رمان هیلیر پارت 5

4.6
(26)

 

 

 

 

حالا همه چیز آماده بود، کسی نمی دونست امروز چه روز مهمی برای منه.

هیچ کسی از اطرافیانم جز عادل خبر نداشت.

حتی مامان و بابا هم نمی دونستن، درواقع اونا آخرین ادمایی بودن که دوست داشتم در جریان کارام قرار بگیرن.

 

حریرا رو با عادل یکی یکی وصل کردیم، عادل میخواست به تنه درخت میخشون کنه اما من اجازه ندادم.

به جاش با بند نامرئی به درختا فیکسشون کردیم

 

روی زمین هم چون خیلی نا هموار بود یه تشک که قطعه هاش مثل پازل بهم متصل می شد انداختیم و برای این که طبیعی بشه روش چمن مصنوعی تیره پهن کردیم و برگای طبیعی درخت ریختیم.

 

در عرض چند ساعت جنگل تبدیل شد به لوکیشن فیلم برداری من، با حریرای بلند نقره ای و سفید لا به لای درختا که با وزش باد خیلی رویایی حرکت می کردن و با لباس باله من سِت بودن!

 

یه لباس سفید و نقره ای با طراحی خودم.

بالا تنه دکلته سفید که با پر تزئین شده بود و دامن تور و پر چین تا تا بالای زانو.

این لباس، این لوکیشن منو به مدت پونزده دقیقه تبدیل می کرد به پرنسس قو!

 

 

 

 

ماسک یه دست و پر از نگین نقره ایم رو زدم به صورتم، موهام رو بالای سرم گوجه و با پر تزئینش کردم.

کفشای باله ام رو هم برداشتم و رفتم از خونه بیرون.

 

عادل داشت دوربینش رو روی سه پایه تنظیم می کرد، با دیدن من لبخندی زد و گفت:

 

-شاهزاده خانم، فالوئرات می دونن چه گودزیلایی هستی؟

 

پشت چشم براش نازک کردم، پنج دقیقه تا شروع لایو مونده بود و من از استرس سه تا توله سگ زاییده بودم.

 

کفشامو پام کردم و رفتم طرف پیانو.

قرار بود یک دقیقه اول موزیک رو خودم پیانو بزنم و بعد کم کم شروع کنم به رقصیدن درحالی که بقیه موزیک از دستگاه پخش می شه.

همه چیز برنامه ریزی شده بود.

 

عادل گفت:

 

-سی ثانیه دیگه وصلش می کنم دلیار، یک دقیقه هم فقط لوکیشنو نشون میدم تا بیان توی لایو، به محض اینکه علامت دادم شروع می کنی به پیانو زدن، بعد از چند ثانیه دوربینو زوم می کنم روت. اوکی؟

ده!

نه!

هشت!

هفت!…

 

 

 

اره دلیار، تا کی میخوای از کارای مامان و بابا خجالت زده باشی؟

تا کی میخوای فرار کنی تو دل جنگل؟

وقت تغییره!

بجنب،دنیا برای تو نمی ایسته….

 

با علامت عادل انگشتای بی تابم نشت روی کلاویه ها…

شدم شاهزاده قو!

 

*****

-توی پونزده دقیقه هفت هزار نفر اومدن توی لایوت دلیار!

چندتاشون تیک آبی داشتن. دیگه چی میخوای؟

 

اشکای روی گونه امو پاک کردم و گفتم:

 

-پیشنهاد دیزنی رو!

 

بی خیال لم داد رو کاناپه و گفت:

 

-میدن.

 

ناامید و آهی کشیدم و گفتم:

 

-دیگه کی؟ چهار ساعت از لایو گذشته. نمیان، حتما من به نظرشون یه دلقک بودم که خودشو شبیه احمقا کرده. شاید زیادی روی رقصم تمرکز کردم، باید بیشتر پیانو می زدم.

 

عادل نیشخند زد و گفت:

 

-خل شدی! کارت عالی بود! اگه نیان از بی لیاقتی خودشونه!

 

 

پوزخند زدم و از جا باند شدم، اره بابا! دیزنی بی لیاقته چون یه دختر بچه رو از ایران رد کرده! هه! خودشون بهترین آهنگسازا رو دارن.

اخه برای چی باید به من پیشنهاد همکاری بدن؟

اونم با شرایط تخمی ایران؟

به عادل گفتم:

 

-من میرم بخوابم. توام بمون صبح برو، الان نریا! خطرناکه.

 

 

لپ تاپمو بستم و رفتم توی اتاقم طبقه بالا.

حقیقت این بود که اونا از کار من خوشتون نیومده بود. دوست نداشتن اجرای منو.

به نظرشون در حد اونا نبودم.

 

صفحه اینستاگرامم رو حدود هزار بار رفرش کرده بودم. هیچ دایرکت مهمی بجز پیامای طرفدارا نداشتم.

 

از پنجره بیرون رو نگاه کردم، همین یک ساعت پیش حریرا رو کنده بودیم و تشکو دوباره تیکه تیکه کرده بودیم و گذاشته بودیم تو انباری.

دیگه هیچی از اجرای من نمونده بود. فقط حسرت پیشنهاد دیزنی مونده بود به دل من.

 

آه غلیظ دیگه ای کشیدم و دراز کشیدم روی تخت!

فکر نمی کردم منو نخوان! خیلی به خودم امیدوار بودم

 

آباژور رو خاموش کردم و خوابیدم!

گه توش!

 

به جهنم، بلاخره یه چیزی میشد دیگه!

 

***

-بای بای عادل! بیا بازم بهم سر بزن.

 

انگشت فاکش رو بی هیچ رودرواسی ای به سمتم گرفت و بی خداحافظی سوار ماشین شد و رفت.

 

نمی تونستم جلوشو بگیرم که ماشین نرونه، هنوز به سن قانونی نرسیده بود اما خیلی شیک و مجلسی دو سال و نیم بود آشکارا رانندگی می کرد و حتی یه بار هم پلیس جلوشو نگرفته بود.

دست فرمونش عالی بود درحدی که خودش می رفت مسافرت!

البته پول توی این پرونده پاکش پیش پلیس نقش مهمی داشت!

 

بعد از این که توی پیچ جاده گم شد تموم حس و حالم پرید و همون جا نشستم روی زمین!

 

نشستم حالمو خوب نکرد پس دراز کشیدم روی خاکا و اجازه دادم خنکی چمنای وحشی و علفا به تنم نفوذ کنه.

 

نور شدید خورشید که از لا به لای درختا می تابید چشممو زد به خاطر همین برگشتم و به پهلو خوابیدم.

 

مهم نبود جک و جونور بره لای موهام و خاکی بشم. حالم خیلی تخمی بود به خاطر جریان دیشب و نیاز داشتم آروم بشم.

موندن توی طبیعت و تنهایی خیلی به آروم شدنم کمک می کرد.

 

همون طور که دراز کشیده بودم و گوش می دادم به صدای جیک جیک گنجیشکا و دارکوبا یه چیزی لا به لای درختا توجهم رو جلب کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x