لبخند محوی روی لبش نشست و چشمهاشو باز کرد.
– اوایل مهر بود، اولین کلاسی بود که با من داشتی، دیر رسیدی و فکر کردی استاد نیومده.
خندید و ادامه داد: همینطور سرتو انداختی پایین و اومدی توی کلاس، وقتی ازت پرسیدم اینجا در نداره گفتی داره، منو با یکی از دانشجوها اشتباه گرفته بودی.
سرم تیری کشید که چشمهامو روی هم فشار دادم.
نگران گفت: مطهره؟
با درد گفتم: ادامه بده.
باز سردردم شروع شد که دستهامو مشت کردم و لبمو به دندون گرفتم.
با صدایی که نگرانی توش مشهود بود گفت: وقتی فهمیدی استادتم کلی معذرت خواهی کردی.
سردرد شدیدتر شد که خم شدم و اشک زیادی توی چشمهام حلقه زد.
با ترس گفت: مطهره؟
به زور لب باز کردم: ادامهش.
بازوهامو از پشت گرفت که خودمو جلو کشیدم و دستشو پس زدم و با درد و چشمهای پر از اشک داد زدم: گفتم ادامهشو بگو.
با ترس گفت: بیخیال باید ببرمت دکتر.
خواست دستهامو باز کنه که از سردردم جیغی کشیدم و این دفعه اشکهام روونه شدند.
انگار مغزمو داشتند تیکه تیکه میکردند و طاقت چشم باز کردن نداشتم.
– اونوقت مگه کلاس طویلهست که همینجوری سرتو بندازی پایین و بیای تو؟
– ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم مبصر داره و خبر ندارم؟
مدام کلمات و جملات مفهوم و نامفهومی به یادم میومد اما تصویری به یادم نمیومد.
گوشم سوت میکشید و حرفهای مهرداد رو نمیشنیدم.
فقط حس میکردم که داره دستهامو باز میکنه.
به سختی صدایی از خودم درآوردم: قرصم… ببین… توی جی… بمه؟
با حس اینکه دستهام باز شدند روی سرم گذاشتم و سرمو فشردم.
اشکهام تند تند پایین میومدند.
از درد دوست داشتم که بمیرم و راحت بشم؛ دیگه خسته شده بودم.
دستشو کنار پام حس میکردم.
– اوکی شدی خانم پررو؟
– دارند شوخی میکنند نه؟
یه چیزیو روی لبم حس کردم که دستشو پس زدم و خواستم بلند بشم اما بدنم هنوز به تاج بسته شده بود.
یه دفعه فکمو گرفت و یه چیزی توی دهنم گذاشت که با حس کردن قرص خیالم راحت شد.
خواستم همینطوری قورتش بدم که با سردی آب توی دهنم به کمک آب خوردمش.
از گریه و درد به سکسکه افتاده بودم.
یه دستم روی سرم بود و یه دستمم مانتومو تو مشتم گرفته بودم.
زیاد نگذشت که یه دفعه درد به یکباره خوابید و سوت کشیدن گوشم از بین رفت که چشمهامو باز کردم و به سرفه افتادم.
دست مهرداد دور شونم حلقه شد و با ترس گفت: بهتری؟
با دست تقربیا لرزونم دستشو پایین انداختم و تن کم جونمو به تاج تکیه دادم و چشمهایی که انگار ماهها باز بودند رو روی هم گذاشتم.
سعی میکردم نفس بگیرم و قدرتمو جمع کنم.
با عجله گفت: میرم واست آب قند بیارم.
بعدم صدای باز شدن در رو شنیدم.
لب خشک شدمو با زبون تر کردم و آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
با یادآوری اینکه دستهام بازند سریع چشمهامو باز کردم.
یه نگاه به بیرون که با باز بودن در مشخص بود انداختم و بعد نیرومو جمع کردم و مشغول باز کردن طنابهای دورم شدم اما هنوز گرهی رو باز نکرده بودم که با ورودش نفس تو سینم حبس شد و سریع سرمو بالا آوردم.
در رو بست و قفل کرد.
– تا من نخوام جایی نمیری.
بعدم کلیدشو برداشت و به سمتم اومد.
کنارم نشست و لیوانشو روی میز گذاشت.
خواست دستهامو ببنده که تند گفتم: بذار دستهام باز باشند، خودت که اینجایی پس نمیتونم فرار کنم.
با تردید به چشمهام زل زد که مظلوم نگاهش کردم.
– آره، این همون نگاه اصلیه توعه، بیرحمی بهت نمیاد خانمم.
خواست موی ریخته شده توی صورتمو کنار بزنه اما عقب کشیدم.
ناامید دستشو انداخت.
لیوانو برداشت و به سمتم گرفت که ازش گرفتم و تا آخرشو خوردم.
لیوانو کنارم انداختم.
– ادامه بده.
سرشو تکون داد.
– نه، ادامه نمیدم.
اخمهام درهم رفت.
– میگم ادامه بده.
– نمیدم چون طاقت ندارم که دوباره تو اون حال ببینمت.
بستهی قرصمو بالا گرفت.
– فقط یه دونه دیگه مونده، اینجاهم اونقدر دور از تهرانه که زود نمیتونم برم بخرمو بیام.
با اخم گفتم: مگه اینجا کجاست؟
– وسط جنگلی که اون نیما حتی فکرشم نمیتونه بکنه.
با یادآوریش نگران شدم.
– حتما داره دنبالم میگرده، ولم کن بذار برم.
مصمم به چشمهام زل زد.
– اونقدر اینجا میمونی تا وقتی که حافظتو به دست بیاری.
خیره نگاهش کردم.
نیما نمیخواد درمان بشم اما اون با وجود اینکه کلی بلا سرم آورده میخواد که به یاد بیارم؟ این منطقی نیست!
– مهرداد بودی دیگه؟
غم نگاهشو پر کرد و سری تکون داد.
– ببین مهرداد خان، حافظهی من برنمیگرده، با اینجا موندنم فقط نیما رو عصبیتر می…
– اما این سردردا علائمند مطهره، یعنی اینکه تو درمان میشی، فقط نیاز به یه جرقه داری، باید تو موقعیتهایی قرار بگیری و جاهایی بری که قبلا تجربهشو داشتی، یکی مثل همین کلبه.
گره اخمم کمی بازتر شد.
– من قبلا اینجا بودم؟
سری تکون داد.
– همون موقعی که بهت اعتراف کردم دوست دارم، فعلا به حافظهت فشار نیار، فکر کنم همین اول ظهری به اندازهی کافی مغزت کار کرده، اگه میخوای بخوابی بخواب.
چیزی نگفتم که بلند شد و خودشو روی کاناپهی مشکی رو به روم انداخت.
یه چیزیو از جیبش درآورد که با دیدن جاسیگاری ابروهام بالا پریدند.
یه نخ برداشت و با فندک روشنش کرد.
همونطور که به پنجرهی رو به رو نگاه میکرد یه پک کشید و دودشو به بیرون فرستاد.
نگاه ازش گرفتم و دور اتاق چرخوندم.
اگه اینجا بودم پس باید یه چیز نامفهومیم که شده یادم بیاد.
چشمهامو بستم.
اما نه، واسه الان یا شایدم واسه امروز دیگه مغزم کشش فکر کردن نداره.
از طرفی میخواستم یه جوری فرار کنم اما از طرفی میخواستم حرفهاشو هر چند که اگه دروغ باشه بشنوم و با حرفهای نیما مقایسه کنم.
دیگه واقعا نمیدونم باید به کی اعتماد کنم.
چشمهامو باز کردم و بهش چشم دوختم.
چشمهاشو بست بود و میکشید.
– از کی سیگار میکشی؟
چشمهاشو باز کرد.
کوتاه به من و بعد به سیگارش چشم دوخت.
– از وقتی که با چشمهای خودم زیر خاک رفتنتو دیدم.
بهم نگاه کرد و با غم عجیب توی چشمهاش گفت: تو نمیدونی چه باریو تحمل میکردم.
تلخ خندید.
– اگه فراموشی نداشتی قطعا الان سرزنش که بماند با چماغ میفتادی دنبالم.
ناخواسته قلبم از لحنش درد گرفت، جوری که بیاراده ملحفهی سفید روی تختو توی مشتم گرفتم.
چشم ازم گرفت و به کشیدنش ادامه داد.
تو داری حقیقتو میگی یا نیما؟
نیما عکسهایی که کنار هم بودیمو نشونم داد، تو چه مدرکی داری؟
سیگارش ته کشید که باز یکی دیگه درآورد.
خواست روشنش کنه که با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: نکش.
بهم نگاه کرد.
– همون یکی بسه.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد با یه تلنگ سیگار رو روی زمین انداخت.
دستهاشو زیر سرش برد و به پنجره چشم دوخت.
نگاه ازش برداشتم و به دنبال کفشم چرخوندم.
عاشق اون کفشم، یعنی اگه بلایی سرش اومده باشه بیچارش میکنم.
وقتی پیداش نکردم با اخم رو بهش گفتم: کفشم کجاست؟
بهم نگاه کرد.
– تو زباله دونی.
اخمهام چنان در هم رفت که ابروهاش بالا پریدند.
غریدم: به چه حقی کفش منو دور انداختی؟ هان؟
پوزخندی زد.
– نیما جونت توی کفشت ردیاب گذاشته بود، خبر داشتی؟
جا خورده گفتم: چی داری میگی؟
– ردیاب توی کفشت بود.
متعجب بهش زل زدم.
پس بگو با اینکه گوشیمو خاموش کرده بودم چجوری اون شب پیدام کرده!
دندونهامو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
جاسوسی منو میکنه؟ مگه بچم که ردیاب واسم میذاره؟ یا بهم اعتماد نداره؟
نفس پر حرصی کشیدم و موهامو جمع کردم.
– کش مو میخوام.
– ندارم.
پوفی کشیدم.
– گیرهی مو چی؟
از جاش بلند شد.
– باید ببینم.
کشوها رو دونه دونه باز کرد.
– اگه نیست شالمو دور موهام میبندم.
سرشو خاروند و تا کمر توی کمد رفت که خندم گرفت.
بین لباسها گم شده بود.
بیرون اومد و گفت: قبلا یه دونه اینحا دیدم اما نیست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و شالم برداشتم.
دور موهام پیچیدم و گره زدم.
در کمد رو بست و چرخید.
خواست حرفی بزنه اما نگاهش رو یه جایی ثابت موند که با ابروهای بالا رفته گفتم: چیزی…
با یادآوری کبودی گردنم بیاراده لبمو گزیدم و دستمو روش گذاشتم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه تصاویر نامفهومی توی ذهنم به یادم اومد.
درست مثل همین الان چشمهاشو بسته بود و دندونهاشو روی هم فشار میداد و منم ترس داشتم از این حالتش.
قبل از اینکه سردردی سراغم بیاد سرمو به چپ و راست تکون دادم.
عصبی چنگی به موهاش زد و بیحرف از اتاق بیرون رفت.
یعنی یادش رفت دستهای من بازه؟!
از فرصت استفاده کردم و سریع طنابهای دورمو باز کردم.
شالمو از دور موهام کندم و زود بلند شدم.
نگاهی به پنجره انداختم.
کوتاه به در نگاه کردم و بعد کاناپه رو تا زیر پنجره کشیدم.
روش وایسادم و پنجره رو باز کردم.
ارتفاعش خیلی کم بود اما تنها مشکلش این بود که حفاظ داشت.
نفس عصبی کشیدم و از کاناپه پایین پریدم.
به سمت در رفتم و آروم بازش کردم.
وقتی دیدم نیست با احتیاط بیرون اومدم.
از توی آشپزخونه صداهایی میومد.
آروم یه قدم برداشتم.
تا خواستم قدمی دیگه بردارم با دیدن شمعها و گلبرگهای توی هال پاهام میخ زمین شدند.
آشناست… این صحنه بیش از حد آشناست.
آروم به جلو رفتم و نگاه سردرگممو اطرافم چرخوندم.
مطمئنم که اینجا بودم، این صحنه رو دیدم.
به مبل فیروزهای دست کشیدم که یه دفعه نمیدونم چی شد که بدنم لرزید و جلوی چشمهام جرقهای زده شد که سریع چشمهامو بستم.
با کمی مکث آروم چشمهامو باز کردم.
میترسیدم بازم سردرد بگیرم.
با صدای مهرداد سریع بهش نگاه کردم.
– دلم نیومد جمعشون کنم.
دم آشپزخونه وایساده بود.
نگاهمو اطراف چرخوندم و بازم قدم برداشتم.
این صحنه رو حتی یه بارم توی خواب دیدم.. آره درسته.
– واست آشناس؟
گیج بهش نگاه کردم.
– خیلی.
به سمتم اومد.
– پس کمکت میکنم بیشتر یادت بیاد.
– من چرا اینجا بودم؟
گوشیشو از جیبش بیرون آورد و رو به روم وایساد.
منتظر نگاهش کردم.
چند ثانیه بعد سرشو بالا آورد و نگران گفت: میترسم بهت نشون بدم بازم سردرد بگیری.
بیتاب گفتم: مهم نیست، این حس سردرگمی از سردردم بدتره.
بستهی قرصمو از جیبش بیرون آورد.
– فقط یه دونه مونده.
خیره به چشمهاش گفتم: اشکال نداره.
اونقدر دستمو مشت کرده بودم که ناخونهام پوستمو بد میسوزوندند.
کمی دست دست کرد اما درآخر گوشیو به سمتم گرفت که بیطاقت از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم.
با عکسی که دیدم ماتم برد.
همینجا، با مهرداد، شمعا روشن، خوشحال بودم، مهردادم خوشحال بود.
اون دستمو با زحمت بالا آوردم و بعدیو زدم.
این دفعه با حرص نگاش میکردم و اونم داشت میخندید.
بهش نگاه کردم و نفس بریده گفتم: اینا یعنی چی؟
لبخند محوی زد.
– بعدیا رو ببین.
انگار به زور نفسم بالا میومد.
بعدی زدم.
شمال بود، کنار دریا.
اینبار از پشت بغلم کرده بود.
سرمو به چپ راست تکون دادم.
– اینا واقعی نیستند، فتوشاپند.
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– برو به هر فتوشاپیستی که میخوای نشون بده، بهت میگه که نیست.
اما عکسهای نیما… وای خدا دارم دیوونه میشم.
بعدی زدم.
داشتم گونهشو میبوسیدم.
از سردرگمی اشک توی چشمهام حلقه زده بود.
فکر میکردم بازم برگشتم سر خونهی اول.
– بیشتر عکسا توی لپ تاپه بخوای بهت نشون میدم.
عکسو رد کردم اما با عکسی که دیدم سرم تیری کشید که اخمهام به هم گره خوردند.
این آدما دیگه کیند؟
انگار ذهنمو خوند که گفت: مدلینگان، روز تولدم اینجا بودیم.
بهش نگاه کردم که دیدم اشک توی چشمهاشه.
– واست گیتار زدم، ماه بانوجان.
یه دفعه بدتر از هر موقع سرم تیر کشید که با آخ بلندی گوشی از دستم در رفت و نزدیک بود بیوفتم اما سریع پیرهن مهرداد رو گرفتم، اونم زود دستشو دورم حلقه کرد.
با ترس گفت: مطهره؟
لباسشو بیشتر تو مشتم گرفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
سردردم، عطرش، حرفهاش، عکسها، همه دست به دست هم داده بودند تا منو تا مرز مردن ببرند و باعث بشند که به گریه بیوفتم.
برخلاف همیشه که سعی میکردم صدام درنیاد این دفعه با گریه داد زدم: سرم، دارم میمیرم.
مهرداد سریع زیر زانو و گردنمو گرفت.
صدای هق هقم توی خونه پیچید.
دستهامو روی سرم گذاشته بودم و فشار میدادم.
روی مبل خوابوندم و با ترس گفت: بیا قرصو بخور.
چشمهامو به زور باز کردم که دیدم ترس شدیدی توی نگاهش موج میزنه.
قرصو توی دهنم گذاشت که به زور قورتش دادم.
از درد میخواستم فریاد بکشم.
موهامو تو مشتم گرفتم و همونطور که تند تند اشکهام پایین میومدند داد زدم: این دفعه میمیرم.
نفسم به زور بالا میومد.
یه دفعه تو بغلش گرفتم و با بغض گفت: غلط کردم نباید بهت میگفتم، خانمم طاقت بیار زود دردش میخوابه.
سرمو تو بغلش گرفت که صدای هق هقم تو بغلش خفه شد.
گرمای تنش! نه خدا دارم دیوونه میشم.
برای اولین بار با زجه خدا رو صدا زدم.
معلوم بود اونم گریه میکنه.
– تحمل کن نفسم.
انگار صداها توی سرم میپیچید و تصاویری از گذشته به یادم میومد اما چنان سرمو به درد میاورد که حتی نمیتونستم چشمهامو باز کنم و فقط اشک میریختم.
کل تنم میلرزید و یخ کرده بود.
گوشیمو از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه کاری بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید که چی بشه؟ به شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو هم خوشت میاد که بهت زنگ بزنه، نه؟
این خاطره؟ مهرداد بود نه؟ اما کجا اتفاق افتاده؟
گوشم شدید سوت میکشید.
دقیقا داشتم طعم تلخ مرگو میچشیدم.
به جعبه اشاره کردم.
– سوسکه اون توعه نه؟
آب دهنشو با صدا قورت داد.
با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا محسن گزارش بدم که چه نوههایی داره!
اون پسره کنارش چرا یادم نمیاد کیه؟
اما نه… آره خودشه… فکر کنم برادرش ماهانه.
اطراف واسم نامفهوم شده بود و حتی صدای مهردادمو بخاطر سوت کشیدن گوشم نمیشنیدم.
انگار تو ضمیر ناخودآگاهم گیر افتاده بودم و نمیتونستم چشمهامو باز کنم.
دقیقا حالت بین خواب و بیداری داشتم.
– اذیت نکن، فقط یه بوسهست.
اولین باری که بوسیدم همینجا بود… اگه اشتباه نکنم تو یه مهمونی، تو یه راهرو.
– کبکت خروس میخونه دانشجو کوچولو!
– استاد…
بهم چسبید که بیاراده حرفمو قطع کردم و به دستش چنگ زدم.
نزدیک گوشم گفت: استاد نه، برای تو مهردادم!
استادم بود… مهرداد استادم بود!
– بخوای میتونی، مطهره بیرحمی نکن، تو شانس درمان شدنمی، شاید تو بتونی منو از این چاه دربیاری.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– نمیتونم، متاسفم.
به سمت در چرخیدم.
تا خواستم بازش کنم از پشت سرم در رو بست.
– نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون، تو منو دوست داری.
عصبی گفتم: چرنده! من هیچ کسیو دوست ندارم.
یه بیماریای داشت… درسته، مطمئنم، اما چی بود؟
#مهـرداد
با ترس به گونهش زدم، درحالی که بدنش یخ زده بود عرق میریخت!
حتی گریه هم نمیکرد و مدام یه چیزی زیر لب زمزمه میکرد.
باز به گونهش زدم و با گریه گفتم: خانمم چشمهاتو باز کن، قربونت برم یه چیزی بگو.
دیگه نمیتونم صبر کنم.
سریع زیر زانو و گردنشو گرفتم و بلندش کردم.
هراسون به سمت در دویدم.
در رو با شدت باز کردم و قفل ماشینو زدم.
روی صندلی جلو نشوندمش و صندلیو خوابوندم.
سریع ماشینو دور زدم و در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم یه دفعه صدای شلیک همه جا رو پر کرد و بلافاصله درد وحشتناکی توی بازوم پیچید که فریاد زدم و دردش واسه لحظهای جونو از بدنم گرفت که پاهام سست شدند اما سریع در رو گرفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
با شنیدن صدای نیما نفس زنان سریع چشمهامو باز کردم.
– این فقط بخشی از تلافی بود.
دستمو روی بازوم گذاشتم که پر از خون شد.
با چشمهای به خون نشسته درحالی که درد امونمو بریده بود به نزدیک شدنش نگاه کردم.
اسلحهای توی دستش بود و دوتا از محافظاشم پشت سرش بودند.
امکان نداره که پیدامون کرده باشه!
رو به روم وایساد و اسلحه رو به سمتم گرفت.
ترسیده بودم اما سعی میکردم فقط خودمو عصبی نشون بدم.
– ناموس دزد کثافت!
با مشتی که حوالهی صورتم کرد روی زمین پرت شدم و از درد دستم داد کشیدم.
یه دفعه پاشو روی بازوم گذاشت که از درد لرزیدم و خاکو تو مشتم گرفتم.
با نفرت و خشم آشکار توی صداش گفت: همه چیز اینجا تموم نمیشه مهرداد خان.
تا بخوام چشممو باز کنم درد بدی توی سرم پیچید و دیگه چیزی نفهمیدم.
#مـطـهـره
پلکهایی که انگار ماهها بسته بودند رو باز کردم و چندین بار پلک زدم تا دیدم نرمال شد.
آب دهنمو با تشنگی قورت دادم و نگاهی به موقعیتم انداختم.
انگار بیمارستانم!
کمی خودمو بالا کشیدم.
وقتی از پلهها پرت شدم پایین کی منو رسونده بیمارستان؟ نکنه اون نیمای دزد؟
خواستم یکیو صدا بزنم اما یه دفعه خون به مغزم دوید و خاطرات مثل سیل به ذهنم هجوم آوردند که با شتاب تکیهمو از تخت گرفتم و شکه دو دستمو روی دهنم گذاشتم.
دو ماه گذشته! من کنار نیما بودم! کنار بزرگترین دشمنم! حتی باهاش رابطه…
اشک زیادی توی چشمهام جوشید.
خدایا مهرداد!
من تو کلبه بودم اونم کنار مهرداد، حتما اینجاست، حتما اون منو آورده بیمارستان.
دستهامو پایین آوردم و با بغض داد زدم: مهر…
یه دفعه در باز شد که با دیدن نیما شدید قفل کردم و انگار لبام به هم دوخته شدند.
لبخندی زد و کیسه به دست وارد شد.
– خیلی خوابیدیا!
نفرت تموم وجودمو پر کرد.
نیما اینجا چیکار میکنه؟
مهرداد کجاست؟
بهم نزدیک شد و کیسه رو روی میز گذاشت.
این همه مدت پا به پای نیما توی خلافهاش شرکت کردم، منو تبدیل به یه هیولا کرده بود!
آخ خدا مهرداد چیکشیده تو این دوماه!
فقط سکوت کرده بودم و با چشمهای لبریز از اشک به چهرهی منفورش نگاه میکردم.
نگرانی نگاهشو پر کرد.
– مطهره؟ خوبی؟
جوابشو ندادم که دستشو کنار صورتم گذاشت.
– یه حرفی بزن.
خواستم دستشو پس بزنم اما زود جلوی خودمو گرفتم و دستمو مشت کردم.
اون نباید بفهمه که حافظم برگشته وگرنه زندانیم میکنه و دیگه رنگ آزادیو نمیبینم.
تو این مدت این کثافتو خوب شناختم.
به اجبار لبخندی زدم و دستمو روی دستش گذاشتم.
– میدونستم پیدام میکنی.
لبخند عمیقی زد و سرمو تو بغلش کشید که از گرمای تنش حالم به هم خورد.
روی سرمو بوسید.
– بهت گفتم که هروقت تو دردسر افتادی نترس، چون من هستم.
با نگرانی که سعی بر پنهانش داشتم گفتم: اون پسره چی شد؟ چیکارش کردی؟
ازم جدا شد و موهامو پشت گوشم برد.
– دارم یه کم ادبش میکنم.
نفسم بند اومد.
– یعنی چی؟
لبخندی زد.
– تو به اینا کار نداشته باش.
اخم کردم.
– چیکارش کردی نیما؟ دردسر میشه.
بلند خندید.
– کی؟ اون مهرداد؟ بیخیال عشقم.
خم شد و چونمو گرفت.
به زور این نزدیکیو داشتم تحمل میکردم.
– یه کم ادب بشه ولش میکنم.
میدونستم تا نخواد چیزی بهم نمیگه پس بهتر بود سکوت کنم و بعد خودم پنهانی ته قضیه رو درارم.
لبخندی زدم.
– باشه.
لبخندی زد و سرشو جلو آورد که بیاراده به عقب رفتم.
ابروهاش بالا پریدند.
سریع سعی کردم قضیه رو جمعش کنم.
– حس میکنم سرماخوردم.
– سرماهم بخوری بازم طعم لباتو از دست نمیدم.
اینو گفت و بلافاصله لبشو روی لبم گذاشت که بدترین حس دنیا وجودمو پر کرد.
مثل همیشه عمیق و طولانی بوسیدم که به اجبار همراهیش کردم.
تو منو تبدیل به آدم پست کردی! منو از یاد خدا دور کردی! هزار درجه منو تغییر دادی، حتی با دروغ و دغل منو عقد خودت کردی نیما خان؛ قسم میخورم که این کاراتو بیجواب نمیذارم، میشم دوستی که از پشت بهت خنجر میزنه، فقط تماشا کن و ببین که چجوری به خاک سیاه میشونمت.
*********
همین که نیما رفت شرکت از فرصت استفاده کردم و وضو گرفتم.
چادری اینجاها پیدا نمیشد واسه همین از پتوی مسافرتی به عنوان چادر استفاده کردم.
مهرم پیدا نمیشه به جاش یه سنگ صاف پیدا کردم.
رو به روی مهر وایسادم و نفس عمیقی کشیدم.
شرمم میگیره خدا… میدونم که این مدت یه عوضی بودم اما میدونم که تو میبخشیم.
خوشحالم که دستم به خون کسی آلوده نشده، وگرنه نمیدونستم با عذاب وجدانش چجوری زندگی میکردم.
کمکم کن بتونم کثافت کاریای نیما رو رو کنم و بندازمش زندان اما نکتهی مثبت این مدت اینه که منو تبدیل به یه زن قوی و اراده کرده، دیگه خبری از اون مطهرهی ترسو که خودشو دست این و اون بده و بذاره واسش تصمیم بگیرند نیست.
حتی نیما باید تاوان سیگاری شدن مهرداد روهم بده.
نگران نباش آقای من، همه چیزو درست میکنم.
نمازمو که خوندم کت چرم مشکیمو پوشیدم و شال بافتنیو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
دوماه نماز قضا دارم!
نفسمو به بیرون فوت کردم.
از پلهها پایین رفتم.
صدای سارا و رادمان از بیرون عمارت میومد.
انگار داشتند بازی میکردند.
از ساختمون بیرون اومدم که دیدم دارند برف بازی میکنند.
نگاه رادمان بهم خورد که به سمتم دوید و داد زد: خاله جون تو هم بیا بازی.
لبخندی زدم.
بهم که رسید دستمو گرفت.
– بیا.
به سارا نگاه کردم که دیدم مغرورانه نگاهم میکنه.
خم شدم و انگشتمو به نوک بینی سرخ شدش زدم.
– من یه کم کار دارم فسقلی، کارم که تموم شد میام.
بدون مخالفت گفت: باشه زود بیا.
بعد به سمت سارا دوید.
دستهامو داخل جیبهام بردم و به سمت سیروان که کنار احمد وایساده بود و حرف میزد رفتم.
نگاهشون بهم افتاد که سکوت کردند و کوتاه سر خم کردند.
سیروان: امری دارید خانم؟
با سر اشاره کردم که دنبالم بیا، بعدم چرخیدم و به سمت استخر رفتم که پشت سرم اومد.
وقتی رسیدم وایسادم و گفتم: نیما بهم زنگ زده که برم یه سر به اون پسره مهرداد بزنم و یه کم اطلاعات ازش بکشم، ماشینو آماده کن.
بدون چون و چرا گفت: چشم خانم.
پس قطعا نیما نگفته که منو اونجا نبرند چون فکر میکرده بیخیال شدم.
– میرم آماده بشم.
به سمت ساختمون رفتم.
بعد از پوشیدن پالتوی تا زیر زانوی چرمی که کنارش چاکی داشت و شلوار لی مشکی و سر کردن یه شال قرمز، چکممو پام کردم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم.
از عمارت بیرون اومدم که ماشینو رو به روی پلهها دیدم.
از پلهها پایین رفتم و در عقبو باز کردم.
نگاه کوتاهی به سارا که موشکافانه بهم نگاه میکرد انداختم و بعد سوار شدم که راننده از راه سنگ فرش شده روند.
دم در سعیدم سوار شد و از عمارت بیرون اومدیم.
نفس پر حرصی کشیدم.
هر جا میرم این پسره هم باید همرام باشه!
چندین دقیقه تو یه جادهی خاکی که کمی از برف پوشیده شده بود میرفتیم.
یعنی اون جایی که مهرداده گرمه؟
ناخونمو گاز گرفتم.
کاش بشه فراریش بدم یا نیما رو راضی به آزاد کردنش کنم.
بالاخره بعد از کلی انتظار به یه کارخونهی مخروبه رسیدیم که اخمهام درهم رفت.
تا حالا اینجا نیومده بودم.
سعید پیاده شد و در رو برام باز کرد.
پیاده شدم.
همونطور که به سمت داخل میرفتیم گفتم: بهش غذا دادین؟
– تو راهه.
– خوبه.
یه درآهنی بزرگ رو باز کرد که وارد شدم.
نگاهی به فضای نسبتا تاریکی که با نور کم جونی که از هواکشهای بزرگ به داخل میتابید روشن میشد انداختم.
یه پوشش پلاستیکیو کنار زد که ازش رد شدم.
چندتا از آدمای نیما این اطراف پرسه میزدند.
یه در آهنیو باز کرد که وارد شدم اما همین که سر بالا آوردم با دیدن مهرداد و وضعیتش پاهام میخ زمین شدند و انگار حس کردم واسه یه لحظه قلبم نزد.
جوشش اشکو خوب حس میکردم.
یه دستش و تیکهای از لباسش حسابی خون بود و دور بازوش باندی پیچیده شده بود.
کنار لبش پاره شده بود و قسمتی از صورتش کبودی داشت.
قبل از اینکه اشکی از چشمم پایین بیاد نگاه ازش گرفتم و با خشمی که سعی بر کنترلش داشتم گفتم: تنهامون بذارید.
سعیو: ولی خانم…
داد زدم: گفتم تنهامون بذارید این بحث محرمانهست و فقط منو نیما باید حرفهاشو بدونیم.
با نارضایتی چشمی گفتند و هر سه تاشون از اتاق بیرون رفتند.
چونم از بغض لرزید و آروم به سمتش رفتم.
پلکهاش تکونی خوردند و خواست سر بالا کنه اما آخ آرومی گفت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
خم شدم و خواستم دست لرزونمو روی صورتش بذارم اما یاد نقشهم افتادم و سریع عقب کشیدم.
بیجون لب زد: مطهره؟ خودتی نه؟
اشکی از چشمم چکید که سریع چرخیدم و چشمهامو بستم تا بغضمو مهار کنم.
چیکارش کرده که حتی طاقت چشم باز کردنم نداره؟!
دو دستمو توی صورتم کشیدم و یه صندلی برداشتمو رو به روش گذاشتم.
سعی کردم جدی باشم و ضعف نشون ندم.
– آره منم.
به زور چشمهاشو باز کرد و نگاهشو بالا آورد.
چقدر شب توی چشمهاش بیمهتاب شده!
لبخند بیجونی زد.
– خوشحالم که حالت خوب شده.
نگاهی به لب خشک شدش انداختم.
– آب میخوری؟
به چشمهاش نگاه کردم.
سرفهای کرد و گفت: آره.
از یخچال قدیمیای که کنار اتاق بود پارچو درآوردم و آبو تو لیوان یه بار مصرف ریختم.
با بسته بودن دستهاش لیوانو روی لبش گذاشتم که چشمهاشو بست و آبو خورد.
معلوم بود داره درد میکشه.
لیوانو انداختم و سرجام نشستم.
– وقتی بیهوش بودم چی شد؟
به چشمهام خیره شد.
– همه چیز یادت اومده؟
خودمو نباختم.
– نه.
امید توی نگاهش پر کشید.
– اینجام تا سوالایی که نیما جواب نداده رو از تو بپرسم، دیروز چه اتفاقی افتاد؟
لبشو با زبونش تر کرد.
– خواستم ببرمت بیمارستان اما نیما پیدامون کرد… هنوزم توی شکم که چجوری پیدامون کرده.
نیشخند الکی زدم.
– نیما رو دست کم نگیر!
با درد خندید.
– آره، دست کمش گرفتم که تو رو ازم گرفت.
فقط سکوت کردم.
– بهم شلیک کرد.
ترس وجودمو پر کرد و سریع لب صندلی نشستم.
– کجات؟
– بازوم.
نفس بریده گفتم: بردت بیمارستان؟
چشمهاشو بست و خندید.
– واقعا فکر میکنی نیما دلش به حالم میسوزه؟
با ترس بلند شدم و باند دور بازوشو باز کردم.
– چیکار میکنی؟
باند رو که باز کردم با دیدن بخیه شدن زخمش انگار یه بار بزرگیو از رو دوشم برداشتند و چشم بسته نفس آسودهای کشیدم.
– نگرانمی خانمم؟ نه؟
سریع چشمهامو باز کردم و با عصبانیت گفتم: چه نگرانیای! فقط ترسیدم بمیری، چون مدلینگی اگه بمیری همه جا پخش میشه و نیما تو دردسر میوفته.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
چه هیجانی شده😍😍😍خیلی خوبی نویسنده عاشقتم که هرروز پارت میزاری😘
نویسنده عزیزم عاشقتم ممنونم ک ب مخاطب احترام میذارین و هر روز پارت میدین رمانتون محشره ممنونم انشالله ک خدا همواره سایتون رو برا ما و خانوادتون حفظ کنه ب جرات میتونم بگم بهترین رمانیه ک خوندم عالی و پرفکت بازم ممنون
عالیییییییی فقط کاش این دفعه نیما نتونه هیچ غلطی بکنه و مطهره به مهرداد برسهههه
رمانتون خیلی خوبه. لطفا این روند پارت گذاری رو همینجوری ادامه بدید.
عالیه این رماااان
الهی نیما پیش مرگت بشه مهرداد❤❤😅