره اخمهاش شدید به هم گره خوردند.
– مطهره کجاست؟
ماهان با اخم گفت: حالت خوبه؟ چی بهت گفت که اینقدر به هم ریختی؟
چنگی به موهام زدم.
– فقط زر زد اعصابمو به هم ریخت، کجاست؟
– رفت تلفن جواب بده.
به طرفی اشاره کرد.
– اینوری رفت.
با فکر به اینکه شاید بازم اون پسره باشه خونم به جوش اومد و به اون سمت تند قدم برداشتم.
وارد راهرو شدم که پشت بهم همونطور که انگشتشو روی دیوار میکشید و جلو میرفت دیدمش.
– چی داری میگی؟ از خجالت آب شدم.
دست به سینه به حرفهاش گوش دادم.
با حرص گفت: زهرمار، بخدا استادی به این پررویی ندیده بودم!
عصبانیتم پرید و خندم گرفت.
– آره، برو زیادی زر زدی.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂