رمان ناگفته ها پارت 2

2.6
(11)

_من اصلا قصدم….
حرفم را قطع کرد و در حالیکه دست ماهی را در دست میگرفت با لحنی سرد و خیلی جدی و تا حدودی ترسناک گفت:
_اینکه من چه طور هستم فقط به خودم مربوطه و بس. شما دخترا همیشه تو رویا هستید.
حالا احساس میکردم که تمام آن خون که در صورتم بود و مرا داغ و سرخ کرده بود یکباره از صورتم بیرون رفت و مرا منجمد و رنگ پریده کرد. ولی باز هم با این حال سعی کردم تا خودم را نبازم. و خیلی مودبانه و جدی گفتم:
_من فقط نگران ماهی هستم.
ابرویی بالا برد و دست ماهی را رها کرد و به عقب تکیه داد و یک دستش را بالا آورد و دور شانه ماهی حلقه کرد و با تمسخر گفت:
_ دقیقا نگران چی ماهی هستی؟ این که از منم سالم تره
دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که بدری خانم و ثری خانم به آشپزخانه آمدند. ثریا خانم با دیدن دست حلقه شده ی بابک به دور شانه ماهی با خنده و صدای بلند دست زد و گفت:
_وای عروس خوشگلم.. مبارکه. بله دادی به پسر ما؟
بابک به سرعت دستش را برداشت و آنچنان نگاهی به من کرد که سرم را پایین انداختم. گلی و محمد هم با این سر و صدا به آشپزخانه آمدند و هاج و واج به من نگاه کردند. مثل اینکه من عروس بودم و بله داده بودم. شانه هایم را بالا انداختم و از آشپزخانه بیرون آمدم.
عمران که تنها نشسته بود و برای خودش میوه پوست میکند اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. ناچار رفتم و کنارش نشستم. با نگاهی که بابک با عصبانیت به من کرده بود در حال حاضر امن ترین جا از نظر من کنار عمران بود!!
نصف پرتقالش را درون بشقاب گذاشت و به من تعارف کرد. رد کردم و با نا آرامی به در آشپز خانه چشم دوختم. هنوز از آنجا سر و صدای ثریا خانم می آمد. عمران آهسته گفت:
_چی شده؟
خواستم جواب عمران را بدهم که بابک از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت برادرش رفت و کنارش نشست. و شروع کردند به آهسته آهسته صحبت کردن. بابک چیزی را برای باربد تعریف میکرد و باربد با دقت گوش میداد. و در نهایت نگاه هر دو برادر به یک چیز ختم شد. من!
باربد خیلی سریع نگاهش را از من گرفت و رو به بابک لبخند زد و چیزی گفت که چهره ی بابک عصبی تر و برزخی تر شد. سرم را پایین انداختم.
_چی شده؟
سرم را بلند کردم و به عمران که او هم این نگاهها را دیده بود و حالا با اخم از من توضیح می خواست نگاه کردم.
شانه ام را بالا بردم و گفتم:
_هیچی!
همان نگاهی را به من کرد که وقتی کوچک بودم یک بار ناخواسته روی سرش معجون قرص جوشان ریختم! خوب یادم است که تازه هفت سالم شده بود. یک روز تابستانی بود و من سرمای بدی خورده بودم. به دستور مامان پری باید هر روز یک لیوان شربت قرص جوشان می خوردم و این چیزی بود که به حد مرگ از آن بدم می آمد. روزهای اول لیوان را پای گلدانی که در اتاقم بود خالی میکردم ولی بعد از ترس اینکه گلدان خشک نشود (که البته یک ماه بعد خشک شد و مامان پری دایما شاکی بود که چرا این گلدان یک دفعه خشک شده است!) دیگر معجون محتوی قرص جوشان را از پنجره به بیرون خالی میکردم. تا اینکه عاقبت یک بار آن را روی سر عمران که ظاهرا پای پنجره ایستاده بود ریختم. یادم می آید که آن روز هم عمران در حالیکه تمام موهای سرش و لباس گران قیمتش اغشته به شربت شده بود، همین نگاه را به من کرد. نگاهی با اخم و همراه با یک لبخند محو. نگاهی که می گفت، من میدانم که تو داری به من دروغ میگویی!
آهسته گفتم:
_جریان خواستگاری بابک از ماهی پیش اومده
عمران سیگاری آتش زد و به بابک نگاه کرد که هنوز با اخم با باربد مشغول صحبت بودند.
دود سیگارش را برای اینکه مرا اذیت نکند به سمت دیگری فرستاد و گفت:
_پس بالاخره ثریا دست بابک رو بند کرد!
بدون اینکه حواشی را توضیح بدهم فقط سرم را تکان دادم.
_نازی برو یه زیر سیگاری برام بیار.
از جا برخواستم و به آشپزخانه رفتم و از بدری خانم زیر سیگاری خواستم.
ماهی و گلی و محمد حالا ایستاده بودند و بحث میکردند. گلی با التماس نگاهش از من خواست تا در بحثشان شرکت کنم. سرم را به طور نامحسوسی تکان دادم و به زیر سیگاری درون دستم اشاره کردم. تصمیم داشتم زیر سیگاری را برای عمران ببرم و وقتی که برگشتم با گلی و محمد مغز ماهی را حسابی شتشو دهیم!
اما همین که از در آشپز خانه خارج شدم سینه به سینه با بابک شدم. عذر خواهی کردم و خواستم از کنارش رد شوم که کف دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا نگه داشت. چون خانه عمو علی هم مثل خانه عمران خیلی قدیمی بود آشپز خانه کاملا دور از دسترس بود و قسمتی کاملا مجزا از بقیه ساختمان بود. میان آشپز خانه و هال یک راهرو بود. و حالا ما در همان راه رو بودیم.
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. از مردان قد بلند بدم می آید. چون مجبور هستم که برای نگاه کردن به صورتشان سرم را بلند کنم. و این مرا به یاد عمران و توبیخ هایش می انداخت. زمانی که خیلی کوچک بودم و او مرا وادار میکرد تا سرم را بالا بگیرم و عذر خواهی های طولانی که مرا مجبور به نوشتنشان کرده بود برایش دکلمه کنم. عقیده داشت که اثر تربیتی این کار دو برابر است! هم بچه دیکته اش خوب می شود و هم یاد می گیرد که دیگر کار اشتباهی انجام ندهد. چون جریمه اش دو برابر می شود.
_بله؟
سعی کردم که لحنم کاملا حق به جانب باشد. اینکه مادر او فقط منتظر چنین فرصتی بود و او چه خیالاتی داشت که آن طور خودمانی دست در شانه ماهی حلقه کرده بود به من اصلا مربوط نبود. من فقط نگران ماهی بودم. کاری هم به کار او و یا مادرش نداشتم. خط قرمز من قطعا ماهی بود و بس!
چند ثانیه با حیرت نگاهم کرد و بعد لبخند کجی زد و دستش را از روی شانه ام برداشت و از جلوی من کنار رفت و به صورت کج پهلویم ایستاد و دستش را به نشانه بفرمایید دراز کرد و به من راه داد. چند ثانیه با حیرت نگاهش کردم. این مرد واقعا تو دار بود. احساس میکردم که چیزی در ذهنش بود ولی او خودارانه از افشای آن جلو گیری میکرد.
وقتی حیرت مرا دید خندید. خنده ای بلندتر از همیشه. و بدون هیچ حرف دیگری به آشپز خانه برگشت. به سرعت زیر سیگاری را برای عمران بردم و آشپز خانه برگشتم. جلسه سه نفره آنها حالا به همان راهرو منتقل شده بود. از کنار آنها رد شدم و دزدکی سرکی در آشپزخانه کشیدم. بابک به کانتر تکیه داده بود و با مادرش آهسته پچ پچ میکرد. بدری خانم هم سرش به کار گرم بود ولی کاملا مشخص بود که شش دانگ حواسش جمع آن مادر و پسر است.
دوباره به سراغ ماهی و محمد و گلی برگشتم. محمد آرام ولی عصبی و ناراحت با ماهی بحث میکرد و گلی هم با آن شکم قلنبه اش دایم این پا و آن پا میکرد. ناراحت بود. مشخص بود که کمرش درد گرفته است. دستم را دور کمرش حلقه کردم و رو به محمد گفتم:
_محمد تمومش کن. هنوز که کسی خواستگاری نکرده. گلی کمرش درد گرفته.
گلی با قدرشناسی نگاهم کرد و با اخم چشم غره ای به در آشپزخانه رفت و گفت:
_بی خود میکنن خواستگاری بکنن. ما هنوز عزادار مامان پری هستیم. کم کسی رو که از دست ندادیم.
سرم را تکان دادم و به ماهی نگاه کردم که ناراحت تر از قبل شده بود و رو به گلی گفتم:
_برو بشین یه کم. سرپا نایست اینقدر برات بده
اشاره ای به محمد کردم و گفتم:
_محمد جان یه کم گل نوش رو ببر دراز بکشه. سعید الان پیداش میشه میگه زنم رو داغون کردین
با خارج شدن گلی و محمد دست ماهی را گرفتم و با هم به اتاقش رفتیم. بدون هیچ حرفی روی تخت کنار هم دراز کشیدیم و مثل آن موقع ها بی اراده شروع به مشاعره کردیم. یادم می آید که آن زمان ها وقتی که من خیلی غصه داشتم و یا عمران اذییتم کرده بود با ماهی مشاعره میکردیم. دایره دانش شعریمان آن چنان وسیع نبود ولی خوب یادم هست که همین هم مرا آرام میکرد. شاید همان مشاعره ها اولین جرقه ها را در وجود من برای عشق به ادبیات زد و مرا شیفته شعر و داستان کرد. و حالا بعد از آن همه سال به نظر میرسید که باز هم اینکار هردویمان را آرام میکند.
وقتی که احساس کردم تا حدودی آرام شده است به طرفش چرخیدم و دستم را به سرم ستون کردم و به ماهی که به سقف چشم دوخته بود نگاه کردم.
_از چی ناراحتی؟
نگاهم کرد. چشمان عسلی اش اشک آلود بود. با بغض گفت:
_نازی من مامان پری و خیلی دوست داشتم به خدا.
_ماهی این چه حرفیه که میزنی؟
به طرفم چرخید. حالا صورت هایمان درست رو به روی هم بود.
_من حتی اگر بابک خواستگاری هم می کرد. همون جواب گلی رو بهش می دادم. من…
حرفش را قطع کردم.
_مامان پری از عزا داری های طولانی متنفر بود. یادته که؟ این اصلا برای من مهم نیست. مطمنم که برای مامان پری هم مهم نیست. مهم اینکه که واقعا با بابک خوش بخت بشی. مهم اینکه بابک تو رو بخواد. من …
دوباره سر زبانم آمد که بگویم که او را برای بار اول با یک دختر دیدم. باید کار را تمام می کردم. این طور اگر خدای ناکرده مشکلی هم پیش می آمد بعدها من عذاب وجدان نمی گرفتم که چرا این موضوع را به ماهی نگفته ام.
_من بار اول بابک رو تو هواپیما با یک دختر دو رگه ایرانی فرانسوی دیدم. دختره میگفت که بابک دوست پسرشه ولی بابک هیچ توجهی بهش نداشت. حتی باهاش به ندرت حرف میزد.
سعی کردم کاملا منصف باشم و واقعیت را عنوان کنم. قصد من تخریب شخصیت بابک نبود. درست بود که از او خوشم نمی آمد ولی خصومتی هم با او نداشتم. و اگر او ماهی را خوشبخت میکرد حتی حاضر بودم که دستهایش را هم بب*و*سم!
با تعجب نگاهم کرد و با تردید پرسید:
_اسمش ادل کریمی نبود؟
چشمانم را تنگ کردم و گردنم را کج.
_آره. کی هست؟
ماهی آهسته خندید و گفت:
_دیدمش. خواهر یکی از دوستای بابکه. خاطر خواه بابکه. ولی بابک تو نخش نیست.
چشمانم را چرخی دادم و گفتم:
_من نمی دونم این کچل خا…
به سرعت حرفم را قطع کردم و به در نگاه کردم. عکس العمل من ماهی را از شدت خنده ی زیاد از هوش برد! کمی صدایم را آهسته کردم و ادامه دادم:
_این کچل خان چی داره که دخترا دنبالشن؟ به نظر منکه زیادی سرد و عنقه!
ماهی خندید و گفت :
_ همین جذابش کرده.
صورتم را جمع کردم و ماهی را دوباره به خنده انداختم.
_آره جذاب!
ضربه ایی به در خورد و بدری خانم داخل آمد. چپ چپ به من نگاه کرد و با غرولند رو به ما گفت که” بیاید پایین. زشته جلوی ثری خانم اومدین تو اتاق موندین.”
به پایین برگشتیم و متوجه شدیم که صحبت ها به ماه نوش و بابک کشیده شده است. ثری خانم با آب و تاب هر چه تمام تر از ماهی تعریف میکرد و بابک هم کنار برادرش نشسته بود و آن قدر اخم هایش در هم رفته بود، مثل اینکه همین حالا خبر داده اند که کشتی هایش غرق شده اند!! با ماهی کنار گلی نشستیم. سعید هم حالا به جمعمان پیوسته بود. سری برای هم تکان دادیم و لبخندی رد و بدل کردیم. از او خوشم می آمد. چون اطمینان پیدا کرده بودم که همه جوری هوای گلی عزیزم را دارد.
ثری خانم در نهایت و بعد از کلی من بمیرم و تو بمیری بالاخره حرف دلش را زد و ماهی را خواستگاری کرد. نگاهی به ماهی کردم. سرخ شده بود. ولی نه از شادی از خجالت. لبش را گزید و دستم را در دستش گرفت. دستش را فشردم و لبخند اطمینان بخشی به او زدم.
عمو علی بیچاره که معلوم بود کاملا شوکه شده، با تعجب به بابک نگاه کرد و بعد به ثری خانم. بیچاره حق داشت. آخر بیشتر به ثری خانم، با آن هیجان و شادی می خورد که داماد باشد نه بابک با یک من اخم و سردی.
_چی بگم والا ثریا خانم؟ البته باید نظر خود ماهی پرسیده بشه. ولی تو یه موقعیت مناسب تر ایشالا. ما هنوز عزادار هستیم.
نگاهی به عمران کرد و عمران لبخندی زد و گفت:
_ایشالا که خوشبخت بشن. چیزی به چهلم مامان پری نمونده. اگر ماه نوش جان خودش راضیه من حرفی ندارم. مامان پری هم راضی به خوشی ماهی بود نه بیشتر.
ثریا خانم نگاهی به بدری خانم کرد و در حالیکه هر دو نفر مثل عروس دامادها شاد بودند گفت:
_اگر آقای کسروی اجازه بدین، ما یه انگشتر نشون بیاریم تا ایشالا بعد از چهلم پری خانم مراسم نامزدی رو هم بگیریم.
نگاهم به گلی افتاد اخم کرده بود و چپ چپ به ماهی بیچاره نگاه میکرد. ماهی هم که نگاههای او را دیده بود سرش را پایین انداخت و به گل های قالی نگاه کرد. عمو علی که ظاهرا به هیچ نوعی با این عجله راضی نبود گفت:
_چی بگم والا؟ آخه تو در و آشنا زشته که هنوز چهلم زن عموم نشده ما بخوایم ماهی رو نشون کنیم.
نگاهی به بابک کردم. سرش را کنار سر برادرش برده بود و آهسته صحبت میکرد. باربد هم مرتب تایید میکرد. برای لحظه ای سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. همان طور که اخم کرده بود نگاهش از صورتم به روی دستهای من و ماهی که در هم گره خورده بود پایین آمد و بعد دوباره به روی صورتم لغزید. با حرف باربد حواسش پرت شد و نگاه از من گرفت و به برادرش نگاه کرد.
حواسم را به صحبت های جمع دادم. اصلا نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم که نگاه و شخصیت بابک به شدت نافذ و تاثیر گذار بود. آن قدر که شخصیت آرام و تزلزل ناپذیر او تاثیر گذار بود چهره ی جذابش نبود. و اگر ماهی هم شیفته ی شخصیت او شده بود من او را به هیچ وجه سرزنش نمیکردم.
ثری خانم به هیچ عنوان کوتاه نمی آمد و عمو علی هم که ظاهرا از اصل و ریشه با این وصلت مخالف بود ایراد های عجیب و غریب میگرفت. از طرفی بدری خانم هم چیزی نمانده بود که از شدت عصبانیت منفجر بشود. چون کاملا مشخص بود که یکی از موافق های صد در صد این وصلت بدری خانم است.
_ببخشید……
با صدای بلند و محکم بابک همه نگاهها به سمت او چرخید. لبخند کجی به همه زد و با خونسردی هر چه تمامتر و بدون هیچ خجالت و شرم دامادانه ایی گفت:
_ ببخشید مامان. ولی فکر کنم که آقای کسروی حق دارن. باشه بعد از چهلم خانم کسروی .
ثری خانم هاج و واج به پسرش نگاه کرد و دیگر حرفی نزد. بعد از چند ثانیه که همه مجلس در سکوت بدی فرو رفته بود آقای پژمان بزرگ به حرف آمد و یک حرف معقولانه در تمام آن مجلس گفت!
_اصلا ببینید نظر خود ماهی جان چیه؟ بهتره یه کم این دو تا جوون با هم حرف بزنن ببینیم اصلا مناسب هم هستن یا نه؟ من میگم تا زمان چهلم خانم….
ثری خانم به میان حرفش پرید و با ناراحتی گفت:
_معلومه که به هم میخورن. کی از ماهی جان برای بابک من بهتره؟
آقای پژمان با اخم دستش را به نشانه توقف تکان داد و من تازه آن لحظه بود که متوجه شدم این جذبه و شخصیت محکم این دو برادر از کجا شکل گرفته و رشد کرده است. هر دو برادر، البته بابک بیشتر و باربد کمتر آیینه تمام نمایی از شخصیت پدرشان بودند. ثری خانم به سرعت ساکت شد و آقای پژمان ادامه داد:
_تا چهلم خانم کسروی بزرگ این دو تا جوون با هم رفت آمد بکنن مثل دو تا نامزد، تا ببینن اصلا مناسب هم هستن یا نه؟
رو به پسرش کرد و گفت:
_چطوره بابک خان؟
بابک سرش را تکان داد و تایید کرد و نگاهی دوباره به ماهی کرد. ماهی هم نگاهی به پدرش کرد. کاملا مشخص بود که عمو علی راضی نیست ولی سرش را تکان داد و ماهی با شرمی دخترانه که تا به حال با آن روحیه شیطانش از او ندیده بودم جواب بله داد.
به سمتش چرخیدم و صورتش را ب*و*سیدم. با این حرکت من ثری خانم هم شروع به دست زدن کرد. می دانستم که ماهی این تایید را از من می خواهد. درست بود که به نظرم شخصیت آن دو زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت. ولی اگر بابک آن کسی بود که ماهی او را می خواست و با او احساس خوشبختی می کرد، من هم فقط می توانستم امیدوار باشم که بابک او را خوشبخت بکند.
من هر چه که می دانستم به ماهی گفتم. دیگر عذاب وجدان این را نداشتم که چیزی می دانستم و حرفی نزدم.
من به هیچ وجه نمی خواستم با مخالفت بی دلیل ماهی را از خودم برنجانم. شاید واقعا بابک نیمه گمشده ی او بود و با هم زندگی عالی پیدا میکردند. کسی که از آینده خبری نداشت.
موهایم را بالای سرم جمع کردم و از آیینه به ماهی که روی تخت مامان پری لم داده بود و با موبایلش کار میکرد نگاه کردم.
دو هفته بود که ماهی و بابک با هم بیرون میرفتند. به گردش و مهمانی، و حتی گاهی ماهی برای ناهار و یا شام به خانه آنها میرفت. عملا حرف ثریا خانم شده بود و آنها از نامزد بودن آنچنان فاصله ایی نداشتند. فقط یک حلقه و یک مراسم بود تا نامزدی آنها را کامل کند. که آن هم برنامه ریزی شده بود و گلی میگفت که ثریا خانم حتی لباسش را هم دوخته است.
فردا مراسم چهلم مامان پری بود و در نتیجه چیزی نمانده بود که نامزدی آنها علنی شود.
کنارش نشستم و گفتم:
_بابک قراره ساعت چند بیاد؟
سرش را از روی گوشیش بلند کرد و نگاهی به ساعت بزرگ و زنگ دار اتاق مامان پری کرد و به جای جواب گفت:
_نازی جدا تو شبها چطوری با دینگ دینگ این ساعته خوابت میبره؟ ساعت دوازده شب دوازده تا ضربه میزنه. مگه نه؟
سرم را تکان دادم. من اصلا تا قبل از ساعت سه یا چهار صبح نمی توانستم بخوابم که چیزی مزاحم خوابم باشد یا نه. حرفی نزدم و سوالم را دوباره تکرار کردم.
_گفته ساعت هفت.
برخواستم تا آماده شوم. قرار بود با گلی به دکتر برویم.
_یه زنگ بزن ببین گلی چرا نیومد؟ دیر شد.
در همین لحظه زنگ در را هم زدند. خانم صدری در را زد و به جای گلی بابک از در حیاط به داخل ساختمان آمد. با تعجب نگاهی به ساعت کردم. ساعت تازه شش و نیم بود. ماهی هم که تعجب کرده بود با سرعت از اتاق من بیرون دوید. من هم به روی بالکن رفتم.
جلوی در ورودی به هم رسیدند. دید کمی داشتم. کمی خم شدم. بابک دست ماهی را گرفته بود و بازویش را نوازش میکرد. خیلی آرام، تا به انگشتان دستش. ماهی هم دستانش را دور کمر او حلقه کرد. بابک سرش را بالا گرفت و مرا دید. با خجالت سرم را دزدیدم ولی قبل از آن لبخند کج و تمسخرآمیز او را دیدم. ل*ب*م را گزیدم. احساس میکردم که از شدت خجالت سرخ و برافروخته شدم. من کاملا بی منظور خم شده بودم. قصدم فقط دیدن ماهی بود. اصلا فکرش را هم نمی کردم که این طور بشود. آنها هنوز رسما نامزد نکرده بودند. ما خانواده ی قدیمی و سنتی هستیم. درست بود که آنچنان مذهبی نبودیم ولی خیلی از چیزها از نظر خانواده ی ما درست نبود که یکی از آنها همین کار ماهی و بابک بود. من نمی دانستم که خانواده بابک چه نظری در این باره داشتند ولی خانواده ی ما برای روابط نامزدها یک چهار چوب خاصی را تعیین کرده بودند. سرم را تکان دادم. اگر عمو علی و محمد می فهمیدند خیلی ناراحتی و دلخوری پیش می آمد.
مانتویم را پوشیدم و به طبقه پایین برگشتم. بابک حالا روی مبل کنار ماهی نشسته بود و خانم صدری هم مشغول پذیرایی بود. جلو رفتم و سلام کردم. سعی کردم به بابک نگاه نکنم. اما لحظه ایی که دستش را جلو آورد لاجرم نگاهش کردم و دستش را فشردم. چشمان سردش بر خلاف همیشه خندان بود.
_دوباره سلام.
سرخ شدم. و سرم را پایین اندختم. به نظرم می رسید که او کسی بود که می خواست همیشه نفوذ خود را به روی همه حفظ کند . هر کس به نوعی.
ماهی با تعجب نگاهی به من که سرخ شده بودم کرد و گفت:
_دوباره؟
بابک در حالیکه نگاه چشمان سیاهش روی من بود با انگشت اشاره اش بالا را نشان داد و گفت:
_نازی ما رو از تو بالکن دید.
عاقبت نگاهش را از من گرفت و به ماهی نگاه کرد و پوزخند تمسخر آمیزی زد. حالا نوبت ماهی بود که سرخ شود.
بابک سرفه ایی کرد و رو به من گفت:
_برای دسته چک عمران اومدم.
سرم را تکان دادم و ماهی با شکایت گفت:
_مگه نمی ریم با هم بیرون؟
بابک سرش را تکان داد و خیلی خونسرد گفت:
_نه. کار دارم.
ماهی که قهر کرده بود بلند شد و با اخم از هال بیرون رفت و به اتاق من رفت و بعد هم صدای محکم در را که به هم کوبید، شنیده شد.
به اتاق کار عمران رفتم. پایین میز تحریرش کنار گاو صندوق زانو زدم و رمز را وارد کردم. چند ثانیه بعد پاهای پوشیده در جوراب سفید بابک هم کنار من قرار گرفت. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. بی تفاوت به من خیره شده بود. دلم می خواست بگویم “به جایی اینکه کنار من نشسته اید بروید و از نامزدتان دلجویی کنید.”
دسته چک را بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. در گاو صندوق را بستم و از جا برخواستم. حالا او سرش را بالا آورده بود و هنوز به من نگاه میکرد.
_نمی خواید برید از ماهی دلجویی کنید؟
چند ثانیه با تعجب به من نگاه کرد. بعد آهسته خندید. مثل اینکه من یک لطیفه بیمزه تعریف کرده ام و حالا او وظیفه خودش میداند که به رسم ادب خنده ی بی حوصله و بی معنی به حرف من بکند.
نقطه ی جوش من بسیار بالاست. زندگی کردن در سختی و تنهایی آدم را صبور و خودار میکند. ولی چیزی که اصلا تحملش را نداشتم این بود که مسخره شوم. نگاهش کردم.حالا سرش را به پشتی بلند صندلی عمران تکیه داده بود و همان طور که از من چشم برنمی داشت می خندید. خیلی نرم و آهسته.
_چیز خنده داری گفتم؟
خنده اش تبدیل به پوزخندی کج شد و سرش را تکان داد.
_نه.
_پس چی این قدر خنده داره؟
نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه هایش کرد. به طوریکه سینه اش منبسط شد.
از جا برخواست و رو به روی من ایستاد و گفت:
_من به افکار خودم میخندیدم. شما راحت باش.
از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه در هال توقف کرد و بعد چرخید و به من نگاه کرد. در حالیکه دست چک را در جیب کناری کتش جا میداد گفت:
_از ماهی هم خداحافظی کنید.
به طرفش رفتم و با ملایمت گفت:
_بهتر نیست خودتون خداحافظی کنید؟ بالاخره قرار نامزد کنید.
ابرویی بالا انداخت و به طرف در خروجی رفت و گفت:
_به نظرتون این هندی بازیها به قیافه من می خوره؟
کفش هایش را پوشید و کمرش را صاف کرد. از شدت تعجب کم مانده بود که شاخ دربیاورم! او نشان دادن عشق و دلجویی کردن از نامزد آینده اش، آن هم زمانی که خودش قرار را به هم زده است هندی بازی می داند؟
کمی سرش را برای من به نشانه احترام و خداحافظی خم کرد و قبل از آنکه من حرف دیگری بزنم از در بیرون زد.
ناراحت به داخل خانه برگشتم. این اصلا به نظرم درست نبود. برای او داشتن تماس فیزیکی با ماهی هندی بازی نبود ولی یک دلجویی ساده از بر هم خوردن قرارشان خلاف شان بلندش بود؟
عصبی در هال پایین قدم زدم. باید کمی آرام میشدم. زنگ دوباره به صدا در آمد. آیفون را برداشتم. گلی بود که رو به مانیتور چشمانش را چپ کرده بود. دیوانه ایی گفتم و در را زدم.
_ماهی …
ماهی را صدا کردم. چند ثانیه طول کشید تا جوابم را داد. آهسته و ناراحت. اخلاقش را می دانستم. هر وقت که از چیزی ناراحت میشد. آرام تر و کم حرف میشد.
_بیا با من و گلی بریم. قربونت برم اون کیف و شال منو هم بیار.
چیزی در حدود پنج دقیقه طول کشید تا ماهی با وسایل من پایین آمد.
ناراحت بود. ولی حرفی نزد. به سمتش رفتم و او را در آغوش گرفتم.
چند ثانیه در آغوشم نگهش داشتم. بدون هیچ حرف و کلامی
_ناراحت نباش. حتما کار داشته. خودمون میریم میگردیم. باشه؟
سرش را تکان داد و گفت:
_میشه من امشب این جا بمونم؟
_آره که میشه. من از خدامه
سرش را تکان داد. مثل زمان بچگی هایش که وقتی ناراحت میشد بغض کرده بود و مثل بچه های کوچک چشمانش پر از اشک شده بود. لعنتی در دلم نثار بابک کردم. اگر قرار باشد که بعد از نامزدی و عروسی هم با ماهی عزیزم چنین رفتاری بکند حسابی با هم برخورد پیدا خواهیم کرد. دستش را گرفتم و با هم از در بیرون رفتیم. گلی همان طور که پشت فرمان نشسته بود در حال خوردن لواشک بود. با چنان ولع و اشتهایی میخورد که ناخوداگاه بزاق من هم ت*ح*ر*ی*ک شد و آب دهانم را فرو دادم. در ماشین را باز کردم و به او که با تعجب به قیافه آویزان ماهی نگاه میکرد لبخند زدم و یک تکه از لواشکش را کندم و در دهان گذاشتم.
_آخرش تو شکم تو درخت آلو سبز میشه اینقدر که لواشک میخوری!
از آینه به ماهی نگاه کرد که با غصه سرش را به شیشه تکیه داده بود و با چشمک از من پرسید که چه شده است؟
سرم را کمی تکان دادم که یعنی بعد برایت تعریف خواهم کرد. ماشین را روشن کرد و آهسته از حالت پارک بیرون آمد.
_می خوای من برونم؟
نیم نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
_قربونت! این جا ایران است، صدای ما را از تهران می شنوید!! میزنی می کشیمون!
با این حرف گلی که با لحن با مزه ایی گفته شد ماهی هم از صندلی عقب به خنده افتاد و هر سه شروع به خنده کردیم. و خود به خود جو ناراحتی که در ماشین بود از بین رفت و ماهی هم روحیه اش بهتر شد و ما توانستیم که یک شب عالی را با هم بگذرانیم. یکی از اخلاق های خوب ماهی که من همیشه به آن غبطه می خوردم. روحیه عالی ماهی بود. ماهی برای هر چیزی ناراحت نمی شد و اگر هم ناراحت میشد، ناراحتی هایش خیلی کوتاه و مقطعی بود. هیچ وقت کینه کسی را به دل نمی گرفت و بدی های یک نفر را به سرعت از یاد میبرد. فقط به خاطر دارم که یک بار ماهی به حد انفجار از دست عمران ناراحت شد و تا چند هفته هم با عمران قهر بود.
کلاس پنجم ابتدایی بودیم. تازه اول تابستان شده بود و ما همه برای تعطیلات به شمال رفته بودیم. یکی از تفریحات ماهی گرفتن بچه قورباغه بود. ماهی کلا به هر جانوری علاقه نشان میداد. آن چنان بچه گربه های خیابانی را در آغوش میگرفت، مثل اینکه گربه های اشرافی هستند و همین حالا از زیر دستگاه استریل بیرون آمده اند.
با هم چند تا بچه قورباغه پیدا کرده بودیم. ماهی میگفت که برای کارهای تحقیقاتی به آنها احتیاج داریم! می گفت که ما اگر می خواهیم که در آینده خانم دکتر بشویم باید از این کارهای تحقیقاتی انجام بدهیم! من هم ساده دلانه حرفش را باور کرده بودم. ولی در حقیقت ماهی آنها را برای گذاشتن در کفش محمد می خواست و چون می دانست که اگر این را از من بخواهد، من به خاطر عشقی که به محمد داشتم قبول نمی کردم، آن داستان تحقیق را برای من سر هم کرده بود.
خوب یادم است که قورباغه ها را با خودمان به خانه آوردیم و ظاهرا ماهی از غفلت من استفاده کرده بوده و آنها را در کفش محمد گذاشته بوده است.
چند ساعت بعد صدای فریاد عمران تمام ویلا را پر کرد. ماهی قورباغه ها را به اشتباه در کفش عمران گذاشته بوده است. کفش هایشان بسیار شبیه به هم بود و ماهی ناخواسته اشتباه کرده بود. عمران به سراغ من آمد. چون فکر می کرد که من این کار را کرده ام. مرا کتک زد و کشان کشان به زیر زمین تاریک ویلا برد و من را در آنجا حبس کرد. خوب یادم هست در حالیکه خودم از شدت درد کتک ها هق هق میکردم، ماهی هم آن بیرون شیون و گریه به راه انداخته بود و فریاد میکرد و می گفت که کار او بوده و نه من. چند لحظه بعد محمد به سراغم آمد و مرا به ویلا برگرداند. مامان پری با دیدن من گریه کرد و عمران را نفرین کرد. گفت که از او به هیچ وجه راضی نیست. ماهی مرا در آغوش گرفته بود و با هم گریه کرده بودیم. بعد از آن روز کینه ای عجیب از عمران به دل گرفت و تا چند هفته با او قهر کرده بود. تا اینکه که عمران برای دلجویی کادو هایی یک جور که شامل یک سری کامل لوازم نقاشی بود برای هر دوی ما گرفت و با ماهی آشتی کرد. من هم که البته جای خودم را داشتم. عمران به نظر خودش هر کاری که میکرد، برای من مفید بود و در جهت تربیت من بود. حتی اگر کار اشتباهی هم کرده بود باز هم دلیلی نمی دید که از من عذر خواهی بکند. ولی از آن روز به بعد ماهی با عمران هیچ وقت مثل سابق نشد. و همیشه می گفت که از دست عمران ناراحت است.
با سوال ماهی از گذشته بیرون آمدم و به حال برگشتم. به دکتر رفتیم و بعد از آن به گردش و تفریح. بیرون غذا خوردیم و به خانه برگشتیم. گلی هم آن شب آنجا ماند. به سعید گفت که دوست دارد که یک شب را با خواهرهایش بگذراند. تانیمه شب به خنده و شیطنت مشغول بودیم. در اتاق بزرگ مامان پری جمع شده بودیم و با صدای بلند می خندیدم. به گلی گفتم که روی تخت بخوابد و من و ماهی هم پایین تخت تشک انداختیم و کنار هم خوابیدم. ولی چند لحظه بعد گلی هم به ما اضافه شد و تازه آن زمان بود که دوباره شیطنتمان گل کرد. جوک تعریف میکردیم و می خندیدم. بلند شدیم و نوک پا نوک پا به آشپزخانه رفتیم و کلی خوراکی با خودمان به اتاق آوردیم و شروع به خوردن و تفریح کردیم. ماهی موزیک ملایمی گذاشت و شروع کرد به لاک زدن انگشتان من. گفت که فردا خودش اول وقت و قبل از رفتن به مسجد آنها را پاک خواهد کرد. من هم موهای گلی را مدل آفریقایی بافتم. آن جا در دانشگاه از یکی از دوستانم یاد گرفته بودم. آن قدر سرو صدا کردیم که عمران هم خواب آلود و غرولند کنان به جمع ما پیوست. در حالیکه خمیازه میکشید روی تخت من دراز کشید و با حیرت به من که موهای گلی را می بافتم نگاه کرد.
_فرستادمت بری فرنگ که مو مدل آفریقایی ببافی؟
گلی که از لحن گلایه آمیز عمران خنده اش گرفته بود گفت:
_مجبور نبودی. می خواستی نفرستیش بره
عمران سری تکان داد و چانه اش را بالا برد و به سر گلی که تقریبا کارش تمام شده بود نگاه کرد و گفت:
_به حق چیزهای ندیده! والا تو دهات ما که از این چیزها نبود!
برخواست و در حالیکه انگشتش را با تهدید تکان می داد گفت که خاموش کنیم و بخوابیم و گرنه می رود و فیوز را می زند!
ساعتی بعد در حالیکه چراغ را خاموش کرده بودیم، در رختخواب هایمان مشغول شیطنت بودیم. ماهی ما را می خنداند و ما هم به اجبار و از ترس عمران سرمان را به زیر لحاف میکردیم و می خندیدم. مدتها بود که آن قدر به من خوش نگذشته بود و مدتها بود که آن چنان نخندیده بودم و شادی نکرده بودم.
صبح با صدای عمران به زحمت بیدار شدیم و لباس پوشیدیم و به مسجد رفتیم. قرار بود بعد از مسجد اقوام و دوستان نزدیک به خانه ی ما بیایند.
ما فامیل آنچنانی نداشتیم و آن چه که بود خانواده درجه یک نبودند. بیشتر عمو زاده ها و عمه زاده ها و خاله و دایی زاده های عمران بودند. که به جز با عمو علی رفت و آمد آن چنانی با بقیه ی آنها نداشتیم. چیزی در حد عروسی و عزا. با خانواده ی مادرم هم به علت ازدواج عمران و مادرم قطع رابطه ایی شده بود که هیچ وقت آنها رغبتی به برقراری دوباره ی آن نشان نداده بودند. هیچ وقت خاله یا دایی خودم را ندیده بودم. فقط می دانستم که یک دایی و یک خاله دارم. همین. عمران علاقه نداشت که درباره آنها با من حرفی بزند و همین اطلاعت اندک را هم از مامان پری به دست آورده بودم.
غذا را از هتل سفارش داده بودند و یک خانم هم برای کمک به خانم صدری آورده بودند. من هم لباسم را عوض کردم و یک دست کت و دامن مشکی پوشیدم و موهایم را خیلی ساده پشت سرم بستم. مامان پری هیچ وقت شلختگی را تایید نمی کرد. تحت هیچ شرایطی، حتی به بهانه عزادار بودن.
از اتاق بیرون آمدم تا به آشپزخانه بروم. بالاخره خانم آن خانه من بودم. دوست نداشتم که چیزی کم و زیاد بشود و کسی بخواهد دهانش را باز کند و پشت سر مامان پری حرفی بزند و از تربیت او ایرادی بگیرد.
در راه پله ها بابک با مادرش و باربد ایستاده بودند و آهسته بحث میکردند. بابک چیزی را با عصبانیت برای مادرش می گفت و ثری خانم هم با اخم گوش می داد. در نهایت ثری خانم سرش رابه نشانه نفی تکان داد. بابک که عصبانیت از تمام اجرای صورتش مشخص بود با ناراحتی دوباره شروع به حرف زدن کرد و این بار باربد هم به او پیوست. به نظر میرسید که دو برادر سعی داشتند که چیزی را به مادرشان القا کنند. یک جور تایید گرفتن. یا شاید هم من اشتباه میکردم. کمی خودم را روی نرده ها خم کردم تا بلکه بتوانم صدایشان را بشنوم. من اصلا آدم فضولی نیستم. و شاید اگر کس دیگری به غیر از آنها بود. مودبانه عذرخواهی میکردم و از کنارشان رد می شدم. ولی وقتی که پای زندگی آینده ماهی عزیزم در میان باشد من حاضر به انجام هر کاری هستم. حتی فال گوش ایستادن!
_مامان خواهش… چرا شما متوجه نیستی؟ همه اش حرف خودت رو می زنی ماشالا! آخه من که نمی تونم…..
حرفش را قطع کرد و سرش را به سرعت بالا گرفت. سرم را به سرعت نور دزدیم و خودم را عقب کشیدم. قل*ب*م آنچنان محکم خودش را به قفسه سینه ام می کوبید که هر لحظه امکان داشت، از سینه ام بیرون بزند. ل*ب*م را گزیدم. این مرد پشت سرش هم چشم داشت؟ بسیار بسیار تیز بود. من اصلا متوجه نفهمیدم که او از کجا متوجه حضور من شده است.
با صدای پایی که از پله بالا می آمد من ترسیده و گیج دور خودم می چرخیدم. درست مثل فیلم های کمدی گیج به طرف اتاقم خیز برداشتم. پایم پیچ خورد ولی توجهی نکردم و به اتاق گریختم. پشت در گوشم را به در اتاق چسباندم. چند لحظه بعد صدای پا دوباره از پله پایین رفت. مطمن بودم که بابک بوده است، که می خواسته مطمن شود که کسی آن بالا بوده است یا نه؟ نفس راحتی کشیدم و آهسته در را باز کردم و به پایین رفتم. گلی در آشپزخانه بود و با مهارت مشغول درست کردن یک نوع دسر بود. بدری خانم هم به خانم صدری می گفت که بشقابهای چینی گل سرخی مامان پری را بیاورد.
چرخی زدم. خوشحال بودم که دست تنها نیستم. چون من به هیچ وجه کدبانو گری بلد نبودم. عمران آن چنان فرصتی به من نداده بود که در کنار مامان پری هنر خانه داری را یاد بگیرم.
برای آوردن بشقابها به کمک خانم صدری به انبار رفتم. ماهی و بابک کنار هم نشسته بودند و ماهی آهسته چیزی را برای بابک تعریف میکرد. بدون آنکه دیده شوم به انبار رفتم و بشقابها را به محمد که منتظر ایستاده بود دادم. بقیه را هم خانم صدری آورد.
به علت اینکه تعداد مهمانها زیاد بود. غذا را به صورت سلف چیدیم. کمی غذا کشیدم و کنار عمران نشستم. نگاهم به بابک و ماهی افتاد.
بابک موشکافانه به من نگاه میکرد. بی اختیار سرخ شدم. نگاهش عوض شد و با تعجب همراه شد و بعد نیش خندی کج زد و سرش را تکان تکان داد و به طرف ماهی که چیزی از او پرسیده بود رو کرد.
بعد از صرف غذا عمران از همه تشکر کرد و گفت که اگر کسی از دوستان و فامیل می خواهد عروسی بگیرد او پیشاپیش تبریک می گوید و خوشحال می شود.
ثری خانم که به نظر می رسید میخواهد چیزی بگوید با نگاه بابک حرفش را خورد و چیزی نگفت. ولی وقتی که فامیل های دورتر و دوستان رفتند ثریا خانم هم دیگر نتوانست تحمل کند و گفت که اگر آقای کسروی اجازه بدهد آخر هفته ی آینده مراسم نامزدی بابک و ماهی را برگزار کنند. بابک که به نظرم ناراحت می آمد. به مادرش نگاه کرد و از کنار ماهی بلند شد و به کنار برادرش رفت و باز هم دو برادر شروع به صحبت کردند. عضلات منقبض شده ی فک بابک به نظرم اصلا برای مردی که یک جماعتی مشغول صحبت درباره ی نامزدی او بودند، طبیعی نبود. به نظر میرسید که باربد سعی در آرام کردنش داشت. چیزی را با لحن آرام برای او توضیح میداد و بابک در سکوت به حرف هایش گوش میداد. از آن طرف عمو علی و آقای پژمان هم درباره مراسم صحبت میکردند. بالاخره قرار بر این شد که فردا شب مراسم بله برون را برگزار کنند و بعد برای خرید و کارهای آزمایشگاه و بقیه کارهای مراسم بروند.
پارچه ها از قبل توسط بدری خانم و ثری خانم بریده و دوخته شده بود و آنها را به زور بر تن همه کرده بودند. چون به نظرم عمو علی هم از این همه تعجیل اصلا راضی نبود. از طرفی فشار های بدری خانم و خود ماهی که به نظر کاملا راضی می آمد و از طرف دیگر آقای پژمان که شریک تجاری عمو علی بود دهان او را بست و او هم به آن تاریخ رضایت داد.
آرایشگر آخرین نظارت را به روی آرایش ماهی کرد و اشاره ایی به شاگردش کرد تا به ماهی برای پوشیدن لباس کمک کند. گلی روی صندلی کناری من نشسته بود و با سعید صحبت میکرد. نگاهی دوباره به ماهی کردم. واقعا مثل ماه شده بود. چشمان عسلیش با آرایشی تیره خیلی خیلی زیبا تر شده بود. گلی اشاره ایی کرد و گفت که سعید به دنبالمان آمده است. کمک کردم تا ماهی مانتویش را بپوشد. نگاهی با محبت به من کرد و گفت:
_چه خوشگل شدی. شبیه به اون عکس مامانت شدی که تو اتاق عمرانه.
با احتیاط گونه اش را ب*و*سیدم.
_مرسی گلم. ولی قرار امروز شما فقط دیده بشی
با سعید به خانه عمو علی رفتیم. قرار بود مراسم آن چنانی برپا نشود. ولی ظاهر قضیه که چیز دیگری میگفت.
با احتیاط و قبل از آنکه آن کفش های پاشنه بلند مرا به زمین بیاندازند به اتاق ماهی رفتم تا کفشم را عوض کنم. عادت به کفش پاشنه بلند ندارم. همیشه با جین و کتانی به دانشگاه یا مدرسه رفته ام و حالا پوشیدن این کفش های پاشنه ده سانتی که به اصرار ماهی آن را خریده بودم، خارج از طیف توانایی های من بود. درست مثل گربه ایی شده بودم که سبیلهایش را چیده اند!
در کمد ماهی جایی که آدرسش را در آرایشگاه به من داده بود به دنبال کفش مناسب تری گشتم. کفشم را عوض کردم و آن را هم برای ماهی گذاشتم. شماره پای من و ماهی یکی است. ماهی که عادت به پوشیدن این کفش ها دارد بعد می تواند از آن استفاده کند. به این ترتیب تفاوت قدی زیادش با بابک هم کمتر خواهد شد.
از اتاق بیرون آمدم. گروه اکستر مشغول نصب بلندگو ها و دی جی هم مشغول راه اندازی لوازم اش بود.
محمد گوشه ای از سالن با عمو علی درباره چیزی صحبت میکردند. گلی جایی کنار بدری خانم نشسته بود. برایم دست تکان داد. به طرفش رفتم.
_بهتر شد؟
_آره بابا. اصلا نمی تونستم باهاشون راه برم.
با صدای دست و شاد باش از جا برخواستیم. ماهی و بابک به داخل سالن آمدند. محمد اشاره ایی کرد و من به سراغش رفتم.
_جانم محمد؟
مرا کنار کشید و به آشپزخانه برد.
_مثل اینکه که ثریا خانم محضر دار آورده که امروز صیغه عقد هم خونده بشه. ببین میتونی به یه بهانه ایی ماهی رو بکشی اینجا؟ صورت خوشی نداره من صداش کنم. ولی تو دختری کسی بهت شک نمیکنه. وای نازی بابا بفهمه سکته میکنه.
_که چی؟ اگر خود ماهی راضی باشه چی؟
دستی درون موهایش کشید.
_لاالاهه ….. بابا حق داره از مامان شاکی میشه.
نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
_تو راضی نبودی نه؟
سرش را تکان داد و گفت:
_نه اصلا. این دو تا مثل دو تا قطب مخالف هستن. اصلا حتی یک ذره هم به هم نمیخورن. من چند ساله با بابک دارم کار میکنم. می شناسمش. بابک اصلا پسر بدی نیست ولی مناسب ماهی نیست. این نونی که مادر اون و مامان من تو کاسه این دو تا گذاشتن. از روز اول هی این ثری خانم عروس خوشگلم کرد. ماهی هم فکر کرد یه خبریه. مامان فکر میکنه اگر ماهی زن بابک بشه دیگه همه جوره خوشبخته. چون بابک پول داره و همه چیز تمومه می تونه تو در و آشنا پز بده که داماد من این جوره و اون جوریه. نمیگه دخترش کم خواستگار خوب نداشته ولی رو هر کدوم یه عیبی خودش و مامان گذاشتن ردشون کردن. مامان میگه ثری خانم که این قدر ماهی رو می خواد دیگه از کجا میتونه مادر شوهر و خانواده شوهری به این خوبی برای ماهی پیدا بشه. چون با ثریا خانم صمیمیه فکر میکنه دیگه این کافیه. نمی دونم نازی چی بگم؟ اون ها هم یه فکر های دیگه ای پیش خودشون می کنند حتما…..
حرفش را قطع کرد و دستم را گرفت و به انبار پشت آشپزخانه برد و آهسته گفت:
_چند وقت قبل قادر خان روی یک کار به بابا گفت بیا سرمایه گذاری. مثل اینکه تو اون دوره از زمان پول لازم بودن. ولی بابا قبول نکرد. حالا من احساس میکنم که اینها می خوان که تو همه چیز شریک بشن. بابا گوشتش میره زیر دندون اینها دیگه دستش بسته میشه. بابا برای همین چیزها راضی نبود. ولی مامان ماشالا فقط فکر پز دادن و اینکه ثری خانم دوستشه و ماهی رو دوست داره هست. نمی گه شاید همین ثری خانم چند وقت دیگه با ماهی بد بشه. بالاخره مادر شوهر میشه. اونم این که جونش به بابک بنده.
با ناراحتی به محمد نگاه کردم. نمیخواستم اصلا به این فکر کنم که این وصلت پایان خوشی نداشته باشد.
_یعنی می خوای بگی که اینها به خاطر پول ماهی رو گرفتن؟ فکر میکردم که وضع مالیشون خیلی بهتر از شما باشه؟
_هست. خیلی بهتره. ولی می خوان که این پول تو خانواده بمونه. متوجه هستی؟ الان چند ساله که ما شریکیم. یه اعتماد متقابل به وجود اومده. هم ما به اونها و هم اونها به ما. خوب اینها می خوان که پول تو همین محدوده ی خانواده بمونه. الان چند ساله که باربد یه دختری رو می خواد چون دختره از خانواده معولیه قادر خان راضی نمیشه. بیچاره باربد هم پا در هوا مونده همین طوری.
روی صندلی قدیمی که در انبار بود نشستم و محمد همان طور که حرف میزد کراواتش را به طرفم گرفت و روبه رویم ایستاد تا آن را برایش ببندم. با صدای گلی که من را صدا میکرد محمد حرفش را قطع کرد و در انبار را باز کرد و با اشاره به گلی گفت که به داخل انبار بیاید.
_وا….! چی شده؟ شما چرا مثل موش اومدین تو انباری؟
آهسته هیس کشیدم و گلی با حیرت به من نگاه کرد. محمد خلاصه موضوع را برای گلی باز کرد و گفت که قرار است عاقد هم بیاید.
_غلط کردن! هی من هیچی نمی گم. این ثری خانم برای خودش می بره می دوزه تن ما میکنه. مامان هم که قربونش برم فقط میگه برای ماهی بابک بهترینه. چون لابد دردونه ی دوستشه.
محمد بازوی مرا گرفت و گفت:
_برو به ماهی بگو یه دقیقه بیاد این جا. اگر یکی از ما بریم میگن دارن چه کار میکنن خانوادگی؟
سرم را تکان دادم و به سراغ ماهی رفتم. ماهی و بابک کنار هم نشسته بودند و صحبت می کردند و گاهی هم به مهمانهایی که می آمدند خوش آمد میگفتند. به کنار ماهی رفتم و عذر خواهانه گفتم که اگر میشود ماهی چند لحظه با من بیاید. بابک با تعجب به ماهی و من نگاه کرد و سرش را تکان داد. بدری خانم به من و ماهی با کنجکاوی نگاه کرد و اخم هایش در هم فرو رفت. زیر بازوی ماهی را گرفتم.
_چی شده؟
با تعجب به من که او را به سمت انبار راهنمایی کردم نگاه کرد. و بعد به برادر و خواهرش که با خشم نگاهش میکردند.
_چی شده؟ شماها چتونه؟
محمد دستش را گرفت و او را به داخل کشاند و در را بست آهسته گفت:
_قراره محضر دار بیاد. می خوان عقد کنن همین امروز
ماهی سرخ شد و بعد سفید و بی رنگ. چشمانم را به روی هم فشردم. ماهی خودش از جریان با خبر بوده و حالا خواهر و برادرش این جا از ناراحتی مثل اسفند به روی آتش شده بودند.
محمد چشمانش را تنگ کرد و با دقت به ماهی نگاه کرد. مطمن بودم که او هم فهمیده بود که ماهی از جریان با خبر بوده است.
_ خبر داشتی؟ نه؟
گلی گیج به آنها نگاه کرد و بعد پوفی کرد و گفت:
_ماهی گند زدی. قرار بود فقط نامزد بشین. چی کار تو داری میکنی؟
ماهی با ناراحتی به همه مان نگاه کرد و گفت:
_بالاخره کی چی؟ ما که قرار بود یک ماه دیگه بریم محضر. حالا عقد میکنیم.
محمد دست هایش را به حالت احمقانه بودن حرف های ماهی در هوا تکان تکان داد.
_بفرما. خانم خودشون بریدن و دوختن. اون وقت ما میگیم ثری خانم و مامان خیاط هستن! معلوم بود از یه جایی این جریان سرچشمه گرفته و گرنه ثری خانم که سرخود بلند نمیشه بره دنبال کارهای محضر. اصلا باید خود عروس و داماد هم باشن. چه خر بودیم ما!!
ماهی ناراحت به من نگاه کرد. چه می توانستم بگویم؟ ماهی برایم خیلی عزیز بود ولی این کارش را تایید نمی کردم.
در یک دفعه باز شد و بدری خانم که در چهارچوب در ایستاده بود به ما چهار نفر نگاه کرد.
_چه خبره جلسه گرفتین؟
محمد با ناراحتی گفت:
_مامان من آخه شما چرا این کارا رو می کنی؟ حالا این احمقه کوره. (با دستش به ماهی اشاره کرد) شما که عاقلی چرا؟ هر چی ثری خانم گفت باید گوش کنی؟
بدری خانم با خشم به من نگاه کرد. مثل اینکه تمام این ماجراها زیر سر من است. جا خوردم و ناراحت شدم. من حساسیتی که بدری خانم نسبت به رابطه ی من و محمد داشت را درک میکردم ولی اینکه بخواهد چنین نظری راجع به من داشته باشد و مرا مقصر همه اتفاقها بداند برایم قابل هضم نبود.
عذر خواهی کوتاهی کردم و از انبار بیرون زدم. در راهرو به بابک برخوردم که می خواست به آشپزخانه وارد شود.
_نازی ماهی کو پس؟
چند لحظه مکث کردم.
با انگشت شصتم به پشت سرم و انبار اشاره کردم و گفت:
_با گلی تو انبار دارن لباس عوض میکنن.
با تعجب پرسید:
_انبار؟
سرم را تکان دادم. به طرف انبار رفت و من هم از آشپزخانه بیرون زدم. دوست نداشتم بدری خانم به من به چشم کسی که بدی بچه هایش را می خواهد نگاه کند. چون واقعا این طور نبود. من علاقه ایی که به آنها داشتم به پدر خودم نداشتم. چطور می توانستم بد ماهی را بخواهم وقتی که این قدر نگرانش بودم. به سالن برگشتم و کنار عمران نشستم. عمران با یکی از دوستانش حرف میزد و حواسش به اطراف نبود. چند دقیقه بعد اول بابک و ماهی و بعد بدری خانم و گلی و در انتها محمد به سالن برگشتند. بدری خانم دوباره چپ چپ به من نگاه کرد و کنار ثری خانم نشست.
محمد هم به سراغ عمو علی رفت و با او شروع به صحبت کرد. اخم های عمو علی هر لحظه بیشتر در هم می رفت. ولی فرصت اعتراض پیدا نکرد. چون عاقد هم آن لحظه رسید و دیگر نمی شد موضوع را بدون اینکه تمام مهمانها متوجه شوند برسی کرد.
عمو علی به سراغ قادر خان رفت و کمی هم آن جا پچ پچ کردند. به طوری که حالا مهمانها هم با تعجب به آنها نگاه میکردند. حتی عمران هم که حواسش به حرف زدن بود متوجه شده بود که اتفاقی افتاده است.
و عاقبت بعد از تقریبا پانزده دقیقه بحث و تبادل نظر عاقد خطبه عقد را جاری کرد و ماهی و بابک زن و شوهر شدند.
حتی عمران هم با تعجب به من گفت، “این ها که قرار بود فقط مراسم نامزدی بگیرند.” شانه ام را بالا بردم. اخم گلی و محمد حسابی درهم بود و مشخص بود که عمو علی هم اگر حرفی نزده است فقط به خاطر حفظ آبرو بوده است.
ماهی به نظرم ناراحت می آمد.میتوانستم ناراحتی و دلخوری که از رفتار گلی و محمد در دلش به وجود آمده بود را به وضوح حس کنم و از او ناراحت تر بابک بود. یک جورهایی بی قرار بود. دایما با برادرش که کنار دستش نشسته بود صحبت میکرد. ماهی هم با ناراحتی به خواهرش و محمد نگاه میکرد که سرد و بی تفاوت نشسته بودند. دلم برای ماهی سوخت. حالا که تایید و حمایت خواهر و بردارش را لازم داشت آن را از دست داده بود. من هم می ترسیدم که جلو بروم و باز هم درتیر رس نگاههای خشمگین بدری خانم قرار بگیرم. تنها کسانی که به عروس و داماد کادو دادند، پدر و مادر عروس و داماد بودند. ثری خانم که مشخص بود از قبل کادو را تهییه کرده است. و بدری خانم هم خیلی سریع یک فقره چک از عمو علی گرفت و به عنوان کادو به بابک و ماهی داد. جو خوبی به مراسم حاکم نبود و این نکته را حتی من که مدتها بود به یک عروسی ایرانی نرفته بودم هم می توانستم به راحتی تشخیص بدهم. به نظر میرسید که مهمانها هم تا حدودی فهمیده بودند که یک جای کار ایراد دارد. نه بابک یک داماد خوشحال بود و نه ماهی یک عروس پر از ناز.
عمران کنار گوش من گفت:
_چی شده نازی؟ دوماد که یک کیلو اخم داره! با یه من عسل هم نمیشه این شازده رو خورد.
نگاهش کردم و آهسته گفتم:
_مثل اینکه ماهی و ثری خانم و بدری خانم دست به یکی کردن واسه عقد کنون
عمران به بابک نگاه کرد و گفت:
_من که گفتم بابک زن بگیر نیست.
_عمران تو میدونستی که یکی از دلایلی که اینها رو ماهی انگشت گذاشتن پول بوده؟
عمران چند ثانیه به ماهی نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد.
_نمی دنم والا. ولی به نظرم خود ماهی هم بابک رو می خواد.
چشمانم را چرخاندم. این را دیگر هر کسی می توانست تشخیص بدهد.
_من بابک رو میگم.
_آره خوب بابک که زن بگیر نبود.
_حالا به خاطر پول بوده یا نه؟
چانه ایی بالا انداخت و گفت:
_نمیشه دقیق گفت که به این علت بوده. قادر خان خودش این قدرها داره که چشم به مال علی نداشته باشه
_اگر دلیلشون این باشه که میخوان پول تو خانواده بمونه چی؟
عمران سرش را چرخاند و به من نگاهی طولانی کرد و گفت:
_از این دید آره. این تز خودته یا از جایی کش رفتی؟
خنده ام گرفت. با چشمم به محمد اشاره کردم.
_آره محمد هم اصلا راضی نبود. شاید. بالاخره محمد بیشتر با بابک در ارتباط بود. البته ثری خانم هم خیلی می ترسید که بابک زن نگیره و یا بره یکی که از اینها از لحاظ مالی پایین تر باشه رو بگیره. خودش اخلاق پسرش رو میدونست.
سیگاری از جیبش بیرون آورد و در حالیکه از جا برمیخواست گفت:
_فعلا که زن و شوهر شدن. پیوند مقدس ازدواج!
نگاهی طولانی به من کرد و با تمسخر پوفی کرد و به طرف در رفت. با تعجب رفتنش را نگاه کردم. ماهی و بابک به اصرار مهمانها برای ر*ق*ص بلند شده بودند.
خنده ام گرفت. بابک به هیچ صراطی برای ر*ق*ص راضی نبود. مثل اینکه اصلا ر*ق*صیدن بلد نبود و یا اینکه ر*ق*صیدن را خلاف شان و مقام خودش میدید. مثل یک تکه چوب خشک جلوی ماهی ایستاده بود و دستش را دور کمر ماهی حلقه کرده بود و خیلی جدی و بدون هیچ حس عاشقانه ای میر*ق*صید. سر تراشیده اش زیر نور لامپها برق میزد و هیبت و اخمش او را خشن تر از هر زمانی کرده بود. نا خوداگاه خنده ام گرفت. ل*ب*م را جمع کردم. گلی آمد و کنارم نشست و غرولندکنان گفت:
_تو رو خدا نگاهش کن. مجسمه بلاهت! انگار همین حالا عصا قورت داده!
خندیدم. و دستش را در دستم گرفتم.
_نمیدونی نازی ماهی چه خواستگارهای داشت. عالی، خوب، همه چی تموم. ولی از این کوه یخ خوشش اومده. کاشکی آخه این هم یه نخود بهش علاقه داشت، آدم دلش نمیسوخت.
دستش را نوازش کردم. در همین لحظه ماهی با ناز و خنده چیزی را در گوش بابک گفت که بابک را به خنده انداخت. من و گلی به هم نگاه کردیم و با هم گفتیم:
_بالاخره!
جریان پول و بیرون نرفتن ثروت از خانواده را برای گلی تعریف کردم. چند دقیقه حرفی نزد. و بعد با شک و تردید گفت:
_اگر محمد گفته حتما یه چیزهایی هست. ولی نازی خود بابک هم کم نداره. کارش اصلا تو ردیف کار پدرش و بابای من نیست اون تو کار صادرات اسبه. پول خوبی هم به جیب میزنه. من احتمال این رو میدم که قادر خان و بیشتر ثری خانم برنامه ریزی کرده باشن.ثری خانم به حد مرگ از قادر خان میترسه. شاید قادر خان ازش خواسته که از نفوذش رو بابک استفاده بکنه. آخه بابک خیلی مامانیه . این طوری نگاهش نکن. مامانش بگه بمیر این مرده.
با تعجب به بابک نگاه کردم. اصلا به او نمی آمد که تا این حد به مادرش وابسته باشد.
_ واقعا؟
گلی سرش را تکان داد. چانه ام را بالا بردم و به قادر خان که آن سمت سالن کنار عمو علی نشسته بود و صورتش از خوشحالی برق می زد نگاه کردم.
_ولی اون روز که بعد از چهلم مامان پری اومده بودین تو خونه ما که بحث خواستگاری و اینها شد. یادته؟ قادر خان به نظرم آدم منطقی و بی طرفی اومد. نظر ماهی رو پرسید. زنش رو ساکت کرد.
_ اینها سیاستشه. نظر ماهی رو پرسید چون صد درصد مطمن بود این خواهر خر من کشته مرده ی چشم و ابرو و موی نداشته پسرشه! پس از من می خواستی بپرسه؟ من نمیگم که حرف محمد کاملا درسته، ولی امکان داشته که بابک از کسی خوشش آمده که اینها ترسیدن به قول محمد پول کوفتیشون از دستشون در بره، زود دست به کار شدن. چه میدونم والا.
_یعنی بابک فقط به خاطر مامانش قبول کرده که ازدواج کنه؟ به خاطر به قول تو پول کوفتیشون؟ اگر اینطوره که ….
حرفم را قطع کردم. گلی نگاهم کرد. احساس میکردم آن چیزی که در ذهن من مثل یک حشره ی موذی و مزاحم وز وز میکرد و مرا عذاب میداد را، گلی هم متوجه شده بود. جمله ام را تمام کرد.
_ اگر این طور باشه فاتحه ی زندگی خواهر من خونده است. اون وقت فقط بشینن ببینن من چه محشر کبرایی براشون درست می کنم. یکه آشی واسه ثری خانم و این دردونه اش بپزم که یک وجب روش روغن وایسته!
_گلی آروم باش. هنوز که چیزی معلوم نیست. اینها همش احتمالات خودمونه. نفوس بد نزن. ایشالا که زندگیشون عالی میشه.
نگاهم کرد.
_نگرانشم نازی. میترسم. بابک یه وقت ول کنه بره. کی این وسط ضربه میخوره؟ ماهی. اون نهایت ماهی نشد میره سراغ یکی دیگه.
کلافه از حرفهای گلی که هر چه بیشتر مرا نگران میکرد. به ماهی و بابک نگاه کردم. خودم هم نمیدانم چرا؟ شاید به دنبال نشانه ایی از رفتارهای عاشقانه در بابک میگشتم. تا شاید به این طریق خودم آرام شوم. ولی هیچ چیزی ندیدم. به غیر از سردی و حجم زیاد بی تفاوتی که از طرف بابک با تمام وجود حس میشد. ماهی کور بود یا عشق او را کور کرده بود؟
استاد نازنینی داشتم که کاملا آمریکایی بود ولی فارسی را خیلی بهتر از ایرانی هایی که فقط چند سال است که به آنجا رفته اند، صبحت میکرد. همیشه میگفت عشق کور است اگر عشق کور نبود بزرگترین و معروف ترین عشاق دنیا آن قدر شیفته و کشته مرده معشوقشان نمیشدند. مجنون برای لیلی سر به کوه و بیابان نمی گذاشت و فرهاد هم کوه کن نمی شد.
هیچ وقت تجربه ایی در برقراری رابطه با جنس مخالف نداشتم. من در برقراری رابطه با هم جنسانم مشکل داشتم، پسرها که دیگر جای خود را داشتند. به همین خاطر هیچ وقت نتوانسته بودم بفهمم که عشق چیست. نهایت علاقه من به مامان پری بود. برای او حاضر بودم جان بدهم. ماهی را دوست داشتم و حاضر بودم که زندگی خودم تباه شود ولی ماهی و یا گلی ومحمد آسیبی نبینند. به نظر خودم این هم نوعی عشق بود. عشقی به دور از لذایذ جسمی. عشقی افلاطونی که من با آن کاملا شاد بودم. ولی این را در ماهی نمی دیدم. ماهی تا قبل از نامزدی رسمی به قول خواهرش دوست پسر داشت.
ماهی از بچگی همه چیز برایش مهیا بود و هرگز سختی و ناراحتی نداشته بود. ماهی نمی دانست که معنی دوری از خانواده و عزیز ترین کس چیست. ماهی تنها نبود تا شبها از فرط تنهایی و کاب*و*سهای همیشه، تمام شب را بیدار بماند و گریه کند. ماهی بدری خانم را داشت . عمو علی که به نظرم بهترین پدر دنیا بود و محمد و گلی را. زندگی ماهی یک مرد همه چیز تمام، جذاب و پخته کم داشت، که آن را با بابک کامل کرده بود. به یاد حرف های آن شب گلی افتادم. اینکه “ماهی همیشه همه چیز داشته و حالا بابک اون چیزیه که نمیتونه داشته باشه. آدم همیشه دنبال چیزهای دست نیافتنیه.” بابک هم برای ماهی دور و دست نیافتنی بود.
آهی کشیدم و به گلی نگاه کردم. حالا دلیل نگرانی های آن شب او را درک میکردم. آن شب در نهان فکر میکردم که گلی به خاطر بارداری حساس شده است. ولی حالا خودم هم نگران ماهی بودم.
مهمانی کم کم حالت پرشور تری به خودش گرفت و از آن سردی و خمودگی خارج شد. ماهی هم به نظر میرسید که دوباره ماهی همیشه شده است. مثل همیشه پر شور و هیجان شده بود. حالا همه وسط می ر*ق*صیدند و دی جی هم سنگ تمام گذاشته بود. تنها کسانی که نمی ر*ق*صیدند من و گلی و محمد بودیم و البته بابک پژمان. محمد کنار قادر خان و باربد نشسته بود و به صحبت های آنها گوش میداد و ماهی هم با دختر عمه های عمران می ر*ق*صید.
_شما نمی ر*ق*صی؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. از او خوشم نمی آمد. ولی تصمیم داشتم اگر بخواهد ناراحتی برای ماهی پیش بیاورد روزگارش را سیاه کنم. سرم را به نشانه نفی تکان دادم و به رو به رو خیره شدم. صدای خنده آرام و بم مردانه اش باعث شد که دوباره سرم را بالا بگیرم و نگاهش کنم.
_پیشنهاد میکنم بلند شی بر*ق*صی. و گرنه خواستگارت ناامید میشه. الان فقط به این امید نشسته که بلند بشی شما رو تو این لباس زیبا ببینه.
با حیرت نگاهش کردم. از چه کسی صحبت میکرد؟ نمی دانم حالت صورتم چطور شده بود که خنده اش بیشتر شد. عاقبت دستش را روی دهانش چند مرتبه بالا و پایین کشید و با سرش اشاره نامحسوسی به سمت چپ من کرد و آهسته گفت:
_بختتون بلنده! ندیده ی یه شازده قجری عاشقتون شده. عشق در یک نگاه! رمانتیکه. (کمی به طرف من خم شد و صدایش را آهسته تر کرد و گفت) البته خودش هم رمانتیکه. یه کم سوسوله ولی فکر نکنم شما با این موضوع مشکلی داشته باشی نه؟
حیرتم لحظه به لحظه بیشتر میشد. در همین لحظه ماهی هم خودش را به ما رساند و در حالیکه دستش را دور بازوی بابک حلقه میکرد با خوشحالی گفت:
_وای نازی نوه ملوک خانم از تو خوشش اومده
عصبی از دست بابک و بیشتر از آن ماهی که اصلا عین خیالش نبود که همه نگرانش هستند و خواهر باردارش دارد از نگرانی زندگی آینده او به خودش و بچه اش فشار می آورد. با کمی پرخاش گفتم:
_نوه ملوک خانم دیگه کدوم خ…
حرفم را قطع کردم و عصبی به گلی نگاه کردم. که با یک خانم مسن صحبت میکرد و نگاهش به روی من بود. حالا فهمیدم که چه کسی را می گویند. ملوک خانم دختر خاله مامان پری بود و حالا ظاهرا نوه اش از من خوشش آمده بود.
ماهی با خنده گفت:
_وای نازی اگه پسره رو ببینی. جیگره، ماه!
با حیرت نگاهش کردم و بعد به بابک که بی توجه به حرف ماهی نگاهش روی من بود و سرد و بی تفاوت به جایی درون موها و چشمان من نگاه میکرد. چشمانم را روی هم فشردم. دلم می خواست ماهی را کتک بزنم. تا بلکه چشمانش باز شود.
بی اراده دستی درون موهایم کشیدم. که باعث شد پوزخند بابک پررنگ تر شود. نمیدانم چیزی در میان موهایم گیر کرده بود. یا این مدل عجیب و غریبی که آرایشگر برایم درست کرده بود و به نظر خودم هم بیشتر شبیه لانه پرندگان بود، برای او مایه خنده و مسخره شده بود.
به وراجی های ماهی که از نوه ملوک خانم می کرد گوش دادم. بابک حالا کاملا به صندلی من تکیه داده بود و با دقت به ماهی نگاه میکرد. ولی اگر یک بیننده دیگر هم با دقت او را نگاه میکرد، متوجه میشد که شاید فقط چهل درصد حواسش پیش ماهی است. بقیه اش کجا بود خدا میدانست.
مرد جوانی به سمت ما آمد. بابک دست ماهی را گرفت و آهسته گفت:
_ماهی جان بسه. خود شاه داماد داره میاد.
با حیرت به مرد نگاه کردم. چهره و قیافه کاملا معقولی داشت. به هیچ وجه سوسول نبود. به بابک نگاه کردم. ابروش را بالا برد. مرد جلو آمد و خیلی محترمانه و به انگلیسی شروع به صحبت کرد. دستش را فشردم و با فارسی جوابش را دادم. با تعجب گفت:
_به به بانو! چه سعادتی! شما که از بنده هم بهتر فارسی صحبت میکنید. بنده سینا مطلب هستم . خوشبختم از دیدنتون.
لبخندی از روی ادب زدم و اظهار خوشبختی کردم. ماهی با آب و تاب توضیح داد که بنده دانشجوی ادبیات هستم.
عمران هم از بیرون به داخل برگشت و به جمع ما پیوست. کنار من ایستاد و با اقای مطلب دست داد.
ماهی با خنده اشاره ایی به من کرد. چشمانم را چرخاندم و سرم را تکان دادم. بعد از رفتن آقای مطلب ماهی به سرعت به عمران جریان خواستگاری ملوک خانم را گفت. برای لحظه ای حالت صورت عمران عوض شد. ثانیه به ثانیه تیره تر شد. و اخم هایش در هم رفت.
به من نگاه کرد و با خشم گفت:
_کی به تو اجازه داده که این لباس رو بپوشی؟ که این مرتیکه پیش خودش این فکرها رو بکنه.
به جای من ماهی با ناراحتی جواب داد.
_اولا که لباس نازی از همه این جا پوشیده تره. نه یقه اش بازه نه کوتاهه. بعد هم اون بنده خدا هم که حرفی نزده. ملوک خانم محترمانه خواستگاری کرده.
عمران در حالیکه چشمانش به روی من ثابت شده بود، رنگ نگاهش برای لحظه ای عوض شد. چیزی شد که نمی توانستم آن را توصیف کنم.
در حالیکه هنوز نگاهش به من بود سرش را به سمت ماهی چرخاند و گفت:
_نازی ازدواج نمیکنه. خودت بهش بگو. که دیگه بلند نشه بیاد خواستگاری.
ماهی بیچاره با تعجب به عمران نگاه میکرد. بابک اما نگاه موشکافانه اش با حیرت همراه بود. نگاهش بین من و عمران در گردش بود.
_برو لباست رو بپوش بریم خونه.
ماهی شاکی گفت:
_عمران
_همین که گفتم. برو نازی چرا وایسادی؟
به سمت ماهی چرخید و گفت:
_ایشالا عروسیت.
با حال بسیار بدی به طبقه بالا رفتم. برایم اصلا خواستگاری مهم نبود. من خیال ازدواج نداشتم، نه با او و نه با هیچ مرد دیگری. مشکل من این بود که نمی دانستم در زندگی عمران چه جایی داشتم؟ کجای زندگی عمران بودم؟ دخترش بودم یا بنده زر خریدش. عمران با خانم صدری رفتاری به مراتب بهتر داشت. خانم صدری این اختیار را داشت که حداقل در زندگی برای خودش تصمیم بگیرد، ولی من همان اختیار را هم نداشتم.
مانتو را در دستم گرفتم و به طبقه پایین برگشتم. ماهی و عمران هنوز بحث میکردند. بی توجه به آنها در حالیکه چیزی به انفجارم باقی نمانده بود به طرف عمو علی و محمد رفتم. محمد از جا برخواست و با تعجب به من نگاه کرد. و برای لحظه ایی اخم هایش در هم فرو رفت و به جایی که عمران و ماهی ایستاده بودند نگاه کرد.
_کجا میری بابا جان؟
سعی کردم تا لبخند بزنم. دوست نداشتم پیرمرد را در عقد کنان دخترش نگران کنم. همین که پسر و دختر های این خانواده نگران من بودند، کافی بود. نمی خواستم بدری خانم بیشتر از این تشنه ی خون من شود.
_برای عمران کاری پیش اومده …باید بریم. ایشالا برای عروسی ماه نوش جان و محمد. ببخشید عمو جون دیگه
_ خم شد و گونه ام را ب*و*سید. به سراغ بدری خانم هم رفتم. با سردی با من خداحافظی کرد. گلی هم حالا دنبالم افتاده بود و با ناراحتی سفارش میکرد که در خانه و ماشین با عمران بحث نکنم. با محبت به او اطمینان دادم که کاری به کار عمران ندارم. از ثری خانم و باربد و قادر خان هم خداحافظی کردم. به سمت جایی که عمران ایستاده بود رفتم. حالا محمد هم به ماهی پیوسته بودند و با عمران یکه به دو میکردند. بابک هم کنار ماهی ایستاده بود و به من چشم دوخته بود. بی تفاوت به نگاه های پر از تعجب او به آنها پیوستم. بازوی ماهی را گرفتم و با لحنی که سعی میکردم تا حد امکان آرامش مرا نشان بدهد گفتم:
_بسه ماهی جان…برو به مهمونات برس. زشته همه این جا جمع شدید.
نمی خواستم که به خاطر من نگران شوند. لبخند اطمینان بخش دیگری زدم و شالم را سرم کردم و جلو تر از عمران خداحافظی کردم و از در بیرون زدم.
در ماشین بدون اینکه به عمران نگاه کنم به بیرون و شب خیره شدم. عمران هم چیزی نمی گفت ولی کاملا مشخص بود که خیلی عصبی و ناراحت است. ولی عمران آدمی نبود که بخواهد خودش را جلوی زیر دستانش و راننده اش خراب کند. وجه و ظاهر اجتماعی عمران کسروی در بیرون از منزل چیزی ورای همه اینها بود. در بیرون همه به روی سرش قسم میخوردند و در خانه دیوی بود که وجود مرا ذره ذره از بین می برد.
نزدیک خانه سرش را کمی به طرفم خم کرد و آهسته گفت:
_نرو تو اتاقت کارت دارم.
پیاده شدم و بی توجه به حرفش به اتاقم رفتم و در را از داخل قفل کردم. ضربه ایی به در زد. جوابی ندادم. با همان لباس مهمانی رو تخت نشستم و به عکس مامان پری و خودم نگاه کردم. این عکس را سال قبل که به دیدنم آمده بود، گرفتیم. من هر دو دستم را دور گردنش حلقه کرده بودم و گونه اش را محکم میب*و*سیدم و مامان پری هم خندان به دوربین نگاه میکرد. بغض در گلویم بالا آمد. به زور آن را فرو دادم و به بیرون نگاه کردم.
_نازی …..نازی ….باز کن این دروامونده…..نازی با تو هستم….نازی …
به در نگاه کردم و بی توجه به لباسم روی تخت جمع شدم و سرم را در سینه ام فرو کردم. هنوز صدای مشتهای که به در میکوبید و صدای فریادهایش شنیده میشد. من ولی گوشهایم را گرفتم و خودم را به روزهایی فرستادم که مامان پری بود. زمانی که می توانستم از دست عمران به آغوش امن او پناه ببرم. عطر تنش آرامم میکرد و نوازشهایش غم هایم را می شست و از بین می برد.
*****
ضربه ایی به در اتاق عمران زدم و داخل شدم. روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند. با تعجب به من نگاه کرد. کتابش را بست و کنار گذاشت.
_بله کاری داشتی؟
بعد از شب عقد کنان ماهی دیگر با هم حرف نزده بودیم. حتی یک سلام و خداحافظی. آن شب او تا ساعت ها پشت در بد و بیراه گفت و به در کوبید و عاقبت خسته شد و مرا به حال خودم تنها گذاشت. ولی تمام سه هفته ی بعدی مرا عذاب داد. و حالا نزدیک به یک هفته بود که در برابر سکوت من، او هم سکوت کرده بود. حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. ولی حتی حضور او هم برایم عذاب دهنده بود. تمام این مدت غدغن کرد که از در خانه هم بیرون نروم. مرا در اتاق حبس کرده بود و به خانم صدری هم سپرده بود که نگذارد از در خانه بیرون بروم. گلی نگرانم بود و بیشتر روزها، ساعت ها با هم حرف میزدیم. محمد به دیدنم آمد ولی با عمران بحث و دعوای لفظی پیدا کرد و از آن روز خودم خواستم که دیگر به دیدنم نیاید. نگاههای پر از خشمش چیزی بود که نمی خواستم محمد را ناراحت و درگیر کند. و کبودی دستم هم، جز همان ناگفته هایی بود که در دلم ماند و نگذاشتم کسی چیزی از آن بداند. فردای آن روز به محض باز کردن در اتاقم، بازویم را گرفت و آن قدر مرا محکم تکان تکان داد که دندانهایم به هم میخوردند و موهایم پریشان به روی صورتم ریخته بود. بازویم کبود شده بود و تمام مدتی که محمد به دیدنم می آمد لباس آستین دار میپوشیدم. حالا دیگر مامان پری هم نبود که جلوی او را بگیرد. و خوی وحشی عمران از همیشه بیشتر خود نمایی میکرد.
سرد نگاهش کردم و گفتم:
_فردا بچه ها میخوان برن شمال. میشه اجازه بدید من هم همراهشون برم؟ یا هنوز تو اسارتم؟
اخم کرد و نیم خیز شد. مچ دستم را گرفت و گفت:
_با من این طوری حرف نزن نازلی که بد می بینی. من دارم تحمل میکنم. ولی تو اصلا انگار نه انگار. من نمی دونم تو اون خراب شده ایی که به خاطرش سالی این همه از من پول میگرفتن چی به تو یاد دادن؟
پوزخند زدم. جناب عمران کسروی اگر فقط یک قلم از چیزهایی که در آن خراب شده به قول تو یاد گرفته ام را بگویم که سکته خواهی کرد.
مچ دستم را فشرد. دندانهایم را به روی هم فشردم تا فریاد نکشم. احساس میکردم که هر لحظه مچم را خواهد شکست.
_آخ….
دستم را رها کرد و با آشفتگی نگاهم کرد. دستش را در موهایش کشید. این عادت همیشه اش بود.گاهی که خیلی مرا عذاب میداد، بعد خودش ناراحت و بیقرار میشد. مثل آن روز که دستم را کبود کرد. بعد خودش آن را کمپرس کرد، تا درد و کبودیش بهتر شود. دستم را گرفت و مرا کشید. به آغوشش پرت شدم. خودم را کنار کشیدم. ولی حلقه دستانش را تنگ تر کرد.
_چرا با من این کار رو میکنی؟ چرا عذابم میدی؟ مثل ….
حرفش را قطع کرد. سرم را بالا گرفت و نگاهم کرد. در چشمانم به دنبال چه چیزی بود فقط خدا میدانست.
_نکن نازی. عذابم نده.
_من کاریت ندارم.
صدایم خشن و خش دار شده بود. سرفه ایی کردم. و به چشمانش که آرام تر شده بود نگاه کردم. حالا در چشمانش رگه هایی از محبت هم دیده میشد. البته اگر میشد اسم آن را محبت گذاشت. من به شخصه توجه را ترجیح می دادم. چون نگاه محبت آمیزی که مامان پری به من میکرد زمین تا آسمان با این نگاه تفاوت داشت.
آهسته مچ دستم را نوازش کرد. و گفت:
_کیا هستن؟
این اولین بار بود که عمران مرا به طور جدی و بدون هیچ تظاهری در آغوش گرفته بود. همیشه زمانی مرا در آغوش میگرفت که می خواست به کسی ثابت کند که پدر خوبی است. کمی جابه جا شدم و خودم را از او جدا کردم. زیر چشمی به مچ دستم نگاه کردم. جای انگشتان دستش قرمز شده بود.
_محمد و گلی و شوهرش، ماهی و بابک، باربد و دوست دختر باربد.
سرش را تکان داد و سیگاری آتش زد و از پنجره به ریزش باران نگاه کرد.
_باشه برو. فقط آروم برونید. هوا بارونیه. قبل از خوابیدن هم به خانم صدری بگو یه چایی برای من بیاره.
نگاهش کردم و از اتاق بیرون آمدم. متعجب بودم. گاهی تمام رفتارهای عمران برایم معما میشد. معمایی که ناتوان از حل آن بودم.
وسایلم را جمع کردم و کتاب مرشد و مارگاریتا را برداشتم و به رختخواب رفتم. همین که به من اجازه داده بود با کسانی که دوستشان داشتم به مسافرت بروم برایم کافی بود. دوران اسارتم تمام شده بود و من حتی نفهمیده بودم که برای چه آزار دیدم و حبس شدم. برای یک خواستگاری یا گستاخی خودم؟
تا صبح فقط سه ساعت، آن هم به صورت بریده بریده و کوتاه خوابیدم. ولی صبح پر انرژی بر خواستم و با زنگ ماهی از در بیرون زدم.
فصل نهم
به ماهی که سرش را روی پای بابک گذاشته بود و به دریا نگاه میکرد، نگاه کردم و لبخند زدم. دیدن عاشقانه های آنها برایم شیرین و آرامش بخش بود. ماهی خوش بود، همین برای من کافی بود.
از روز قبل که رسیده بودیم من تمام مدت را در خوشی سپری کرده بودم. با کسانی بودم که دوستشان داشتم. حتی دیگر بابک هم به نظرم آن قدرها بد نبود. همین که با ماهی خوب رفتار میکرد او را پیش چشم من عزیز میکرد. آن رفتار های عاشقانه ایی که سعید با گلی داشت، آن هم بعد از چهار سال زندگی مشترک، او نداشت. خشک تر و رسمی تر بود و به نظر می رسید که در عاشقانه هایشان این ماهی است که پیش قدم است ولی بد رفتاری هم نمی کرد. آن لبخند کج و تمسخر آمیز را بر لب نداشت. لبخندی که به نظرم کاملا مسخره کننده بود. حالا زمانی که ماهی حرفی میزد با دقت گوش میداد. چیزی نمی گفت ولی آن لبخند کذایی را هم بر لب نمی آورد.
اگر کسی در کارهایشان دقیق میشد متوجه تفاوت سنی زیاد آنها میشد. رفتارهای بابک آقا منشانه و کاملا عقلانی بود. هیچ حرکتی که خارج از عقل و کودکانه باشد از او دیده نمی شد. بسیار جدی بود. تصمیماتش را همه، حتی برادر بزرگترش هم بی چون و چرا قبول میکردند. خیلی خونسرد و آرام بود. به طوریکه فکر میکردم آیا چیزی هست که بتواند او را حتی برای یک ثانیه تکان بدهد؟
ماهی اما سرخوش بود و شاد. پراز هیجان و انرژی. به طوریکه گاهی من خودم را پیش او پیرزن احساس میکردم. من شخصیت آرامی دارم و به غیر از مواقعی که با گلی و ماهی تنها هستم هیجان دیگری در زندگی راکد من وجود ندارد.
ولی ماهی سراپا شادی بود. و همین تفاوت آنها را بیشتر نشان میداد. از گلی شنیده بودم که بابک چهار سال، از محمد هم بزرگتر است. با یک تفاوت سنی سیزده ساله با ماهی، رفتارهایش بیشتر بزگترانه نشان میداد. گاهی ماهی کار بچگانه ایی می کرد و بابک خیلی آرام مثل پدری که دخترش را نصیحت میکند با او رفتار میکرد. احساس میکردم که آن عشق آتشینی که در ماهی به وضوح دیده میشد در بابک وجود نداشت. بی احترامی و بدرفتاری نمی کرد ولی سرد بود. سرد بود و در برابر ماهی منطقی. اگر ماهی چیزی را از روی شیطنت از او میخواست، امکان نداشت که در برابر ناز و لوندی ماهی به اصطلاح وا بدهد و قبول کند. اگر چیزی از نظر بابک پژمان اشتباه بود اگر ماهی آسمان را هم به زمین می آورد بابک راضی به انجام آن نمی شد. شخصیت محکم و تزلزل ناپذیری که داشت او را کاملا خود رای و تا حدودی مستبد کرده بود. و من نمی دانستم که واقعا ماهی می تواند این شخصیت را تحمل کند یا نه ؟ آن هم دختری مثل ماهی که همیشه و همه وقت در خانه شان حرف او بوده است.
در این بیست و چهار ساعت به رفتارهایشان دقیق شده بودم. هم من و هم گلی که به طور نگران کننده ایی نسبت به ماهی حساسیت نشان میداد. تا حدی که مرا نگران حال خودش میکرد. ماهی به نظر میرسید روی ابرها سیر میکند. به طوریکه مرا به خنده می انداخت. شاد بود و همه چیز را از دیدی عاشقانه نگاه میکرد. به قول نسیم دوست روانشناسم، شکوه عشق چیز غریبی است. وقتی درگیرش میشوی همه چیز را زیبا میبینی. آسمان و زمین دیگر آن آسمان و زمین همیشه نیست. هر زشتی هم زیبا میشود. حالا به نظر میرسید که ماهی هم درگیر آن برهه از زمان عشق است. من برایش هم شاد بودم و هم نگران. امیدوار بودم که شکوه عشقش پاینده باشد و به قول نسیم در گیر و دار روزمرگی زندگی و سردی بابک، نمیرد و از بین نرود. ولی در مورد بابک قطعا میشد گفت که درگیر هیچ شکوهی نیست! گاهی به نظرم میرسید که به بابک تکلیف شده است که شوهر ماهی باشد و او این کار را از سر همان تکلیف انجام میداد. آن زمان بود که من میترسیدم و در نگاه ها و حرکات بابک به دنبال نشانه ایی از بی علاقگی میگشتم. ولی خوب بابک بسیار بسیار خودار بود. صورتش چیزی را نشان نمی داد. و من نمی توانستم به طور کامل بگویم که بابک ماهی را می خواهد یا نه؟ رفتاری خارج از ادب نداشت ولی نمی دانم که چرا به نظرم رفتارش سرد می آمد و مناسب یک مرد تازه زن گرفته نبود. شاید گلی هم این چیزها را متوجه شده بود که نگران ماهی بود. ماه نوشی که خودش هیچ چیزی را نمی دید و تمام مدت به خنده و شادی بود.
ابرهای سیاه از آن سوی دریا به سمت ساحل می آمدند. محمد گفت که بهتر است قبل از باران به ویلا برگردیم. ماهی خیلی خونسرد کمی سرش را از روی پای بابک بلند کرد و او را ب*و*سید. بابک که کاملا مشخص بود، جا خورده است. خودش را از ماهی جدا کرد و با اخم نگاهش کرد. باربد و دوست دخترش سوت کشیدند و دست زدند. محمد با اخم سرش را تکان تکان داد و از جا برخواست و به طرف ویلا رفت. سعید خندید و گلی آهسته گفت:
_خاک تو سربی حیات!
خندیدم و سرم را تکان دادم. ماهی همین بود و بابک باید با این موضوع کنار می آمد.
گلی به من کنار دستش نشسته بودم گفت:
_اینقدر از این پسره آویزون میشه که زده بشه بیاره بالا از دستش!
خنده ام شدید تر شد. ولی خودم را کنترل کردم. دوست نداشتم که بابک فکر کند که به ب*و*سه آنها میخندم و با ماهی بد رفتاری کند.
_ولشون کن گلی. عشاق جوان هستن.
با محبت نگاهم کرد. بابک سر ماهی را از روی پایش بلند کرد و با اخم ولی آهسته گفت:
_خجالت بکش! هر کاری یه جایی داره.
ماهی با بغض لبش را گزید و با اخم از بابک جدا شد و به طرف ویلا رفت. گلی سرش را به نشانه تاسف تکان داد و به من اشاره کرد که “دیدی گفتم ازش زده میشه” سرم را با آرامش برایش تکان دادم. گلی بیش از اندازه نگران ماهی بود. شاید حق داشت. ولی نه به قیمت سلامتی بچه اش.
_آروم باش گلی جان. همه چی درست میشه. زمان حلال مشکلاته.
_کاشکی ماهی هم مثل تو بزرگ شده بود. اینقدر خانم و عاقل. چند روز پیش مامان هم بهش گفت. نمی دونم چی کار کرده بود که مامان بهش گفت از نازی یاد بگیر، اون جا بزرگ شده ولی چقدر خانم و عاقله.
خندیدم و ابروهایم را بالا بردم. بدری خانم از من تعریف کرده بود. مچ دستم را گرفت. ل*ب*م را گزیدم. دلم ضعف رفت. به سرعت دستش را کنار کشید تا به مچ دستم نگاه کند. ولی من هم دستم را کشیدم. با نگرانی گفت:
_چی شده؟
سرم را تکان دادم و آستین لباسم را پایین تر کشیدم.
در حالیکه از خشم می لرزید با صدای تقریبا بلندی گفت:
_این عمران هنوز آدم نشده؟ هنوز یه دختر بیست و یک ساله رو کتک میزنه؟
توجه همه به ما جلب شد. سعید جلو آمد.
_چی شده گلی؟
با سرش به من که از ناراحتی برافروخته شده بودم اشاره کرد.
_نازی رو زده.
سعید ناراحت سرش را تکان داد و سعی کرد تا گلی را آرام کند. من هم شرمگین به طرف ویلا رفتم. بچه که بودم. وقتیکه عمران کتکم میزد سعی میکردم که آنها را پنهان کنم. نمی دانم چرا؟ ولی آن زمان این طور به ذهن بچگانه ام خطور میکرد که اگر کسی جای این کبودی ها و کتک ها را ببیند فکر میکند من بچه بدی بودم که کتک خورده ام. چون همیشه بچه های بد کتک می خوردند. ولی حالا هم به طور ناخواگاه سعی در پنهان کردن کبودی دستم داشتم. شاید نمی خواستم حس حقارت ناشی از آزار و کتک های پدرم را تحمل کنم.
_نازی؟
با صدای بابک چرخیدم و او را دیدم که با سرعت به سمتم می آمد. حالا ابر سیاه دقیقا روی سرمان بود و اولین قطره باران روی صورتم چکید. سرم را رو به آسمان گرفتم و به ابر خاکستری پر از خشم و باران نگاه کردم.
به من رسید و در حالیکه با سرش به گلی اشاره میکرد گفت:
_گلی کارت داشت. نگرانته.
نگاهم را متوجه دریا که کم کم مواج و طوفانی میشد کردم. دوست نداشتم نگاهش کنم.
_ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
عاقبت نگاهش کردم. نگاهش گویای هیچ حرفی نبود. مثل همیشه خاموش و سیاه. درست مثل شبی که در آن هیچ چیزی پیدا نیست.
سرش را کمی تکان داد و با پاهایش که در صندل بود روی ماسه ها شروع به کشیدن دایره دایره های کوچک کرد. همان طور که سرش پایین بود و به اشکالی که با پا کشیده بود نگاه می کرد، گفت:
_چرا اجازه میدی که اذییت کنه؟
این اولین بار بود که به طور واضح درباره چیزی که می دانستم همان روز اول در هتل متوجه شده بود می پرسید. دوست نداشتم که یک غریبه برایم دلسوزی کند.
شانه هایم را بالا بردم و با لحن سردی گفتم:
_اون پدرمه. من کار دیگه ای نمی تونم بکنم. یه کم دیگه از ایران میرم. زندگی من و اون هم اینجوریه.
نگاهم کرد. طولانی و سنگین، و بعد بدون هیچ حرف دیگری از من جدا شد و رفت. من هم در زیر باران آهسته آهسته در مسیر قدم های او به سمت ویلا رفتم.
در ویلا ماهی نگران به سراغم آمد. به او اطمینان دادم که چیز خاصی نیست ولی تا خودش تمام دستم را معاینه نکرد دست بردار نبود. محمد و گلی با نگرانی کنار هم ایستاده بودند و صحبت میکردند. از نگاههای گاه و بیگاه محمد میدانستم که روی صحبتشان من هستم. محمد عصبی اخم کرده بود. به آشپزخانه رفتم. تا کمی اوضاع را از آن حالت ناراحتی خارج کنم. ماهی با بابک قهر بود و بابک با بی خیالی روی مبل لم داده بود و از پنجره به بارش باران نگاه میکرد. برای همه قهوه درست کردم و به سالن برگشتم. حالا ماهی که ظاهرا با بابک آشتی کرده بود کنارش نشسته بود و با دست بابک بازی میکرد و بابک سرد و خاموش بدون هیچ حرفی با دست دیگرش کانال های تلوزیون را بالا و پایین میکرد. لبخندی به روی ماهی زدم و قهوه را چرخاندم. من قوی بودم. این چیزی بود که می خواستم به آنها و خودم ثابت کنم.
ماهی اشاره کرد تا کنار خودش بشینم. با دست دیگرش دستم را گرفت و آهسته گفت:
_یه خبر دارم نازی.
با چشمک پرسیدم که چی؟
_بابا ویزای شینگن گرفته. تو با پاس آمریکاییت چقدر میتونی تو محدوده ی شینگن بمونی؟ ویزا که نمی خوای نه؟
سرم را تکان دادم.
_نه نمی خواد. فکر کنم نود روز رو می تونم بمونم، شاید هم بیشتر. چطور؟
شاد و شیطان گفت:
_مادر شوهر گلی گفته که اگر بشه برن بچه رو همون جا به دنیا بیارن. بابا هم ویزا گرفت با چه بدبختی. حالا احتمالا همه با هم میریم. اگر تو هم بیای که عالی میشه. بعدش ما برمیگردیم ایران تو هم میری به درست میرسی. هان چطوره؟
به نظرم که عالی بود. دیگر احتیاجی نبود که از عمران هم اجازه بگیرم. یک بلیط میگرفتم و با ماهی و بچه ها میرفتم. آهسته به ماهی گفتم:
_بابک هم میاید؟
_فکر نکنم. کار داره این جا. اگر قرار بشه محمد و بابا نباشن بابک مجبوره بمونه به کارها برسه.
_عمران که هست.
_آخه این کار خودش هم هست. اسب هاش از هر چیزی تو دنیا براش مهم تر هستن.
سرم را تکان دادم و به پشت مبل تکیه دادم و از گوشه چشم متوجه شدم که بابک با کنجکاوی به ما نگاه میکرد.
_دلت براش تنگ نمیشه؟
ماهی قیافه ایی نارحت به خودش گرفت و گفت:
_چرا دق میکنم. ولی چاره چیه؟
از حالت غمگین و مصنوعی صورتش خنده ام گرفت. خودش هم خنده اش گرفت و با شیطنت زیر خنده زد.
_نه بی شوخی دلم تنگ میشه براش. ولی واقعا نمیشه از همچین سفری چشم پوشی کرد نه؟
سرم را با خنده تکان دادم و از کنارش برخواستم. تمام بعد از ظهر، باران بارید و ما نتوانستیم از در ویلا خارج شویم. همه بی حوصله بودند و هر کس به کاری مشغول شده بود و به نظر میرسید که تنها کسی که گله و شکایتی از این وضع ندارد من هستم. کنار پنجره نشستم و در حالیکه کتاب می خواندم به بارش باران هم نگاه میکردم. ماهی خیلی ناراحت و عصبی غرولند میکرد. از همه چیز شکایت میکرد. ولی من با شناختی که از او داشتم می دانستم که تمام این کارها برای جلب توجه بابک بود که بی تفاوت با محمد راجع به کار صحبت میکرد. ماهی می خواست که بابک به او توجه کند. ولی آنقدر نق زد که عاقبت کاسه صبر بابک لبریز شد و عصبانی با او برخورد کرد. محمد که به نظر میرسید نه تنها از این برخورد ناراحت نشده است، بلکه تا حدودی راضی هم به نظر میرسید. خندید و به بابک گفت که” مگر او از پس ماهی بر بیاید و او را بزرگ کند.” بابک که به نظر کاملا خشمگین می آمد. ماهی را ساکت کرد و خودش که بسیار عصبی بود،در زیر باران به پیاده روی رفت. از آن زمانی که با او آشنا شده بودم ندیده بودم که تا این حد چیزی او را ناراحت کند.
گلی که نارحت شده بود بعد از رفتن بابک شروع کرد به نصیحت کردن ماهی. ماهی طفلک که خودش هم از رفتار بابک ناراحت شده بود و کاملا مشخص بود که انتظار داشته بابک نازش را بکشد و بعد با این رفتار بابک مواجه شده بود، در سکوت به نصیحت های گلی گوش میداد. باربد و دوست دخترش هم که به نظرم دختر بدی نمی آمد با هم مشغول صحبت درباره دانشگاه دختر بودند. پزشکی می خواند و دختر با نمک و دوست داشتنی بود.
تقریبا یک ساعت بعد بابک برگشت. درحالیکه تمام لباسهایش خیس شده بود. ماهی با اشاره گلی حوله به دست به استقبالش رفت. بابک که به نظر میرسید کمی آرام شده است، دست دراز کرد تا حوله را از ماهی بگیرد که ماهی با ناز خودش شروع به خشک کردن سر بابک کرد. بابک با تعجب نگاهش کرد. ماهی هم اطراف را نگاه کرد. فقط من جلوی آشپز خانه ایستاده بودم و قهوه ام را مزه مزه میکردم. با شیطنت چشمکی به من زد و روی پنجه پاهایش بلند شد و بابک را ب*و*سید.
_نازی از خود اشکال نداره!
بابک دوباره اخم کرد. و من هم برای اینکه ناراحتی و کدورتی بینشان به وجود نیاید با خنده گفتم:
_چه همسر خوبی آقا بابک! خوش باشید همیشه!
از بالای سر ماهی که به گردنش آویزان شده بود به من نگاه کرد. نگاهش کمی گیج و سرد بود. دستهایش دو طرف بدن ماهی آویزان و بی استفاده افتاده بود و او آنها را بالا نمی آورد تا مثل ماهی دور گردن او حلقه کند. چند ثانیه نگاهم کرد. و بعد حوله را از ماهی گرفت و نگاهش را به او داد که درباره برنامه ایی که برای فردا چیده بود با هیجان صحبت میکرد. به آشپزخانه برگشتم و روی صندلی نشستم و به بیرون نگاه کردم. دوست نداشتم درباره چیزی که ذهنم را به شدت مشغول کرده بود فکر کنم. حالا می توانستم نگرانی های گلی را درک کنم. ولی دوست نداشتم به اینکه واقعی هستند یا نه حتی فکر کنم. بیشتر دوست داشتم که فانتزی های ذهنی خودم را داشته باشم. بابک عاقبت عاشق ماهی خواهد شد. این چیزی بود که در ذهن داشتم و آرزو میکردم که جامعه عمل پوشانده شود.
پنج روز در شمال ماندیم. فردای آن روز هوا عالی شد. و ما توانستیم حسابی بگردیم. سعی میکردیم جاهایی برویم که گلی هم بتواند ما را همراهی کند و تنها نماند. شاید در آن جمع کسی که بیشترین لذت را از آن مسافرت برده بود من بودم. ساعت ها با محمد که مثل من تنها فرد آن گروه زوج بود، قدم میزدیم. محمد از زندگی من در آن جا میپرسید و من هم تا جایی که زندگی ام را شاد و عالی نشان بدهد برایش همه چیز را تعریف میکردم. از دوستانم می پرسید. گفتم که دوست آنچنانی ندارم. من در برخورد کردن و ارتباط برقرار کردن با مردم آن چنان خوب و عالی عمل نمی کردم. نه اینکه خجالتی باشم. بودم ولی نه آن قدری که فلج کننده باشد. نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم چون فکر میکردم که ممکن است مورد خوشایند و پذیرش کسی قرار نگیرم. ولی اگر کسی می توانست به درون من نفوذ کند دیگر میتوانستم با او راحت باشم و خیلی معمول ارتباط برقرار کنم. مثل نسیم و خداداد و مینا، تنها دوستانم. با نسیم در کتابخانه دانشگاه آشنا شدم و به واسطه او با خداداد و مینا خانمش آشنا شدم. من و خداداد هم رشته بودیم و مینا و نسیم روانشناسی می خواندند. از خداداد برایش گفتم. از این که به نظرم ماه ترین مردی بود که تا به حال دیده بودم. از دانش و سواد ادبی زیادش و شوق و هیجانش برای یاد گیری. ما هم رشته بودیم ولی او در مقطع دکترای ادبیات تحصیل میکرد و من تازه ابتدای راه بودم. خداداد چشم مرا به روی خیلی چیزها باز کرده بود. یادم میاد روز اولی که به دانشگاه رفتم. خیلی به خودم می بالیدم که ایرانی و فارسی زبان هستم. فکر میکردم که حتما از دانشجویان انگلیسی زبان توانایی های بیشتری خواهم داشت. ولی وقتی رفتم و سطح سواد بالای دانشجویان آمریکایی را دیدم، تمام اعتماد به نفسم را از دست دادم. من فارسی زبان بودم ولی اطلاعات و دانش یک دانشجوی آمریکای درباره مولانا از من بیشتر بود. به نظر میرسید که همه شان به طور تعجب آوری شیفته مولانا بودند. بعدها خداداد برایم توضیح داد که آمریکایی ها علاقه خاصی به مولانا دارند، در حالیکه در انگلیس این خیام است که چهره شناخته شده تری نسبت به شاعر های هم وطن خودش دارد. انگلیسی ها شیفته ترجمه فیتزجرالد از رباعیات خیام بودند. این خداداد بود که دانش ادبی مرا بالا برد. برایم کتابهای که می دانست مفید است و به دردم خواهد خورد را می آورد. و با هم به بحث و تبادل نظر های طولانی می پرداختیم. با شور و هیجان از زمانی که شاملو زنده بود و آخرین سخن رانی اش را در (دانشگاه برکلی) کرده بود میگفت. می گفت که آن زمان او نوجوان بوده و با پدرش که استاد بوده است به این سخن رانی رفته بوده. من در سایه خداداد رشد کردم و توانستم به حدی برسم که تقریبا رضایت خودم را جلب کرده بود.
با هم از ماهی و بابک حرف میزدیم. کاملا مشخص بود که محمد هم مثل من و گلی نگران ماهی است. آرامش کردم و سعی کردم تا او را از نگرانی در بیاورم. از سفرشان گفت و اینکه آیا می توانم آنها را همراهی کنم یا نه؟ گفتم که خیلی دوست دارم و فقط باید پول بلیط را از عمران بگیرم و همراهشان بیایم. گفت که خودش برایم بلیط میخرد. آن قدر خوشحال بودم که تمام ناراحتی های سه هفته پیش از خاطرم پاک شده بود. دیگر مهم نبود که عمران مرا اذیت کرده بود. مهم این بود که قرار بود سه ماه یا کمتر را با عزیزانم باشم. این بود که برایم بهترین بود.
تلفن زنگ خورد. سر میز شام بودیم و خانم صدری هم دستش گیر بود. برخواستم و گوشی را برداشتم. محمد بود که گفت کار ویزای آنها ردیف شده است و او فردا برای خرید بلیط به آژانس هواپیمایی میرود. خواست که پاسپورت آمریکایی ام برایش با پیک بفرستم. تلفن را قطع کردم. عمران در حالیکه به پشتی صندلی تکیه می داد با سوظن پرسید که چه کسی بود؟
_محمد
_چی کار داشت؟ چی رو می خوای براش بفرستی؟
_پاسم رو می خواست.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پاسپورتت؟
سرم را تکان دادم و کمی دلستر برای خودم ریختم.
_پاسپورت واسه چی؟
خونسرد گفتم:
_عمو علی ویزا توریستی شینگن گرفته، ماهی گفت که من هم باهاشون برم. بعد هم از اون ور برم به درسم برسم. یه ترم عقب افتادم.
کاملا مشخص بود که عمران متعجب شده است. مثل اینکه توقع نداشت که من خودم چنین تصمیم حساسی بگیرم و خیلی عاقلانه برای آینده ام برنامه ریزی هم بکنم. “عمران کسروی اگر فکر میکنی که من هنوز بچه هستم اشتباه میکنی. شاید که تو بتوانی مرا کتک بزنی، ولی در نهایت من خواهم رفت و دیگر هم به ایران برنخواهم گشت”. تنها تعلق خاطر من در ایران مامان پری بود، که آن زمان هم عمران اجازه نمی داد که به دیدنش بیایم و خستگی سفر را به پیرزن بیچاره تحمیل میکرد و او را به نزد من می فرستاد. ماهی و گلی و محمد را هر زمان که اراده میکردم میدیدم. فرقی نداشت. اگربرای آنها آمدن به نزد من مشکل بود، من می توانستم به دبی یا ترکیه بروم و آنها را ببینم. ولی چیزی که هم برای من و هم فکر کنم برای خود عمران مسجل بود این بود که من اگر کلاهم را باد به ایران می آورد؛ دیگر به پیش عمران برنمی گشتم!
کمی به طرف من خم شد و من ناخوداگاه خودم را عقب کشیدم. با عمران هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست. هر لحظه امکان دارد که او رنگ عوض کند. من آزموده شده بودم. به قیمت تمام کبودی های تنم و حبس های طولانی مدتی که کشیده بودم من عمران را شناخته بودم.
_با اجازه کی اون وقت؟
خشم از هر کلمه اش می چکید. درست مثل حجمی سرد و دردناک. جحمی که میدانستم امکان اینکه تا لحظات آینده، به روی بدن من جا خوش کند بسیار زیاد است.
کمی صندلی ام را کنار کشیدم ولی او قدم بعدی مرا حدس زده بود. مچ دستم را گرفت. مچی که تازه کبودی اش زرد رنگ شده بود. اخم کرده بود. چشمانش وحشی تر از هر زمان دیگری شده بود. مادر من عاشق چه چیز این مرد شده بود؟ این خوی حیوانیش یا جذابیتی که هنوز علی رقم چهل و یک سال سن در وجودش بود و زنها را به دنبال خودش میکشید؟ یا شاید هم این خوی وحشی او فقط مختص به من بود. به منی که در همان کودکی و با عقل بچگانه هم میفهمیدم که پدرم مثل بقیه پدرها نیست. مثل عمو علی که عاشق بچه ها بود و گاهی به دور از چشم بدری خانم به من هم محبت میکرد. عمران از من متنفر بود. این چیزی بود که گاهی آن را با تمام وجود احساس میکردم و گاهی حس میکردم که مرا دوست دارد. چون من تنها ثمره عشق هفده ساله اش که جوان مرگ شد، بودم. من باعث مرگ مادرم شده بودم این چیزی بود که گاهی در همان کودکی از این آن می شنیدم.
من درشت بودم و سن مادرم کم بود، و اولین زایمان همیشه خطر ساز است. آن زمان هنوز آنقدر سزاریین رواج نداشت و همین باعث مرگ مادرم شده بود. ولی مامان پری و حتی بدری خانم میگفتند که مادرم نارسایی قلبیی داشت که از آن بی خبر بود. یک بیماری پنهان. ایست قلبی به هنگام زایمان دلیل مرگ مادرم بود.
ولی گاهی که فکر میکردم به این نتیجه می رسیدم که در نهایت عمران حق داشت من دلیل مرگ مادرم بودم.
_پرسیدم با اجازه کی؟
صاف به چشمانش نگاه کردم. نمی خواستم که بفهمد از او ترسیده ام. رفتن به دل موضوع ترسناک، حرفی بود که همیشه نسیم میگفت.
_ خودم. به اندازه کافی بزرگ شدم که بدونم چی خوبه چی بد.
چشمانش برای لحظه ای رنگ حیرت به خودش گرفت و بعد گوشه لبش بالا رفت.
_ آره خانم شدی!
خیلی غیر منتظرانه مچ دستم را رها کرد و به پشت صندلی تکیه داد و سیگاری آتش زد و در حالیکه آن را بین انگشتانش می چرخاند مرا که شوکه شده بودم نگاه میکرد.
_من پیر شدم.
نگاهش را از من گرفت و به عکس مادرم که کمی که آن طرف تر به روی میز کوچک چوب گردوی اصل گذاشته شده بود، نگاه کرد.
برای لحظه ای دلم برایش سوخت. او هم زندگی را باخته بود. کار کردن های دیوانه وار و ماشین چاپ اسکناس بودن، داشتن رابطه هایی گذرا با زنها، بدون هیچ عشقی را نمی شد زندگی نامید.
دوباره نگاهم کرد. خاکستر سیگارش را در بشقاب غذای نیمه خورده ی من تکان داد و با لحن سرد و خشکی گفت:
_چی باعث شد که فکر کنی من بهت اجازه میدم؟ اینکه گذاشتم این چند روزه بری شمال؟
دلسوزیم از بین رفت و با لحن خشکی مثل خودش جواب دادم:
_ من احتیاجی به اجازه شما ندارم.
یک ابروی هشتی و پر پشتش را بالا برد و خنده اش پر رنگ تر شد.
_نازلی بزرگ شدی، خانم شدی، ولی یادت باشه که هنوز من دارم خرجت رو میدم.
چند ثانیه نگاهش کردم. از همان دو سال قبل که یک کار خوب در دفتر وکالت شوهر یکی از دوستان نسیم پیدا شده بود و عمران نگذاشت که آنرا قبول کنم باید می فهمیدم که جریان از چه قرار است. او می خواست که من همیشه وابسته و محتاجش بمانم.
_احتیاجی به پول شما ندارم.
از جا برخواستم ولی بازویم را گرفت. درحالیکه به صورت موازی کنارش ایستاده بودم سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.
_ چی کار می خوای بکنی؟ از کجا می خوای پول دربیاری؟ می دونی اجاره اون آپارتمانی که توش هستی چقدره؟ هزینه دانشگاهت و کتابات؟ لباسهای رنگ و وارنگت؟ از کجا نازی خانم؟
عمران حق داشت. همه اینهایی که میگفت درست بود. من هیچ زمانی از نظر مالی در مضیقه نبودم. من دهانم را باز نکرده بودم عمران پول را به من داده بود. ولی تمام این سالها چیزی را گم کرده بودم. من محبت او را می خواستم که آن را از من دریغ کرده بود. عمران در پول خرج کردن برای من لارج بود ولی در خرج کردن عشق برای من خساست به خرج میداد.
_کار می کنم. مثل همون کاری که پارسال شما نذاشتی برم.
سیگارش را خاموش کرد و برخواست و رو به روی من ایستاد. چیزی در حدود دو دقیقه تمام نگاهم کرد و بعد بدون جواب دادن به حرف قبلی من گفت:
_ بذار اونها برن. من یه کار کوچیک دارم. بعد با هم میریم.
می دانستم که بهانه آورده است. وگرنه او هرگز نمی توانست به این سرعت ویزا جور کند.
_ این بهانه است.
آهسته خندید و گفت:
_نه قول میدم که بریم.
لجوجانه گفتم:
_گرفتن ویزای شینگن خودش رد شدن از هفت خان رستمه. اینها امکان داره که هفته دیگه برن. بعد اونوقت شما که می خوای بری؟ من دوست دارم که با بچه ها باشم.
_من ویزا میگیرم، تو دیگه چی می خوای؟
نگاهش کردم. سرم را تکان دادم.
_قول میدی؟
سرش را تکان داد. ابرو و گردنش را همزمان با هم به یک سمت حرکت داد.
_آره قول میدم. پاریس نرفتی تا حالا نه؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم. من کجا رفته بودم؟ از ایران مرا بسته بندی کردند و به سیاتل فرستادند. جایی که برای شش سال به آن شبانه روزی کوفتی رفتم و بعد هم از آن جا یک راست به دانشگاه رفتم و تا زمانی که به ایران برگشتم، از خاک آمریکا یک سانتی متر هم جا به جا نشده بودم.
_میریم پاریس. عالیه! مطمنم که از موزه هاش خوشت میاد. لوور، تاق نصرت پیروزی، ایفل، اینقدر جاهای دیدنی داره که دیگه احتیاج نیست به جای دیگه ای بری. همون کافه هاش معرکه هستن!
تعریفش را شنیده بودم. ولی چیزی که برایم عالی و رویایی بود. این بود که قرار بود یک سفر خانوادگی باشد. حتی عمران را هم میتوانستم تحمل کنم. اگر این چیزی بود که می توانست مرا به آزادی برساند و به یک سفر رویایی ببرد حاضر بودم که بدری خانم و عمران را هم زمان با هم تحمل کنم!
_باشه قبول.
از اتاقم با محمد تماس گرفتم و جریان را برایش تعریف کردم. چند ثانیه سکوت کرد و گفت:
_نازلی عمران نمی تونه به سرعت ویزا بگیره. طول میکشه. تو مشکلی نداری؟ ممکن یک ماه یا بیشتر رو از دست بدی.
ممکنه به ما نرسی.
درحالیکه گوشه ناخنم را به دندان گرفته بودم گفتم:
_عمران قول داده زودتر بشه. گفت با پول همه چی حله.
محمد آهسته خندید و گفت:
_درهر صورت مثل اینکه چاره ای هم نیست. اون نمی ذاره تو تنها بیای مجبوری تحملش کنی. البته خودت میتونی اقدام کنی. من برات بلیط میگیرم. تو با پاسپورت آمریکاییت احتیاجی به اجازه اون نداری. ولی من نمی خوام بیشتر از این بین شما دو تا شکرآب بشه . تا همین جا هم زیاد با هم کنتاکت به هم زدید. دست به عصا راه بری بهتر از اینکه خرجت رو قطع کنه.
_به پولش احتیاجی ندارم من …..
حرفم را قطع کرد و گفت:
_چرا نازی جان به پولش احتیاج داری. تو هنوز اول کاری. بزار ساپورتت کنه. بزار درست تمام بشه بعد می تونی استقلال پیدا کنی. همه چیز به وقتش
آهی کشیدم و گفتم:
_باشه. فعلا که قول داده. معمولا این اخلاق رو نداره که زیر قول مهمش بزنه . حالا تا ببینم که چی پیش میاد.
_باشه شب به خیر.
گوشی را قطع کردم و چند لحظه به آن نگاه کردم. اگر عمران زیر قولش بزند چه؟ اگر نگذارد که به آمریکا برگردم؟ اگر کاری کند که درسم نیمه تمام بماند، هرگز نمی بخشمش. ولی برایم مهم نبود. در نهایت به محمد میگفتم، یک بلیط برایم می گرفت و برمیگشتم. برای برگشتم احتیاجی به اجازه او نداشتم.
ولی خوب به قول محمد ترجیح میدادم که دیگر بحث و درگیری بین ما کمتر به وجود بیاید.
شقیقه هایم را ماساژ دادم و کتابم را از روی میز عسلی برداشتم و شروع به مطالعه کردم. در همان حال برای آینده هم برنامه ریزی کردم. تصمیم داشتم که به محض برگشتن به دنبال یک کار بگردم. دوست نداشتم که تمام مدت زیر یوغ عمران باشم و او به این وسیله بتواند مرا تهدید و یا به کاری مجبور کند که از سر اجبار ناچار به انجام آن باشم. باید روی پای خودم می ایستادم. عمران باید میدید که من بدون کمک او هم میتوانم زندگی کنم.
*****
هفته بعد همه به فرودگاه رفتیم تا با گلی خداحافظی کنیم. سعید زودتر رفته بود و حالا گلی هم با خانواده اش راهی بود. دلم برایشان تنگ میشد. حالا که مدت زمان طولانی تری را با آنها گذرانده بودم به نظر میرسید که دل کندن از آنها سخت تر شده است. گلی را در آغوشم فشردم. مرا ب*و*سید و با مهربانی گفت:
_می بینمت. مواظب خودت باش. اگر دیدی که میخواد بزنه زیر قولش یه زنگ به محمد بزن بگو برات بلیط بگیره راه بیفت بیا، باشه. زیاد هم باهاش یکه به دو نکن نازی جان. بزار این هم آروم باشه شاید آدم شد.
چشمکی زد و دوباره گونه ام را ب*و*سید. ولی من کاملا متوجه بودم که تمام این کارها و حرکاتش برای رفع نگرانی من است.
نگاهی به ماهی که از گردن بابک آویزان شده بود کرد و گفت:
_تو رو خدا نیگاهش کن این گیس بریده رو. یکی نیست بگه اگر تو اینقدر دلتنگ شوهرتی بیخود میکنی میخوای با ما بیای، اگر هم نه که ما و این بنده خدا رو سیاه کردی رفته.
خندیدم و به آنها نگاه کردم. ماهی به بابک چسبیده بود و بابک هم درحالیکه به ماهی نگاه میکرد خیلی خونسرد دست ماهی را از دور گردنش باز کرد و مودبانه تذکر داد که” زشته جلوی مردم”
من و گلی به هم نگاه کردیم و گلی هر دو ابرویش را بالا برد و آهی کشید و سرش را با تاسف تکان داد. به نظرم هر دو نفرمان به یک چیز فکر میکردیم. اینکه آنها کاملا متفاوت بودند. یک تفاوت زمین تا آسمانی، نه یک تفاوت کوچک و جزیی.
محمد دستم را گرفت و در حالیکه مرا به سمت جایی که بابک و ماهی ایستاده بودند هدایت میکرد، آدرس دفتر خود بابک را داد و شماره تلفنش را در گوشی من سیو کرد.
_بابک؟
بابک چرخید و به ما نگاه کرد.
_جانم؟
گوشی را به من برگرداند و گفت:
_من شماره تو رو و آدرس دفتر خودت رو به نازلی دادم که اگر مشکلی براش پیش اومد یا کاری چیزی داشت مزاحم خودت بشه. میدونی که…..
حرفش را قطع کرد و با سرش آهسته به عمران اشاره کرد. احساس بدی به من دست داد. درست بود که محمد نگران من بود و برای آرامش خودش و من، مرا به دست بابک می سپرد. ولی برای لحظه ای احساس بد و تحقیر آمیزی به من دست داد. اینکه چرا عمران باید کاری کند که محمد به یک غریبه بیشتر از او اعتماد داشته باشد.
بابک که موشکافانه نگاهم میکرد گفت:
_باشه کار خوبی کردی. هر کاری داشته باشن من در خدمتم.
ماهی هم این تعارف را تکرار کرد. طوریکه مرا به خنده انداخت. اینکه می خواست به هر صورتی خودش را به بابک وصل کند خنده دار بود. حتی اگر قرار بود جارویی باشد که به دم بابک بسته شده باشد. عمو علی هم موقع خداحافظی همین حرف ها را تکرار کرد. اینکه سر به سر عمران نگذارم و مواظب خودم هم باشم. احساس کردم که تا حدودی بی قرار است. به طور دایم نگاهش بین من و عمران در گردش بود و دستم را برای لحظه ای رها نمی کرد و با لحن گله آمیزی گفت که این مسافرت را بیشتر به خاطر اینکه من هم همراهشان باشم ترتیب داده است. او را مطمن کردم که کمی دیگر من و عمران هم به آنها می پیوندیم و همه با هم خوش میگذرانیم. نگرانی که در نگاه و چشمانش بود برایم تازگی داشت. عمو علی هیچ و قت تا این حد نگران من نبود. درست بود که همیشه در برابر عمران ایستاده بود و کمی بعدتر، زمانی که محمد بزرگ شده بود به جای او دل نگران من بود. ولی این نگرانی و نگاههایی که به عمران میکرد. برایم عجیب بود. یعنی آنها عمران را تا این حد نامتعادل میدیدند که میترسیدند مرا بکشد؟ خنده دار بود ولی عمران دیگر تا این حد هم دیوانه نبود.
دوباه بازار ب*و*سه و خداحافظی گرم شد و بالاخره با اعلام آخر رفتن به سالن ترانزیت آنها هم خداحافظی کردند و رفتند. ولی تا لحظات آخر نگاه نگران محمد و عمو علی به دنبال من بود. برای انکه خیالشان را راحت کنم رفتم و کنار عمران ایستادم. شاید به این وسیله نگرانی آنها از اینکه کار من و عمران به یک جدال فیزیکی بزرگ کشیده شود مرتفع میشد و میتوانستند از سفرشان لذت ببرند.
فصل یازدهم
یک هفته از رفتن عمو علی و بچه ها میگذشت و من هر روز از عمران درباره ویزا میپرسیدم. به طوریکه عمران را به خنده اندخته بود. رابطه مان در دورانی آرام به سر میبرد. من از فرصت تنهایی استفاده میکردم و به تحقیقاتم میرسیدم و عمران هم به دنبال کارهایش بود. دیگر مطمن شده بودم که رفتنی هستیم. و همین مرا نسبت به عمران خوش بین تر و خوش برخورد تر میکرد. شبها کنار هم تلوزیون نگاه میکردیم و گاهی در مورد فیلمی که دیده بودیم بحث و تبادل نظر هم میکردیم. عمران ملایم تر شده بود. به طوریکه احساس میکردم دوره دوست داشتنش شروع شده است. آن زمان به من به چشم قاتل مادرم نگاه نمی کرد. آن زمان من برایش نازلی بودم.
تقریبا ده روز از رفتن آنها میگذشت که عمران گفت کار ویزا جور شده و احتمالا تا هفته آینده ما هم راهی میشویم. ولی دروغ میگفت. از بی اطلاعی من درباره این کارها و کاغذ بازی های اداری در ایران سو استفاده کرد و دروغ گفت. دروغی که دقیقا فردای همان روز فاش شد. دروغی که همراه شد با اتفاقات ریز و درشت دیگر. ناگفته های که گفته شدند و زندگی مرا دگرگون کردند. نمیدانم نحوست دروغ عمران دامن مرا گرفت یا آنکه وقتش شده بود که این اتفاقها بیفتد. وقتی چیزی قرار است بشود دیگر هیچ نیرویی در دنیا نمی تواند جلوی آن را بگیرد. مثل آنکه تمام کاینات دست به دست هم میدهند که آن اتفاق بیفتد. چیزی میشود خارج از عهده بشر.
با تلفنی که فردای همان روز شد و آقایی که خواست به آقای کسروی اطلاع دهم، که بلیط شان به مقصد کیش برای هفته آینده صادر شده است، دروغ عمران هم فاش شد. عصبی شده بودم. این دقیقا همان تاریخی بود که عمران به من گفته بود. چقدر احمق بودم که حرف او را باور کرده بودم. من که آزموده بودم چرا؟ آن قدر عصبی بودم که بی آنکه حرفی به او بزنم. کارت بانکی ام در آوردم و یک بلیط به صورت ایترنتی به مقصد پاریس برای دو روز بعد خریدم. دیگر برایم مهم نبود که او چه عکس العملی نشان خواهد داد. من دیگر نمی توانستم حتی برای یکه لحظه هم او را تحمل کنم.
تصمیم گرفتم که به او حرفی نزنم. می خواستم روز پروازم خداحافظی کنم و به فرودگاه بروم. او باید می فهمید من دیگر بازیچه ی او نیستم و می توانم تصمیمی که برای آینده ام گرفته ام را عملی کنم. برایم مهم نبود که چه میگفت و چه میکرد. کتک میزد؟ مهم نبود. آزاد میشدم و دیگر هم به سراغش نمی آمدم. فقط باید دو روز دیگر او را تحمل میکردم. می خواستم وانمود کنم که در جریان موضوع پرواز او به کیش و بدقولی اش نیستم. می خواستم ببینم که تا کجا میخواهد این سیاه بازی را اجرا کند؟ تا کجا میخواهد مرا تحمیق کند و در دلش به ریش من بخندد؟ نوبت خندیدن من هم می رسید. عمران باید می فهمید که من دیگر فرمان بردارش نیستم و خیلی راحت او را کنار خواهم گذاشت. وقتی که هیچ علاقه ای به طرف مقابلتان نداشته باشید، دل کندن و بریدن خیلی راحت تر از زمانی است که رشته ای به نام عشق شما را به هم پیوند می دهد. من هم خیلی وقت بود که از عمران بریده بودم. از همان زمانی که مرا آواره کرد و پیش تر از آن از کودکی پر از خشونت و آزارم. گاهی فکر میکردم که شاید علاقه ایی بین ما به وجود بیاید و او بالاخره مرا ببیند. بفهمد دختری هم دارد که دوست دارد با او عاشقانه های پدرانه دخترانه داشته باشد. دوست دارد دستش را بگیرد و با عشق در کنار او قدم بزند. مثل رفتاری که دخترها با عمو علی داشتند. رفتاری که عشق و علاقه از آن آشکارا پیدا بود. ولی عمران هرگز نخواسته بود که من و او هم چنین لحظاتی داشته باشیم. و ما همیشه به جای اینکه کنار هم باشیم رو به روی هم بودیم. همیشه در حال اسلحه کشیدن برای هم و زدن نیش و آسیب به هم.
اگر برای او مهم نبود، ولی من دیگر نمیتوانستم این وضع را تحمل کنم. خارج از تحمل من بود. دیگر می خواستم ببرم و بروم.
شب که عمران به خانه برگشت مثل یک انبار مهمات بود که به نظر میرسید هر لحظه امکان دارد منفجر شود. من در اتاقم مشغول کار به روی یکی از تحقیقاتم بودم که در اتاق یک دفعه آن چنان باز شد که چیزی نمانده بود که از لولا خارج شود. با یک گام بلند خودش را به من رساند. دستش را روی کتاب شاهنامه ام گذاشت و درحالیکه ورق زیر دستش را مچاله میکرد با لحنی که سعی میکرد تا از هر جهت آرام باشد گفت:
_اون همه پول رو واسه چی از حسابت برداشتی؟
_حساب منو چک میکنی؟
پوزخندی زد و کاغذ را رها کرد و جلوی من دو زانو نشست. و گفت:
_پس چی فکر کردی می ذارم که هر کاری خواستی بکنی؟ چی کار کردی باهاش؟ اگر اشتباه نکنم قیمتش اندازه یه بلیط یه سره به پاریسه نه؟ من تقریبا شش ماه قبل اون جا بودم نازی سر من رو نمی تونی کلاه بزاری. آره؟
چند ثانیه نگاهش کردم. سرم را تکان دادم. دلیلی برای پنهان کاری نمی دیدم، آن هم وقتی که او متوجه برداشت از حسابم شده بود. دروغ گفتن فقط اوضاع را خرابتر میکرد. چون من هیچ دروغی به ذهنم نمی رسید که بگویم.
_آره بلیط یک سره به پاریس. وقتی تو زیر قولت زدی من چاره دیگه ای ندارم.
کمی چشمانش را تنگ کرد و نگاهم کرد.
_از کجا فهمیدی که نمی خوام ببرمت؟
با مسخره خندیدم.
_بسه عمران. مردک زنگ زده میگه بلیطت برای کیش اوکی شده اون وقت تو هنوز داری منو سر میگردونی
_برمیگردم با هم میریم.
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
_نه من میرم. شما هم بعد بیا. خوشحال میشم.
یک دفعه از جا برخواست و در حالیکه انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید جلوی صورتم تکان تکان میداد گفت:
_نازی من اصلا کاری ندارم که این چند ساله اختیارت از دستم در رفته، که میبینم بله در رفته. ولی قابل جبرانه . این جا آمریکا نیست، من هم نمیزارم که تو از پیشم بری. میخوام……
حرفش را قطع کرد و کلافه و عصبی دستی درون موهایش کشید و یک دور دور خودش چرخید و گفت:
_نمی ری. تمام.
از در اتاق بیرون رفت و من هم به دنبالش. خوب میدانستم که آخر و عاقبت کارم یک سیلی و یا یک کبودی دیگر به روی بدنم است اما نمی توانستم این جا بمانم. در و دیوار این خانه مرا حبس کرده بود. احساس خفگی میکردم. مثل ماهیی بودم که محتاج یک قطره آب خودش را به در و دیوار تنگ بدون آب میکوبد.
_من میرم. احتیاجی به تایید شما هم ندارم.
یک دفعه چرخید و هر دو دست مرا از مچ در دست خودش گرفت. حالا سینه به سینه ایستاده بودیم. حالتی که از آن بدم می آمد. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. از مردان قد بلند متنفرم. از این حس بد حقارت و ضعیف بودن بیزار بودم. عضلات فکش که در اثر ساییده شدن دندان هایش به روی هم کاملا مشخص شده بود میگفت که اوضاع اصلا مناسب نیست.
_چی گفتی؟
فشار دستانش هر لحظه بیشتر میشد.
_نازلی من بی کله هستما. نزار….
دوباره حرفش را قطع کرد. به چشمانم نگاه میکرد. حس مبهمی که در ابتدای ورودش در چشمانش دیده بودم حالا به بالا ترین حد خودش رسیده بود و من هنوز عاجز از کشف آن بودم. حسی ما بین علاقه و نفرت. حسی ناراحت و موذی که به نظر میرسید که حتی وجود خود عمران را هم فلج کرده است.
_ برو ببینم چطور میخوای بری؟
دستم را گرفت و کشان کشان به مرا به اتاقم برد. مرا در اتاق پرت کرد و در را در پشت سرش قفل کرد.
بدون اینکه بخواهم جیغ و گریه و فریاد به راه بیندازم روی تخت نشستم و فکر کردم که چه کار باید بکنم.
دو ساعت تمام در اتاق قدم زدم و به تمام گزینه های موجود فکر کردم. می توانستم با بابک تماس بگیرم و از او بخواهم که کمکم کند. ولی به سرعت این گزینه را از ذهنم خارج کردم. دوست نداشتم مرا دختر ضعیفی ببیند که عرضه انجام هیچ کاری را ندارم. شاید بهتر بود که با خواهش از عمران میخواستم که بگذارد تا بروم و بعد بر طبق گفته ی خودش به من بپیوندد. اما این کار هم برایم سنگین بود. در تمام سالهایی که گذشته بود، من هرگز در مقابل عمران سر خم نکرده بودم. هیچ زمان به او بی احترامی نکرده بودم، او بالاخره پدرم بود ولی هیچ زمانی هم جلویش زانو نزده بودم. عمران ممکن بود بتواند با زور بازویش مرا خم کند ولی زانو زدن کامل را هرگز از من ندیده بود.
کنار پنجره ایستادم. از بیرون صدای صحبت کردن عمران با خانم صدری می آمد. ظاهرا خانم صدری برای فردا مرخصی میخواست که عمران هم موافقت کرد. به پایین و استخر خالی و کثیف نگاه کردم. شاید بهترین راه برای من بستن ملحفه ها به هم و فرار از پنجره بود! اگر عمران من را تا دو روز بعد حبس میکرد. چاره دیگری برایم باقی نمی گذاشت. خدا را شکر که مدارکم با خودم بود.
کلید درون قفل چرخید و در باز شد. نگاهی به سایه عمران که در چهار چوب در ایستاده بود کردم. یک دستش را به در گذاشت و با لحن آرامی که از او بعید بود گفت:
_بیا شام.
سرم را به سمت پنجره چرخاندم و توجهی نکردم. جلو آمد و بازویم را گرفت. چراغ را خاموش کرده بودم. و حالا در تاریک و روشن نور اندکی که از سالن به درون اتاق می آمد می توانستم به وضوح ببینم که چشمانش آرام تر شده است. همین باعث شد که امیدواری اندکی پیدا کنم. اینکه شاید عمران رام شود و بگذارد تا بروم.
_بیا، بزار برم یه کار کوچیک تو کیش دارم که باید انجام بشه، دو روز هم نمیشه. بعد که برگشتم باهم میریم. باشه؟
سرم را بالا بردم و نگاهش کردم. نگاهش، من را دچار دودلی کرد. چیزی بود که هرگز ندیده بودم. چیزی التماس آمیز. چیزی که با اخلاق تند عمران شبیه به معجزه بود.
سرم را تکان دادم.
_شما دوباره بدقولی میکنی.
_نه قول مردونه میدم که یه سفر عالی با هم بریم.
_بلیطم چی میشه؟
لبخند زد و با ملایمت بازویم را نوازش کرد.
_خودم فردا کنسلش میکنم. باشه؟
نمی دانستم که چه جوابی باید بدهم. چند لحظه بدون هیچ حرفی به سیاهی درون شب نگاه کردم. نمی دانم چرا احساس خوبی نداشتم. به نظرم هیچ روشنی دیده نمیشد. با فشار ملایم دست عمران به بازویم به خودم آمدم و نگاهش کردم. اگر باز هم می خواست وقت کشی کند چه؟ اگر تصمیم داشت که آنقدر مرا سر بگرداند تا بچه ها مدت ویزایشان تمام شود و به ایران برگردند چه؟ دلم اصلا راضی نبود. ولی مثل اینکه چاره دیگری نداشتم. اگر قبول نمیکردم امکان اینکه مرا حبس کند بسیار زیاد بود. هیچ راه دیگری نداشتم.
_باشه. ولی قول دادی یادت باشه.
لبخند زد و خم شد و کنار سرم جایی نزدیک به شقیقه ام را ب*و*سید. با تعجب نگاهش کردم. عمران عوض شده بود. می توانم بگویم که از آن روزی که عمو علی و بچه ها رفتند او عوض شد. بیشتر مهربانی میکرد و سعی میکرد خودش را به من نزدیک تر کند. درست بود که چند باری هم عصبی شده بود و برخوردهایی هم بینمان پیش آمده بود ولی اینها در مقابل خوی وحشی که همیشه داشت شهد و شکر بود.
_حالا بیا شام
سرم را تکان دادم. خانم صدری در راه پله ها چادر به سر ایستاده بود. با خوش رویی با من خداحافظی کرد و گفت که زحمت گرم کردن غذای فردا ظهر به عهده من افتاده است. بعد هم شروع به توضیح دادن درباره غذا کرد. با خنده راضیش کردم که نترسد و راحت از مرخصیش استفاده کند، سعی میکنم که آشپزخانه اش را منفجر نکنم. بلد بودم که یک غذا را گرم کنم. دستم را فشرد و با عمران که بی حوصله به حرف های ما گوش میداد خداحافظی کرد.
کمی برنج برای خودم کشیدم و گفتم:
_نظرتون راجع به خانم صدری چیه؟
سرش را از بشقاب غذایش بلند کرد و نگاهی گیج به من کرد.
_کارش خوبه. غذاهاش هم معرکه است!
خنده ام گرفت. سرم را تکان دادم و گفتم:
_ در مورد خودش گفتم. زن خوبی به نظر میاد. شما نمی خوای سر و سامون بگیری؟
چند ثانیه گیج و مات نگاهم کرد و بعد قاشق و چنگالش را رها کرد و هر دو دستش را از آرنج روی میز گذاشت و جلوی دهانش به هم قلاب کرد. مامان پری از این کار متنفر بود. خوب یادم است که تنها کاری که مامان پری به خاطر آن کمی صدایش را به روی من بلند میکرد همین گذاشتن آرنج ها به روی میز بود.
بدون هیچ حرفی سرش را کمی تکان داد و شروع به خوردن کرد.
_چی شد؟ ناراحت شدی؟
بی آنکه سرش را از بشقابش بلند کند کمی خشن و عامرانه و بلند گفت:
_غذات رو بخور نازی!
این یعنی حرف نزن و تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
شانه هایم را بالا بردم و شروع کردم. ولی به نظرم عمران عصبی میرسید. بی اشتها بود و با غذایش بازی میکرد. و عاقبت هم در میان غذای من برخواست و به کنار پنجره رفت و سیگاری آتش زد و به تماشای غذا خوردن من پرداخت.
کمی برای خودش نوشیدنی ریخت و آهسته آهسته شروع کرد. با تعجب نگاهش کردم. عمران خیلی کم مینوشید. گاهی در سفر های خارج از کشورش و با دوستان خارجی اش . شاید هم در این چند سال عاداتش تغییر کرده بود. ولی در این چند وقت هم ندیده بودم که بنوشد.
ظرف ها را جمع کردم و در ماشین گذاشتم. از او پرسیدم که چای می خواهد یا نه؟ از عادت چای خوردن قبل از خوابش اطلاع داشتم. ولی جواب منفی داد و فقط گفت که کتری را از برق نکشم و روی حالت گرم کن بگذارم.
به اتاقم برگشتم تا بقیه ی کار تحقیقم را انجام دهم. ولی تمرکز نداشتم. سرم درد میکرد و برای یک دقیقه خواب آرام و سنگین جان میدادم. ولی میدانستم که امشب خبری از خواب نخواهد بود. اگر خیلی غلت میزدم و یا دوش آب گرم میگرفتم شاید میتوانستم دو ساعتی را بریده بریده و سبک بخوابم. دلم می خواست مثل بقیه دختر های هم سن خودم بالش را بغل کنم و به روی شکمم، به یک خواب سنگین بروم. به طوری که هیچ صدا و تکانی هم نتواند مرا بیدار کند، مثل ماهی. ولی خودم هم میدانستم که اینکار شدنی نیست.
بالاخره نزدیک به ساعت هفت صبح بود که خوابم برد. یک خواب پر از کاب*و*س. همان کاب*و*س همیشگی. همانی که سالها بود دست از سرم برنداشته بود. همان آسمان نزدیک غروب آفتاب، خاکستری و مه آلود. من می دویدم و مرتب زمین می خوردم. هیچ چیز ترسناکی در این کاب*و*س نبود ولی خود میحط برایم عذاب آور بود. از خواب پریدم.
تمام ملحفه و پتو به دورم پیچیده شده بود و از عرق خیس و چسبناک شده بودم. پوفی کردم و از جا بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم. ساعت ده صبح بود. عجیب بود، چون من هیچ وقت تا این ساعت نمی خوابیدم. حتی اگر ساعت هفت صبح میخوابیدم. صدای حرف زدن عمران با تلفن از اتاق خودش می آمد. عمران خانه بود؟ خیلی تعجب آور بود. به حمام رفتم و بدون صبحانه و اینکه از اتاقم بیرون بروم به کارهایم رسیدم. نزدیک ساعت یک بود که عمران برای ناهار صدایم کرد. گفتم که اشتها ندارم. صدای بهم خوردن قاشق و چنگال نشان میداد که مشغول آماده کردن غذا برای خودش است. قبل از آنکه خانه را به روی هوا بفرستد به آشپزخانه رفتم و غذا را آماده کردم و جلویش گذاشتم. بی حوصله بود، کاملا مشخص بود. به اتاقم برگشتم و سرم را به کار گرم کردم. تقریبا ساعت چهار عصر بود که تلفن زنگ خورد. نگاهی به شماره کردم. کد بلند بالایش نشان میداد که از خارج کشور است. قبل از آنکه من گوشی را بردارم عمران از اتاق خودش گوشی را برداشت. از اتاق بیرون آمدم تا اگر محمد است من هم با او صحبت کنم. ضربه ای به در اتاقش زدم و داخل شدم. ولی عمران همان لحظه خداحافظی کرد و گوشی را خاموش کرد.
_محمد بود؟
کنار پنجره ایستاده بود و ریش تراش در دست چپش و گوشی تلفن در دست راستش بود. سرش را تکان داد و نگاهش را از من گرفت و با گوشی اش مشغول شد. تمام اتاق بوی الکل میداد. بینی ام را جمع کردم و با دقت نگاهش کردم. خودش هم هنوز حال درستی نداشت. حالت چشمانش و صورتش و حتی فرم ایستادنش همه نشان از یک مستی نسبتا سنگین داشت. من در محیطی بزرگ شده بودم که تمام مدت دختران مست را دیده بودم. دخترانی که قاچاقی نوشیدنی به خوابگاه می آوردند و مدیر مدرسه هم ظاهرا چیزی متوجه نمیشد. درحالیکه گاهی فکر میکردم که مدیر از هر آنچه در خوابگاه ها می گذرد مطلع است. او از طرف والدین این بچه ها موظف به دور نگه داشتن آنها از رابطه با جنس مخالف بود، که این کار را هم به نحو احسنت انجام میداد. هر موجود مذکری که از صد فرسخی خوابگاه رد میشد هدف حمله سگهای نگهبان قرار میگرفت. ولی از فسادی که در خود خوابگاه غوغا میکرد ظاهرا بی اطلاع بود.
دستانم را در هم قلاب کردم و بازوهایم را گرفتم.
_هوا داره سرد میشه. چی می گفت؟
روی صندلی نشست و با صدایی به اصطلاح تو دماغی و دو رگه گفت:
_باید پول براش حواله کنم. بیا تا من لباس می پوشم از تو گاو صندق دسته چک دو امضا منو محمد رو در بیار.
مستی صدایش را حتی یک بچه هم می توانست تشخیص بدهد.
_با این حال میخوای بری؟
با چشمان خمارش نگاهی طولانی به من کرد و جورابی از کشو در آورد و آهسته آهسته و باحرکت اسلوموشن پوشید.
_من خوبم.
_می گیرنت.
برخواست و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
_آدامس میخورم. دسته چک ها رو در بیار
_الان که بانک باز نیست.
از همان دستشویی جواب داد:
_میرم دفتر، باید چک رو بدم به منشیم. یه چند تا کار هم دارم. از همون جا پول هم براش می فرستم به حسابش
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا بردم و کنار گاو صندق زانو زدم و درش را باز کردم. به غیر از مقداری پول نقد و کمی اسناد و مدارک و بورس اوراق بهادار چیز دیگری نبود. با صدای بلند گفتم:
_این جا که چیزی نیست.
_تو کمد بالایه. کلیدش تو کشوی سمت چپ میز تحریرمه
درکمد را باز کردم و دست چک را برداشتم ولی لحظه ای که می خواستم در را ببندم متوجه چهار شناسنامه شدم. خیلی وقت بود که شناسنامه خودم را ندیده بودم. یعنی دقیقا از بعد از دوازده سالگی. شناسنامه ها را برداشتم. خیلی تعجب کرده بودم. چرا چهار تا؟ لحظه ای به فکرم رسید که شاید شناسنامه های باطل شده مادرم و مامان پری باشد. هیچ نمیدانستم که در ایران با شناسنامه ی باطل شده فرد متوفی چه میکنند؟ به خانواده ها تحویل میدهند یا که ثبت احوال برای خودش نگه میدارد؟ با کنجکاوی شناسنامه اول را باز کردم. شناسنامه ی خودم بود. دومی هم مال عمران بود. سومی را باز کردم. دیگر مطمن شده بودم که شناسنامه مامان پری و مادرم است. ولی سومین شناسنامه هم متعلق به خودم بود. چهارمی را باز کردم. شناسنامه عمران بود. آن قدر تعجب کرده بودم که مغزم از کار افتاده بود. چرا من و عمران باید دو تا شناسنامه داشته باشیم؟ شناسنامه ها را باز کردم تا با هم تطبیق بدهم.
خشکم زده بود. عرق سردی که از پشت ستون فقراتم جاری شده بود کاملا فلج کننده و موذیانه پوستم را به آتش کشیده بود. احساس میکردم که قل*ب*م در جای همیشه اش نیست. طپش های کوبنده اش را در گوش هایم احساس میکردم. دستهایم میلرزید و احساس میکردم که چیزی به بیهوش شدنم باقی نمانده است.
در یکی از شناسنامه ها اسم عمران به عنوان پدرم ذکر شده بود و در شناسنامه دیگر مقابل اسم پدر یک خط تیره کشیده شده بود.
_پس بالاخره دیدیش؟
شناسنامه ها از دستم به زمین افتاد. جلو آمد و مقابلم روی دو زانو نشست. دهانم بسته شده بود. مثل اینکه از همان ابتدای به دنیا آمدن لال بودم. نمیدانم حالت صورتم چگونه شده بود که با نگرانی دستم را گرفت. بی اختیار دستش را پس زدم. عصبی شانه هایم را گرفت. تکان خوردم، ولی او به قدری محکم شانه هایم را گرفته بود که از یک آدم مست بعید بود. نگاهی به شناسنامه هایی که روی زمین افتاده بود کرد و با همان لحن و صدای شل و کلمات کمی کشیده گفت:
_ تموم این سالها منتظر بودم که خودت بفهمی. نمی تونستم بهت بگم. مامان پری قسمم داده بود.
چانه ام میلرزید و من احساس میکردم که هیچ اختیاری روی بقیه اعضای بدن خود هم، ندارم. دستش را دراز کرد و گونه ام را نوازش کرد. حالت چشمانش حالا برایم قابل درک بود. خنده دار است، بعضی مواقع تمام حقیقت واضح و روشن مقابل چشمانتان است ولی شما آن را نمی بینید. ممکن است چیزی مبهم و مه آلود را درک کنید، ولی از درک کامل حقیقت عاجز هستید. چون حتی برای لحظه ای هم فکرتان فراتر از آن ذهنیتی که دارید نمی رود. و فقط با کنار رفتن یک پرده کوچک از جلوی چشمانتان تمام ماجرا برایتان مثل روز روشن میشود. برای من هم عمران پدرم بود و من فقط درک مبهمی از نگاه های او داشتم. حسی که به نظرم خوب نبود ولی قابل درک هم نبود. من آن را به بی محبتی و نفرت تعبیر میکردم. یعنی چیزی که در ذهنم شکل گرفته بود. و متوجه حقیقتی که درست مقابل چشمانم بود نمیشدم. حقیقتی که حالا کامل و واضح آن را میدیدم و به طور نفرت آوری برایم کثیف و منزجر کننده بود. صورتم را با نفرت کنار کشیدم. حالت صورتش عوض شد و دوباره حیوانی و وحشی شد. اما سریع به خودش غلبه کرد و دوباره صورتم را نوازش کرد. نگاهش پر از حرف بود. حرف هایی که من تا به حال آنها را نشنیده بودم و حالا هم با نفرت سعی میکردم که آنها را نادیده بگیرم.
_نازی؟
لحنش آرام و پر از تمنا بود. لحنی که تا به حال از او نشنیده بودم. لحنی نه پدرانه، مردانه و پر از نیاز های مردانه. احساس کردم چیزی نمانده است که زیر گریه بزنم. از خودم بدم آمده بود. حالت تهوع داشتم و اسید معده ی خالیم تا مری رفلکس میکرد و آتش میزد و برمیگشت.
_نازی جان؟
گریه ام گرفت. اشک هایم پایین آمدند. من این لحن پر از تمنای مردانه را نمی خواستم. من از این نگاه های پر از ه*و*س بیزار بودم. من عشق پدرانه ی او را می خواستم، نه این افکار کثیف و بی شرمانه او را. افکاری که نمی دانستم چه زمانی شروع به پروراندن آن در سرش کرده بود. از بدو تولدم یا با شبیه شدن تدریجی من به مادرم؟
کنارم روی زمین نشست و مرا به سرعت در آغوش گرفت. با تمام نیرو او را پس زدم. به طوریکه با تعجب به عقب پرت شد. در حالیکه اشک میریختم با نفرت گفتم:
_به من دست نزن. افکار کثیفت رو هم برای خودت نگه دار. چون من دیگه یک دقیقه هم تو این خراب شده نمیمونم.
مچ دستم را گرفت.
_کجا؟
حالا هر دو از جا برخواسته بودیم. نگاهش پر از خشم بود. خشمی لجام گسیخته و طوفانی. ولی دیگر نه از آن میترسیدم و نه برایم مهم بود. حتی اگر از زور کتک های او می مردم هم برایم بهتر از تحمل افکار کثیف او بود.
_بیست و یک سال خرجت رو ندادم که حالا بزارم بری.
هر دو شانه ام را گرفت و مقابل صورت خودش نگه داشت. حالا ترسیده بودم. حاضر بودم بمیرم ولی دست او به من نخورد.
_مامان جونت به اندازه کافی به ریشم خندید. میدونی چه حسیه که با عشقت با هزار امید و آرزو عروسی کنی و بیاریش تو خونه ات، بعد بفهمی که خانم دو ماهه ح*ا*م*ل*ه است؟ تمام این بیست و یک سال رو تو برزخ بودم فقط به یه امید…..
حرفش را قطع کرد و نگاهش دوباره عوض شد. مهربان و پر از عشق. مثل اینکه در این دنیا من تنها زنی هستم که او میبیند و می خواهد. دوباره اسید معده ام رفلکس کرد و اشک هایم سرازیر شد. این حس برایم کثیف تر از هر چیزی بود که تا به حال دیده و تجربه کرده بودم.
_ به امید تو. به این امید که تو مال من بشی.
مستی و غریزه دست به دست هم داده بود و او را تبدیل به حیوانی کرده بود که فقط به یک چیز فکر میکرد. تصاحب من و شاید گرفتن انتقام از مادرم، و یا داشتن مادرم از طریق من.
سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام زمزمه کرد.
_میبینی که تمام تدارکاتش رو هم دیدم. شناسنامه هم حاضره. فقط جواب بله تو رو کم داره.
لاله ی گوشم را ب*و*سید. با انزجار هر چه تمام تر جیغ کشیدم و با گریه گفتم:
_من دخترتم کثافت.
ضربه آن چنان محکم بود که صورتم به یک طرف پرت شد. سکندری خوردم و پهلویم محکم به لبه میز تحریرش خورد. درد نفسم را برید. حالا خروج مایع گرم و لزج را از مجرای گوشم به خوبی احساس میکردم. گیج شده بودم و برای لحظه ای همه چیز را دو تایی دیدم. دردی که در گوشم پیچیده بود، مثل موجی تا فکم کشیده میشد و دوباره به بناگوشم برمیگشت. دستم را به لبه میز گرفتم تا نقش بر زمین نشوم.
مرا در آغوش گرفت. با نیروی اندکی که داشتم او را پس زدم. ولی محکم تر مرا نگه داشت.
_تو دختر من نیستی. من حتی نمیدونم مال کدوم بی شرفی هستی. فقط میدونم که مال من نیستی.
دستش را به حالت نوازش روی ستون مهره هایم کشید. با انزجار خودم را جمع کردم. و با جیغی آهسته تر از بار قبل گفتم:
_به من دست نزن.
یک ضربه دیگر جواب من بود. از آغوشش به بیرون پرت شدم و چهار دست و پا روی زمین افتادم. آب دهانم، خون آلود و بی اختیار از دهانم به روی قالی ریخته میشد و من آن قدر توان نداشتم که بتوانم خودم را جمع و جور کنم. درد پهلویم نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. تا به حال این طور وحشیانه به جان من نیفتاده بود. همیشه نهایت خشونتی که ابراز میکرد، یک کشیده یا کبودی روی دستانم بود. مثل اینکه خیال داشت یا مرا تصاحب کند یا بکشد.
_بذار برم. تو رو خاک مامان پری بذرا برم.
دستش را زیر کتف من انداخت و با یک حرکت مرا بلند کرد. تلو تلو می خوردم و نمی توانستم خودم را به طور ثابت نگه دارم. نگاهش دوباره عاشق و مهربان شده بود. دستمالی از جعبه روی میز بیرون کشید و آب دهانم را پاک کرد.
_قسم نده نازی. من همون نه سال پیش میخواستم عقدت کنم، ولی مامان پری نذاشت. اون گفت اگر نفرستمت بری از خونه ام میره و دیگه برنمیگرده.
موجی از غم و عشق و تمام احساس های زیبای دنیا به قل*ب*م سرازیر شد. تمام این مدت مامان پری بود که مرا دور از حیوانی که میدانست چه افکاری در سر دارد نگه داشته بود. حیوانی که از قضای روزگار پسر خودش بود. روان پریشی که نمی دانستم کار مادرم او را به این روز دچار کرده بود یا ذات خودش.
شیر زنی بود این پیرزن. فرشته ای که خدا برای من فرستاده بود.
_می خوامت نازی. برام مثل مریمی. راضی شو عقد کنیم بعد ماه عسل بریم پاریس. بهترین زندگی رو برات میسازم. دنیاتو بهشت میکنم. فقط مریمم باش. پسم نزن، از عشقت می میرم به خدا.
با صدایی که از درد بی رمق شده بود، گفتم:
_حاضرم بمیرم ولی دست کثیف تو به من نخوره. به ارواح خاک مامان پری خودم رو میکشم.
عضلات فکش روی هم ساییده شدند.
_نازی نذرا بلایی به سرت بیارم که برای اینکه عقدت کنم دنبالم بدوی.
مچم را گرفت و مرا روی تختش پرت کرد. حالا احساس میکردم که مستی کاملا از سرش پریده است. کاملا قدرتمند و مسلط به خودش بود.
جیغ کشیدم و فریاد کردم. اشک میریختم و او بی اهمیت کار خودش را میکرد. برای حفظ خودم و ناموسم حاضر به انجام هر کاری بودم، حتی خود کشی. دستم محکم به پا تختی خورد و چراغ خواب تکان خورد و روی دستم افتاد. انگشتان بی رمقم را به دور آن حلقه کردم و آباژور عتیقه و سرامیکی را به روی سر او کوبیدم. جایی کنار شقیقه و سرش.
هیکل بی حس و هوشش روی من افتاد و نفسم را برید. با سختی کنارش زدم. می لرزیدم. کنارش زانو زدم. و دستم را روی نبض گردنش گذاشتم. می زد ولی خیلی کند. لرزان و افتان و خیزان از در اتاق بیرون زدم. گریه میکردم و بی اراده به در و دیوار می خوردم. لرزش موذی و نابود کننده ایی که دچارش شده بودم مرا ناتوان از حرکت کرده بود. ولی دیگر حتی یک ثانیه هم نمی توانستم آنجا بمانم . اگر آن دیو به هوش می آمد، یا مرا می کشت و یا کار ناتمامش را تمام میکرد.
به طبقه پایین آمدم. آن قدر گیج بودم که چیزی نمانده بود با همان بلوز و شلوار خانه و بدون حجاب بیرون بزنم. عجله داشتم و ترسی فلج کننده تمام حرکاتم را کنترل میکرد. باید دوباره به بالا برمیگشتم و لباس می پوشیدم. ولی ناگهان چشمم به پالتوی نازک و بارانی مانندی که جلوی در آویزان بود افتاد.
چند روز قبل برای درس خواندن به حیاط رفته بودم. و چون در ساختمان روبه روی حیاط، مشغول آپارتمان سازی بودند. کارگرها کاملا به حیاط ما اشراف داشتند و او گفت که چیزی بپوشم. حالا آن پالتو و روسری به کمدی که جلوی در مخصوص پالتو و کفش و چتر بود، آویزان بود. با دستانی لرزان آن را پوشیدم و از در خانه بیرون زدم.
تلوتلو خوران از پله های عمرات پایین آمدم. ولی پاهای لرزانم درهم گره خورد و محکم به زمین خوردم. درد زانو و کف دستانم به درد پهلو و گوشم اضافه شد. از جا برخواستم، درنگ حتی برای لحظه ای هم جایز نبود.
هوا کم کم رو به تاریکی بود. از در کوچه بیرون زدم. چند لحظه همان جا کنار در به دیوار تکیه دادم تا برای لحظه ای بتوانم خودم را جمع و جور کنم. گیج بودم و ترس آن چنان مغزم را از کار انداخته بود که حتی اسم خودم را هم به یاد نمی آوردم چه رسد به آدرس شرکت او. میرداماد؟ یا میدان مادر؟ چشمانم را بستم و سعی کردم تا فکرم را متمرکز کنم. کلمات محمد را در فرودگاه به خاطر آوردم. بلوار میرداماد، ساختمان 125، شرکت اسب کهر ایران. همان طور که از شدت درد خم شده بودم جلوی اولین ماشینی که به طرفم آمد، دست تکان دادم. برایم اصلا مهم نبود ماشینی که آن را نگه داشته ام چه ماشینی است. بی ام دبلیو است یا وانت. ماشین با شدت ترمز کرد و پسر جوانی از آن پیاده شد.
_یا حضرت عباس!
دستم را روی کاپوتش گرفتم. آرم بی ام دبلیو دقیقا جلوی چشمانم بود.
_تو رو خدا منو برسون میرداماد.
قدمی به عقب برداشت و من احساس کردم که می خواهد سوار ماشین شود. با التماس گفتم:
_تو رو جون هر کی دوست داری.
نگاهم کرد.
_برام دردسر نشی؟
_فقط منو برسون میرداماد و برو. من غریبم اینجا. اگر دیدی مشکلیه منو از ماشین بنداز بیرون.
نگاهی به سرتاپایم کرد. پالتو بارانی آمریکای با جین کهنه خانگی و پاهای برهنه و رو فرشی های گران قیمتم جور نبود. ناخنهای پایم که پدیکور شده و لاک قرمز جنگلی به رویش خورده بود بیشتر از هر چیزی وصله ی ناجور آن تیپ عجیب و غریب من بود.
سرش را تکان داد و کمک کرد تا سوار شوم. نمی دانم من به چه امید و اطمینانی سوار ماشین او شدم؟ آن قدر ترسیده بودم که فقط میخواستم از آن جا فرار کنم. احساس میکردم که ممکن است هر لحظه او به هوش بیاید و مرا دوباره به آن خانه ی نفرین شده برگرداند. خانه ایی که دیگر دلم برایش نمی طپید. برای لحظه ای فکر کردم نکند که بمیرد؟ اشکم پایین ریخت. اگر بمیرد چه؟ من آدم کش میشدم. از آیینه به من نگاه کرد.
_کی این طوری کتکت زده؟
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. چه میتوانستم بگویم ؟ پدرم یا مردی که تمام مدت فکر میکردم که پدرم است؟ یا شاید اصلا مادرم که خودش رفته بود و مرا دراین هچل انداخته بود؟ یا پدری که حتی نمیدانستم کیست و کجاست؟
سرم را تکان دادم.
_این کسی که میخوای بری پیشش قابل اطمینان هست؟
دوباره سرم را تکان دادم و دعا کردم که حرفم حقیقت داشته باشد و بتوان به بابک اطمینان کرد. اگر محمد به او اطمینان داشت پس من هم اطمینان میکردم. بعد هم محمد خودش را میرساند و من دیگر در امان بودم.
_از شهرستان اومدی؟
_آمریکا
ابرویش را بالا برد و گفت:
_چند سال اونجا بودی؟
بی حوصله گفتم:
_نه سال.
احساس کرد که نمی خواهم جوابش را بدهم و دیگر حرفی نزد. ترافیک سنگین بود و من دعا میکردم که تا رسیدنم به دفترش او نرفته باشد. چون دیگر هیچ نشانی از او نداشتم. شماره تلفنش در موبایلم سیو بود و موبایل هم الان احتمالا در اتاقم در شارژ بود!
بالاخره رسیدیم و من نفس راحتی کشیدم. نگاهی به ساعت روی داشبورد کردم. ساعت نزدیک شش بود. آهی از سر بیچارگی کشیدم. امکان اینکه رفته باشد بیشتر از بودنش بود.
از ماشین پیاده شدم و تشکر کردم. چند لحظه نگاهم کرد و کارتش را از جیب بیرون آورد و به سمتم گرفت.
_بیا اگر کاری داشتی به من خبر بده.
سعی کردم لبخندی تشکر آمیز بزنم ولی دهانم درد میکرد و من حتی نمی توانستم آن را بیشتر از اندازه باز کنم.
_مرسی. لطفت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
او لبخندی زد و سرش را تکان داد و گاز داد و رفت. کارت را بدون اینکه نگاه کنم در جیب پالتو گذاشتم و به سر در شرکت نگاه کردم. از همان بیرون طبقات را شمردم. یک، دو، سه….. و پنجره اتاقش را پیدا کردم. دعا میکردم که اشتباه نکرده باشم، چون چراغ روشن دفترش که میگفت او هنوز نرفته است. نفس راحتی کشدیم و آرام به داخل رفتم. نگهبان مشغول دیدن تلوزیون بود. روسری را جلوتر کشیدم تا کبودی احتمالی صورتم را پوشش بدهد. هنوز نمی دانستم که چه بلای به سر صورتم آمده است. اما از” یا حضرت عباس ” گفتن آن پسر احساس میکردم که حسابی داغان شده ام. درد گوشم حالا کمتر شده بود. ولی استخوان گونه ام و پهلویم دردی غیر قابل تحمل داشتند. سوار آسانسور شدم و به پارکینگ رفتم. درست نبود که با آن حال روز به دفترش میرفتم.
پارکینگ ساکت و سرد بود. همان جا کنار آسانسور تو رفتگی کوچکی در دیوار بود. روی زمین نشستم و سعی کردم دردم را نادیده بگیرم. اما لرزش و تکان های غیر ارادی دست و پاهایم چیزی بود که نه میتوانستم نادیده بگیرم و نه کنترلی به روی آنها داشتم. تقریبا سی دقیقه بعد آسانسور پایین آمد و او از آن پیاده شد. با آن قد بلند و قدمهای محکمش حتی از پشت سر هم قابل تشخیص بود. برخواستم و صدایش کردم.
_بابک
چرخید و با کمی تعجب به تاریکی و جایی که من ایستاده بودم نگاه کرد. قدمی برداشتم و از تاریکی بیرون آمدم. با دیدن من حالت صورتش از آن تعجب بیرون آمد و تعجب دیگری جایش را گرفت و چند لحظه بعد آن چنان خشمگین شد که رنگ صورتش به شدت قرمز شد. خشمی که هر لحظه بیشتر میشد. با دو گام بلند خودش را به من رساند. حالا کاملا رو به رویم ایستاده بود. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. عضلات فکش منقبض میشدند و نشان از خشم بسیارش را میدادند.
با ملایمت بازویم را گرفت ولی دستش را به شدت پس زدم. حالا از سرما میلرزیدم و از درد خم شده بودم.
_بی شرف! چه کارت کرده؟!
نتوانستم بیشتر از این سر پا بیاستم و ناچار دستش را گرفتم. دستش در برابر دست یخ زده ی من مثل کوره داغ بود و گرمای مطبوعی را به سرتا سر وجودم تزریق کرد. کیفش را روی زمین انداخت و با دو دستش هر دو دست مرا در دست گرفت.
_میتونی منو ببری یه جای امن تا محمد برسه؟
سرش را تکان داد و زیر بازویم را گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد. در را باز کرد و کمک کرد تا در صندلی عقب سوار شوم. کیفش را زیر سرم گذاشت ومرا خواباند. پالتوی خودش را در آورد و مثل یک پتو به روی من کشید. سوار شد و بخاری را روشن کرد و همان طور که دنده عقب میامد و دست راستش را پشت صندلی سرنشین گذاشته بود و به عقب برگشته بود به من نگاه کرد و گفت:
_حالا کجاست؟ میدونه تو اومدی پیش من؟
با این حرف او دوباره فکر مردن دیو در مغزم رژه رفت.
_نه.
ترمز کرد و ماشین با تکانی خاموش شد. کاملا به سمت من چرخید و با جدیت پرسید :
_نازی چی شده؟ چرا این طوری کتکت زده؟
چشمانم را بستم. مر گ برایم از گفتن این موضوع راحت تر بود. چه باید می گفتم؟ مردی که تمام عمر او را پدرم میدانستم در تب عشق من شب و روز نداشت و خیال داشت که برای ماه عسل مرا به پاریس ببرد. آن هم زمانی که مطمن شده بود من بی پناه و تنها در دستانش اسیر هستم.
_نازلی؟
چشمانم را باز کردم. جدیدت موجود در نگاهش حالا تبدیل به حالتی بین آرامش و ترغیب من به گفتن شده بود.
_منو زد.
آهی کشید. چشمانش دوباره خشمگین شدند و روی گونه و لبهایم به نوسان درآمد.
_ چرا؟
_منو ببر یه جای امن.
چند لحظه نگاهم کرد. دقیق و موشکافانه. لبانش را جلو داده بود و چشمانش را تنگ کرده بود. کمر بند ایمنی اش را باز کرد و بدون روشن کردن ماشین در صندلی اش کاملا به طرف من چرخید و گفت:
_چرا؟
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. دوباره داشت سردم میشد. با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:
_میشه بخاری رو روشن کنی؟
دوباره چند لحظه دیگر نگاهم کرد و عاقبت سرش را تکان داد و ماشین را روشن کرد. و راه افتاد. نمی دانم که چه فکری با خودش کرده بود. ولی میدانستم که به این سادگی هم از کنار این موضوع رد نخواهد شد. گوشی موبایلش را بیرون آورد و به کسی تماس گرفت. ناخوداگاه باوزیش را چنگ زدم.
_تو رو خدا به کسی چیزی نگو.
از آیینه نگاهی طولانی به من کرد.
_آروم باش نازی. میخوام به یه نفر بگم بیاد زخمات رو ببینه.
سرم را تکان دادم و پالتوی او را بیشتر به دور خودم پیچیدم. بوی عطر تند و تلخ لالیک میداد. ولی برایم آرامش بخش بود. گرم بود و امن. امن تر از پدرم.
_شهاب سلام کجایی؟
_……
_من دارم میام خونه جایی نرو، کار واجب دارم. رسیدم زنگ میزنم بیا
……..
_باشه خداحافظ
چشمانم را روی هم گذاشتم و از موزیک آرامی که بخش میشد کمی آرامش وام گرفتم. نمی دانم چه بلایی به سر پهلویم آمده بود که نفس کشیدن را برایم تا این حد دشوار کرده بود.
بالاخره رسیدیم. نگه داشت و در را باز کرد و به رویم خم شد تا کمک کند برخیزم. نفسش بوی آدامس نعنایی میداد. دستم را گرفت و آرام مرا نشاند. حتی نمیتوانستم ل*ب*م را بگزم. احساس میکردم که لبهایم متورم شده است.
_می خوای بغلت کنم؟
سرم را تکان دادم و سرپا ایستادم.
_نه خوبم.
سوار آسانسور شدیم و من صورتم را در آینه آسانسور دیدم. ناله ای کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم. گونه ی سمت چپم به شدت ورم کرده و کبود شده بود. خون خشک شده که از مجرای گوشم بیرون زده بود بیشتر از هر چیزی در چشم می آمد. لبهایم کمی ورم کرده بود و چشمانم قرمز بود. گوشه ل*ب*م یک شکاف کوچک خورده بود که بسیار بسیار دردناک بود.
به آرامی دستم را گرفت و با ملایمت گفت:
_خوب میشی.
چرخیدم تا دیگر چشمم به آیینه نیفتد. برای من هم مثل هر دختر دیگری زیبایی مهم بود و حالا میدیدم که از آن زیبایی که همیشه همه از آن حرف میزدند، جز یک صورت متورم و کبود و خونی چیزی باقی نمانده بود.
بغضم را فرو خوردم.
_کجا میریم؟ مامانت و بابات نفهمن؟
آسانسور ایستاد و او دستش را برای لحظه ای روی کمرم گذاشت تا مرا به بیرون هدایت کند ولی من آنچنان از جا پریدم که از درد پهلو برای لحظه ای کبود شدم. به یاد نوازش او افتادم. او هم کمرم را نوازش کرده بود. بابک هراسان دستم را گرفت ولی من ترسیده و زخم خورده خودم را کنار کشیدم. مار گزیده ایی شده بودم که از هر ریسمان سیاه و سفیدی وحشت داشتم.
_به من دست نزن.
دستش را کنار کشید ولی نگاه موشکافانه اش را از روی صورتم برنداشت.
_ نه اینجا آپارتمان خودمه.
سرم را تکان دادم. کارت الکترنیکی را از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد و با اشاره ی دستش مرا به داخل دعوت کرد.
نگاهی سطحی و گذرا به خانه کردم. اسپورت بود و تا حدودی مردانه.
_بشین الان پکیج روشن میکنم.
فندکی از جیبش بیرون آورد و شومینه را روشن کرد. صندلی راک را کنارش گذاشت و اشاره کرد تا بشینم. بیچاره دیگر به من دست نمیزد. به سختی نشستم و نفسی دردناک کشیدم.
به آشپزخانه رفت و بعد از چند لحظه بیرون آمد و به راهروی که سمت راست من بود رفت. از آن جا صدای صحبت کردنش با کسی به گوشم خورد و چیزی در حدود پنج دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد. از جا پریدم.
_آروم باش نازی.
کنارم آمد و دستش را با احتیاط روی شانه ام گذاشت. برایم عجیب بود. دیگر از آن لبخند کج و تمسخر آمیز خبری نبود. حالت صورتش آرام و جدی بود.
در را باز کرد. مرد جوانی که تقریبا هم سن و سال خودش بود داخل شد. قد بلند و هیکل ورزیده داشت. درشت و کمی بلندتر از بابک. برخلاف بابک او موهایش بلند بود و تا پایین گوشهایش آمده بود. چهره اش جذاب و مردانه بود. نگاهی با تعجب به من که همانجا کنار شومینه ایستاده بودم کرد، و بعد به بابک و دوباره به من. بیچاره از شدت تعجب همان طور گیج و منگ مانده بود. بابک دستی سر شانه اش زد و گفت:
_بیا تو.
جلو آمد و سلام کرد ولی چشم از صورتم برنمی داشت.
_شهاب دوستم. شهاب جان نازی خانم.
شهاب چند لحظه دیگر هم نگاهم کرد. به نظرم مشغول تجزیه و تحلیل من و رابطه ی من با بابک بود. حق داشت. یک دختر زخمی در خانه ی دوستش بود که فقط تحت عنوان نازی خانم معرفی شده بود، آن هم دوست متاهلش، مردی که هنوز یک ماه هم از عقدش نگذشته بود. سرم را تکان دادم و مودبانه گفتم :
_خوشبختم. من دختر عموی ماه نوش، خانم آقا بابک هستم.
لبخندی زد و سرش را تکان داد و دستش را جلو آورد. دست او هم گرم بود. پس من چرا آنقدر سرد بودم. سردی من از چه بود؟ بیچارگی که به آن پی برده بودم یا ترسی که تمام بدنم را لرزان کرده بود.
_بله بله . خوشبختم. حال شما؟
برای لحظه ای خنده ام گرفت. بیچاره خودش هم خجالت زده شد. حال من پرسیدنی نبود، دیدنی بود. بابک اشاره ایی کرد و گفت:
_شهاب.
صدایش عصبی و خشن بود.
_نازی رو یه چکی میکنی؟
مرا به سمت مبل ها هدایت کرد. جالب بود، همان جدیت بابک را داشت. مثل اینکه دوستانش را هم از بین آدمهایی انتخاب کرده بود که خصوصیات اخلاقی مشابه او را داشتند. اشاره ای به روسریم کرد و مودبانه گفت:
_میشه ؟
دست بردم و روسری را از سرم برداشتم. جلو آمد و با دقت گوشم را نگاه کرد. چانه ام را بالا گرفت و گوشم را رو به نور گرفت. نگاهم به بابک افتاد. اخم کرده بود و دست به سینه ایستاده بود.
از کیفش گاز و یک سرم بیرون آورد و گوشم را شستشو داد. درد کمی داشتم ولی یک بار که تصادفا دستش به گونه ام خورد از درد جیغ کوتاهی کشیدم و بلافاصله خجالت زده خودم را جمع و جور کردم.
_آخ…..معذرت میخوام.
بابک بی اختیار کمی به طرفم خم شد و بعد دوباره به سر جایش برگشت.
با اتوسکوپ(دستگاه معاینه گوش) گوشم را معاینه کرد.
_پرده گوش پاره شده. کشیده خوردی؟
سرم را با تاخیر تکان دادم. پوفی کرد و گفت:
_کدوم بی شرفی این طوری کتکت زده؟ باید طول درمان بگیری. بزار بیفته زندان آب خنک بخوره تا آدم بشه. کدوم حیونی رو دختر این طوری دست بلند میکنه آخه؟
بابک پوزخندی زد، ولی حرفی نزد.
کنار ل*ب*م را هم شستشو داد و آهسته استخوان گونه ام را معاینه کرد.
_دیگه مشکلی نداری؟
به پهلویم اشاره کردم.
_خیلی درد میکنه نمیتونم درست نفس بکشم.
بابک همزمان با او به سمتم خم شد.
نگاهی به بابک کرد و گفت:
_یه چند لحظه برو بیرون تا من معاینه شون کنم.
نگاهی طولانی به من کرد و به همان راهرو که به گمانم به اتاق خوابها منتهی میشد رفت.
_پالتو رو در بیار لباست رو بزن بالا.
با دست پهلویم را معاینه کرد ولی من جیغ کشیدم و مچ دستش را گرفتم.
_درد میکنه.
با لحن مهربانی گفت:
_می دونم. فکر کنم دنده ات ترک خورده. باید عکس بگیری من تشخیص دقیق نمی تونم بدم. بهتره الان بریم بیمارستان من تا اونجا بهتر بهت برسم.
_نه خواهش. هر کاری می خوای بکنی همین جا بکن.
دستم را در دست گرفت.
_آخه دختر خوب من که نمی تونم همین طوری بگم قطعی شکسته یا نه؟ بیا کمکت میکنم طول درمان هم بگیر.
نگاهی به انگشت حلقه ام کرد. شاید انتظار داشت که شوهرم این طور مرا کتک زده باشد. نگاهش را دوباره به چشمانم داد. سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. آن قدر میترسیدم که فکر میکردم اگر از در بیرون بیایم او همان جا پشت در ایستاده است تا بلایی به سرم بیاورد.
آهی کشید و یک ابرویش را بالا برد و بابک را صدا کرد. پیراهنم را مرتب کردم و نشستم.
_خیلی خوب پس برات ناپروکسن می نویسم. سعی کن نفس های عمیق بکشی، سخته میدونم ولی مجبوری. کیسه یخ بذرا تاثیر داره. برای گوشت هم مشکلی نداری درمان میشه ولی اگر دیدی که خیلی درد داری مسکن بخور. آمکسی کلاو هم برات می نویسم حتما بخور که عفونت نکنه. سعی کن آب توش نره، حمام میری مواظب باش.
_باشه.
سری تکان داد و به بابک گفت:
_دارو تو خونه دارم الان میرم میارم.
شهاب رفت و بابک بدون اینکه حرفی بزند به آشپز خانه رفت و برایم در یک ماگ سرامیکی بزرگ نسکافه آورد. روبرویم نشست و موشکافانه و دقیق نگاهم کرد. بدون حرف با نسکافه ام مشغول شدم. گرمای مطبوعی را به تمام وجودم میریخت، عالی بود و کمی مرا آرام کرد. تمام مدتی که منتظر شهاب بودیم بدون هیچ حرفی من به در و دیوار خانه ی او و او هم به من نگاه میکرد. دلم میخواست بگویم خواهش میکنم این طور به من نگاه نکن. عاقبت شهاب برگشت و دستور ساعتی آنتی بیوتیک ها را داد و برای گوشه ل*ب*م هم یک پماد آورده بود که می گفت برای جای زخم خوب است و برای گونه ی کبود و متورمم هم کمپرس آب گرم تجویز کرد. توصیه کرد که زیاد حرکت نکنم و سعی کنم که بیشتر استراحت کنم و دوباره توصیه کرد تا بروم و طول درمان بگیرم. تشکر کردم و بابک هم برای بدرقه اش تا دم در رفت و چیزی در حدود پانزده دقیقه تمام دم در آهسته صحبت کردند و خوب معلوم بود که صحبت هایشان حول چه محوری می گشت.
سرم به شدت درد میکرد به طوری که احساس میکردم چیزی نمانده است که چشمانم از حدقه بیرون بزند. سرم را بین دستانم گرفتم و به قالیچه ی پوستی که جلوی کاناپه انداخته شده بود نگاه کردم.
_سرت درد میکنه؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. جلوی در ایستاده بود و چهره اش به نظر کمی دلخور میامد. احساس میکردم از اینکه چیزی به او نگفته بودم ناراحت بود. حق داشت. او با پناه دادن به من ریسک بزرگی کرده بود. آن هم پناه دادن از دست آدمی مثل عمران. همه می دانستند که عمران اگر با کسی کج بیفتد تا با تبر ریشه ی طرف را قطع نکند دست بردار نیست. او حق داشت که بداند چه شده و او برای چه دارد چنین ریسکی میکند. من کاملا این موضوع را قبول داشتم. اصلا دوست نداشتم یک طرفه به قاضی بروم . بابک با این کارش مرا تا آخر عمر مدیون خودش کرده بود. ولی من توان اینکه بگویم را نداشتم، نه اینکه نمی خواستم.
یادم می آید که چند باری با نسیم برای دوره کار آموزیش به مطب خانم دکتری ایرانی رفته بودیم و در آنجا نسیم از زنان و دخترانی صحبت میکرد که قربانی ت*ج*ا*و*ز بودند ولی نمی توانستند راحت درباره ی آن صحبت کنند. حتی در جامعه ایی مثل آمریکا هم این موضوع برای زنان یک تابو بود. همیشه فکر میکردم چرا؟ به نظرم این زنها باید صحبت میکردند تا زخم های درونیشان بهبود پیدا کند ولی حالا میدیدم که صحبت کردن در این باره اصلا کار راحتی نیست. همیشه بالای گود نشستن و صحبت از لنگ کردن بسیار راحت است. حالا منی که فقط به یک قدمی وضع آنها نزدیک شده بودم نمی توانستم در این باره حتی در ذهن خودم فلش بکی داشته باشم چه رسد به صحبت کردن درباره ی آن.
_داری لطف بزرگی به من میکنی.
چند ثانیه نگاهم کرد. نگاهش جدی و کمی عصبی بود. عاقبت سرش را تکان داد و به آشپز خانه رفت و از همان جا گفت:
_شام چی میخوری؟
از شب قبل تا به حال چیزی نخورده بودم و حالا هم اصلا اشتهایی به غذا نداشتم.
_نمی دونم.
با تلفن سفارش غذا داد و آهنگ لایت و ملایمی گذاشت. هنوز لباس بیرونش را عوض نکرده بود. همان شلور پارچه ایی مشکی و پیراهن آبی آسمانی و کراوات سورمه ای با خط های درهم آبی به تنش بود و فقط کتش را بیرون آورده بود. آمد و مقابل من روی مبل نشست. فکر کردم که حرفی خواهد زد ولی او همچنان خاموش به من خیره شد. نگاه هایش عذاب آور بود. به طوریکه برای لحظه ای تصمیم گرفتم که بگویم و خودم را خلاص کنم. چون صد در صد مطمن بودم که او به دنبال جواب است. اما او همچنان بدون حرف نگاهم کرد و بعد جدول کلمات متقاطع اش را از روی گل میز برداشت و شروع به حل آن کرد.
_یه زنگ به محمد میزنی؟
سرش را از روی جدول بلند کرد و نگاهی طولانی به من کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
_زدم، گوشیش خاموش بود. قرار بود با بچه ها برن کلاپ ایرانی ها
سرم را تکان دادم، بی قرار بودم. ضربه روحی که خورده بودم به یک طرف و ترس از مردن او به یک طرف دیگر. اگر میشد می فهمیدم که او زنده است کمی آرام میشدم.
غذا را آوردند و بابک خیلی خونسرد برخاست و میز را چید و مرا صدا کرد.
کمی سوپ کشیدم و حرفم را تا زبانم آوردم و دوباره آن را خوردم.
_می تونم یه دوش بگیرم.
سرش را تکان داد.
_آره. شامت رو بخور فعلا.
ولی من نتوانستم و قاشق را کنار گذاشتم.
_یه کاری برام میکنی؟
مسکنی را که شهاب برایم آورده بود از جلد بیرون آورد و کنار بشقابم گذاشت.
_بله بفرمایید؟
لحنش حالا دلخوریش را نشان میداد.
_می شه یه سر بری اون جا؟
با حیرت نگاهم کرد و قاشقش را کنار گذاشت و دستانش را جلوی دهانش به هم قلاب کرد.
_برای چی؟ می خوای برم برای کتک ها بهش دست مریزاد بگم؟
لبخند زدم که بسیار دردناک بود.
_ ببین حالش خوبه یا نه
یعنی در حقیقت منظورم این بود که ببین زنده است یا نه؟
یک ابرویش را بالا برد و کمی نمک به سوپش زد و با تمسخر و لبخندی کج گفت:
_چه مهربون و نازنین!
کلافه بشقاب را کنار زدم و با سختی بلند شدم. ولی او دستم را گرفت و بدون آنکه نگاهم کند گفت:
_غذات رو بخور! به باربد میگم بره یه سر و گوشی آب بده.
_نه اون نه.
چشمانش را بالا آورد و نگاهم کرد. چشمان این مرد به شدت نافذ و اثر گذار بود و من گاهی به ماهی حق میدادم که تا این حد مرید او شود. علاوه بر جذابیت صورتش نگاهش طوری بود که آدم را بی اختیار وادار به اطاعت میکرد. جدیتی که در نگاهش بود همراه با خویش تن داری بی نهایت زیادش شخصیت او را ممتاز کرده بود.
_من به برادرم اطمینان دارم.
عذرخواهی کردم و گفتم:
_معذرت میخوام من منظورم این نبود.
لبخند کج و تمسخر آمیزی زد و به خوردن مشغول شد.
_پس منظورت چیه؟ اصلا برای چی میخوای برم اون جا؟
سرم را پایین انداختم.
_می بینی شازده خانم، کسی که این وسط بی اعتماده شمایی. منم که ظاهرا آدم فروش بودم خودم خبر نداشتم.
خجالت زده سرم را تکان دادم و نفس سختی کشیدم. مسکن را برداشتم و خوردم.
_صحبت اعتماد نیست. اگر اعتماد نداشتم که الان این جا نبودم.
_پس چیه؟
نگاهش کردم. چشمانش دوباره آرام شده بود. حالتی که یک بزرگ تر برای ترغیب کودکش به گفتن حقیقت به خود میگیرد.
از جا برخاستم. نمی توانستم. کنار پنجره رفتم و به سیاهی شب نگاه کردم.
_من با آباژور به سرش کوبیدم.
صدایم خفه بود. حالا آهنگ سقف فرهاد هم بخش میشد و غمم را بیشتر میکرد.
_چرا؟
صدایش از پشت سرم آمد و مرا از جا پراند. دستش را آهسته روی شانه ام گذاشت تا آرامم کند.
نگاهش کردم و سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. نمی توانستم. علاوه بر حس خجالت و حقارت، احساس می کردم که با باز گو کردنش به زمان حادثه پرتاب خواهم شد. چیزی که حتی با یاد آوری آن هم در ذهنم احساسی مشابه آن لحظه را داشتم.
_نمی تونم.
چند لحظه نگاهم کرد.
_ بگو قول میدم که آروم بشی.
چند لحظه حرفی نزدم و به کلکسیون جالب و گران قیمت سیگارش که در یک بوفه ی چوبی چیده شده بود نگاه کردم.
_عمران پدر واقعیم نیست.
صدایم خفه و شکسته بود. به چشمانش نگاه کردم تا عکس العملش را ببینم. چشمانش حیرت زده کمی گرد شد و تا چند لحظه هیچ حرفی نزد و فقط به گونه و لبهایم نگاه کرد.
_که این طور… سر همین موضوع بحثتون شد؟
سرم را تکان دادم.
_چرا؟ بحث برای چی دیگه؟ سر چی اصلا؟
قانع نشده بود.
_تو میدونستی؟
لحنم کمی متهم کننده بود.
ابرویش را بالا برد.
_نه، ولی گاهی احساس میکردم که یه چیزهای سر جای خودشون نیستن. اوایل فکر میکردم که به خاطر عشق و علاقه ایی که بهت داره ولی بعد اون نگاهها به نظرم…..
حرفش را قطع کرد و با حالتی شوکه شده بازویم را گرفت.
_چرا کتکت زد؟
از زیر دستش فرار کردم ولی او هم به دنبالم آمد.
_نازلی فرار نکن. چی شده؟ اگر حدس من درست باشه محمد تیکه تیکه اش میکنه.
سرم را تکان دادم و به گریه افتادم.
روبه رویم ایستاد و تحکم آمیز گفت:
_بگو
همان طور که گریه میکردم با هق هق گفتم:
_نمی تونم شرم آوره!
دستم را در دست گرفت.
_می خواستت آره؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم. فشار دستش به روی دستانم بیشتر شد.
چند دقیقه هیچ حرفی نزد.
_لااله الا……
مثل مردانی که موهای بلند دارند و موهایشان را با انگشتان شانه میکنند با کف دستش چند بار روی پوست سرش دست کشید و بعد امتداد آن را روی صورتش کشید.
روی مبل نشست و دست مرا هم گرفت و کنار خودش نشاند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. خدا را شکر هیچ حرفی نمی زد. چون اگر کوچکترین چیزی میگفت و یا از آن اتفاق می پرسید من از شرم و خجالت سکته میکردم.
چند لحظه بعد گوشی تلفن را برداشت و به باربد تماس گرفت و فقط گفت که یک موضوع کاری را بهانه کند و برود از عمران خبری بیاورد. ظاهرا باربد کنجکاوی کرد ولی او زیر بار نرفت و حرفی نزد و گفت که بعد سر فرصت همه چیز را خواهد گفت.
بدون حرف مرا وادار کرد تا کمی غذا بخورم. به نظرمیرسید که خودش هم فکرش مشغول شده است. هیچ حرفی نمیزد و خیلی کم غذا خورد.
بعد از شام در سکوت یک دست از لباس های خودش و یک حوله تمیز برایم آورد و گفت اگر بخواهم میتوانم دوش بگیرم.
در وان نشستم. پهلویم هنوز علی رقم مسکنی که خورده بودم درد میکرد. تمام بدنم کوفته بود مثل اینکه یک کامیون به من برخورد کرده است. چشمانم را بستم و سعی کردم تا آن اتفاق را در جایی از ذهنم دفن کنم. ولی تمام آن لحظات موذیانه به درون ذهنم نفوذ میکردند و به نظر میرسید که من هیچ کنترلی به روی آنها ندارم. سعی کردم تا ذهنم را به سمت چیز های خوب بفرستم، ولی دیگر نتوانستم و به گریه افتادم. عمیق و طولانی گریستم. گریستم تا آرام شوم. شاید مدتها بود که این طور شدید و از ته دل گریه نکرده بودم. ولی به نظر میرسید که حتی گریستن هم حالم را بهتر نکرد. احساس میکردم غریقی هستم که هیچ امیدی ندارم. روحم خسته بود و بدتر از آن ذهنم بود که کاملا از کار افتاده بود و اصلا نمی دانستم که چه کار باید بکنم. فقط می خواستم که محمد برگردد و مرا به آمریکا برگرداند. نمی دانستم چگونه و با چه مدارکی قرار است که برگردم ولی فکر میکردم که محمد همه ی کارها را درست میکند.
فصل دوازهم
با صدای زنگ در از خواب پریدم. تمام شب را خوابیده بودم. مسکنهای قویی که خورده بودم تقریبا مرا بیهوش کرده بود ولی آن قدر کاب*و*س دیده بودم که ذهنم خمود و از کار افتاده شده بود. گیج و منگ لحظه ای در رختخواب نشستم و بعد از جا پریدم. پهلویم نفسم را گرفت و به من یاد آوری کرد که کجا هستم و چه اتفاقاتی برایم افتاده است. صدای صحبت کردن بابک با کسی آمد. گوش دادم، باربد بود. شب قبل بعد از آنکه مطمن شدم که او نمرده خوابیده بودم و حالا باربد جریانات شب قبل را برای بابک تعریف میکرد. اینکه زمانی که به خانه او رفته او را دیده که با سر باند پیچی شده دم در آمده، جریان را جویا شده و او هم گفته که در حمام زمین خورده است. پوزخند زدم. دروغی از این احمقانه تر پیدا نکرده بوده است که تحویل باربد بدهد و بعد هم ظاهرا با باربد خداحافظی کرده و سوار ماشین شده و رفته بوده است. حدس اینکه کجا رفته است اصلا دشوار نبود. مطمن بودم که به دنبال من تمام شهر را زیر رو کرده است و به خانه ی تمام اقوام و دوستان سر زده است، تا مرا پیدا کند.
در آینه نگاهی به صورتم کردم. کبودی ها گسترده تر و بدتر شده بود. موهایم را بستم. در آن لباسی که شب قبل بابک به من داده بود ظاهری شبیه که شخصیت فیلم های ترسناک پیدا کرده بودم. لباس بی نهایت به تنم گشاد بود. بند شلوارک را آن قدر کشیده بودم که از کناره ها چین خورده بود و آستین های تی شرت تا ساعدم رسیده بود. شبیه به خانه به دوش ها شده بودم. بیرون رفتم و سلام کردم. بابک و باربد آهسته صحبت میکردند و با سلام من حرفشان را قطع کردند. باربد دهانش از تعجب باز مانده بود و چشمانش گشاد شده بود. ولی به سرعت به خودش مسلط شد و با مهربانی که همیشه از او دیده بودم سلام و احوال پرسی کرد و هیچ اشاره ای هم به آن موضوع نکرد. بابک چای ریخت و مقابل باربد گذاشت و اشاره ای کرد تا من هم برای صبحانه پشت میز بنشینم.
اواخر صبحانه بودیم که دوباره زنگ در را زدند باربد برخاست تا در را باز کند.
_عمرانه
فنجان از دستم روی سرامیک های آشپز خانه افتاد و شکست. دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد. اما بابک خیلی خونسرد برخاست و بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب خودش برد. در لحظه آخر نگاهی به من کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت:
_فقط آروم باش. نمی زارم بیاد تو.
بعد به باربد اشاره کرد و او را هم به داخل اتاق کنار من فرستاد و در را از پشت قفل کرد.
لرزان کنار تخت او روی زمین نشستم. احساس میکردم که قل*ب*م از دهانم بیرون خواهد آمد. باربد آرام در اتاق قدم میزد و هر از چند ثانیه نگاهی اطمینان بخش به من میکرد و لبخند دلگرم کننده ایی می زد. ولی من به هیچ وجه نمی توانستم آرام باشم و احساس میکردم که هر لحظه از شدت استرس بی هوش خواهم شد. شدیدا احساس افت فشار خون میکردم.
صدای باز شدن در آمد و بعد صدای او که مرا به یاد روز قبل انداخت. حتی شنیدن صدایش هم برایم غیر قابل تحمل بود. مرا به وقتی می برد که زیر گوشم نجوا کرد و از خواسته ی کثیفش گفت.
_سلام بابک میری به نازی بگی بیاد.
می توانم قسم بخورم که برای لحظه ای قل*ب*م از کار افتاد. او از کجا مطمن بود که من آن جا هستم؟ باربد حالا با اخم و کمی تعجب کنار من ایستاده بود و مثل خودم با دقت به مکالمه آنها گوش میداد.
_نازی؟ نازی که این جا نیست
خونسردی و آرامشی که در صدای بابک بود مرا تا حدودی آرام کرد. عمران چند ثانیه سکوت کرد.
_بابک تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن. من میدونم که نازی این جاست. تمام جاها رو سر زدم. هیچ جا نبوده. اون که کسی رو تو این شهر نمی شناسه. فقط این جا مونده.
بابک خیلی جدی و سرد جواب داد:
_من نمیدونم چی شده که صبح اول صبحی اومدی سر وقت من، اصلا هم نمی خوام بدونم ولی دخترت این جا نیست. اصلا اون از کجا باید آدرس خونه ی منو داشته باشه؟ برو به امون خدا جای دیگه دنبالش بگرد.
_دربونت که میگه شب قبل با یه دختری اومدی خونه.
_مگه هر دختری دختر توهه؟
عمران خندید و گفت:
_اِاِاِ….بابک خان زیر آبی میری؟ اون هم وقتی ماهی نیست؟ ولی با عرض معذرت باید بگم خر خودتی. برو بگو بیاد من کار دارم اصلا هم حوصله ندارم.
ضربان قل*ب*م را حالا در گوشهایم احساس میکردم. دستم را روی گلویم گذاشتم.
_برو عمران من اصلا امروز رو مود نیستم.
_مشکلی نداری که من خودم بیام تو ببینم این جا هست یا نه؟ شاید تو کمدت قایم شده باشه.
نمی دانم چه شد ولی حدس میزدم که بابک جلویش را گرفت.
_نه خیر نمیشه بیای تو.
_چرا؟
صدای عمران شاد و خندان شد.
_برو بهش بگو بیاد بچه با من درنیفت.
بابک صدایش را بالا برد و گفت:
_مثل اینکه تو حالیت نیست میگم دخترت این جا نیست
_پس کی دیشب باهات اومده بالا که هنوز هم تو خونته
_این دیگه به تو ربطی نداره . مگه تا حالا شده که من تو زندگی خصوصی تو دخالت بکنم؟
_آهان پس ناراحت نمیشی اگر من به ماهی بگم؟
_برو به هر کی میخوای بگو. با اینکه مسایل شخصی من به تو ربطی نداره ولی محض اطلاعت میگم باربد دختر آورده .
چند لحظه سکوت برقرار شد.
_کار خوبی کرده! خوش باشه. پس من میتونم بیام تو؟
_نه برو به سلامت.
دوباره چند ثانیه سکوت دیگر.
_باشه من می رم به سلامت! ولی بهش بگو برگرده خونه چون زیر سنگ هم بره یا مرغ هوا بشه بپره بره من پیداش میکنم.
بابک با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_باشه بهش میگم!
در را بست. باربد از جا پرید و بابک هم در را از آن سمت باز کرد. نمی دانم حالت صورتم چگونه شده بود که بابک با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_تموم شد نازی آروم باش.
سرم را تکان دادم و گفتم:
_برمیگرده دوباره.
_ میدونم.
باربد گفت:
_چی کار کنیم. اگر با مامور برگرده چی؟
بابک چند ثانیه حرفی نزد. مشخص بود که درحال فکر کردن است.
_همین طوری هم هست. برمیگرده اون هم با دست پُر.
نگاهی به من کرد و گفت:
_لباست رو بکن تنت. باید از این جا بری.
_کجا؟
صدایم میلرزید و چیزی نمانده بود که به دست و پاهایش بیفتم که مرا دور از دست او نگه دارد.
باربد گفت:
_چی جوری میخوای از این جا ببریش بیرون که این مرتیکه دربون فضولت نفهمه؟
_این مرتیکه فضول رو که من خدمتش میرسم. حالی ازش بگیرم. هم از آخور می خوره هم از توبره. نمی برمش بیرون می فرستمش بره پیش شهاب.
دست مرا گرفت و به طرف اتاق مهمان برد.
_سریع لباست رو بپوش
خواست تا در را ببندد ولی من دستش را گرفتم.
_چی جوری میخوای منو ببری خونه ی شهاب.
دستش را برای لحظه ایی روی شانه ام گذاشت تا آرامم کند.
_آروم باش نازی. عمران فکر میکنه زرنگه ولی نمی دونه با از خودش زرنگ تر در افتاده. خونه شهاب همین آپارتمان بغلیه. از بالکن میفرستمت بری. میترسم از در بری یکی از همسایه ها ببینه بگه. ولی از بالکن که بری هیچ کس نمیبینه حالا لباست رو بپوش
در را بست و رفت. با عجله لباسم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. درد پهلویم امانم را بریده بود. چقدر من استراحت کرده بودم! حالا هم باید از بالکنی رد می شدم که فقط خدا می دانست چقدر ارتفاع دارد.
بابک با تلفن با شهاب صحبت میکرد. باربد سیگار به دست از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد.
روی کاناپه نشستم. با استرس پاهایم را تکان تکان می دادم. عاقبت تلفن را قطع کرد و اشاره ایی به من کرد و گفت:
_پاشو نازی.
برخاستم. بالکن در اتاق خواب خودش بود. یک بالکن نسبتا بزرگ و دلباز. نگاهی به بالکن خانه ی شهاب کردم و از ترس به بازوی بابک چنگ زدم. من ترس از ارتفاع داشتم و حالا باید از جایی رد میشدم که جای پایش تقریبا به اندازه یک کف پا بود.
اگر نمی افتادم از ترس همان جا میان هوا و زمین سکته میکردم.
بین بالکن ها یک فضایی خالی بود که تقریبا نیم متر بود. یعنی چیزی در حدود مساحت دو دیوار که بینشان را فقط یک تیرآهن رنگ شده وصل کرده بود و من قاعدتا باید پایم را روی آن تیرآهن میگذاشتم و به آن بالکن میپریدم!
احساس کردم که عرق سردی از تمام بدنم سرازیر شد.
_آروم باش نازی. شهاب اون طرف میگیرتت.
آن قدر ترسیده بودم که شهاب را که آن سوی دیوار روی بالکن خودش ایستاده بود را اصلا ندیده بودم. برایم سری تکان داد.
نگاهی به بابک کردم.
_من از ارتفاع میترسم!
دستم را گرفت و چند لحظه با جدیت به چشمانم نگاه کرد.
_جلوی روت یه دره است. پشت سرت هم یه سگ هاره که هر لحظه امکان داره تیکه پارت کنه، تو هم فقط یه چوب برای نجات خودت داری. می جنگی باهاش یا میپری تو دره یا میزاری که سگه تیکه پاره ات کنه ؟ کدومش هان؟
آب دهانم را فرو دادم و دوباره به تیر آهن باریک نگاه کردم.
_نگاش نکن نازی. اصلا زیر پاهات رو هم نگاه نکن.
سرم را تکان دادم. حالا باربد هم آمده بود و دم در بالکن ایستاده بود.
به کنار دیوار رفتم. دست انداخت و با هر دو دستش کمرم را گرفت و مرا از روی زمین کند و لبه ی دیوار گذاشت. بلندی لبه بالکن تا کمر من میرسید. حالا من دقیقا روی لبه بالکن ایستاده بودم و با هر دو دستم دستهای بابک را که دور کمرم بود محکم گرفته بودم. کف دستانم عرق کرده بود و گلویم آنقدر خشک شده بود که به سرفه افتاده بودم.
در آن سوی بالکن شهاب هم به لبه بالکن خودش آمده بود و منتظر بود تا من را بگیرد.
کمی مرا به طرف تیر آهن فشار داد ولی من جیغ خفه ای کشیدم و مثل گربه چهار چنگولی به شانه ی بابک چسبیدم. باربد و شهاب خندیدند ولی او همچنان جدی و خونسرد مانده بود.
_نازی آروم باش. آخه دختر خوب منکه ولت نمیکنم.
_منو هل دادی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x