رمان هیلیر پارت 179

4.4
(64)

 

 

این آشغال؟
داغ کردم و از بین دندونام غریدم:

– این احمق اون جا چی میخواد؟

بابا با خون سردی گفت:

– خونه خودشه. هر جا که دلش میخواد، هر چقدر که دلش میخواد میتونه بمونه. دلش برای تو تنگ شده بود راضیش کردیم به جای این که بلند شه بیاد امریکا بیادخونمون و بره چند روز توی اتاقت!

لب زدم:

– اتاق منو نجس کردین چون این کثافت دلش تنگ شده بود!

مامان هشدار امیز گفت:

– هیس! میشنوه دلیار!

جیغ کشیدم:

– میشنوه؟ به جهنم که بشنوه! هوی! بلند شو ببینم لندهور! هوی!

سریع مامان یه کاری کرد که احتمالا صدای من دیگه روی بلندگو نبود. بابا گفت:

– خیلی بیشعور شدی دختر! این بچه چه گناهی در حق تو کرده؟

 

این بچه در حق من هیچ گناهی نکرده بود.
فقط حق یه نفر دیگه رو خورده بود! فقط با کمال پررویی بزرگ شده بود بدون این که یادش بیاد خانوادش کیا بودن و چرا الان دیگه نیستن.

بعدم با وقاحت تمام عاشق من شده بود!
و حالا هم که احتمالا همه چیزو می دونستن دل بی مصرف و آشغالش برای من تنگ شده بود و با این که می دوسنت من مال کی ام رفته بود توی اتاقم و ….

از حرفایی که به خودم زده بودم زانوهام می لرزید!
رو کرم به بابا و گفتم:

– لیاقتتون همین رودین سوسول جقیه!

مامان چشم درشت کرد و دستشو گرفت جلوی دهنش. با حرص گفتم:

– بگید بیاد آمریکا!

بابا شوکه نگاهم کرد. ادامه دادم:

– وقتی بیاد این جا من به سر تا پاش جوری میرینم که یاد بگیره به داشته های دیگران چشم نداشته باشه و این قدر لاشخور نباشه! اگه از جونش سیر شده بگید بلند شه بیاد این جا تا بهش بفهمونم دلیار کیه!

نفسی گرفتم و قبل از این که دوباره بخواد چرت و پرت بگه گفتم:

– من زنگ نزدم تا حماقتاتونو بشمرم. مامان برو توی اتاقم و دفتر نتام رو پیدا کن، از صفحه به صفحه اشون عکس بگیر و برام بفرست. سریع. تا شب میخوامشون.

بابا گفت:

– من اجازه نمیدم.

 

هه!
عالی شد!
نمیخواست اجازه بده مامان عکسای دفترمو برام بفرسته و من این طوری دستم بسته بود.

– این رفتارت با رودین درست نیست. رودین کسیه که ما به عنوان داماد انتخاب کردیم برای دخترمون. تا وقتی قبول نکنی که رودین جزئی از این خانواده باشه من اجازه نمیدم مادرت برات اون عکسا رو بفرسته.

دهنمو باز کردم تا چندتا درشت بارش کنم که یه ان فکری به دهنم خطور کرد و گفتم:

– باشه بابایی عزیزم!

متعجب پلکی زد! شیرین گفتم:

– من که بجز شما خانواده ای ندارم. چشم! حما. هر چی شما بگین!

حتی مامان هم متعجب شده بود و با بهت نگاهم می کرد. بابا تک سرفه ای کرد و گفت:

– دلیار!

پرسیدم:

– چیه؟ قبول کردم دیگه! هرچی شما بگین! هر چی شما بخواین!

 

مامان پرسید:

– ابز چه برنامه ای داری؟

لبامو غنچه کردم و ملتمس گفتم:

– اون دفترا خیلی برام مهمن. فقط برای اون نتا… هر چی شما بگین.

باباب لبخندی از سر پیروزی زد و گفت:

– خوش حال میشیم بیای ایران، با رودین عقد کنی و خودت این دفترا رو بیای ببری.

وقاحت تا کجا؟
روی دخترشون اتیکت چسبونده بودن تا بفروشنم و پولمو بگیرن!
اون فریدون قرمساق حالا که می دونست جریان چیه چطور نکوبیده بود تو دهن پسرش و نگفته بود فید منو بزنه؟
پرسیدم:

– عمو فری میدونن؟

بابا شونه ای بالا انداخت و گفت:

– من فریدونو پنج شیش ماهه ندیدم. باهاشم حرف نزدم حتی ولی خب مطمئنا خوشحال میشه دلیار عزیزش بشه عروسش.

منم خوشحال می شدم. ولی نه عروس این… قبل از این که جمله امو توی ذهنم کامل کنم گفتم:

– تاریخ عقد رو کی بذاریم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

دلیار زده به سرش

تَک‌سِتآرِه
1 ماه قبل

درود خوب هستید میشه لطفا یه کمکی بهم بکنی من نویسنده های یکی از رمانا بودم ولی جا زدم بخاطر حرف بیشتر خواننده های رمان اما الان میخوام ادامه اش بدم میشه آیدیمو بهتون بدم و بهم پیام بدید و کمک کنید که آیدیِ ادمین رو پیدا کنم =)؟!
@AsArEh_ML این آیدی من داخل ایتا هست

تَک‌سِتآرِه
پاسخ به  قاصدک
1 ماه قبل

همین سایت میذاشتمش رمان دیوونه های یا نمک
یکم سنم واسه گذاشتنش کم بود اما الان که ۱۷ سالمه میخوام ادامه اش بدم =)

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x