رمان هیلیر پارت 8

4.9
(29)

 

 

 

چمدونم رو بسته بودم و نشسته بودم روی طندلی راک کنار پنجره سالن و خیره شده بودم به فضای بیرون.

 

تا کارای اقامتم جور بشه و برای همیشه مهاجرت کنم این جا می موندم.

نمی خواستم اخرین روزایی که توی ایران میگذرونم توی تهران سپری بشه. دوست داشتم رویای تنهایی زندگی کردن توی جنگل رو هم محقق کنم.

 

البته یه استثنا وجود داشت!

کلبه کوچیک رو به روی خونه ام!

توی این یک هفته خیلی حواسم بود که کسی بهش رفت و آمد می کنه یا نه.

 

اما هیچ کس نبود.

هر چقدر منتظر موندم هیچ کسی رو ندیدم.

حتی به موجودات فرا زمینی و اجنه هم فکر کرده بودم! مسخره بود!

 

بی خیال بلند شدم و همون طور که می زدم زیر آواز برای خودم قهوه درست کردم.

عطر قهوه و صدای پرنده های وحشی، بوی چوب و بارون، صدای باد و برخورد قطره ها به شیشه ها… قشنگ ترین ترکیب ممکن بود!

 

این یک هفته تنهایی این جا انقدر بهم خوش گذشته بود و انقدر راحت بودم که حتی حاضر بودم یکم اقامتم رو براش به تعویق بندازم.

 

دوباره چشمم افتاد به اون کلبه…

یه حسی منو عمیقا به اون کلبه متصل می کرد!

یه جوری نسبت بهش احساس آشناپنداری می کردم انگار سالهاست به اون جا رفت و آمد دارم…

این یکم برام ترسناکه…

 

مطمئنم یه رازی اون جاست!

 

 

 

 

– کمک… کمکم کن….

 

یه شبه! رو به روم یه شبه بود! یه جسم سیاه و مرموز…

خودش سیاه بود، یه هاله سیاه هم اطرافش بود…

از خودش سرما متصاعد می کرد…

ازش ترسیدم…

سردم شد بود و تموم عقلم یک صدا فریاد می زد فرار کن… دلیارررر…. فرار کن…. برو…

 

-کمکم کن…

 

صدای اون شبه بود، صدایی که نه زنونه بود نه مردونه، شایدم هم زنونه بود و هم مردونه….! صداش از خودش هم ترسناک تر بود…

 

چند قدم رفتم عقب، عقلم بلند بلند جیغ می کشید فرار کن….برو… نمون….

ولی جسم با صدای دردمند و ملتمسش گفت:

 

-نرو… نجاتم بده… نرو… نرو…

 

از شدت استیصال به گریه افتادم.

یه قدم دیگه برداشتم به عقب. تموم تنم منو می کشیدن عقب…

قلبم منو می کشید جلو…

 

دست آخر بین این جنگ تن به تن بین عقل و قلبم… عقلم پیروز شد…

اشکم چکید روی گونه ام و با سرعت بیشتری عقب عقب رفتم…

 

جسم هر لحظه سیاه و سیاه تر می شد، حس می کردم هر لحظه ممکنه متلاشی بشه…

چشمامو بستم و بهش پشت کردم…

 

 

 

 

یه قدم به عقب برداشتم، همون لحظه رعد و برق بلندی زد و صدای ملتمس شبه بلند شد:

 

-برگرد به من… برگرد… نجاتم بده…

 

 

جیغی کشیدم و برگشتم طرف جسم سیاه و مرموز…. می دونستم داره نابود میشه… چیزی تا متلاشی شدنش نمونده بود.

 

یه آن حس کردم قلبم از سینه ام بیرون زد، حس کردم جایی دیگه شروع به تپش کرد!

دوباره صدام زد:

 

-دلیار… دل‌آ…

 

اگه اون جسم نابود می شد، قلب منم نابود می شد!

منم نابود می شدم…

 

علیرغم فریادای عقلم، علیرغم التماسای تنم، علیرغم ترس زیادی که از اون شبه سیاه داشتم…

با تموم سرعتم…

با تموم قوا…

با همه جونم…

به طرفش دویدم…!

 

هر قدم سرمای تنم کم کم تر می شد…

هر قدم فضای سیاه سفید و تیره اطرافم روشن تر می شد…

هر قدمی که به طرفش می دویدم مصمم تر می شدم…

شبه داشت از هم می پاشید.

 

قدم آخر رو مصمم تر برداشتم و در عرض نیم صدم ثانیه محکم… با همه وجودم… با همه احساساتم….

به آغوش کشیدمش…!

 

شبه مثل یه بچه، مثل یه نوزاد بی پناه توی آغوشم خودشو جا داد…

 

و بعد یه آن مثل فلاش دوربین همه جا پر از نور شد و بعدش دیگه سرد نبود…!

دیگه سیاه و سفید نبود!

همه جا پر از رنگ و نور بود…!

و همین طور شبه… دیگه سیاه و بی جسم نبود!

جسم داشت، یه جسم قوی و محکم

 

جامون عوض شده بود… حالا اون محکم منو به آغوش کشیده بود…

صدای آرومش رو از کنار گوشم شنیدم:

 

-دل‌آ…

 

صدا اون قدری نزدیک و قشنگ و واقعی بود که حریر نازک خوابم رو پاره کرد و چشمام تا آخرین حد خودش باز شد….

 

اولین جایی که بهش خیره شدم همون کلبه کوچیک بود…!

 

 

 

 

هنوز روی صندلی راکم بودم، قهوه روی پام بود و سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و خوابم برده بود.

 

تموم تنم رعشه گرفته بود و می لرزید… حتی دندونامم می خورد بهم….

نمی تونستم چشم از اون کلبه بگیرم…

 

اون جا چه خبر بود؟

چرا من باید همچین خوابی می دیدم؟

اون صدای آخر که از خواب بیدارم کرد خیلی واقعی بود…

یه صدای خیلی مردونه و بم!

 

انگار واقعا یه نفر کنار گوشم صدام زده بود و بیدارم کرده بود…!

 

دوباره یاد اون جسم مرموز و سیاه رنگ افتادم، خیلی ترسناک بود.

من هیچ وقت فیلم ترسناک نگاه نمی کردم و اون شبه انگار از دل فیلمای ترسناکی که هیچ وقت نگاه نمی کردم اومده بود بیرون.

 

هیچ درک نمی کردم چطور توی خواب به طرفش دویدم و حتی بغلش کردم…

 

کلافه خودمو بغل کردم…

جزئیات لعنتی خواب هر لحظه بیشتر از توی ذهنم پاک می شد.

ذهنم شبیه آبکش شده بود و اون خواب به مشت شن…

 

بعد از ده دقیقه صامت و ساکت همون جا نشستن و به کلبه خیره شدن دیگه هیچی از خواب عجیبم یادم نبود…

هیچی بجز یه کلمه!

 

دل‌آ…!

 

 

****

 

دسته چمدونم رو گرفتم و کشیدم توی سالن فرودگاه.

عادل پا به پای من حرکت می کرد اما اون کله سگ مصبشو تا ارنج کرده بود تو گوشیش!

 

یکی زدم پس کله اش و گفتم:

 

-دارم میرم آمریکا حیوون! گریه کن! بگو دلت برام تنگ میشه و التماس کن زود برگردم پیشت!

 

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت:

 

– به خونت تشنه ام زنیکه! امیدوارم هواپیماتو با دوتا موشک بزنن راحت بشم!

 

خنده تلخی کردم و گفتم:

 

-هوم! شانس منه دیگه! ننه بابای حسابی که ندارم، حتی نمیدونن دارم میرم از ایران بیرون. اینم از داداشم! گاوه، گاو! یه بلیط بگیر برو هند و خدایی کن مرد!

 

عادل بی توجه به تیکه کلفت من به تابلوی اطلاعات پرواز اشاره کرد و گفت:

 

-وقتشه خواهر. با یه خداحافظی خوشحالمون کن!

 

بی توجه به شوخیاش بغلش کردم و گفتم:

 

-دلم برات تنگ میشه کره خر!

 

دستاشو اورد بالا و پیچید دور تنم و آروم گفت:

 

-بر دلیار، برو و اون قدر موفق شو که حتی منم رو سفید کنی. که هر کس منو می بینه یاد مامان و بابا نیوفته، یاد تو بیوفته… برو عزیزم…

 

خب. موفق شد اشکمو در بیاره!

دیر شده بود، توی سکوت نگاهش کردم، می دونستم معنی نگاهمو می فهمه! همین برای جفتمون بس بود.

 

-برو دیگه… رسیدی ترکیه بهم زنگ بزن.

 

سری تکون دادم بهش پشت کردم…

به عقب که نمی شد برگردم! باید می رفتم جلو…!

باید آیندمو می ساختم…!

 

با نفس عمیقی، قدمامو محکم تر برداشتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x