از شرکت بیرون اومدم و بلافاصله به نیما زنگ زدم.
با سه بوق جواب داد.
– سلام.
نگاهی به اطراف انداختم.
– سلام، همه چیز حل شد استخدام شدم.
صدای سرخوشش بلند شد.
– عالیه، کارت خوب بود… فقط ببین، اون مهرداد خیلی زرنگه حواست باشه.
پوزخندی زدم.
– میدونم و واسه همینه که دارم ماهها نقشه میکشم که چجوری زمینش بزنم، اون عوضی بخاطر خرد کردنم باید تقاص پس بده.
– حالا آروم باش خوشگلم، به زودی به خواستت میرسی به شرطی که اطلاعات اون شرکتو بهم برسونی.
قفل ماشینمو زدم و درشو باز کردم.
– کارمو بلدم، خیالت راحت.
#مطـهره
محدثه با خنده گفت: استاد میکشتت مطهره.
خندیدم و دست به کمر به شاهکارم روی صندلی نگاه کردم.
جایی که قراره اون استاد پرروم بشینه چرب چرب کرده بودم.
با باز شدن در سریع صندلیو داخل میز بردم.
عدهای از بچهها وارد شدند.
از عمد خیلی زودتر اومده بودم که کسی نباشه.
به میز تکیه دادم و خونسرد گفتم: خب بچهها چه خبر؟ درسو خوندید؟
محدثه سرشو خاروند.
– آره، فکر کنم امروز از ده بالاتر نمیام.
خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
کم کم همهی بچهها اومدند و نشستند.
عدهای امتحان امروز رو مرور میکردند و عدهای هم بیخیال حرف میزدند.
با وارد شدن سریع چندتا بچهها فهمیدم که استاد داره میاد.
هر سه تامون سریع به سمت صندلیهامون رفتیم و نشستیم.
عطیه با خنده آروم گفت: چه شود!
آروم خندیدم.
گفتم یه بلایی سرت میارم استاد جون، حالا حرص منو در میاری؟
فقط خداکنه همینجوری بشینه نگاهش به نشیمن صندلی نخوره وگرنه نقشهم بر فنا میره.
با وارد شدنش همه بلند شدیم.
چندتا از بچهها سلامی کردند که جوابشونو داد.
کیفشو روی میز گذاشت.
– یه کم دوره کنید بعد امتحان میگیرم.
عدهای بچهها شروع کردند به حرف زدن که تو کلاس همهمهای شد.
از بین حرفهاشون یه چیز مشترک بود و اونم اینکه ” امتحان نگیرید “.
با اخم دستشو بالا گرفت و محکم گفت: بسه، یه جوری دارید میگید انگار بیست تا صفحه باید میخوندید! اعتراضی نباشه من امتحانمو میگیرم.
پوست لبمو به بازی گرفتم.
د بشین.
نگاهی بهم انداخت که سریع کتابمو جلوی صورتم گرفتم.
با کمی مکث کتابو پایین آوردم.
کتشو از تنش درآورد که هیکل لامصبش بهتر نمایان شد.
بعضی از دخترا بهش اشاره میکردند و پچ پچ میکردند.
“شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی”
سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبمو گاز گرفتم.
استغفرالله!
بهش نگاه کردم که دیدم همینطور که دنبال یه چیزی توی کیفش میگرده نگاهش روی لبمه که سریع ولش کردم و با حرص بهش چشم دوختم.
نگاهش خندون شد و برگههاییو از کیفش بیرون آورد.
چشم هیز!
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
بشین.
بالاخره صندلیو بیرون کشید که آب دهنمو با استرس قورت دادم.
نگاه نکن، لطفا.
طبق خواستم بدون نگاه کردن روش نشست که نزدیک بود نیشم باز بشه ولی زود جلوی خودمو گرفتم.
اون دوتا خندون بهم نگاه کردند.
سرمو پایین انداختم و با خودکار روی میز ضرب گرفتم.
لبمو گاز میگرفتم تا نزنم زیر خنده.
بالاخره بلند شد که بهش نگاه کردم.
به سمت در رفت تا در رو ببنده که به پشتش نگاه کردم.
با دیدن اینکه نقشم جواب داده و حسابی چرب شده دستمو جلوی دهنم گرفتم تا نخندم.
انگار بچههای کلاسم متوجهش شدند که عدهای دستشونو جلوی دهنشون گرفتند.
یکی از پسرا خندون گفت: ببخشید استاد.
بهش نگاه کرد که با خنده ادامه داد: انگار پشت مبارکتون یه مشکلی داره.
نزدیک بود از خنده ریسه برم اما لبمو محکم گاز گرفتم.
با اخم گفت: چه مشکلی؟
یکی از دخترا خندون گفت: آینه بیارم ببینید.
با همون اخم گفت: آره.
دیگه نتونستم تحمل کنم و سرمو روی میز گذاشتم و بیصدا خندیدم.
وایی خدا!
سرمو کمی بالا آوردم و از بین بچهها نگاهش کردم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
آینه رو به دختره برگردوند.
به صندلی نگاه کرد و عصبی گفت: چرب کردن صندلی من کار کیه؟
لبمو به دندون گرفتم و به اون دوتا که خیلی سعی میکردند جدی باشند نگاهی انداختم.
نفس عصبی کشید و کتشو پوشید.
نگاهی طرف من انداخت و با حرص گفت: خانم موسوی کجان که رو صندلیشون نیستند؟
سریع اشک توی چشمهامو پاک کردم و درست نشستم.
مطمئنم قرمز شدنم نشون میده که کلی خندیدم.
– اینجام استاد.
نگاه تند و تیزی بهم انداخت که الکی تعجب کردم.
نفس عمیقی کشید و عصبی گفت: بسه دیگه وقت امتحانه.
همه کتابهامونو توی کیفهامون گذاشتیم.
با حس خوبی که نصیبم شده بود به صندلی تکیه دادم.
شروع کرد به پخش کردن برگهها.
به من که رسید برگه رو محکم روی میز کوبید و رفت که خندون یه نگاه به عقب انداختم.
با سرخوشی آروم خندیدم و به برگه نگاه کردم.
با کمی مکث در خودکار رو باز کردم و مشغول نوشتن شدم.
مثل آب خوردن بود.
بین من و محدثه وایساد.
نیم نگاهی بهش انداختم.
با اخم های در هم دست به سینه کلاسو رصد میکرد.
از بوی عطرش ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
چقدر بوش خوبه.
چند بار پلک زدم و به نوشتنم ادامه دادم.
بالاخره تمومش کردم و خودکار رو روی میز گذاشتم و تکیه دادم.
از اونور کلاس با یه ابروی بالا رفته بهم نگاه کرد که سوالی بهش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و قدم برداشت.
لبمو روی هم فشار دادم تا نخندم.
دیگه تقریبا آخرای تایم امتحان بود.
کنارم وایساد و برگهمو از زیر دستم بیرون کشیدم که با تعجب بهش نگاه کردم.
خودکار قرمزشو برداشت و یه کاری کرد.
برگه رو که روی میز گذاشت با دیدن یه خط قرمز توی برگهم با چشمهای گرد شده به رفتنش نگاه کردم.
به خودم اومدم و با عصبانیت از جا پریدم که همه بهم نگاه کردند.
– به چه حقی توی برگهی من خط قرمز میکشید استاد؟
چرخید و خونسرد بهم نگاه کرد.
– صلاح دونستم.
غریدم: این کارتون غیر منطقیه، من همشو نوشته بودم.
یکی از دخترا با ناز گفت: شاید چرب کردن صندلی کار تو بوده استادم فهمیده.
استاد به نشونهی تائید حرفش بهش اشاره کرد که با عصبانیت گفتم: شما هیچ مدرکی ندارید که کار من بوده، درضمن، من برای چی باید همچین کاری بکنم؟
– اینقدر به حنجرتون فشار نیارید بشینید، قرار نیست با مظلوم نماییتون از گناهتون بگذرم یا اینکه فکر کنم کار شما نبوده.
پامو به زمین کوبیدم و داد زدم: شما با چه مدرکی همچین تهمتیو به من میزنید؟
با اخم گفت: بگیرید بشینید نظم جلسه رو به هم نزنید.
از خشم نفس نفس میزدم.
درآخر کیفمو برداشتم و به سمتش رفتم.
برگه رو به قفسهی سینهش کوبیدم و از کنارش رد شدم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که گفت: اگه پاتونو بیرون گذاشتید دیگه هیچوقت سر کلاس نیاین.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
عطیه: بیا بشین مطهره.
با کمی مکث چرخیدم.
دست به جیب بهم نگاه میکرد.
پوزخندی زدم.
اگه یه درصد امکان داشت قبول کنم اون یه درصدم دیگه از بین رفته.
به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم.
از عصبانیت میخواستم کلشو بگیرم و صدبار بکوبم به دیوار تا جونش دراد.
بالاخره وقت امتحان تموم شد.
تموم مدت درحالی که دیگه اخلاقم سگی و اخمهام شدید توی هم بود دست به سینه به زمین نگاه میکردم.
عطیه و محدثه هم میدونستند نباید باهام حرف بزنند تا وقتی که آروم بشم وگرنه بدجور پاچشونو میگرفتم.
– امروز کلاسو زودتر تموم میکنم، میتونید برید.
اولین نفر بلند شدم و به کیفم چنگ زدم و به سمت در رفتم اما با صداش متوقف شدم.
– خانم موسوی شما بمونید.
قدمی برداشتم که اینبار محکم و جدی گفت: بهتون گفتم بمونید، نشنیدید؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بعضی ها نگاهی بهم انداختند و بیرون رفتند.
کلاس که خالی شد رو به اون دوتا گفت: شما هم برید.
بیرون رفتند.
تموم مدت پشتم بهش بودم.
از کنارم رد شد و در کلاسو بست.
دست به سینه به در و دیوار نگاه کردم.
رو به روم وایساد.
– اون فقط یه تنبیه بود، نگران نباش، نمرشو واست میذارم.
پوزخندی زدم و حرفی نزدم.
یه دفعه چونمو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
با اخم گفت: جوری رفتار نکن انگار بیگناهی.
شونهای بالا انداختم.
– منکه کاری نکردم.
پوزخندی زد و چرخید.
کتشو بالا زد.
-پس این چیه؟
میون عصبانیتم خندم گرفت که لبمو به دندون گرفتم.
به سمتم چرخید.
– اصلا آره کار من بود، حقتونه دلم خنک شد.
– پس تنبیه منم حقت بود.
با اخم گفتم: شما حق نداشتید اینجور جلوی بچهها منو ضایع کنید.
پوزخندی زد.
– نه که تو نکردی! مثل این میمونه که خرابکاری کردم.
اینبار خندیدم که حرص نگاهشو پر کرد.
– نخند مطهره.
با خنده گفتم: وایی استاد خیلی باید مواظب باشید که کتتون بالا نره وگرنه…
خنده نذاشت حرف بزنم.
کمی خم شدم و صدای خندهم تو کل کلاس پیچید.
یه دفعه یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بلافاصله لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
حریصانه میبوسیدم.
تو گلو صداش زدم که لبشو روی لبم فشرد و دلم هری ریخت.
دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و خوب به دیوار و خودش چسبوندم که ضربان قلبم روی هزار رفت.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما زور من کجا و زور اون کجا.
داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد و نفس زنان به لبم نگاه کرد.
لبم حسابی جز جز میکرد.
به چشمهایی که هنوزم شکه بودند نگاه کرد.
– باید صیغم بشی مطهره.
اخمهام به هم گره خوردند و به عقب هلش دادم اما آرنجشو کنار بدنم به دیوار تکیه داد و بهم چسبید که نفسم بند اومد.
– برید عقب اس…
انگشتش که روی لبم نشست دلم هری ریخت.
چشمهاشو بست و سرشو کنار گوشم آورد که نفسهای داغش به گوشم خورد و بیاراده چشمهام بسته شدند.
اگه بهم نچسبیده بود قطعا از سستی پاهام میفتادم.
همونطور که نفس نفس میزد لبشو روی گوشم گذاشت که نفسم بند اومد.
– میخوامت مطهره میفهمی؟
نالیدم: اینکار رو نکنید استاد، لطفا.
– کنار تو کنترلی روی خودم ندارم، دکتر میگه این خبر خوبی میتونه باشه.
دستشو کنار صورتم گذاشت و از روی مقنعه بوسهای به گوشم زد.
داشتم از درون میسوختم و با اینکارش بدتر شدم.
نفس زنان آروم گفتم: من اینکاره نیستم و نمیخوامم باشم پس دست از سرم بردارید.
کمی عقب کشید که انگار بهتر تونستم نفس بکشم.
به چشمهام زل زد.
– قبول نکنی این ترم میندازمت.
ماتم برد.
– چی؟!
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.
– یا قبول کن یا قید پاس شدنتو بزن.
ناباور گفتم: این از انسانیت به دوره! شما نمیتونید منو با همچین چیزی تهدید کنید!
لبخند کجی زد.
– گفتم که اگه بیرحم باشی منم بیرحم میشم.
انگشتشو روی لبم کشید.
– کمکم کن درمان بشم اونوقت منم نمیندازمت.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– البته بگم، اولاش باید سعی کنی که تحریکم کنی بعد که به این مرحله رسیدم قول میدم کار به کار دخترونگیت نداشته باشم.
چشمهامو باز کردم.
– من به دور از چشم مامان و بابام نمیتونم همچین کاری بکنم، درضمن دوستامم منو به چشم یه هرزه میبینند.
اخم کرد.
– درست صحبت کن، هرزه چیه؟ تو فقط به من کمک میکنی، تازشم صیغهت میکنم، لازمم نیست کسی چیزی بدونه، وقتی درمان شدم اگه خودت خواستی میتونی بری میتونی هم بمونی.
نفسم بند اومد.
میتونم بمونم؟
به چشمهاش خیره شدم.
درست مثل سیاهی شب تو این نزدیکی ترسناک بودند.
– تا شنبه بهم فرصت بدید فکر کنم.
– قبوله.
همین که عقب رفت نفس آسودهای کشیدم.
به سمت میزش رفت و کیفشو برداشت.
– فهمیدم ماشین نداری، خودم میرسونمتون.
– نه ممنون ما…
با اخم گفت: همین که گفتم، کوچهی کنار دانشگاه منتظرتونم.
اینو گفت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
کلافه نفسمو به بیرون فوت کردم و روی یکی از صندلیها نشستم.
سرمو روی دستهام گذاشتم و چشمهامو بستم.
لعنت بهت، تو میخوای با زندگیم چیکار کنی؟
حس کردم کسایی وارد شدند.
محدثه: مطهره؟ خوبی؟
جوابی ندادم.
یکی تکونم داد که فهمیدم عطیهست.
با نگرانی گفت: مطهره؟
سرمو بالا آوردم و دستهامو توی صورتم کشیدم و بلند شدم.
– خوبم.
به سمت در رفتم.
– استاد گفته خودش میرسونتمون.
محدثه با هیجان گفت: خیلیم عالی دیگه نباید سوار تاکسی یا خط بشیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خوش به حال شما که اینقدر مثل من بدبختی نمیکشید.
تو هر دورهی زندگیم باید گند زده بشه بهش.
وارد کوچه شدیم که با دیدنش نگاه ازش گرفتم.
فکر به کار توی کلاسش مو به تنم سیخ میکنه.
الان باید از دستش عصبانی باشم اما به طور عجیبی نیستم.
محدثه و عطیه بدون تعارف عقب نشستند.
خواستم بشینم که درمو بستند.
با تعجب بهشون نگاه کردم.
به جلو اشاره کردند.
استاد: جلو بشین.
نفسمو به بیرون فوت کردم و در رو باز کردم و نشستم.
وارد خیابون دانشگاه نشد و به جاش چرخید و بیشتر به داخل کوچه رفت.
حتما از اون یکی خیابون میخواد بره که کسی نبینتمون.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم.
– باید بیای شرکت؟
بیحوصله گفتم: بله.
– پس دوستهاتو میرسونم خونه، لباسهاتو عوض میکنی باهم میریم.
بیحوصله از مخالفت باشهای گفتم.
محدثه: استاد، نمیشه دوباره از مطهره امتحان بگیرید؟ بدبخت دیشب با سردردش نشسته درس خونده.
خندم گرفت.
چه دروغی! سردرد! از دست تو محدثه.
استاد: یه کاریش میکنم البته به خودش بستگی داره.
محدثه: یعنی چی؟
– خودش بهتر میدونه.
نفس عمیقی کشیدم و از شیشه به بیرون چشم دوختم…
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
عطیه: نمیخوای چیزی بگی؟
کفشهامو بیرون آوردم.
وارد اتاق شدم و مانتوی خاکستری اداریمو از کمد برداشتم.
محدثه توی چارچوب وایساد.
– ما فقط نگرانتیم مطهره.
دکمههامو باز کردم.
– وقتی برگشتم همه چیو واستون میگم باشه؟ پس الان سوال پیچم نکنید.
پوفی کشید و باشهای گفت.
آماده شدم و گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم.
– خداحافظ.
محدثه: خداحافظ.
عطیه از توی آشپزخونه گفت: به سلامت.
کفشمو پام کردم و از خونه بیرون اومدم و در رو بستم…
توی ماشین نشستم که سرشو از روی فرمون برداشت، بلافاصله ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
****
جلوی یه در طرح چوب مشکی_قهوهای وایساد و ریموتو زد که با اخم گفتم: اینجا که خونهی باباتون نیست!
وارد خونه شد.
– خونهی خودمه.
آهانی گفتم.
ماشینو زیر یه سایهبون پارک کرد.
- میای تو؟
واسه اینکه فضولیم شدید گل کرده بود گفتم: آره، اینجا حوصلم سر میره.
باشهای گفت و پیاده شد که پیاده شدم.
پشت سرش رفتم.
به بزرگی خونهی باباش نبود اما بازم خوشگل بود.
در چوبی خونه رو که دو طرف گلدونهایی گذاشته شده بود رو باز کرد و کنار رفت.
– خوش اومدی.
با تردید وارد شدم و ممنونی گفتم.
وارد شد و در رو بست.
دوتا دمپایی زنونه جلوی پام گذاشت که کفشهامو بیرون آوردم و پوشیدمشون.
خودشم کفششو با دمپایی عوض کرد.
از راهرو بیرون اومدیم که وارد هال شدیم.
توی هال یه مبل حالت ال طوسی و یه تلویزیون LED بود و چندتا گلدون گذاشته شده بود.
پردهها رو کشید که نور خونه رو روشن کرد.
به آشپزخونه اشاره کرد و با صدای گرفتهای گفت: از خودت پذیرایی کن تا بیام.
بعد دستی به گردنش کشید و از پلههای چوبی بالا رفت.
دست به جیب خونه رو از زیر نظر گذروندم.
تنهایی اینجا زندگی کردن که سخته.
وارد آشپزخونه شدم.
تموم امکانات داشت.
خوش به حال زنش، دیگه نباید جهیزیه داشته باشه.
حالم گرفته شد.
اگه درمانش کنم و بره یه زن دیگه بگیره چی؟
پوزخندی زدم.
نکنه انتظار داری بیاد تو رو بگیره؟
قلبم فشرده شد.
ولی خودش گفت اگه خواستم میتونم بمونم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این منفی بازیها رو پس بزنم.
یه لیوان برداشتم و پر از آب کردم و خوردم.
کتابهایی که توی قفسهی کتاب بودند رو نگاه کردم.
چیزی نگذشت که از پلهها پایین اومد.
به طرفش چرخیدم.
تیپ رسمی نزده بود.
تو صورتش دقیق شدم.
انگار رنگ پوستش کمی زرد شده بود و چشم هاشم بیحال بودند.
سوئیچو برداشت.
– بریم.
جلوش وایسادم.
– حالتون خوبه؟
– آره.
با اخم گفتم: انگار حالتون خوب نیست، سرما خوردید؟
دستی به گردنش کشید.
– خوبم مطهره.
خواست بره که بازم جلوش وایسادم.
– دستتونو بذارید روی پیشونیتون ببینید داغه یا نه.
– من خوبم مطهره، باشه؟
خواست بره که پوفی کشیدم و اینبار خودم دستمو روی پیشونیش گذاشتم که دیدم حسابی داغه.
با نگرانی گفتم: تب دارید!
بازوشو گرفتم و به سمت در کشیدمش.
– باید بریم دکتر.
بازوشو آزاد کرد.
– من خوبم، باید بریم شرکت.
با اخم گفتم: نخیرم نیستید.
دو دستشو توی صورتش کشید.
به سمت مبل رفت و روش ولو شد.
چشمهاشو بست و بیحال گفت: اصلا تو با ماشین من برو شرکت من حال ندارم.
به سمتش رفتم.
پیرهنشو گرفتم و کشیدم.
– بلند بشید بریم دکتر.
– خوب میشم طبیعیه.
عصبی گفتم: چی چیو طبیعیه؟! بلند شید ببینم.
یه دفعه مچمو گرفت و روی خودش انداختم که هینی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چشم بسته با صدای ضعیفی گفت: اصلا تو هم نمیخواد بری بیا باهم بخوابیم.
سعی کردم بلند بشم و معترضانه گفتم: حالتون خوب نیست؛ حداقل بذارید برم دارویی چیزی واستون بیارم.
سرشو جا به جا کرد و محکمتر بغلم کرد.
– نمیخوام.
پوفی کشیدم.
اینم از اون دستهی مرداییه که وقتی مریض میشند فکر میکنند خودشون خوب میشند.
نزدیک صورتش گفتم: ولم میکنید یا…
چشمهاشو کمی باز کرد.
– یا چی؟
– میزنم اونجایی که نباید بزنم.
تو اون بیحالشم جون کشیدهای گفت.
– بزن ببینم اون وقت دیگه به طور کامل ناقص میشم.
به لبم نگاه کرد.
– اصلا یه لب بده حالم خوب میشه.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه این بشر!
دستهامو روی بدنش گذاشتم و حسابی زور زدم تا بلند بشم.
– ولم کنید، چقدرم زور دارید!
با حرص کشیده گفتم: استاد؟
فشار دستش کمی کمتر شد.
یه دفعه پشت سرمو گرفت و به سمت لبم هجوم آورد که سریع سرمو چرخوندم اما لبش روی گونم نشست که نفسم حبس شد.
با کمی مکث لبشو برداشت که بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ولم کنید اینکارا گناهه.
نزدیک گوشم آروم لب زد: واسه من حلالی حاج خانم.
حرص وجودمو پر کرد.
تا خواستم حرفی بزنم زبونشو روی گونم کشید که صورتم جمع شد.
از سستی دستهاش استفاده کردم و یه ضرب بلند شدم که پوفی کشید و بیحال گفت: تازه داشتم حال میومدم.
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: بکپید تا یه چیزی واستون بیارم کوفت کنید.
بیحال خندید و چشم بسته سرشو به مبل تکیه داد و پاهاشو روی میز گذاشت.
نفس پر حرصی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
منو بگو واسه توی بیشعور دارم دل میسوزونم!
حقته که بذارمت برم همینجوری تلف بشی.
در یخچالو باز کردم و با کمی جستجو شربت تببر رو پیدا کردم.
یه لیوان پر از آب کردم و قاشق و شربت به دست خواستم از آشپزخونه بیرون بیام اما با چیزی که یه دفعهای به ذهنم رسید باعث شد سرجام میخکوب بشم و با تعجب بهش زل بزنم.
یادم اومد کجا دیدمش!
خدایا این که همون پسرهست! چرا همون روز اول نشناختمش؟!
#سه_سال_پیش
با خستگی روی نیمکت نشستم و محدثه هم همینطور که غر میزد نشست.
– اه چقدر بد مزهست، حیف پول.
منو عطیه با حرص به هم نگاه کردیم.
این دفعه دستمو بردم عقب و محکم کوبوندم تو اون مغز پوکش که با تعجب دستشو روش گذاشت.
– چرا میزنی؟!
با حرص گفتم: خب نمیخریدی مگه مجبور بودی؟!
بعد اداشو درآوردم: آیس پک خوش مزهست شما ذرت مکزیکیتونو بخورید.
چشم غرهای بهم رفت.
– این بد مزهست وگرنه یه جای دیگه که خوردم عالی بود.
پوفی کشیدم و استغفراللهای زیر لب گفتم.
عطیه چادرشو روی سرش کشید تا شالشو مرتب کنه.
با شالم خودمو باد زدم.
– کدوم دیوونهای ساعت دوازدهی ظهر میره بگرده آخه؟
به عطیه نگاه کردم.
– بابات کی میاد دنبالمون؟
چادرشو درست کرد.
– نیم ساعت دیگه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با صدای محدثه بهش نگاه کردیم.
– وایی پسره فکر کنم داغون شد.
به جایی اشاره کرد.
– نگاه کنید.
رد اشارشو گرفتم که دیدم یه چرخ جلوی یه ماشین افتاده و یه مرد داره به یه پسر تقریبا دوازده ساله کمک میکنه تا راه بره.
محدثه بلند گفت: خسارت بگیر پسرجون.
آرنجمو به پهلوش کوبیدم.
– چی داری میگی دیوونه؟!
– خب باید دیه بگیره دیگه… بهشون رحم نکن بچه.
به عطیه نگاه کردم.
– یعنی این خود شیطانه!
آروم خندید.
– هین چه چمدون خوش رنگی!
بهش نگاه کردم اما نگاهم به یه تاکسی خورد که یه پسر جوون چمدون به دست در صندوق عقب رو بست.
عطیه: مطهره ببین، بازوی ورزیده داره پسره.
با حرص گفتم: چرا به من میگی؟
– خودت گفتی که هر کی میاد خواستگاریت باید بازوی ورزیده و کلا بدنسازی کار کرده باشه تا قبول کنی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– خب دوست دارم.
دوتاشون خندیدند.
به پسره نگاه کردم.
یه جریقهی مشکی و لباس سفید زیرش پوشیده بود.
درکل استایلش با اون هیکلش عالی بود.
محدثه: چه بنفش خوش رنگی.
– بنفش نیست بادمجونیه.
– نخیرم بنفشه.
عطیه: بادمجونیه خره.
با حرص گفت: همین که من میگم.
متفکر دستی به صورتم کشیدم.
– حالا با این چمدونش کجا داره میره؟
محدثه: فکر کنم جنس آورده.
پوکر فیس بهش نگاه کردیم.
– فقط با یه چمدون؟! تازشم من فکر کنم پسره تهرونیه.
عطیه با خنده گفت: تو دقیقا از کجا فهمیدی؟
– میدونی، من کلا پسرای تهرونیو از چهار فرسخ دورترم میشناسم، بخاطر تیپشون… اینورا هتل هست؟
عطیه: شاید، من تا حالا ندیدم.
اونقدر به پسره نگاه کردیم تا اینکه از زاویهی دویدمون خارج شد.
از جام بلند شدم.
– راستی، مگه نمیخواستین بریم از اون ست دستبند و گردنبند رو ببینیم؟
عطیه تند گفت: آره آره، زود بریم که الان بابام میرسه.
وقتی محدثه بلند شد به سمت مغازهها قدم برداشتیم.
وارد یکیش شدیم و نگاهمونو اطراف چرخوندیم.
والا منکه فعلا پولی تو کیفم نیست وگرنه بیشتر این گردنبندا رو بار میکردم میبردم.
گوشیمو توی دستم چرخوندم.
با دیدن یه ست خوشگل تو مغازهی رو به رویی در مغازه رو باز کردم و همونطور که گوشیمو توی دستم میچرخوندم بیرون اومدم که نمیدونم یه دفعه چی شد به یکی برخورد کردم و گوشیم از دستم در رفت که هینی کشیدم و نزدیک بود زمین بخورم ولی یکی بازو و کمرمو گرفت اما پام بدجور به پلهی مغازه کشیده شد که صورتم جمع شد.
ترسیده به تیلههای مشکیش خیره شدم.
– خوبید؟
با یه پلک زدن به خودم اومدم.
– آره فکر کنم.
با یادآوری گوشیم به زمین نگاه کردم که دیدم با پاش گرفتتش که نفس آسودهای کشیدم.
آروم وایسوندم و گوشیمو از روی پاش برداشت.
به سمتم گرفت.
این همون چمدون بادمجونیست که!
ازش گرفتم.
برخلاف اینکه فکر میکردم الان فحش بارم میکنه با آرامش گفت: معذرت میخوام حواسم به گوشیم بود.
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
– نه من باید معذرت بخوام، حواسم به مغازهی رو به روم بود.
واسه فاصلهی کممون با سوزش کنار پام یه قدم به عقب رفتم که نگاهی به پام انداخت.
– پاتون آسیب دیده؟
– چیزه نه یعنی آره یه خراشه.
نگران گفت: میتونید راه برید؟
چقدر چهرهش مهربونه.
لبخند کم رنگی زدم.
– آره ممنون، دوستام هستند.
به مغازه نگاه کردم که دیدم دارند بدون هیچ حرفی انگار که یه فیلم میبینند بهمون نگاه میکنند.
بهشون نگاه کرد.
– آهان، باشه.
بهم نگاه کرد.
– بازم معذرت میخوام.
– نه من باید معذرت بخوام، اگه طبق قوانین رانندگی باشه تصادفمون من مقصرم.
کوتاه خندید.
– اشکالی نداره، خداحافظ.
نه نرو چیزه… خاک تو سرت مطهره!
به اجبار گفتم: خداحافظ.
از کنارم گذشت که از بوی عطرش چشمهامو بستم و عمیق نفس کشیدم.
چه بوی خوبی داره.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و به عقب چرخیدم.
به گوشیش نگاهی انداخت و تو یه کوچهی دیگه پیچید.
چمدونشو کجا برده؟
با هر نفس کشیدنی بوی عطرشو توی بینیم حس میکردم.
چقدر چهرهش جذاب بود.
#حال
آروم خندیدم.
باورم نمیشه خدا! سرنوشت، گذر زمان واقعا چیزای ترسناکیند.
یادمه اسمشو گذاشته بودیم “چمدون بنفش”!
سوژهای شده بود دستشون و هربار که حالم بد میشد و تو فاز غم میرفتم یادم میاوردند و کلی میخندوندنم.
با لبخند بهش نگاه کردم.
چرا از اول تو رو یادم نیومد؟
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
عطرشو بو کشیدم.
آره همین عطر چند سال پیششه.
کاش میتونستم بغلت کنم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
نفس عمیقی کشیدم.
– الو؟
یه چشمشو باز کرد.
– احیانا اسم ندارم؟
– شما که میگید بهتون استاد نگم منم نمیگم.
در شربتو باز کردم.
– بیاین بخورید.
کمی خودشو بالا کشید و دو دستشو توی صورتش کشید.
به طرفش گرفتم که فقط لیوانو از دستم گرفت.
– خودت بده حوصله ندارم دستمو تکون بدم.
از دست این!
شربتو توی قاشق ریختم و جلوی دهنش گرفتم.
همونطور که بهم خیره بود قاشقو توی دهنش برد که از مزهش صورتش جمع شد که خندیدم.
سریع تموم آبو خورد.
– اه اه، حاضرم هزار جور قرص بخورم ولی شربت نه.
خندیدم و در شربتو بستم.
– یه کم استراحت کنید برم براتون سوپ بپزم.
سرشو به مبل تکیه داد و با لبخند گفت: واقعا برام میپزی؟
از چهره و لحنش خندم گرفت.
– آره.
لیوانو ازش گرفتم.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی نگاههای خیرهشو حس میکردم.
لیوان و قاشقو شستم و شربتو سرجاش گذاشتم.
از توی یخچال و کابینت چیزهای مورد نظر رو بیرون آوردم و کم کم مشغول آشپزی شدم.
بهش نگاه کردم.
یه دستش روی پیشونیش بود و چشمهاشو بسته بود.
حالا که فهمیدم کجا دیدمش یه چیزی توی وجودم شدیدتر شده.
کارم که تموم شد روی اپن منتظر کاملا پختنش نشستم و گوشیمو روشن کردم.
ساعت سه و نیم بود.
چقدر گرسنمه خدا.
از اپن پایین پریدم و وارد هال شدم.
به پلههای چوبی نگاه کردم.
با کمی مکث آروم ازشون بالا اومدم که وارد یه راهرو با دوتا در شدم.
در اولیو باز کردم که دیدم اتاقشه.
همین که واردش شدم بوی عطر ملایمی بینیمو نوازش کرد.
اینجا هم مثل اتاقش توی خونهی باباش پر از قاب عکس بود.
پتو و بالشتو از روی تختش برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
از پلهها پایین رفتم.
از نفسهای منظمش مشخص بود که خوابه.
بالشتو روی مبل گذاشتم و آروم سرشو روش گذاشتم که تکون خفیفی خورد.
پاهاشو روی مبل آوردم و پتو رو روش کشیدم.
موهای ریخته شده توی صورتشو کنار زدم و کمی بهش خیره شدم.
بهت کمک میکنم به امید اینکه شاید احساسی بهم پیدا کنی.
کمی دورتر ازش کوسن مبل رو گذاشتم و روش دراز کشیدم.
#مهـرداد
غلتی زدم اما با بوی سوختگی که توی بینیم پیچید سریع از جا پریدم که سرم گیج رفت.
گیج نگاهمو اطراف چرخوندم که نگاهم به مطهره خورد که دیدم خوابه.
اوه سوپ!
سریع با بدن کوفتگی بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم.
سریع گاز رو خاموش کردم و در سوپو برداشتم.
خداروشکر تا مرز کاملا سوختگی رفته بود اما نسوخته بود.
نفس آسودهای کشیدم.
از دست تو!
به سمتش رفتم.
دستمو روی مبل گذاشتم و خم شدم.
عجب خوابی هم رفته!
خندم گرفت.
خوبه زن خونه نیست وگرنه هر روز باید غذای سوخته میخوردم.
انگشتمو روی لبش کشیدم.
بالاخره رامت میکنم تولهی سرکش من.
گوشیمو از روی میز برداشتم و به رستوران زنگ زدم.
شکم گرسنه هم خوابیده!
بعد از اینکه دو پرس مرغ سفارش دادم همون طور که دکمههامو باز میکردم از پلهها بالا اومدم.
حسابی عرق کردم برم حموم سرحالترم میشم.
کلافه دستی به گردنم کشیدم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
#مطـهره
خمیازهای کشیدم و دستمو زیر کوسن بردم.
با یادآوری سوپ از جا پریدم و با جیغ به سمت آشپزخونه رفتم.
– سوپم!
با دیدن خاموش بودن گاز و باز بودن درش نفس آسودهای کشیدم.
نگاهی به مبل انداختم.
استاد نبود!
اخمهام در هم رفت.
با این حالش کجا گذاشته رفته؟
یه دفعه صدای ترسیدهشو شنیدم.
– چی شده؟
بهش نگاه کردم اما با دیدن اینکه فقط یه حولهی کوچیک دور کمرشه هینی کشیدم و دستهامو جلوی چشمهام گذاشتم.
انگار به سمتم اومد.
– خوبی؟
عقب عقب رفتم.
– با این وضعتون به سمتم نیان.
خندون گفت: چرا؟
یه دفعه به قفسهی کتاب برخوردم نفسم بند اومد.
چشم بسته دستهامو جلوی خودم گرفتم.
– نیان.
اما با پررویی حس کردم بهم نزدیک شد.
دستش که کنار سرم روی قفسه قرار گرفت چشمهامو روی هم فشار دادم.
گرمای حضورشو خوب حس میکردم.
– برید عقب.
– اول چشمهاتو باز کن.
– نمیخوام.
– پس چجوری میخوای کمکم کنی؟ میدونی که هرشب باید بدن لختمو ببینی.
با خجالت گفتم: عه! نگید این حرفا رو!
خندید و سرشو کنار گوشم آورد.
-چرا؟ مگه دروغ میگم؟
دستهامو روی بدنش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما با یادآوری لخت بودنش سریع خواستم دستمو بردارم اما نذاشت.
– بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی داره.
سعی کردم مچهامو آزاد کنم.
– ول کنید.
چشمهامو باز کردم که اولین چیز نگاه خندونشو دیدم.
– حالا که هنوز وقتش نیست پس بهم نزدیک نشید بهم دستم نزنید.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
پارت ۹ رو کی میذارید؟؟
پس کی پارت بعدیه این رمان فوق العاده جذابو میخوایین بزارین؟؟
لطفا پارت هارو روزانه کنید
سلام پس چرا پارت نهم رو نمیزارید؟
فکر کنم معشوقه فراری استاد هم رفت تو اون دسته از رمانا که یه هفته یه بارم پارتش نمیاد…
خ بده خواهشا هر روز بزارین.
چرا پارت بعدیو نذاشتین