رمان هیلیر پارت ۱۰۰

4.7
(62)

 

 

 

 

لبخند شیرینی زد و گفت:

 

– معلومه که میشه! چرا نشه عزیزم؟

 

لب زدم:

 

– من توی اوج بودم اما یوجین می گفت هنوز کافی نیست. می گفت جای کار دارم هنوز. بهش می گفتم بریم زوریخ بقیه تمرینامو انجام بدیم می گفت تا وقتی نشدی اونی که من میخوام ازت رونمایی نمی کنم.

کاش همون روزا قبول می کرد و می رفتیم دلیار… اون موقع ها اگر رفته بودیم همه چیز شاید بهم می ریخت، اما آتیشش دامن منو نمی گرفت. آتیشش بلک سوان رو، ملودیام رو نمی سوزوند.

 

لب زد:

 

= چه اتفاقی برات افتاد؟

 

به اون روزا فکر کردم. به اون روزای جهنمی و شبای جهنمی ترش.

روزایی که حتی با یاد آوریشون غم دنیا می ریزه توی وجودم.

با یاد اوریشونم دلم می خواد بمیرم.

آروم گفتم:

 

– یهو توی چند روز دنیای من از این رو به اون رو شد! توی کم تر از یه هفته. حتی تاریخش رو دقیق یادمه!

 

نفس عمیقی کشیدم. دلیار دستمو گرفت توی دستاش. می خواست ازم حمایت کنه. میخواست بهم القا کنه که هست. که هرچی بوده تموم شده. من هنوز شروع هم نکرده بودم.

 

 

 

یه روز آفتابی رو تصور کن. یه روز شاد! یه روزی که آسمون آبی تر از هر وقتیه، پرنده ها جیک جیک می کنن. زیر شاخه درختا آواز می خونن و صدای شر شر یه رودخونه از دور میاد.

تصور کن همه چیز عالیه، همون لحظه که پیش خودت فکر می کنی هیچی نمیتونه حال خوبتو بهم بریزه یهو ابرای ضخیم جلوی خورشیدو می گیرن.

صاعقه می زنه به درختا و آتیش میگیرن! پرنده ها همشون زنده زنده میسوزن! سیل میشه، رودخونه طغیان می کنه و در عرض چند ساعت از منظره قشنگت فقط یه ویرونه به جا میمونه.

 

تصویر سازی ای که کرده بودم حتی خودمم غمگین کرده. بود.

پچ پچ وار گفتم:

 

– این بلایی بود که سر من اومد.

برای کنکور می خوندم، با مدیا آشنا شده بودم و با همه مرخرف بودناش عاشقش بودم، یوجین تحسینم می کرد، کم کم داشتم توی ذهنم رویابافی های قشنگ می کردم که اون اتفاق افتاد!

 

– کدوم اتفاق؟

 

لرز نشست به تنم. چشمامو بستم و پناه بردم به موهای دلیار .

ابرای صخیم کم کم جلوی خورشیدو گرفته بودن و الکتریسیته توی هوا پخش بود! صدای صاعقه رو شنیدم. صدای ویرانی رو. صدای جرقه زدن، سوختن، بوی گوشت سوخته، بوی پرنده سوخته…

گفتم:

 

– یه عکس توی فضای مجازی پخش شد.

 

 

– یه عکس؟

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– یه بوسه! نوازنده پر افتخار ویلون سل داشت یه مردو می بوسید. با همون موهای خوش رنگ و طلایی، با همون انگشتایی که برای ما پنکیک درست می کرد جمعه ها دستای اون مردو گرفته بود. با همون لبایی که باهاشون آوازای قشنگ می خوند اون مردو می بوسید. همون تنی که مامن آرامش و منبع قداست بود حالا توی آغوش یه نفر بود!

 

دلیار پر سوال نگاهم کرد. پوزخندی زدم و گفم:

 

– اونی که می بوسیدش شوهرش نبود. عشق اول اون زن بود!

 

دلیار نفس توی سینش حبس شد. گفتم:

 

به خودم که اومدم یهو دیدم اون زن با فجیع ترین شکل ممکن از خونه پرت شد بیرون. طلاقش رو نداد! میخواست زجزش بده. نم یخواست بره با عشق اولش ازدواج کنه. پشت سرش شایعه بود، به همه شایعه ها دامن زد، به هر کسی رسید گفت زنم هرزه بوده. به هر کسی رسید آبروی اون زنو برد!

 

 

 

دلیار دستمو محکم فشار می داد. با لبخند دردناکی گفتم:

 

– میدونی چیش قشنگه؟ کجای این داستان اوج داستانه؟

 

بی صدا اسمم رو صدا زد، نگران شده بود. گفتم:

 

– به من گفت حروم زاده! گفت وقتی عقد کرده با اون زن حامله بوده! گفت من نطفه حرومم. بهم گفت زنا زاده ام! تموم کاسه کوزه ها رو سر من شکست. حالا که اون زن رفته بود، حالا که هیچ کس نبود تا حرصضو سرش خالی کنه سر من خالی کرد! جلوی یوجین، جلوی برادرم، بهم هرچی از دهنش در می اومد گفت! به یه پسر هجده ساله که تو اوج جوونی و غروره. بهم گفت انگل! گفت هجده ساله دارم ازش تغذیه می کنم و شیره اشو می مکم. دقیقا وقتی رفته بودم بهش درباره پیشرفتم بگم اینا رو بهم گفت! وقتی یوجین هنوز توی خونه امون بود اینا رو با داد بهم گفت!

 

– رویین جان….

 

بی تاب گفتم:

 

– بلک سوانو با تبر شکست! لپتاپمو که برده بودم تا قطعه جدیدی که ضبط کرده بودم رو براش بذارم شکست. تیکه و پاهر های عزیزای منو برد وسط حیاط، نفت ریخت و سوزوند!

 

با بغض گفتم:

 

– سوزوندشون دلا…! ولی انگار بازم خنک نشد!

 

 

 

 

دلیار گریه می کرد. اشک از چشماش می چکید.

اشکاشو پاک کردم و گفتم:

 

– من دوستش داشتم!

 

آروم زیر لب گفت:

 

– بمیرم برات!

 

با درد گفتم:

 

– قهرمان زندگیم بود دل آ…! اَبَر مرد زندگیم! حامی بزرگ من! مشوقم! از اون زن بیشتر دوستش داشم. اون زن محبتای خاص خودشو داشت ولی مخالفت هم می کرد گاهی. دخالت هم می کرد. اما پیر سگ عوضی همیشه با همه کارای من موافق بود! همیشه حامی بود! همیشه تکیه گاه بود!

 

دلیار یه قطره دیگه ریخت روی گونش.

بی حواس پاکش کردم و گفتم:

 

– جونمم براش می دادم. روز اولی که فهمیده بودم حروم زاده ام داغون بودم دل آ… رسیده بودم به مرز خودکشی… ولی بازم درکش می کزدم! اون عوضی رو با همه عوضی بودناش، با همه عوضی بازیاش درک می کردم…

 

صدام از شدت بغض دورگه شده بود. این بغض ولی قرار نبود بشکنه. به اندازه کافی شکسته بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

چیشد؟….. اون‌ زن مامانش بوده؟…بعد اون نوازنده ویولن کی بوده؟.. قاطی کردم🙄🧑‍🦯
بعد یه سوال به خاطر اینکه گفتن بهش حروم زاده ای انقدرررر ریخته بهم؟..

zeinab
پاسخ به  فاطمه خانوم
5 ماه قبل

مادرش نوازنده بوده دیگه://
بعد هم ب خاطر اینکه بهش گفتن حرومزاده هم چون بلک سوان و لپ تاپش و شکوند

فاطمه خانوم
پاسخ به  zeinab
5 ماه قبل

اووووو شت….
چه جذاب شد ماجرا😂😂🧑‍🦯
ممنونم اجی توضیح دادی…

camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جونم.این رمان متفاوت و جذابیه.

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x