رمان هیلیر پارت 188

4.7
(49)

 

 

 

و دوباره چرخیدم سمت آینه. خانم موکوتاهه اومد پیش من و با دست لباس تن رو برانداز کرد و گفت:

– باعث خوشحالی ماست… لی لطفا یادداشت کن، دور کمر باید تنگ تر بشه… دور سینه تنگ تر بشه، دامنش باید دوباره دوخته بشه با چینای کم تر در عین حال آهار بیشتر… ما اکسسوری های مشکی نیاز داریم…

یه دختر دیگه گفت:

– طراحی کفشش رو به اتمامه. مشکی و ساده همون طوری که خواسته بودین….

خانمه پرسید:

– کیفش چی؟ به کجا رسیده؟

– قرار شد خیلی ساده باشه از جنس چوکر و دامن لباس…

زن سری تکون داد و گفت:

– طراحی بال ها چطور پیش میره؟

دیگه دقت نمی کردم چی میگن

بچه ها تند تند می نوشتن و اندازه های منو دوباره می گرفتن و من… من حس عجیبی داشتم…

این لباس بهم اعتماد به نفس داده بود…

جدای از لباس، می دونستم دو هفته و سه روز دیگه، دقیقا شب مراسم… یه اتفاق مهم قراره بیوفته…

نمی دونستم اون اتفاق چیه اما براش مشتاق بودم!

وقتی رسیدم خونه متوجه شدم یه صدای عجیبی داره میاد…

سوتی زدم… عادل و آماندا توی اتاق بودن!

انقدر حالم خوب بود که می تونستم یهویی برم درو باز کنم و عیششون رو بهشون کوفت کنم و کلی بخندم…
راه حل دوم ولی گذاشتن ایرپادم توی گوشم بود و بالا بردن صداش تا دیگه چیزی نشنوم…

راه حل دومو انتخاب کردم…
گناه داشت عادل!
ولم نمی اومد تنها لحظه هایی که دنبال خراب کاری های خواهرش نبود و تماما به فکر خودش بود رو خراب کنم.

رفتم توی اتاقم و دفترای نتم رو در آوردم…
باید می تونستم حداقل جاهای خوبشو انتخاب کنم…. امروز روی مود خوبی بودم!

*

– کیت این خیلی خوبه! باور کن دارم بهت راستشو میگم!

اخمی کرد و لب زد:

– داری زر می زنی…. این افتضاحه دلیار… با این آهنگ بری به مراسم نفر اول از آخر میشی…

 

درست می گفت!
چهار روز دیگه اون جشن کوقتی برگذاررمی شد و من هیچی نداشتم! بر خلاف انتظارم همه چیز خوب پیش نرفته بود…

حتی می تونستم بگم همه چیز کاملا افتضاح انجام شده بود!
شاید آه رودین بود که بعدها متوجه شده بود با دادن اون عکسا چه گندی به زندگی خودش و چه لطفی در حق من کرده!

با این که اهنگ خیلی بدی داشتتم و مثل آش شله قلم کار همه چیز توش بود اما حس خوبی داشتم….

دیروز دوباره رفته بودم پرو و این بار کفش و کیف رو هم امتحان کرده بودم و واقعا همه چیز عالی بود…

لعنت به این لباس که مصمم کرده بود منو برای شرکت توی مراسم!
وگرنه اگر قراربود یه بیماری ناهنجار بگیرم و بستری بشم بیمارستان، یا حتی دستمو بشکونم وقتش الان بود!

– دلیار…. من میتونم بهت کمک کنم که به شکل سوری تصادف کنی و پاتو گچ بگیری… به کسی هم نمیگم … قول نمیدم!

لبخندی به آب زیر کاهیش زدم و گفتم:

– مرسی کیت. همیشه آچار فرانسه بودنتو دوست داشتم… بهترین ایده ها رو میدی!

 

بی حوصله نگاهم کرد و گفت:

– پس بگم دوتا ماشین اوراقی واسه تو و دوست پسر من پیدا کنن. باید توی تقاطع محکم بکوبید بهم…. کلاه ایمنی بذاری چیزیت نمیشه، دیگه امادگیشو داشته باش و کمربند ایمنی هم ببیند…. بعد میتونی بازشون کنی و همینو بهانه کنی برای نرفتن به مراسم.

صبر کردم که تا آخر حرفاشو بزنه:

– باور کن اینا آدم نیستن! وقتی شنیدن تو آسیب دیدی فکر می کنی از روی کانایا قضاوتت می کنن؟ نه بیچاره! حذف میشی و با این آهنگ به نظرم بهتره که حذف بشی!

غرغری کرد:

– افتضاح ترین چیزیه که توی عمرم ساختم! باورم نمسشه از اون کارای معرکه دوران نوجوونیت ور نهایت شد این!

پرسیدم:

– وقت تغییر نداریم؟

لب زد:

– نمی رسیم! همین الانشم جیمز بهمون مشکوکه.

 

اره جیمز بارها و بارها بهم گفته بود براش بزنم موسیقی رو و من سر دوونده بودمش. بیشتر از این نمیشد کسی رو معطل کرد! می فهمیدن!

ویل هم یه بار بهم زنگ زده بود و حال آهنگم رو پرسیده بوو و من مثل سگ دروغ گفته بودم که:

– عالیه! تموم شده و می ترکونه!

و بیچاره رو امدوار کرده بودم در حد بنز!

کیت گفت:

– ببین دلیار، آبروی خودتو نبر…. کاتایا یه شاهکار بود! به خاطرش نامزد اسکار شدی میفهمی؟ این حتی انگشت کوچیکه اونم نیست.

کاتایا یه کار مشترک بود! من یه جهارچوب افتضاح تحویل دادم و یه بدنه خوشگل و گوشنواز تحویل گرفتم ولی اینو ابقیه اینو نمی دونستن…

– برم تو کارش؟ بگیرم ماشینا رو؟

اره خب من کارم افتضاح بود…
اصلا لایق جشنواده نبود! حتی نوا هم اگر می شنید می فهمید چند جای کار ایراد دارهد….

ولی جدای ار همه اینا… ولی حس خوبی به مراسم داشتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

چه عجب

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x