۱ دیدگاه

رمان هیلیر پارت 182

4.4
(49)

 

– اون رئیس بخش لوکه. و وقتی لوک اون حال تو رو دیده تنها کسی که به فکرش رسیده جین بوده. دلیار! میخوای بهم بگی ویل بهت چی گفت یا باید برم دفتر مرکزی و از خودش بپرسم؟

بی اهمیت گفتم:

– گفت مراسم فرمالیته ست.

 

جیغ کشید:

– چی؟

حرصی نگاهش کردم. من کم معروف بودم؟ حالا کیت هم وسط کمپانی باید جیغ می زد؟

دنبالم راه افتاد و شوکه گفت:

– یعنی چی مراسم فرمالیته ست؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

– بهم گفت یه سری شایعاتی هست. گفت برنده از قبل معلوم شده.

– و اون آدم تویی؟

ایستادم و عصبی گفتم:

– کجای من شبیه برنده هاست کیت؟ هان؟ کجا؟ کجا؟

نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

– داری گندشو بالا میاری دلیار!

متوجه شدم همه به من خیره ان.
حرصی گفتم:

– مزخرف گفتنو تموم کن!

🎆HEALER
🖤#PART_874

 

به نشونه تسلیم دستاشو بالا برد. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم و گفتم:

– گفت همه ما عروسک خیمه شب بازی ایم. گفت هیچ کاره ایم رسما و از قبل برنده معلوم شده اما گفت نمیدونه کیه. گفت یه خبراییه که حتی ویل هم نمیدونه.

پرسید:

– خب… از تو چیزی نخواست؟

عصبی نگاهش کردم و با یه لبخندی که از صد تا فحش بدتر بود گفتم:

– چرا! یه خواهش کوچولو ازم کرد!

کنجکاو گفت:

– خب؟ چی؟ باید با پنس از زیر زبونت حرف بکشم دلیار؟

اس کاش می شد اینو به هیچ کس نگم. ای کاش حداقل نا امیدی رو توی چشمای کیت نمی دیدم.

– احتمالا… بذار حدس بزنم! از اون جایی که پارتی بازی کردن یه جورایی توهین به همه ست، ویل ازت خواسته اصلا توی مراسم شرکت نکنی. نه؟ عقلانیه. این رفتار کاملا زشت و غیر حرفه ایه. حداقل یه رقابت سالم ….

ایستادم جلوی کیت و مانع حرف زدن و راه رفتنش شدم و گفتم:

– کاش این فکرو تو سر ویل هم مینداختی!

– ازت میخواد شرکت کنی؟

مبهوت بود! منم از خواسته ویل مبهوت بودم!

🎆HEALER
🖤#PART_875

 

سری تکون دادم و گفتم:

– تاکید کرد از گردن به پایین هم فلج بشم باید حتما شرکت کنم.

قبل ازاین که دوباره حرف بزنه گفتم:

– حوصله ندارم کیت. باید بشینم و روی قطعه ای که قراره بزنم کار کنم.

توی سرم پر از سر و صدا بود. سر و صداهای نامفهوم. انگار یه دسته زامبی توی سرم بودن و داشتن از درون منو نابود می کردن.

رفتم توی استدیو و نشستم پشت میز.

پرینت عکسایی که دیروز رو… پرینت عکساییی که دیروز به دستم رسیده بود رو از کیفم در آوردم و گفتم:

– بیا کمک. اینا نوشته های خودمه وقتی می رفتم دانشگاه و دبیرستان… خام و اولیه ان. ولی میشه از توشون چیز خوب هم پیدا کرد.

سری تکون داد و دیگه سوالی نکرد.
چشماش ولی پر از کنجکاوی بود.

🎆HEALER
🖤#PART_876

 

آهی کشیدم و سه تا برگه ای که بهم منگنه شده بود و روی بقیه بود رو برداشتم.

ویل دقیقا مثل بقیه ازم خواسته بود بهترین کارمو ارائه بدم. از همیشه بهتر…

– چقدر اینا خوبن.. مال کی ان؟

با ته اتد لبمو لمس کردم و متفکر گفتم:

– هفت سال پیش. اونی که دستته مال دبیرستانمه….

نگاهمو انداختم به کاغذای خودم. مال سال دوم دانشگاه بود.
حالا باید چه غلطی می کردم؟ با خودم باید چه غلطی می کردم؟ این کاغذا خوب بودن! آره عالی بودن اصلا! ولی آیا در حدی بودن که منو تا سه نفر نهایی بالا ببرن؟

– دلیار؟

نگاهش کردم.

– ویل میتونست اینو تلفنی یا از طریق یکی دیگه بهت بگه! وقتی بلند شده از نشویل اومده این جا یعنی یه کار مهم تری داشته باهات. درسته؟ چیزی هست که نمیخوای به من بگی؟

لب زدم:

– اره هست… ولی این نیست که نخوام بگم… من… خودم هنوز هضمش نکردم کاری که ازم خواسته رو.

سکوت کرده بود تا بدونه از من چی خواستن. لب زدم:

– بهم گفت باید عالی بنوازم و عالی بنویسم! گفت میخواد با دیدن من بهم افتخار کنه. بهم گفت انتطار یه کار عالی ازم داره. گفت… گفت باید کارم در حدی باشه که تا سه نفر نهایی منو بکشونه باالا! از بین بیست و خورده ای نفر از بهترین نوازنده های دنیا…

– خب؟

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:

– بعد ازم خواست وقتی رسیدم به سه نفر نهایی به نفع یکی کنار بکشم!

🎆HEALER
🖤#PART_877

خشکش زد و گفت:

– چی؟

سری تمون دادم و گفتم:

– واقعا توان این که دوباره بگمش رو ندارم! بیا برگردیم سر کارمون!

– یعنی چی دلیار؟ اخه مگه میشه یهویی به نفع کسی که نمیشناسی بکشی کنار…

بی حوصله برگه ها رو ورق زدم و گفتم:

– حالا که شده!

– مسخرست!

کلاویه های پیانویی که به میز چسبیده بود رو لمس کردم و گفتم:

– باید به ویل بگی نه من! منم میدونم مسخرست.

چندتا نت اولیه رو زدم، بد بود، علامت زدم تا کیت درستش کنه.

– اما اون یارو کیه؟ میشناسیش؟

سری تکون دادم و همزمان که نتای بعدی رو می زدم گفتم:

– نه!

پوف کلافه ای کشید و گفت:

– عصبیم!

پوزخندی زدم و گفتم:

◄●● HΣΔLΣƦ ●●►:
🎆HEALER
🖤#PART_861

 

برای این که بیشتر خر بشه هر ده تا عکسی که میفرستاد مثل بچها تشویقش می کردم و براش قلب و بوس و مرسی و این چرت و پرتا رو میفرستادم و تا تند تر کار کنه.

نیم ساعت که گذشته بود کیت اومد توی اتاق و وقتی منو دید که اون طوری با لبخند به گوشی خیره شدم پرسید:

– چه خطرناک!

با همون خنده نگاهش کردم و گفتم:

– – آدم هرچی می کشه از حماقتاش می کشه کیت! دارم آهنگمو پیدا می کنم. بعد که نوشتنمش برات میفرستم که یه ادیت بزنی. باشه؟

با شوق گفت:

– پس بلاخره داری یه تکونی به خودت میدی؟

سری تکون دادم و هم زکان که برای رودین قبل قرمز آتیشی میفرستادم گفتم:

– چه جورم!

بعد از چهل دقیقه رودین گفت:

– دفتری که عکس شجریان داشت تموم شد.

براش ویس گرفتم:

– وای دورت بگردم رودین! نمیدونی داری چه لطفی بهم می کنی.برو دفتر بعدی. اون صورتیه.
این جا بودی محکم بوست می کردم!

با نفرت ویسو قطع کردم و ادای بالا آوردن در آوردم!
اه!
خدا به دور!

ولی خب انگار اون خیلی خوشش اومده بود! انگار که براش از ناکجام عکس نود فرستاده باشم! انرزی گرفت و تند تند شروع کرد برام عکس فرستادن. برای خایه مالی بیشتر عکساشو خیلی خوب و با کیفیت می گرفت. عجله ای و تار نبودن. لحظه شماری می کردم که کارش تموم بشه تا درست حسابی ازش تشکر کنم. یه آشی براش پخته بودم که یه وجب روغن روش بود!

🎆HEALER
🖤#PART_862

 

بعد از نمیدونم یک ساعت یا یک ساعت و نیم. و بعد از این که من حدود دویست و پنجاه تاعکس از رودین گرفتم گفت:

– داهر تموم میشه.
سی صفحه دیگه مونده.

اون خوباشو گرفته بودم. با این حال گفتم:

– سریع بفرستو نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. بابا و مامانم نفهمیدن؟

جواب داد:

– نه! خوابن انگار! هنوز متوجه نشدن من نیستم!

پوزخندی زدم و منتظر شدم تا تموم بشه و بعد از نیم ساعت شماره اش رو گرفتم.
محض احتیاط همه عکسا رو توی سیو مسیجم ذخیره کرده بودم که اگه زد چتو دو طرفه پاک کرد داشته باشمشون.

– الو؟ دلیارم؟

زانوهام یهو سست شد….
احساس مرگ داشتم…
تنها وجه اشتراکشون…
صداهاشون! صداهای لعنتیشون.

هق هق بی صدایی نا خود آگاه بی اون که خودم بخوام کردم و اشکام شروع کرد به ریختن…

– دلیار خانومم؟ حرف نمی زنی برام؟

یه جوری بغض کرده بودم، یه جوری راه گلوم بسته شده بود که نمیتونستم درست حرف بزنم… به زحمت گفتم:

– میشه… میشه تو حرف بزنی …؟

🎆HEALER
🖤#PART_863

 

نگران گفت:

– چرا؟ دلیار؟ تو که حالت خوب بود. تو که خوب بودی! چی شدی عزیزم؟ داری گریه می کنی؟

با بدبختی نالیدم:

– دلم… دلم برات تنگ …

و نتونستم ادامه حرفمو بگم… هق هق بلندم مانع شد…

– عزیزممممم. الهی دورت بگردم! ببین چه گریه ای می کنه…! دیوونه! چیکار کنم خوب شی دلیار؟ خوب بهم زنگ می زدی عزیزم! عصر عصر ارتباطاته… دلیار این طوری من از راه دور که نمیتونم بغلت کنم و آرومت کنم که… گلم…. گریه نکن توروخدا. دارم دیونه میشم….

نشستم روی زمین، نفس کم آورده بودم….

– دلیارم؟ چی شدی؟

جوری گریه می کردم که حتی خودمم دلم یه حال خودم می سوخت!
چقدر بدبخت شده بودم!
چقدر کارم زار شده بودکه به این جا رسیده بودم.
با من چیکار کردی تو؟
چه بلایی سرم اوردی؟
کجاست اون دلیار؟
جسدش کجاست؟

🎆HEALER
🖤#PART_864

 

افتادم روی زمین و خودمو مثل جنین جمع کردم.
گوشی رو چشبونده بودم به گوشم انگار که ضربان قلبم باشه…

– – میخوای بیام؟ برام لوکیشنتو بفرست، من خودمو سریع بهت می رسونم. قول میدم همین که بخوابی و بیدار شی منو پیش خودت بببینی…

چقدر واقعی بود!
انگار که خودش باشه!
انگار که صدای مخملی خود لعنتیش از پشت تلفن داهر روحمو نوازش می کنه…

حس یه معتادو داشتم که بعد از پنج ماه بلاخره بهش مواد رسیده!
خیلی هم رسیده! تا مرز اور دوز!

-منم دلم تنگته…. دوست دارم وقتی دیدمت محکم بغلت کنم… جوری که جدا نشیم هیچ وقت… دوست دارم جوری ببوسمت که نفس کم بیاری…. دلیاری؟ هستی نفسم؟

با گریه گفتم:

– میشه… میشه یه خواهشی بکنم؟

فورا گفت:

– هرچی تو بخوای! هرچی!

جمله ای که گفتم آتیشم زد!

– فقط یه بار بهم بگو دل آ… فقط یه بار…

🎆HEALER
🖤#PART_865

 

متعجب و آروم گفت:

– چی؟

از ته دلم زار می زدم!
خوب بود که نشنیده بود! خوب بود که نفهمیده بود چی باید صدام بزنه!
دیگه نمیخواستم اون طوری دل آ صدا زده بشم!
حداقل نه از زبون کسی به غیر از خالق اون اسم…

رودین که اون آدم نبود باید زود تر خودمو جمع و جور می کردم.
اما نمی تونستم!
صداهاشون شبیه تر از اونی بود که بتونم!

بلند شو دلیار…
بلند شو و خودتو نباز…

– دلیار جان. چی صدات کنم؟ نشنیدم درست….

تک سرفه ای کردم و گفتم:

– رودین؟

 

صدام گرفته و خش دار شده بود به خاطر بغضی که داشت گلومو جر می داد. به خاطر اون همه گریه ای که کرده بودم. به خاطر اون حجم از خاطره که یهو آوار شده بود سرم!

رودین باید دهنشو می بست تا من میتونستم حرف بزنم.
اگه اون حرف می زد من یه کلمه هم نمیتونستم بگم!

– جانم!

نمیدونم چطوری باید سرپا می شدم. نمیدونم چطوری باید دوباره همون دلیاری می شدم که دیروز بودم اما باید جلوی این حماقتو می گرفتم.نمیدونستم چطوری باید رودینو خفه می کردم وقتی بند بند وجودم دلش میخواست این صدا تا ابدیت برام حرف بزنه!
اصلا نمیدونم چطوری تونستم حرف بزنم!
شاید مکانیزم دفاعی مغزم بود.

– میدونی من قرار بود فورا بلیط بگیرم بیام ایران تا در اولین فرصت با تو عقد کنم…

خواست حرف بزنه که پریدم وسط حرقش و گفتم:

– ساکت… یه کلمه دیگه هم نگو! هیچی نگو! من قرار بود بیام ایران تا در ازای گرفتن اون دفترا که تو واسم عکسشونو فرستادی باهات عقد کنم….

لال شد!
اگه میخواست بازم حرف بزنه الان دیگه نمیتونست! چون یه آن فهمیده بود چه حماقتی کرده!
من استخونام درد داشتن! من رو به نیستی بودم! رو به نابودی!

🎆HEALER
🖤#PART_866

 

کسی که یه مخدر رو ترک می کرد باید به مرور این کارو انجام می داد اما من یه دفعه ای ترک کرده بودم!
و اون درد نبودن، اون خلاء منو از درون تهی کرده بود و حالا!
هزاران دز از همون مخدر تزریق شده بود به رگ و پی ام!
این دفعه مرگم حتمی بود!
اما بعد از این که با رودین حرف زدم!
بعد از این که شرشو کم کردم. گفتم:

– به لطف تو و عکسای با کیفیتی که برام فرستادی طرح فروش من با هشتاد درصد آف کنسل شد!

– پس…

دوباره قلبم شروع کرد به سوختن!
قبل از این که یه کلمه دیگه بگه جیغ کشیدم:

– گفتم خفه شو!

یکم مکث کردم و نالیدم:

– میخوای بپرسی چرا دارم گریه می کنم؟ چرا اون حرفا رو زدم؟ مطمئنی میخوای بشنوی؟

و قبل از این که حرف بزنه با بغض نالیدم:

– صدات… صدات خیلی شبیه برادرته!

حال رودین احتمالا بعد از شنیدن این حرف از حال منم بدتر شد! حسش می کردم! من رودینو کشته بودم.
با بغض گفتم:

– یه کلمه دیگه هم حرف نزن! مرسی که کمک کردی! بدون همکاری تو این کار خیلی سخت تر انجام می شد.

قسم میخوردم که بیشترین چیزی که دلم میخواست الان فقط این بود که صداشو بشنوم. حتی در حد یه دفعه دیگه شنیدن اسممم. اما این جنایتو در حق خودم نکردم و بلافاصله گفتم:

– دیگه بهم زنگ نزن! خداحافظ!

و تماسو قطع کردم و آوار شدم! آوار! آواره!

****

– دلیار؟ دلی؟ خوبی؟
– چی شده؟
– نمیدونم! مسته انگار! این بطریا رو نگاه کن!
– کدوم احمقی این جا این همه مشروب نه میداره؟
– فکر نمیکنم مال خودش باشن. به نطر میاد همشو از یکی گرفته.
– حالا چیکارش کنیم؟
– نمیدونم.

🎆HEALER
🖤#PART_867

 

چی شده که این قدر مست کرده؟ دلیار منظم ترین کارمند کمپانیه! هیچ وقت هیچ تخلفی ازش ندیدم.
– نمیدونم. من اومدم تا ازش درباره سایز لباسش برای مراسم بپرسم اما دیدم نیست. اگه گوشه دستشو از پشت پیانو نمی دیدم می رفتم! یهو اومدم دیدم این طوری روی زمین افتاده.
– یعنی چه اتفاقی براش افتاده که این طوری مست کرده؟
– نمیدونم جین! الان باید برگرده خونه تایم اداری تموم شده.
– بذار ببینم بیدار میشه؟ دلیار؟ دلیار؟ آهای دلیار؟
-بیدار نمیشه. خیلی خورده! این بطریا رو نگا کن! فیلو از پا میندازه. به نطر میاد خیلی خوابه.
– این طوری نمیتونه بره خونه.
– گوشیش؟
– رمز داره! نتونستم بازش کنم و به یکی از آشناهاش زنگ بزنم. برو دنبال کیت، شاید اون بدونه باید چیکار کرد بلاخره دستیارشه.
– بهش زنگ زدم. توی راه خونه بود داره بر می گرده.
– چه خبره این جا؟! یا مسیح مقدس! این کیه؟
– دلیار ….
– مرده؟
– نه! مسته! خیلی مسته در واقع!
– خدای من! کجاست؟ تا برسم این جا دوتا… اوه!
– سلام کیت!
– سلام رئیس!
– کیت ممنون میشم رمز گوشی دلیارو بهمون بگی یا اگر شماره ای از آشناهاش داری بهمون بدی. نمیتونیم بیدارش کنیم.
– من زنگ زدم به برادرش. داره میاد توراهه. راستش…. نمیدونم چرا این طوری شده. هیچ وقت این قدر زیاده روی نمی کرد.
– لوک، جین، من و کیت پیش دلیار هستیم. وقتشه برید خونه.
– اما رئیس….
– سریع!
– خداحافظ. فردا میبینمت کیت!
….
– چی شد که این طوری شد؟ تو دستیارشی.
– راستش آقای ویل این از بدشانسی دلیاره که بعد از پنج ماه کاملا سر موقع اومدن و رفتن و به بهترین نحو کار رو انجام دادن دقیقا شبی که یه کوچولو زیاده روی کرده شما از نشویل اومدید تا …
– یه کوچولو؟ جنگ جهانی سوم هم بشه این خانم بیدار نمیشه کیت!

🎆HEALER
🖤#PART_868

 

– اممممم. من با برادرش در ارتباطم. دلیار… در واقع…. یکم خصوصیه ولی… دلیار یه ضربه احساسی خیلی بدی خورده و کسی رو که خیلی دوست داشته به اجبار ترک کرده.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سینا
26 روز قبل

سلام ببخشید میشه ایدی تلگرامتون بدید کار دارم لطفا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x