رمان هیلیر پارت 9

4.5
(22)

 

 

 

***

همه چیز سیاه و سفیده.

همه جا پر از هیولاهاییه که توی بچگی زیر تخت و توی کمد قایم می شدن اما حالا هر لحظه هیولا ها از هر گوشه و کنار می زنن بیرون و پارت می کنن!

 

این دنیای لعنتی هر ثانیه اش درد داره، هر ثانیه اش شکنجست، هر ثانیه اش مثل مردنه.

نمی ارزید، به درد زایمانش نمی ارزید این جهنم!

 

یه نفس که می رفت توی سینه ام، جوری به خس خس می افتادم که انگار هفتاد سالمه!

و من یه مرد سی و چند ساله ام که هفتاد و چند سالشه!

هفتصد و چند سالشه!

هفت هزار و چند سالشه!

 

دم دمای طلوع خورشید بود، آسمون سیاه کم کم داشت سفید می شد! شاید الان پر بود از رگه های صورتی و نارنجی! شاید خیلی قشنگ و تماشایی بود. هه! شاید!

 

برای کسی که دنیاش سیاه و سفیده زیبایی معنی نداره، هیچ چیزی زیبا نیست، هیچ چیزی نمی تونه کسی رو که سیاه و سفید می بینه به وجد بیاره!

 

نگاه دوختم به زمین، به لا به لای شاخ و برگ درختا. مثل یه عقاب، نه نه! عقاب برای توصیف من زیادی آرمانی و با شکوه بود! مثل یه کفتار، مثل یه لاشخور کمین کرده بودم برای هر جنبنده ای!

کلاشینکف بین دستام بی قراری می کرد تا بی فوت وقت شلیک کنه!

 

 

 

من یه عوضی بی رحم بودم!

زن؟ بچه؟ پیر؟ حیوون؟ پرنده؟

هیچ کدوم از تیر من در امان نبودن!

بهم می گفتن هیتلر! یه سلاح کشتار جمعی.

 

به خدا که اگه می شد همه رو جمع می کردم وسط همین پادگان، می بستمشون بهم دیگه، بنزین می ریختم روشون و کبریت می کشیدم! مثل هیتلر!

 

بی گناه و گناهکار فرقی نداشت وقتی همه لایق مردن بودن.

 

حرکت کردم سمت برج براقبت، آروم و بی صدا ازش رفتم بالا.

البته که کسی جرئتش رو نداشت وقتی من توی پادگان بودم چرت بزنه اما پیدا می شدن تک و توک آدمایی که دلشون فحش هرزه و اضافه خدمت می خواست.

 

دوتا سرباز توی برج داشتن نگهبانی می دادن، به ظاهر همه چیز آروم بود.

اما فقط به ظاهر!

 

احترام نظامی که گذاشتن جفتشون خایه کرده بودن، رنگشون پریده بود و عرق نشسته بود روی پیشونیشون.

 

غریدم:

 

-چه مرگتونه؟

 

با تته پته گفت:

 

-هـ… هیچی قربان.

 

و لین یعنی دردسر، یه دردسر بزرگ!

 

 

 

رفتم سمت یکیشون و ایستادم سینه به سینه اش! به گه خوردن افتاده بود.

آروم و تهدید آمیز گفتم:

 

-یه گندی زدید! یالا بنـ…

 

و بعد از گوشه چشم، پایین برج مراقبت، دقیقا لب مرز متوجه یه حرکت کوچیک شدم!

فهمیدم چه گندی زدن!

پوزخند زدم و گفتم:

 

-آها….!

 

رنگ جفتشون بیشتر از قبل پرید.

این یه تخلف بزرگ بود!

پوزخند زدم و گفتم:

 

-تخمشو ندارید بکشیدش؟ اگه جنگ بشه اولین کسایی که ک*شون میذارن تو و این رفیقتید!

 

کلاشینکف بی تاب بین دستامو گذاشتم روی شونه ام، نشونه گیری کردم سمت آدمی که مثلا با شاخ و برگ خودشو استتار کرده بود و می خواست از مرز رد بشه.

 

این روزا از این موارد زیاد داشتیم، می خواستن به هر قیمتی که شده، حتی به قیمت جونشون فرار کنن ترکیه!

انگار اون جا گذاشته بودن براشون! هه!

 

 

 

 

آروم و با حوصله نشونه گیری کردم و زیر لب خطاب به اون دونفر گفتم:

 

– می خواستید سوپرمن بازی دربیارید و نکشیدش؟ چند متر جلوتر ترکا آبکشش می کنن!

 

صدای قورت دادن آب دهن یکیشون باعث شد نیشخند بزنم، یه چشممو بستم و گفتم:

 

-پس چرا افتخارش نسیب من نشه؟ هوم؟

 

و بعد بلافاصله، بدون هیچ ترسی، هیجانی، عذاب وجدانی، بغضی، حتی بدون هیچ تپش قلبی، خیلی ساده شلیک کردم!

 

شاخ و برگی که احمقانه گرفته بود روی سرش از دستش افتاد و پخش زمین شد!

صدای حبس کردن نفس جفتشونو شنیدم!

 

باز نشونه گیری کردم و گفتم:

 

-احمقا این سوپرمن بازی نیست! ترکا به * ننتون می خندن!

 

و تیر دوم شلیک کردم!

و سومی رو!

و چهارمی!

 

آروم بودم و خنثی!

تا وقتی ادامه دادم که دیگه هیچ تیری برام نموند.

بیخود بهم نمی گفتن هیتلر!

 

 

 

با صدای گریه یکی از سربازا کلاشو گذاشتم روی شونه ام و دست از شلیک برداشتم!

داشت جونش در میومد! هه!

 

ریلکس پرسیدم:

 

-اسمت چیه سرباز؟

 

با ترس و هق هق گفت:

 

-یاسین صفارزاده.

 

برگشتم سمت رفیقش که با چشمای گشاد شده و نفس حبس به من نگاه می کرد.

خودمو که میذاشتم به جاش بهش حق می دادم!

جلوی چشماشون یه دم زنده رو تیربارون کرده بودم!

ازش پرسیدم:

 

-و تو؟

 

-کامیار فرهنگ.

 

سری به نشونه تفهیم تکون دادم و گفتم:

 

-اها! اسمای قشنگی دارید!

 

همین بیشتر ترسوندشون! این ریلکس و آروم بودن من نسبت به گهی که خورده بودن.

رفتم طرف در برج، ایستادم توی چهارچوب و گفتم:

 

-چهار ماه اضافه خدمت خوردید با ضمیمه دوشب انفرادی، به جرم بی خایه بودن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x