رمان هیلیر پارت 10

4.6
(31)

 

 

 

 

قشنگی این قضیه این بود که کسی تخم اعتراض کردن نداشت! جیک می زد تعداد ماه های خدمتش ضرب در دو می شد!

 

همین که درو بستم صداشونو شنیدم:

 

-کشتش کامیار! بخدا کشتش… وای خدا… من میخوام برم! هر جاییی غیر از اینجا… باید برم… خدایا کشتش…

 

بی توجه به حمله هیستریکی که بهش دست داده بود از پله ها رفتم پایین.

سربازی، اونم تو نقطه صفر مرزی خونه خاله نبود که هر وقت خواستی بیای و هر وقت نخواستی بری!

این سرباز صفرا خیلی احمق بودن، یه چند ماه که زیر دست من کار می کردن حساب کار می اومد دستشون.

 

آفتاب طلوع کرده بود، حالا آسمون کامل به رنگ سفید در اومده بود.

چشم از آسمون گرفتم و راه گرفتم سمت خوابگاه، وقت بیدار کردنشون بود.

 

رفتم توی خوابگاه، بیدار کردنشون جزء وظایف من نبود …

صدای پاهام توی سکوت قشنگ خوابگاه می پیچید.

خیلی آرامش و سکوت همه جا حکم فرما بود.

 

با قنداق کلاش محکم و بی وقفه و ناگهانی کوبیدم به در فلزی خوابگاه!

 

داشتم می گفتم. بیدار کردنشون جزء وظایف من نبود اما راستش رو بخوای از این صدا خوشم می اومد!

 

-بلند شید تنه لشا! خوابیدین؟مگه سربازم میخوابه؟ برپا! تا ده تانیه دیگه این وسط به صف نشید به ازای هر ده تانیه تاخیر یه ماه اضافه خدمت… یک… دو…

 

 

 

عاشق این قیافه های هاج و واج و وحشت زده اشون بودم!

مطمئنا ننشون تو خونه این جوری بیدارشون نمی کرد!

 

-صفایی، حیدری، زارع امروز توالتارو میشورید! اون چه وضع پتو جمع کردنه؟

 

نیشخندی که میومد روی لبم رو مهار نکردم، گذاشتم قشنگ تا هزار جاشون بسوزه!

عوضی بودن خودش یه هنر بزرگ بود، هر کسی نمی تونست عوضی باشه.

 

*****

 

-فرمانده؟ سرهنگ صادقی گفتن برید دفترشون!

 

سری تکون دادم و بی حرف به قدم زدنم ادامه دادم.

سربازه دوباره گفت:

 

-اممممممم جسارته! ولی گفتن فوری باید توی دفترشون باشید!

 

نگاه جدی و بی انعطافی که بهش انداختم باعث شد ماستاشو کیسه کنه بعد از گذاشتن احترام نظامی بره!

 

هیچ کس حق نداشت به من دستور بده. نه وقتی شاه کلید این پادگان بودم!

 

 

 

بی توجه به دستوری که گفته بودن باید سریع انجام بشه شروع کردم به قدم زدن. عمدا نمی خواستم سریع برم، باید می فهمید نباید به من دستور بده، هر وقت خودم صلاح دونستم می رفتم دفترش.

 

زیر یکی از برجای مراقبت قدم می زدم و کل پادگانو زیر نظر داشتم، کسی جرئت نداش وقتی من مراقب این جام حتی یه حرکت اشتباه بکنه.

شوخی با هیچ کس نداشتم، دهنشونو میگاییدم اگه تخلفی ببینم.

 

تو همین فکرا بودم که شنیدم چندتا از سربازا حرف می زنن:

 

-هیتلر همین چند دقیقه پیش باز آدم کشته. برای فرهنگ و صفارزاده هم چهارماه اضافه و دوشب انفرادی زده.

 

ایستادم و پاهام میخ زمین شد، حرف زدن سربازا به تخمم ننود تا وقتی که پشت سر من حرف نمی زدن!

هه!

 

سیگاری روشن کردم. پک محکمی زدم که صدای اون یکی رو شنیدم:

 

-خب چه مرگشه؟ چرا اینقدر وحشیه؟ من مثل سگ می ترسم بخدا ازش. اون روز هم همین شد، داشت به من و کرامتی یاد می داد چطوری باید هدفگیری کنیم. یهو یه آدم اومد تو دیدرس! ما اصلا وقت نکردیم خودمونو جمع کنیم، ک*کش یهو هدف گیری کرد و بهش شلیک کرد! بعدم با افتخار گفت صاف زده وسط پیشونیش و هر سگی نمی تونه همچین شلیکی بکنه. بی ناموس به تک تکمون دوربین داد تا سوراخ روی پیشونی اون یارو رو از نزدیک ببینیم.

 

 

 

یه سرباز دیگه گفت:

 

-بابا این خیلی وحشیه. میگن تفریحش آدم کشتنه. اونا که تجربه اشو داشتن حاضرن قسم بخورن وقتی آدما رو می کشه لبخند رو لبشه. یه آدم باید خیلی پدرسگ باشه که این قدر راحت قتل کنه.

 

به سیگارم پگ غلیظی زدم، اره من یه پدرسگی بودم که لنگه نداشت! هه!

سیگارم تا نصف رفت!

 

-خیلی بی رحمه. من یه بار مجبور شدم یه تیر بزنم تو پای یکی که داشت رد می شد بره اون ور، بخدا هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم. رفتم یارو رو بردم بیمارستان، هر ماه بهش پول میدم برای دوا درمون پاش. اصلا نمیتونم فراموش کنم اون صحنه رو.

بعد این شاغال مثل نقل و نبات می کشه به تخمشم نیست.

 

اره خب به تخمم هم نبود!

تکیه دادم یا یکی از پایه های برج و با نیشخند گوش دادم به بقیه حرفاشون:

 

– جدای از بحث قاتل بودنش ازش مثل سگ می ترسم. دقت کردید چقدر جذبه داره؟ اصلا وقتی پاشو میذاره جایی کسی جرئت جیک زدن نداره. با اون چشمای سگ مصبش به هر کسی نگاه کنه میشاشه به خودش. نگاهش خیلی نافذ و سرده.

 

 

 

 

اون یکیشون گفت:

 

-چشماش؟پسر من بدتر از چشماشو دیدم.

یه بار رفتم حموم دوش بگیرم بدنشو که دیدم شاشیدم به خودم! باورتون نمیشه، خیلی هیکلش ردیفه، خیلی! رو تک تک عضله هاش کار شده!

اما این بازم ترسناک نبود بدتر از همه بدنش انگار دفتر نقاشی بود!

تیکه به تیکه اش پر از جای زخم و بریدگی و سوختگی بود. بخدا اگه دروغ بگم. مثل فیلمای ترسناک یه جای بدنش هم سالم نبود. داشت تو تاریک ترین نقطه حموم می کرد اما من می دیدمش.

 

سبگارمو انداختم روی زمین و یکی دیگه روشن کردم.

نیشخندم پاک نمی شد!

 

-چرا این طوری شده؟

 

اها… این سوال به جا و درستی بود. چرا این طوری شده!؟ واقعا چرا؟ سربازه گفت:

 

-نمیدونم. ولی خیلی خایه کردم از بدنش. اون طوری زخمی ولی عضله ای و جذاب. برنزه هم بود لامصب، مثل مدلا! اگه آش و لاش نبود می تونست بره مدل شه.

 

هه! چشم! واقعا چه پیشنهاد جذابی بود.

اون یکیشون گفت:

 

-ندیدم بره خونه اش، همش این جاست. کجا زندگی می کنه؟ کسی می دونه؟

 

فورا جوابشو شنیدم:

 

-یه سری شایعات درباره محل زندگیش هست. حسینی می گفت خونه نداره اصلا. هر جا حال کنه می خوابه. اما یکی از اونایی که این ماه، ماه اخر خدمتشه از یکی از بالایی تراش شنیده بود انگار وسط جنگل توی یه کلبه متروک زندگی می کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x