والتر جیمز! مدیر بخش ما! کسی که همون اول منو پیدا کرده بود و به بقیه معرفی کرده بود. کسی که بهم ایمیل زده بود که رسما برای کار توی دیزنی و نوشتن آهنگ کار جدیدشون انتخاب شدم رو به روم بود!
اونم وقتی داشتم که فجیع ترین شکل ممکن به خودم فحش می دادم!
دقیقا مثل یه دیوانه زنجیری!
هول شدم و با تک سرفه ای سریع از جام بلند شدم و موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:
– سلام آقای جیمز…
ابرویی بالا انداخت و گفت:
– همه وال صدام می زنن.
لب گزیدم و گفتم:
– با من کاری داشتی… ام… وال؟
سری تکون داد و گفت:
– نمیدونستم کیر داری دل!
خنده داغونی کردم و گفتم:
– توی زمان و مکان مناسبی نبودم… معذرت میخوام عصبی بودم و یکی از بچه ها بد رفته بود روی مخم و هنوز کارشو تحویلم هم نداده.
کنجکاو پرسید:
– کی؟
دیگه تا این حد هم لاشی نبودم. سری تکون دادم و گفتم:
– یه نفر! بگذریم…
با موافقت سرشو تکون داد و جدی گفت:
– من به کیت گفته بودم خبرشو همون دیشب بهت بده…
آه… دیشب…. شب پر از درد و خون ریزی ای بود! مردم و زنده شدم تا صبح شد. بیدار موندنش باعث شده بود صبح سگ باشم.
وال ادامه داد:
-فرضو به این میگیرم که کیت کارشو درست انجام داده و تو همون دیشب مشغول به کار شدی!
آب دهنمو نا محسوس قورت دادم و گفتم:
– اره کیت هر چیزی که مجاز بود بهم بگه گفت!
جدی نگاهم کرد و لب زد:
– پس میدونی چقدر مهم و حیاتیه!
نفسم توی سینه ام حبس شد… دوباره گفت:
– و میدونی که تو ففط آهنگساز کاتایا نیستی و آبروی کل کمپانی والت دیزنی دست توعه!
هر لحظه که کلمات از دهنش می اومدن بیرون بیشتر می ترسیدم.
دوباره گفت:
– و مهم تر از همه! چیزی که من به خاطرش اومدم این جا و میدونم حتی کیت هم بهت نگفته…
نه! قرار بود بدتر از اینی که هست بشه؟
فکر نمی کردم چیزی بدتر از شرایطی که الان داشتم بتونه برام پیش بیاد!
پرسیدم:
– چیه؟
سری تکون داد و گفت:
– خیلی مهمه! خیلی زیاد! چیزیه که من از تو انتظار دارم! چیزی که به خاطرش این جا توی دیزنی هستی…
کاش می مردم! تنها دلیلی که می تونستم از این مراسم فاصله بگیرم این بود که برم بمیرم و حتی جسدمم پیدا نکنن.
وال ادامه داد:
– روز اولی که دیدمت یادمه… توی پیجت به پست گذاشته بودی دیلی نویسنده از پیانو زدنت… تا دیدمش فهکیدم تو فرق داری.
اصلا آرومم نمی کرد این حرفا. بدتر آشوب می شدم…
– از همون روز اول، از نشستنت پشت پیانو فهمیدم تو یه پیانیست بزرگی … از همون روزی که برامون چند ثانیه توی اینستاگرام زدی…
چرا نمی گفت؟
چرا راحتم نمیذاشت؟
– همون موقع دیدم این استعداد درخشان رو توی تو! وقتی تو کاتایا رو ساختی و اون قدر موفق شد، حتی منم پاداش گرفتم چون پیدات کرده بودم. میخوام عظمت خودتو بفهمی…
من هیچ عظمتی نداشتم، که اگه داشتم وضعیتم این نبود.
– تو تنها…
قبل ازراین که دوباره شروع کنه به مزخرف گفتن پریدم وسط حرفش و گفتم:
– چزا نمیگی و راحتم نمی کنی وال؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
– میخوام بهت یادآوری کنم برای چی توی کمپانی مشغول به کاری!
اگه یه بار دیگه طفره می رفت و مقدمه چینی می کرد بی توجه به رئیس بودنش به سر تا پاش گند می زدم. منتظر نگاهش کردم که گفت:
– آنتونیو استیو قراره بهترین آهنگ رو آخر مراسم انتخاب کنه.
تا ته تهش حدس زدم چی قراره بشه. با امیدی گفتم:
– و قراره جایزه بده و شما اون جایزه رو میخواید آره؟
لبخندی زد و بی حرف سر تکون داد!
تمام! تیر پایان من…
کلا این رمانو فراموش کرده بودم😂
سلام ببخشید من چطور میتونم اینجا رمان بنویسم ممنون میشم کمکم کنید😇