ولی بستگی به من داشت. و من ذره ای براش آماده مبودم، ذره ای!
اون میانبر چا یوجین بود که شنیده بودم سالهاست منتظر منه.
ولی من نمیتونیتم برم پیشش.
من اون آدم سابق نبودم دیگه و یوجین منتظر همون رویینی بود که میشناخت.
بچها اگه شما هم مثل من دارین میبینین که همه ناتکویناشونو میلیونی میفروشن و شما جا موندین الان وقتشه! این ناتکوین جدیده! خیلیم کیوته بازیش. این متنو لمس کنین و شروع کنین.
وسوسه این که اگه برم دنبال یوجین میتونم با دل آ باشم داشت از پا درم می اورد و از طرفی می دونستم که شدنی نیست!
قرار نیست یوجین دوباره شاگرد بیچاره اشو ببینه و یادش بیوفته چقدر بیچاره و بدبخت بود که پدرش مادرشو از خونه انداخت بیرون و بعد هم خودشو مثل زباله گذاشت دم در….
– قول بده هیچ وقت ابروتو خط نندازی.
لبخند زدم و گفتم:
– باشه!
🎆HEALER
🖤#PART_796
قول بده هیچ وقت موهاتو کوتاه نکنی…
دوباره گفتم:
– باشه.
گفت:
– بهت زنگ زدم جواب بده….
– باشه!
-هیچ وقت، رویین هیچ وقت باهام مثل یه غریبه حرف نزن! حتی اگه منو یادت رفت و برات غریبه شدم…
از یه طرف می گفت منو دوباره می ببینه. از یه طرف یه جوری حرف می زد انگار بار آخره… این دختر میخواست منو بکشه؟
با درد گفتم:
– باشه…
هیچ وقت به دوست داشتن من شک نکن!حتی اگه آسمون به زمین اومد لحظه ای مردد نباش که من دوستت داشتم یا نه. چون هر ثانیه ای که میگذره من بیشتر عاشقت میشم….
دست کوچولوشو که جلوی صورتم بود گرفتم، بوسیدم و گفتم:
– باشه…
🎆HEALER
🖤#PART_797
باهم حرف زدیم. تا خودِ خود صبح.
بی اون که خسته بشیم، خوابمون بگیزه یا هر چیزی….
باهام از علاقه اش به رقص حرف زد. براش از استعداد نداشته آشپزیم گفتم! کلی خندیده بود به تلاشایی که برای درست کردن یه غذا کرده بودم آخرش حتی نشده بود از نزدیک بوش کنی!
باهام درباره پدر و مادرش گفت و داستان باباش رو دوباره تعریف کرد. بهش گفتم اون روز انقدر نگران سیلی ای که خورده بود، بودم که اصلا گوش نمی دادم پدرش چی میگه.
منم براش از پادگان گفتم و رفتارم با مافوقا و سربازام. درباره این باهاش حرف زدم که سربازا چه فکری راجع بهم می کنن و دلیار با شیطنت حرف خیلی هاشونو قبول کرده بود و به جوابایی که من بهشون داده بودم خندیده بود.
بهم قول داد بهم آشپزی یاد میده به شرطی که منم بهش چندتا فحش نون و آبدار یاد بدم.
خندیده بودم و گفته بودم باشه! اما خودش می دونست این کارو هیچ وقت نمی کنم….
بهش گفته بودم عاشق لباشم… گقته بودم فرمشون برای وقتایی که می بوسمش عالی ان. اونم یه اعتراف خاک بر سری و شرم آور درباره ریشام موقع سکس کرده بود که باعث شد تو بغلم فشارش بدم و تا چند دقیقه هی به حرفش بخندم….چون از خندم خجالت کشیده بود هی فشارش بدم و محکم لباشو ببوسسم
بچها اگه شما هم مثل من دارین میبینین که همه ناتکویناشونو میلیونی میفروشن و شما جا موندین الان وقتشه! این ناتکوین جدیده! خیلیم کیوته بازیش. این متنو لمس کنین و شروع کنین.
🎆HEALER
🖤#PART_798
گفت شطرنج دوست داره. بهش گفتم تا حدودی بلدم و لب زد که یه روز باید باهم بازی کنیم.
درباره علاقه اش به کتابا حرف زد … اسم کتاب مورد علاقه اشو گفت. از من هم پرسید و من بهش گفتم کتابای علمی تخیلی نویسنده های جدید رو خیلی بیشتر از کتابای ادبیات فاخر جهان دوست داشتم…
باهم راجع به احمقانه ترین چیزا حرف زدیم. راجع به بی ربط ترین چیزا…
تا خود صبح…
وقتی سپیده زد باهم رفتیم حمام… اولین باری بود که توی حموم باهم سکس نداشتیم…
وقتی اومد بیرون اجازه داد من لباسایی که قراره بپوشه رو انتخاب کنم. و منم براش یه پیراهن آبی دریایی نتخاب کردم که به رنگ پوستش فوق العاده می اومد…
انقدر دوست داشتنی شده بود که بی وقفه بوسیدمش…
بوسیدنش منو تا یک ساعت زنده نگه می داشت! وقتی می بوسیدمش همه چیز یادم می رفت، می رفتم توی خلاء
از هیچ فرصتی نمیگذشتم…
صبحانه خوردیم. براش چای دم کردم و گفتم تنها چیزیه که من از آشپزی کردن بلدم.
خندید و گفت اصلا دلش نمیاد بهم بگه چای درست کردن جزء آشپزی نیست و منم بامزه جواب دادم که هیچ وقت بهم نگه….
دنیای قشنگی داشتیم…
همه چیز خیلی خوب و رویایی بود.
دلیار فوق العاده بود مثل همیشه…
رویایی و خیلی آروم و ملیح…
مثل اقیانوس… مثل دریا…
اما امان از “بود” امان از فعل لعنتی “بود”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از بس دیر پارت میاد یادم نیست پارت قبل کجا بودن که تموم شده
چرا اینقدر دیر به دیر پارت میاد آخه؟
اصلا یادمون نیست جریان چی بوده!!!!