رمان هیلیر پارت 7

5
(21)

 

 

 

 

یه قابلمه سیاه، سه چهارتا قاشق و یه تابه و چند تا سیخ، یه ماگ خرکی، یه کتری که از بس دوده گرفته بود کامل سیاه شده بود و یه قوری کوچیک که دسته اش شکسته بود.

اینا تنها ظرف و ظروفی بودن که می شد دور تا دور خونه ببینی.

 

آدمی که حیوونا رو تاکسیدرمی می کنه خودشم باید مثل حیوونا زندگی کنه! چیز دور از انتظاری نبود.

 

هیچ اثری از اینه توی خونه اش نبود، واقعا برق نداشت و لوله کشی آب هم نشده بود!

 

در عجب بودم این آدم چطوری این جا زندگی می کرد بدون برق و آب و گاز!

اخه مگه میشه؟

حتی حموم هم نداشت لامصب.

پس کجا دوش می گرفت؟ تو رودخونه؟

 

شاید از اون دست آدمای تکنولوژی گریزه، اونایی که از هر امکاناتی دوری می کنن!

 

بینیم چین خورد، حالم داشت بد می شد.

به خاطر سرای میخ شده به دیوار حالت تهوع گرفته بودم و به شدت منزجر شده بودم.

 

شانس گه منه دیگه! یه همسایه تخمی تخیلی گیرم اومده! خدا به خیر بگذرونه! ایشالله که اصلا چشممون تو روی هم باز نشه.

من که تحمل همچین ادمی رو نداشتم.

 

یه نگاه دیگه به آهوعه انداختم، نمی دونم چرا!

شاید می خواستم خودمو زجر بدم و بعد پشتمو کردم تا برم بیرون که با دیدن پشت سرم دوباره خشک شدم سر جام!

 

 

 

بابا این عجب آدم عوضی ای بود!

کلکسیونر بود!

یه چیزی حدود هفت تا تفنگ شکاری، دوتا کلت کمری و دوتا قمه به دیوار میخ کرده بود!

 

می خواست چیکار این همه سلاح کشتار جمعی رو؟ جنگی چیزی بود مگه؟

احتمالا در خوش‌بینانه ترین حالت فقط یکیشون مجوز داشت، برای چی باید به یه آدم مجوز ده تا اسلحه می دادن؟

قمه اخه؟

با اینا چیکار می کنی مرد؟

 

استرس گرفتم، نکنه طرف بیاد؟

بیاد و ببینه من توی خونه اشم و این همه اسلحه غیر قانونی رو دیدم و تصمیم بگیره منو بکشه؟

 

نکنه این جا یه چیز مهم داشته باشه و حالا چون من اومدم این جا بندازه گردنم و بگه میخواستم ازش دزدی کردم؟

 

ترس برم داشت، این جا دیگه جای موندن نبود.

 

این جا اصلا با دنیای من میلیون ها سال نوری فاصله داشت.

پیانوی یاماها و آگلونما و کامپکتای من کجا، لباسای باله و دوربینم کجا؟ این سرای میخ شده به دیوار کجا!

 

باید می رفتم و وانمود می کردم هیچی ندیدم. این بهترین راه بود!

 

 

 

با ترس از خونه اش زدم بیرون.

باید یه چند روز مراقب می بودم ببینم کسی به این خونه رفت و آمد می کنه یا نه.

 

اگه از شانس منه ته و توش در میاد که یه مجرم فراری و قاتل زنجیره ای که از زندان قرار کرده این جا زندگی می کنه!

همون شب اولم میاد منو می کشه و سرمو تاکسیدرمی می کنه می زنه به خونه اش!

 

لرز نشست به تنم، نگاهمو از چاقوی خونی جلوی در گرفتم و اول با قدمای بلند و تند و بعد کم کم دویدم و تا جایی که می تونستم از کلبه هه دور شدم.

 

من چه ساده و احمق بودم که اون کشتارگاهو به کلبه سفیدبرفی تشبیه کرده بودم.

 

تو همین فکرا بودم و رسیده بودم جبوی خونه ام که یهو گوشیم از توی جیبم زنگ خورد.

درش اوردم دیدم شماره آمریکاست!

 

یا امام خمینی!

دست و پام شل شد و با استرس تماسو وصل کردم:

 

-الو؟

 

صدای کامیل پیچید توی گوشی:

 

-دلی؟ اگه جلوی دستم بودی می زدمت! تو چرا ایمیلتو چک نمی کنی؟

 

خشک شده گفتم:

 

-ایمیل؟ برای چی؟

 

داد زد:

 

-احمق، والتر جیمز برای همکاری توی انیمیشن جدید بهت ایمیل داده. به من زنگ زد و گفت انگار دوستت مایل به همکاری نیست و…

 

دیگه نشنیدم چی داره میگه، بدون این که گوشیو قطع کنم از خوشحالی بلند ترین جیغ عمرمو کشیدم!

 

 

 

 

همه چیز افتاد رو دور تند، اون روز دیزنی حتی وقتی که هنوز لایوم تموم نشده بود با ایمیل بهم پیشنهاد همکاری داده بود.

 

من اصولا ایمیلم رو چک نمی کنم برای همین ندیده بودم تا وقتی که کامیل بهم گفت.

 

خیلی زود جوابشونو دادم و صحبتای لازم رو انجام دادیم. بهم گفت برای بستن قرارداد و امضا کردنش، خوندن فیلم نامه و توضیحات انیمیشن باید حتما برم آمریکا.

 

وقتی پرسیدم کی بیام گفت هررچه زود تر بهتر! منم که همه شرایطم برای سفرای خارج از کشور اوکی بود، این شد که بلیط گرفتم برای شنبه هفته دیگه که باشه همون فردا!

 

اول یه پرواز دو ساعته داشتم به ترکیه و بعد از اون جا یه پرواز مستقیم به واشنگتن.

 

این یک هفته ای که گذروندم بهترین هفته عمرم بود! ثانیه به ثانیه اش مثل یه رویا بود برام!

بلاخره استعداد عجیبم توی موسیقی و آهنگ سازی داشت به دردم می خ

 

 

یه قابلمه سیاه، سه چهارتا قاشق و یه تابه و چند تا سیخ، یه ماگ خرکی، یه کتری که از بس دوده گرفته بود کامل سیاه شده بود و یه قوری کوچیک که دسته اش شکسته بود.

اینا تنها ظرف و ظروفی بودن که می شد دور تا دور خونه ببینی.

 

آدمی که حیوونا رو تاکسیدرمی می کنه خودشم باید مثل حیوونا زندگی کنه! چیز دور از انتظاری نبود.

 

هیچ اثری از اینه توی خونه اش نبود، واقعا برق نداشت و لوله کشی آب هم نشده بود!

 

در عجب بودم این آدم چطوری این جا زندگی می کرد بدون برق و آب و گاز!

اخه مگه میشه؟

حتی حموم هم نداشت لامصب.

پس کجا دوش می گرفت؟ تو رودخونه؟

 

شاید از اون دست آدمای تکنولوژی گریزه، اونایی که از هر امکاناتی دوری می کنن!

 

بینیم چین خورد، حالم داشت بد می شد.

به خاطر سرای میخ شده به دیوار حالت تهوع گرفته بودم و به شدت منزجر شده بودم.

 

شانس گه منه دیگه! یه همسایه تخمی تخیلی گیرم اومده! خدا به خیر بگذرونه! ایشالله که اصلا چشممون تو روی هم باز نشه.

من که تحمل همچین ادمی رو نداشتم.

 

یه نگاه دیگه به آهوعه انداختم، نمی دونم چرا!

شاید می خواستم خودمو زجر بدم و بعد پشتمو کردم تا برم بیرون که با دیدن پشت سرم دوباره خشک شدم سر جام!

 

 

 

بابا این عجب آدم عوضی ای بود!

کلکسیونر بود!

یه چیزی حدود هفت تا تفنگ شکاری، دوتا کلت کمری و دوتا قمه به دیوار میخ کرده بود!

 

می خواست چیکار این همه سلاح کشتار جمعی رو؟ جنگی چیزی بود مگه؟

احتمالا در خوش‌بینانه ترین حالت فقط یکیشون مجوز داشت، برای چی باید به یه آدم مجوز ده تا اسلحه می دادن؟

قمه اخه؟

با اینا چیکار می کنی مرد؟

 

استرس گرفتم، نکنه طرف بیاد؟

بیاد و ببینه من توی خونه اشم و این همه اسلحه غیر قانونی رو دیدم و تصمیم بگیره منو بکشه؟

 

نکنه این جا یه چیز مهم داشته باشه و حالا چون من اومدم این جا بندازه گردنم و بگه میخواستم ازش دزدی کردم؟

 

ترس برم داشت، این جا دیگه جای موندن نبود.

 

این جا اصلا با دنیای من میلیون ها سال نوری فاصله داشت.

پیانوی یاماها و آگلونما و کامپکتای من کجا، لباسای باله و دوربینم کجا؟ این سرای میخ شده به دیوار کجا!

 

باید می رفتم و وانمود می کردم هیچی ندیدم. این بهترین راه بود!

 

 

 

با ترس از خونه اش زدم بیرون.

باید یه چند روز مراقب می بودم ببینم کسی به این خونه رفت و آمد می کنه یا نه.

 

اگه از شانس منه ته و توش در میاد که یه مجرم فراری و قاتل زنجیره ای که از زندان قرار کرده این جا زندگی می کنه!

همون شب اولم میاد منو می کشه و سرمو تاکسیدرمی می کنه می زنه به خونه اش!

 

لرز نشست به تنم، نگاهمو از چاقوی خونی جلوی در گرفتم و اول با قدمای بلند و تند و بعد کم کم دویدم و تا جایی که می تونستم از کلبه هه دور شدم.

 

من چه ساده و احمق بودم که اون کشتارگاهو به کلبه سفیدبرفی تشبیه کرده بودم.

 

تو همین فکرا بودم و رسیده بودم جبوی خونه ام که یهو گوشیم از توی جیبم زنگ خورد.

درش اوردم دیدم شماره آمریکاست!

 

یا امام خمینی!

دست و پام شل شد و با استرس تماسو وصل کردم:

 

-الو؟

 

صدای کامیل پیچید توی گوشی:

 

-دلی؟ اگه جلوی دستم بودی می زدمت! تو چرا ایمیلتو چک نمی کنی؟

 

خشک شده گفتم:

 

-ایمیل؟ برای چی؟

 

داد زد:

 

-احمق، والتر جیمز برای همکاری توی انیمیشن جدید بهت ایمیل داده. به من زنگ زد و گفت انگار دوستت مایل به همکاری نیست و…

 

دیگه نشنیدم چی داره میگه، بدون این که گوشیو قطع کنم از خوشحالی بلند ترین جیغ عمرمو کشیدم!

 

 

 

 

همه چیز افتاد رو دور تند، اون روز دیزنی حتی وقتی که هنوز لایوم تموم نشده بود با ایمیل بهم پیشنهاد همکاری داده بود.

 

من اصولا ایمیلم رو چک نمی کنم برای همین ندیده بودم تا وقتی که کامیل بهم گفت.

 

خیلی زود جوابشونو دادم و صحبتای لازم رو انجام دادیم. بهم گفت برای بستن قرارداد و امضا کردنش، خوندن فیلم نامه و توضیحات انیمیشن باید حتما برم آمریکا.

 

وقتی پرسیدم کی بیام گفت هررچه زود تر بهتر! منم که همه شرایطم برای سفرای خارج از کشور اوکی بود، این شد که بلیط گرفتم برای شنبه هفته دیگه که باشه همون فردا!

 

اول یه پرواز دو ساعته داشتم به ترکیه و بعد از اون جا یه پرواز مستقیم به واشنگتن.

 

این یک هفته ای که گذروندم بهترین هفته عمرم بود! ثانیه به ثانیه اش مثل یه رویا بود برام!

بلاخره استعداد عجیبم توی موسیقی و آهنگ سازی داشت به دردم می خورد!

 

قطعا این اتفاق یه سکوی پرش بود برام، باید کم کم یه جوری اقامت امریکا رو می گرفتم.

ایران جای من نبود!ورد!

 

قطعا این اتفاق یه سکوی پرش بود برام، باید کم کم یه جوری اقامت امریکا رو می گرفتم.

ایران جای من نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x