🖤#PART_777
*
ثانیه شمار فعال شده بود.
ثانیه شمار رفتن دلیار…
چمدونشو بسته بود و گذاشته بود زیر تخت، فکر می کرد من نمی بینم، مدارکشو جور کرده بود، حتی مدارک عادل رو هم درست کرده بود و همه کاراشو کرده بود.
چشماش هر از گاهی پر و خالی می شد و فکر می کرد من نمی فهمم.
با دلتنگی نگاهم می کرد! حسی که منم داشتم! پیشش بودم و دلم تنگ بود.
یه جوری به خونش نگاه می کرد انگار قرار نیست هیچ وقت برگرده.
یه جوری به جنگل نگاه می کرد انگار تاابد قرار نیست هرگز این منظره رو ببینه.
فکر می کرد من نمی فهمم.
فکر می کرد من احمقم!
من خودمو زده بودم به احمق بودن.
میدونستم داره میره.
من چندین هفته رویایی رو با دلیار گذرونده بودم و خب حالا تاریخ انقضام داره تموم میشه.
دلیار میره. مثل همه آدمای زندگیم.
هی سعی می کرد باهام حرف بزنه و من هی میپیچوندمش!
چون تحملشو نداشتم!
تحمل این که دلیار بگه داره میره!
میدونستم! خود لعنتیمو میشناختم.
میشکستم! من جلوی دلیار هزار تیکه می شدم!
🎆HEALER
🖤#PART_778
به هیچ عنوان دلم نمیخواست دلیار بهم ترحم کنه.
من از نظرش آدم قوی ای بودم و دلم نمی خواست این تصویر توی ذهنش بشکنه.
دلم نمی خواست بفهمه من اون بتی که توی ذهنش ساخته نیستم.
من اون آدم وحشی ای که پیداش کرده بود و اهلیش کرده بود نبودم! منو برگردونده بود به هجده سالگیم! به همون احساسات رقیق! به همون ضعف و سستی اون سالها…
– به چی نگاه می کنی؟
برگشتم و خیره نگاهش کردم…
می دونستیم!
هر دوتامون می دونستیم دلیار داره میره!
هر دوتامون می دونستیم که من می دونم که دلیار داره میره!
اما هر دوتامون وانمود می کردیم نمیدونیم دلیار داره میره!
– رویین؟
لبخندی زدم و گفتم:
– به اون درخت کزایی!
خندید. منم خندیدم.
خنده هام بوی گریه می داد!
گریه هامم بوی گریه می داد!
من این روزا حتی نفس کشیدنمم بوی گریه می داد!
– یه خبر خوب دارم برات.