رمان هیلیر پارت 183

4.5
(30)

 

خداحافظ رئیس

 

– از آشنایی باهاتون خوشبخت شدم آقای ویل.

 

…..

 

– یا خدا! اخراج میشه؟

 

– نه! دلیار الان آس پیک دیزنیه. ولی توبیخ میشه. دلیار ش شده عادل؟

 

– یه کنتاکت کوچیکی با پدر و مادرم و یه نفر دیگه داشته و… اوه کیت تو واقعا دلت نمیخواد بدونی چه خونی توی ایران به پا شده!

 

– با اونی که ترکش کرده؟

 

– نه در واقع! با برادرش… و اون خبر نداشته که برادرش با دلیار تا این حد بهم نزدیک بودن و حتی از خود برادرش خبر نداشته. به پدرش زنگ زده و عمو هم رفته خونه ما و جنگ جهانی سوم به پا شده… من به زور جلوی مامان و بابامو گرفتم تا نیان این جا!

 

– حالا چی سر دلیار میاد.

 

– نمیدونم کیت… نمیدونم… دلایر پنج ماه تموم خودشو شکنجه داده. این یکی دیگه ضربه مهلکی بوده که این طوری از پا انداخته اتش.

 

– طفلی…

 

– دلم براش خونه… این بچه هیچ وقت زندگی نکرد. تا وقتی پیش پدر و مادرم بود اونا اذیتش کردن و وقتی از پیششون رفت فورا کس دیگه ای رو پیدا کرد که نابودش کنه.

 

🎆HEALER

🖤#PART_870

 

 

 

– واقعا حالش خوب وبد. وقتی داشتم می رفتم حدود دود سه ساعت بود ندیده بودمش و چون خیلی اوکی بود اخرین باری که دیدمش فکر نمی کردم خودشو به این روز بندازه و سریع رفتم خونه.

 

– اشکالی نداره کیت….فقط… میشه کمکم کنی بذارمش روی کولم…

 

– اره اره. فقط فردا خودت بهش یه پیش زمینه بده و بهش بگو بهم زنگ بزنه. باشه؟

 

– دستشو حلقه کن دور گردنم… باشه…

 

– خوبه..

 

– ام… ممنون کیت! خداحافظ…

 

– خداخافظ.

 

***

انگار تو سرم یه پدر سگی داشت درام می زد! درد می کرد… پر از سر و صدا بود.. حالت تهوع و سردرد تخمی و سرگیجه داشت پدرمو در می آورد.

به قول محمد علی شاه: از حال من بخواهید؛حال سگ!

 

دلم میخواست برم خونه، قرص خواب بخورم و چند ساعت بمیرم!

ولی تازه ظهر بود و هزارتا کار داشتم و هزار تا بلا سرم اومده بود

 

– رئیس چی گفت دلیار؟

 

🎆HEALER

🖤#PART_871

 

 

 

اخمی بهش کردم و گفتم:

 

– باهام حرف نزن!

 

نیشخندی زد و گفت:

 

– اوه انگار حسابی پرت رو چیده!

 

کاش پرم رو چیده بود. کاش زده بود توی گوشم یا چمیدونم! کاش حتی اخراحم کرده بود هر چیزی بهتر از حرفایی بود که بهم زده بود. من نمی دونم این چرخه باطل تا کی قرار بود تکرار بشه…

 

– خب… ام باید انتظارشو می داشتی دلیار! دیشب کف زمین روی پارکتا خوابیده بودی و دو رو برت پر از بطریای مشروب بود!

مثل یه مست خیابونی وسط بزرگ ترین و قدیمی ترین کمپانی انیمیشن دنیا! همین قدر نا متعارف و احمقانه…

 

پرسیدم:

 

– شایعاتی درباره حضور جو بایدن و لیدی گاگا شنیدم! اونم وسط دیزنی… وقتی من سیاه مست بودم! شنیدم روی باسنم جلسه گرفته بودن و به صورت لایو از سی ان ان پخش شده!

 

سری تکون داد و گفت:

 

– باسن تو اون قدری مرتفع نیست که بشه به عنوان میز ازش استفاده کرد.

 

ایستادم و با اخم نگاهش کردم. شونه ای بالا انداخت و گفت:

 

– اره خب حق با توعه! تو واقعا بدشانسی!

 

🎆HEALER

🖤#PART_872

 

 

راه افتادم. اولین دیدار رسمی من با ویل میتونست وقتی نشسته ام و دارم از ته دل پیانو می زنم و اشک از چشمام جاریه باشه.

اما شانس تخمی من اینو برام رقم زد که با نوه بنیان گذار دیزنی وقتی کف زمین افتادم و آب دهنم ریخته روی پارکتا دیدار داشته باشم.

 

حالم بد بود.

نمیخواستم یادم بیاد.

 

– حالا چی گفت بهت؟

 

جوابشو ندادم. از جلوی اتاق لوک رد شدیم و از بخت سیاه من سرشو بلند کرد و منو دید.

به کیت گفتم:

 

– یه تیر بزن تو پاش! فقط سمت من نیاد!

 

کیت با خنده به لوک گفت:

 

– الان نه لوک! اگه جونتو دوست داری فرار کن.

 

نگاهای همه به من یه جوری بود که مطمئن بودم توی تلوزیون زیر نویس شده دیشب چه اتفاقی افتاده!

برگشتم سمت کیت و از بین دندونام غریدم:

 

– جین استون؟ واقعا کیت؟ بین صد و بیست نفری که توی این طبقه کار می کنن باید جین استون باید بالای سر جنازه من؟

 

با خنده گفت:

 

– اون رئیس بخش لوکه. و وقتی لوک اون حال تو رو دیده تنها کسی که به فکرش رسیده جین بوده. دلیار! میخوای بهم بگی ویل بهت چی گفت یا باید برم دفتر مرکزی و از خودش بپرسم؟

 

بی اهمیت گفتم:

 

– گفت مراسم فرمالیته ست.

 

🎆HEALER

🖤#PART_873

 

 

 

جیغ کشید:

 

– چی؟

 

حرصی نگاهش کردم. من کم معروف بودم؟ حالا کیت هم وسط کمپانی باید جیغ می زد؟

 

دنبالم راه افتاد و شوکه گفت:

 

– یعنی چی مراسم فرمالیته ست؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

 

– بهم گفت یه سری شایعاتی هست. گفت برنده از قبل معلوم شده.

 

– و اون آدم تویی؟

 

ایستادم و عصبی گفتم:

 

– کجای من شبیه برنده هاست کیت؟ هان؟ کجا؟ کجا؟

 

نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

 

– داری گندشو بالا میاری دلیار!

 

متوجه شدم همه به من خیره ان.

حرصی گفتم:

 

– مزخرف گفتنو تموم کن!

 

🎆HEALER

🖤#PART_874

 

 

 

به نشونه تسلیم دستاشو بالا برد. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم و گفتم:

 

– گفت همه ما عروسک خیمه شب بازی ایم. گفت هیچ کاره ایم رسما و از قبل برنده معلوم شده اما گفت نمیدونه کیه. گفت یه خبراییه که حتی ویل هم نمیدونه.

 

پرسید:

 

– خب… از تو چیزی نخواست؟

 

عصبی نگاهش کردم و با یه لبخندی که از صد تا فحش بدتر بود گفتم:

 

– چرا! یه خواهش کوچولو ازم کرد!

 

کنجکاو گفت:

 

– خب؟ چی؟ باید با پنس از زیر زبونت حرف بکشم دلیار؟

 

اس کاش می شد اینو به هیچ کس نگم. ای کاش حداقل نا امیدی رو توی چشمای کیت نمی دیدم.

 

– احتمالا… بذار حدس بزنم! از اون جایی که پارتی بازی کردن یه جورایی توهین به همه ست، ویل ازت خواسته اصلا توی مراسم شرکت نکنی. نه؟ عقلانیه. این رفتار کاملا زشت و غیر حرفه ایه. حداقل یه رقابت سالم ….

 

ایستادم جلوی کیت و مانع حرف زدن و راه رفتنش شدم و گفتم:

 

– کاش این فکرو تو سر ویل هم مینداختی!

 

– ازت میخواد شرکت کنی؟

 

مبهوت بود! منم از خواسته ویل مبهوت بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x