پک غلیظی به سیگار زدم.
بس بود هر چی غیبت کرده بودن!
این جا خدمت بود نه دوره زنونه. خواستم برم بالا که باز با حرفاشون متوقف شدم
اون یکی گفت:
– وسط جنگل؟ چقدر ترسناک. چطوری تخمشو داره شبا با صدای گرگا و شغالا بخوابه؟
نیشتندم غلیظ تر شد، به سادگی! از ساده هم ساده تر!
گرگ و شغال از من فرار می کردن. من از اونا کثافت تر بودم، گه تر بودم. من رأس هرم غذایی بودم، یه حیوون پست!
یه پله رفتم بالا که دوباره یکیشون گفت:
– ولی لعنتیا خیلی جذبه داره. یه بار دیدم جوری با صادقی حرف می زد انگار اون مافوقشه نه صادقی! خیلی گستاخه.
فکر کنم یه پارتی خیلی کلفت داره که میتونه این جوری برینه به مافوقش ولی بازم بذارن توی پادگان بمونه و هر روز هم ترفیع بگیره.
هه! اره! یه پارتی خیلی کلفت و ضخیم داشتم! چقدر حماقت؟
یکیشون جواب داد:
-نه ربطی به پارتی نداره! هیتلر برگه آس اوناست. نشنیدی مگه؟هر چی مأموریت تخمی و غیر ممکن دارن داوطلب میشه و انجام میده. مثلا بازرسی دو ماه پیش از لب مرز پاکستان رو واقعا کسی تخمش رو نداشت بره. سگو بزنی نمیره اون قسمت از مرز. این داوطلب شد و تنهایی رفت، بعدشم با دست پر برگشت!
بعد چند ثانیه مکث حرفشو ادامه داد:
-بعد تو فکر می کنی همچین آدم به درد بخوری رو اخراج می کنن؟ عمرا! هر چی مأموریت تخمی با درصد موفقیت کم هست میدن بهش و کارشم درست انجام میده. به دردشون میخوره.
سوال سرباز بعدی سوال منم بود:
-چرا؟ مگه مرض داره؟
و جواب سرباز بعدی دقیقا جواب من بود:
-یه روش خودکشیه براش! یه بار گفته بود به بالاییا، گفته بود شاید شانس بهش رو کنه و وسط یکی از همین مأموریتا بمیره.
همه متعجب گفتن:
-شانس بهش رو کنه؟
اخم کردم و سیگارو انداختم زیر پام، حسابشونو می رسیدم تا دیگه منو نذارن وسط و پشت سرم گه نخورن.
یه پله دیگه رفتم بالا:
-اره! انگار خیلی دوست داره بمیره.
یکی به شوخی گفت:
-بیاد پیش من، من خودم با رضایت یه سولاخ درست می کنم وسط ابروهاش. درسته قاتل میشم اما جماعتی رو نجات میدم. جهاد در راه خداست!
همه زدن زیر خنده. یه پله دیگه رفتم بالا. مادری ازشون میگاییدم که بفهمن پشت سر فرمانده گه خوردن چه مزایایی داره.
یکیشون با خنده گفت:
-ولی بچه ها صادقانه… جدای از اخلاق تخمیش به خاطر قیافه اش من حاضرم تا مغز استخون گی شم! خیلی جذابه پدرسگ.
یکیشون به شوخی گفت:
-مرتیکه همین الانشم ک*ی ای!
برای دفاع از حرفش گفت:
-نه بی شوخی. جذاب نیست؟ چشماش خیلی خاص و خوشگله…
یکی گفت:
-آقا استثناً با این بچه ک*ی موافقم! چشماش خیلی توپه!
معلوم نبود این جا پادگان بود یا خونه شمصی جون اینا!
شورشو دراورده بودن.
به قدمام سرعت دادم.
وسط حرفشون درباره قیافه ام درو باز کردم و گفتم:
-عطایی؟
همه شون زرد کرده بودن. چهار نفر توی برج بودن و یه زاویه 270 درجه ای رو پوشش می دادن خیر سرشون.
عطایی برگشت و احترام نظامی گذاشت و گفت:
-بله قربان!
با دیدن عطایی همشون یادشون افتاد احترام بذارن. احمقا. من ننه تک تکشونو میگاییدم. با نیشخند گفتم:
– میخوای گی شی؟ بیا بریم قناری، هواتو دارم!
رنگ از رخسار همشون رفت. عطایی نزدیک بود بیوفته. با همون نیشخند گفتم:
– یک! وقتی دارید پشت سر یکی با ولع گه میخورید حواستون باشه طرف اون جا نباشه صداتونو بشنوه.
یه قدم رفتم جلو، دست انداختم روی شونه عطایی و صمیمانه شونه اشو فشار دادم گفتم:
-دو! حواستون باشه مافوقتون نباشه!
سه! حواستون باشه دکمه بگاییتون زیر دستش نباشه!
جرئت نداشتن جیک بزنن حتی! می دونستن کارشون تمومه.
شونه عطایی رو محکم فشار دادم، در حدی که خم شد و دادش دراومد… با اخم گفتم:
-کارفرما، اشتری، میرزایی نفری هشت ماه اضافه خدمت میخورید.
و خیره شدم به عطایی و گفتم:
-تو چون قناری منی و دلم برات تنگ میشه یه سال بمون پیشم. میخوام با چشمای نافذ و خاصم هی نگات کنم.
****
خبر گندی که اون چهار نفر زده بودن تو کل پادگان پیچیده بود.
سه ساعت گذشته بود و من تازه داشتم می رفتم پیش صادقی.
توی چشمای تک تک سربازایی که احترام نظامی میذاشتن ترس رو می دیدم.
تا باشه درس عبرتی براشون که زندگی تخمی منو زیر و رو نکنن.
خود من حالم بهم می خورد از زندگیم، دیگه لازم نبود تکرارش کنن و بشم نقل زبون چهارتا خاله زنک!
در اتاق صادقی رو بدون این که بزنم باز کردم و رفتم تو. حسم می گفت خیلی حرفاش مهمه.
مرتیکه با پنجاه سال سن و یال و کوپال داشت توی یه ماگ صورتی قهوه می خورد.
با دیدندمن خودشو جمع و جور کرد و ماگو گذاشت زیر میز، ولی دیگه دیر شده بود. پوزخند غلیظی زدم و براش سری به تاسف تکون دادم.
می دوسنتم کار مهمی که باهام داره بی ربط با محموله ماریجوآنایی که قرار بود وارد بشه و کلاغا به گوشم رسوندن نیست!
می دونستن من خشتک براشون نمیذارم!
اشاره کرد و گفت:
-شنیدم حماسه افریدی!
بی حوصله پلک زدم و گفتم:
-کارتو بگو.
اخمی کرد و گفت:
-من مافوقتم! این چه طرز صحبته. چرا این قدر دیر اومدی؟ سه ساعت پیش گفته بودم بیای.
بی حوصله نفس کلافه ای کشیدم و جوری نگاهش کردم که ماستاشو کیسه و با تک سرفه ای گفت:
-خیله خب! بشین.
هشدار دادم:
-کارِت صادقی. کارِتو بگو.
اخمی کرد، می دونست خوشم نمیاد بشینم، بازم زر اضافه می زد. بحث این بود که من می دونستم چه خبره، و بهش حق می دادم بخواد حاشیه بره. خایه گفتنشو نداشت!
سلام دست نویسنده درد نکنه 🌹🌹🌹🌹🌹
فقط میشه کمی پارت ها را بلند تر کرد یا حداقل دو تا پارت در روز گزاشت ؟