رمان هیلیر پارت 6

4.5
(27)

 

 

 

چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری بهش نگاه کردم!

نه اشتباه نمی کردم!

واقعا یه کلبه جنگلی اون جا بود!

 

یا شایدم نه! نمیدونم!

شاید چند تا تنه درخت بودن و این توهم رو به وجود اورده بودن که یه کلبه اون جاست.

 

اخه هیچ کسی این جا زندگی نمی کرد، من حدود یک ماه تمام به این جا رفت و آمد مرتب داشتم، قبلشم مراحل ساختش رو نظارت کرده بودم.

هیچ موجود زنده ای این اطراف وجود نداشت.

 

از جام بلند شدم و با قدمای آروم و با احتیاط رفتم سمت کلبه.

اگه واقعا کسی اون جا زندگی می کرد چی؟

 

من دیشب کل این جنگلو با صدای پیانو پر کردم، پس چرا هیچ نشونی از آدمیزاد نبود؟

 

پشیمون برگشتم توی خونه، رفتم توی اتاق مهمان و از زیر تختش شاتگانی که عادل بهم داده بود رو برداشتم

 

کار از محکم کاری عیب نمی کرد، نمی تونستم ریسک کنم، ممکن بود واقعا اون جا کسی زندگی بکنه. اگه منو پیدا می کرد انجامم میداد.

 

تفنگو گرفتم توی دستام و آروم رفتم طرف اون کلبه. هر چی نزدیک تر می شدم بیشتر حیرت زده می شدم.

اخه خیلی به خونه ام نزدیک بود.

چطور تاحالا ندیده بودمش؟ کوری چیزی بودم؟

 

این تموم معادلات تنهایی منو بهم می ریخت!

رفتم جلوتر، یه آلونک چوبی کوچیک بود بدون پنجره!

فقط یه در کوتاه داشت که دقیقا رو به خونه من باز می شد!

 

شاید چون چوباش خزه بسته بود و لا به لای درختا استتار شده بود هیچ کدوممون ندیده بودیمش!

 

 

 

رفتم جلو تر و بلند داد زدم:

 

-کسی این جاست؟

 

چند ثانیه مکث کردم و شاتگانو محکم تر توی دستام نگه داشتم، می لرزیدم! استرس اینو داشتم آر لحظه یکی از خونه هه بزنه بیرون.

 

اما هر چی صبر کردم هیچ صدایی نیومد.

نگاهی به اطرافش انداختم، خیلی کلبه قشنگی بود!

 

جدای از این که عجیب غریب و تا حدودی ترسناک بود که تاحالا ندیده بودمش. قطعا اگه می دونستم کسی به این جا رفت و آمد داره خونه امو جای دیگه می ساختم.

 

منو یاد خونه سفید برفی و هفت کوتوله مینداخت. همین تصور لبخند نشوند روی لبم.

 

جلوی خونه یه تنه درخت بود که مثل کارتونا یه تبر توش فرو رفته بود و احتمالا برای خرد کردن هیزم ازش استفاده می شد.

 

دوباره بلند گفتم

 

-آهااااااااااااای؟ کسی این تو نیست؟ من… ام… من همسایه اتونم!

 

گه توش. من از همسایه هام فرار کرده بود، حالا این جا هم یه همسایه گیرم اومده بود.

شانس ادم که آغشته به تخم باشه همین میشه

 

 

 

سر درد و دلم باز شد و گفتم:

 

-اهای همسایه! من اگه بلیط مارس وان بگیرم و گورمو گم کنم مریخ، بازم می بینم یه نفر قبل از من اون جا چادر زده! در این حد شانسم قشنگه!

 

الان همسایه میگه خب به من چه!

آهی کشیدم، انگار کسی نبود.

شاید یه کلبه متروکه بود که سال تا ماه کسی نمی اومد توش، شاید مال جنگلبانا بود.

 

خواستم رومو برگردونم که توجهم به یه میخ به دیوار که یه لباس ازش آویزون شده بود جلب شد!

لباس حتی ذره ای پوسیده و پاره پاره نبود!

 

لعنت!

قضیه متروکه بودن منتفی بود!

 

اگر این جا متروکه بود لباسه باید پر از تار عنکبوت می شد، رنگش می رفت و زیر نور افتاب می پوسید. اما این لباس سالمِ سالم بود.

 

چشمم افتاد به زمین و رد پاهای روش، چندتا کبریت نیم سوخته روی زمین بود و جعبه کبریت یکم اون طرف تر روی زمین افتاده بود.

 

ناگهان توجهم جلب شد به یه چاقو… یه چاقو که به جرئت می تونستم بگم لبه هاش خونیه!

خون خشک شده!

 

یا امام خمینی!

اینم از شانس قشنگ و جذاب من بود دیگه!

بعد از عمری یه همسایه قاتل پیدا کرده بودم!

 

 

 

 

رفتم جلو، تقه ای به در زدم و گفتم:

 

-بابا چرا این الونک پنجره نداره؟ خفه نمیشی اون تو؟

 

باز هیچ صدایی ازش نیومد. با ضربه ای که به در زده بودم آروم لاش باز شد و با زبون بی زبونی دعوتم کرد توی خونه!

 

شاید خریت بود اگه می رفتم توش!

اما من توی این چیزا از هر خری خر تر بودم!

عقل حکم می کرد فضولی کار زشتیه، ولی عقل گاهی وقتا گه هم زیاد می خورد! نمیشد همیشه به عقل اعتماد کنی.

 

اره خلاصه، این طوری خودمو قانع کردم!

آروم درو هل دادم و رفتم تو.

به محض پا گذاشتن به داخل کلبه موجی از بوی نا، خاکستر خیس و چوب به بینینم خورد.

 

توجهم به کف خونه جلب شد، یه فرش کثیف و پوسیده روی سیمانا پهن کرده بودن.

یه کاناپه سیاه رنگ و به معنای حقیقی کلمه داغون هم وسط خونه بود.

 

چرم بود اما روی دسته ها و نشیمنگاه و تکیه گاهش تموم چرماش ریخته بود!

داغون بود!

 

اخم نشست بین ابروهام، سنگینی نگاهی رو حس می کردم.

 

سرمو گرفتم بالا تا ببینم چیه که با دیدن منظره رو به روم و چیزی که جلوم بود از شدت ترس بلند ترین جیغ عمرم رو کشیدم!

 

 

 

 

یا خودِ خدا!

پنج تا سر داشتن بهم نگاه می کردن!

نه سر عادی!

سر بریده!

نه سر بریده عادی!

سر بریده تاکسیدرمی شده!

 

عقاب، خرس، آهو، گوزن و یه آهوی دیگه!

 

اشک جمع شد توی چشمام، با کشتن حیوونا به شدت مخالف بودم، دلم براشون می سوخت..

طفلک چشای آهوعه هنوز معصوم و ترسیده بود. بمیرم…!

 

آخه یه آدم چقدر می تونه مغول باشه که حیوونارو بکشه، بعد سرشونو بکنه و خشک کنه بزنه به دیوار؟

 

اشکم چکید روی گونه ام، چشمای آهوعه بد رقم رو اعصابم بود، خیلی زنده و پر از حس نگاه می کرد!

چشماش منو یاد چشمای خودم مینداخت!

 

به سختی نگاه گرفتم و خیره شدم به اطراف خونه

 

هیچ وسیله گرمایشی یا سرمایشی ای نداشت، فقط یه شومینه گوشه خونه بود که احتمالا فقط توی زمستونا ازش استفاده می شد چون الان توی خونه از شدت گرما جهنم بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x