رمان هیلیر پارت ۱

4.6
(38)

 

قصه دوتا دشمن خونی که وسط جنگل اتفاقی همسایه میشن و سایه هم دیگه رو با تیر می زنن.

اما همه چیز تغییر می کنه وقتی رویین اتفاقی مست میشه و….🔥🔥

***********

 

-چخــــه! هوششش! برو اونور سد معبر کردی! عجب گاوِ خری هستی تو…!

 

بزرگوار به پشم مبارکش هم نمی آورد!

سرمو از سانروف کردم بیرون و داد زدم:

 

-دِ برو کنار دیگه… هوی! گاو! بقره! Cow! vache!

 

بلاخره سرشو بلند کرد، یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت جوری که انگار من گاوم نه اون! بعد دوباره سرشو انداخت پایین و شروع کرد به علف خوردن!

 

پیاده شدم و همونطور که تند تند می رفتم سمتش داد کشیدم:

 

-مگه باتو نیستم؟ برو اون ور میخوام رد بشم! به تخمت گرفتی وایسادی وسط جاده داری چمن می خوری؟ گاوی دیگه! گاو! لیاقتت اینه که یه استیک آبدار باشی تو بشقابم نه یه… یا جده سادات! گه خوردم!… نیا… نیا…. کمک…

 

خب دیر شه بود!

گاوه رو عصبی کرده بودم. بلند گفت:

 

-مااااااااااااااااااااااااااااء

 

همونطور که سوار ماشینم می شدم داد زدم:

 

-اره رفیق حق با توعه! موافقم!

 

 

 

 

ماشینو روشن کردم و قبل از این که بهم برسه از کنارش گاز دادم و رد شدم!

ای بابا! چیزی نمونده بود منو بخوره!

از آینه دیدم داره دنبال ماشین می دوه!

انگشت وسطمو براش بلند کردم و محکم تر گاز دادم!

اینم برای ما آدم شده!

 

گوشیم رنگ خورد، دکمه وصلو زدم و گفتم:

 

-بله؟

 

-کجایید شما خانم دکتر؟

 

خندیدم و گفتم:

 

-خانم دکتر ننه اته!

 

دوباره از آینه به گاوه که دوباره علف می خورد نگاه کردم و گفتم:

 

-از غول آخر رد شدم دارم میام، تا شما اون پیانو رو بیارید پایین منم رسیدم!

 

دکمه رو زدم و تماس قطع شد.

باید زودتر می رسیدم، لا به لای این درختا و شاخ و برگا رانندگی کردن خیلی تخمی بود.

ولی باید هر جور شده تا ربع ساعت دیگه جلوی خونه جدیدم می بودم!

جایی که همه می گفتن حماقت محضه توش زندگی کردن!

 

****

 

– این چیه؟

 

در کمال خونسردی گفت:

 

-شاتگانه! این جایی که تو اومدی بمونی خرس، گرگ، شغال، پلنگ… و همه جور چیزی داره. اون حصارای پیزوری هم جلوشونو نمی گیرن.

پاره ات می کنن! بعد پاره هاتو پاره تر می کنن!

 

چشمامو تو حدقه چرخوندم!

ترجیح میدادم خودم بمیرم تا یدونه از گونه های درحال انقراضو با شاتگان بکشم!

اخلاق مسخره ای بود متأسفانه!

این مثلا برادر هم مارو ایسگا کرده بود!

 

 

 

 

بلندش کرد و تق! جا انداختش، گذاشتش روی شونه اش و تنظیمش کرد و گفت:

 

-راحت ترین هدفگیری رو داره! خیلی نمیخواد دقیق باشی و فسفر بسوزونی. فقط نشونه بگیر و بعد… بنگ! مادرشو بگا… !

 

همونطور که سیب گاز می زدم گفتم:

 

– چشم! حالا؟ مجوز داره این ماسماسک؟

 

خیلی ساده گفت:

 

-نه! خُلی؟

 

با حرص گفتم:

 

-ببرش! من نهایت بتونم رنگش کنم و تو لوله اش گل بکارم!

 

بی توجه از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت:

 

-خیلی خری دلی! سگو بزنی تو این نقطه از مختصات جغرافیایی نمیاد زندگی کنه! احمق اینجا وسطِ وسطِ جنگله!

تا شعاع چندین کیلومتری سگم پر نمی زنه. اومدیم و مردی! یه سال طول می کشه تا جنازه ات پیدا شه از بس متروکه!

 

با لبخند گفتم:

 

-اگه اینجوری نبود که نمی اومدم! اینجا خودمم و خودم! توام زودتر گمشو مزاحم خان!

 

 

 

 

پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:

 

-قدر عطسه بزی هم لیاقت نداری! تنها بمون این جا تا حیوونا پارت کنن!

 

سوئچشو برداشت و گفت:

 

-هر شب ساعت ده بهت زنگ می زنم، جواب ندادی مطمئن میشم مردی!

خدافظ.

 

همچین خانواده جیگری داشتم من!

داشت می رفت بره که صداش زدم:

 

-عادل؟

 

برگشت مثل گاو گفت‌:

 

-هاااا!

 

با لبخند بغلش کردم و گفتم:

 

-ها چیه بیشعور؟ بگو بله، جانم، یا مثلا من میگم عادل، تو بگو به فدات!

 

هولم داد اون ور و پوکر گفت:

 

-از گوشام به خاطر شنیدن همچین سرطانی معذرت میخوام!

 

موهاشو نوازش کردم، دلم براش تنگ می شد. هم زمان گفتم:

 

– بی لیاقتی دیگه! حالا گمشو لطفا!

 

 

 

 

عادل دستی به نشونه خداحافظی تکون داد و رفت.

 

و حالا من با خودم و خودم و سایه ام و اکوی صدام تنها بودم!

به علاوه پیانوی جیگر که هیچ سگی نمی تونست غرغر کنه صداش نمیذاره کپه مرگمونو بذاریم!

 

دقیقا وسط جنگل!

توی یه خونه ویلایی گوگول!

چیزی که از بچگی ارزوشو داشتم.

میگید حماقته؟

باشه حق با شماست!

 

کلا من به هیچ سگی رو نمی دادم، مخصوصاً دخترا!

به دخترا رو بدی برای شرتی که پات می کنی هم میخواستن تصمیم بگیرن.

 

به خاطر همین بود که همه دوستای من پسر بودن. پسرا خیلی جنبه بیشتری داشتن و به تخمشون بود طرف مقابلشون چیکار می کنه!

دنیای کوچیک و مسخره ای داشتن، خودشون براشون مهم بود و پایین تنه اشون.

تموم چیزای حیاتی و مهم رو هم واگذار می کردن به تخماشون.

 

کی همچین موجودات جالبی رو ول می کرد بره با دخترا دوست بشه اخه؟

والا!

 

 

 

یخچال رو تازه زده بودم به برق، بابا کلی پول زده بود به حسابم، منم همشو ریختم تو جیب چند تا متخصص تا با هر فلاکتی هست این جارو، وسط جنگل رو، متروکه ترین نقطه مازندران رو برق کشی و لوله کشی و گاز کشی هر چی کشی دیگه هست بکنن!

سخت بود، درد و خونریزی زیادی هم داشت! ولی خب شد.

 

در یخچالو باز کردم و یه نگاه به جا میوه ای انداختم!

لامصب همه میوه ها سکسی بودن! خیار، موز، هلو! عادل عوضی حسابی کرم ریخته بود! پوزخند زدم و یه خیار برداشتم!

سایزش دو برابر یه خیار معمولی بود.

زیر لب گفتم:

 

-دهنتو عادل!

 

با همون خیار توی دستم رفتم اینستاگرام و شروع کردم ویدیو گرفتن باهاش.

میذاشتم استوری تا حالش جا بیاد! همه فالوئرامون مشترکن.

 

-خب دوستان، من امروز توی خونه جدیدم مستقر شدم. عادل هم اومده بود کمکم، ولی اسباب بازی محبوب و مورد علاقش رو تو یخچالم جا گذاشت!

 

و بعد خیارو گرفتم جلوی دوربین و خطاب به عادل گفتم:

 

– میذارمش کنار،بیا ببرش داداشی! میدونم بدون این خوابت نمی بره!

 

 

 

 

 

گرفتن ویدیو رو تموم کردم و نیشخند زدم.

حالا یکم که آبروش رفت براش درس عبرت میشه که سر به سر خواهر بزرگش نذاره.

 

فرزاد شرافت و یلدا حسینیان فقط دوتا بچه داشتن، بزرگه اشون یه دختر بود، دلیار شرافت، من!

و کوچیکه عادل شرافت، برادرم!

 

پدر بزرگ سبک مغز و احمقم دستور داده بود که دختر برای فرزاد وارث نمیشه، باید یه پسر بیاره تا جا نشین من و پدرش باشه!

 

یه جوری دنبال وارث می گشت انگار تاج و تخت بگاییش بی پادشاه مونده بود!

شل کن مرد!

 

این شد که مامان دوبار بعد من حامله شد و دوبارشم دختر بود! و هر دوبارشم سقط شون کرد!

تا این که زد و سومی پسر شد!

عادل!

و کرم سجاد شرافت، بابابزرگ من هم فرونشست کرد!

 

هر وقت آقا جون عادلو می دید می زد روی شونه اش و با لبخند میگفت دیگه خیالم از فرزاد راحته! میتوننم سرمو بذارم زمین و با خاطر آسوده بمیرم!

 

با خیال آسوده بمیر مرد!

بیچاره فکر میکرد عادل خیلی وارث قابلیه! خبر نداشت فقط پولای بابا رو می زنه به سم گاو!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zarix ___
1 سال قبل

ادبیاتِ به کار برده برام جالب و بامزس🥲💜

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x