رمان هیلیر پارت ۱۰۱

4.7
(55)

 

 

 

 

– می گفتم اگر خنک میشه، اگر آروم میشه اشکال نداره. بذار هر چی میخواد بگه. فدای سرش. بلک سوانو شکست؟ فدای سرش! لپتاپمو شکست؟ اشکال نداره! جلوی یوجین کوچیکم کرد؟ جلوی برادرم منو با گه یکی کرد؟ طوری نیست! اگر اروم می شد طوری نبود!

بازم درکش می کردم با این که داشتم می مردم دل آ… همه چیزمو از دست داده بودم! همه چیزمو… ولی بازم سعی کردم به مو برسم اما پاره نشم. متنفر نشم ازش!

 

آهی کشیدم و گفتم:

 

– فرداش بلند شدم دیدم برام یه ساک بسته. گفت گورمو از خونش گم کنم بیرون! گفت برگردم اون جا تیکه و پاره ام می کنه! با تحقیر آمیز ترین شکل ممکن، با پست ترین حالتی که می شد منو از خونش انداخت بیرون! مثل اون زن! وقتی بیرون از در خونه با یه ساک و مدارک توی دستم ایستاده بودم فهمیدم تموم شده همه چیز… همون موقع بود که صدای های توی سرم شروع کردن به دیوونه کردنم.

 

دلیار لب زد:

 

– بمیرم برات…

 

صداش می لرزید و اشک توی چشماش حلقه زده بود.

با آهی ادامه دادم:

 

– اولین جایی که به ذهنم رسید پیش مدیا بود. خونه مجردی داشت و کلا مستقل از خانواده زندگی می کرد. کلید خونشو به منم داده بود. اما وقتی رسیدم و درو باز کردم دیدم خونه خالیه! تخلیه اش کرده بود!

 

🎆HEALER

🖤#PART_499

 

 

– رفته بود؟

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– برام نامه گذاشته بود! شخصیت رکی داشت. برام نوشته بود پدرت منو خرید! با یه مبلغ خوب! گفت نگران نباشم چون ارزشم خیلی زیاد بوده در حدی که بارشو بسته و داره از ایران میره و برای بقیه عمرش اون پول کافیه! زیرش هم نوشته بود هر جایی بره عاشقم می مونه. نوشته بود اگه یه روز بابات بمیره بر می گردم.

 

ذلیار با حرص دندوناشو روی هم فشار داد و گفت:

 

– جنده بی شرف!

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

– می بینی دل آ! من خیلی هم بی خاصیت نبودم براش! درسته برای سکس به دردش نمی خوردم اما برای ادامه زندگی… عجیب به درد بخور بودم.

 

پرسید:

 

– بعدش چیکار کردی؟

 

لب زدم:

 

– سعی کردم یوجینو پیدا کنم. اما فهمیدم اونو هم تهدید کرده و فرستاده زوریخ! تا وقتی عمر دارم یادم نمیره نگاه اخر یوجینو… پر از ترحم بود! پر از دلسوزی… انگار فهمیده بود کارم تمومه. انگار فهمیده بود شاگردش نمیتونه دیگه جانشینش باشه.

 

 

 

هیچ چیزی اندازه اون نگاه یوجین دلمو نسوزونده بود.

دلیار با غم گفت:

 

– باید ماد… باید اون زنو پیدا می کرد… بلاخره تو پسرش… بودی…

 

سرری به تاسف تکون دادم و گفتم:

 

– سعیمو کردم. ولی من نه پول داشتم، نه آشنا و فامیلی که به دردم بخورن و طرفم باشن. بی کس و تنها بودم. نمی دونستم باید کجا دنبالش بگردم.

از طرفی دلیار… من واقعا ازش متنفر شده بودم. گشتم دنبالش تا پیداش کنم اما نه به خاطر این که بهم کمک کنه و بهم جا و مکان بده! به قصد این که بکشمش! به قصد این که به خاطر اون عکس، اون کار خونشو بریزم! شانس آورد که پیداش نکردم.

 

یکم مکث کردم و بعد گفتم:

 

– بعد از دو روز بی پناهی واقعا دیوونه شده بودم! صداهای توی ذهنم دیوونم کرده بودن! مدیا بود، اون پیرسگ بود و یوجین! همشون باهم حرف می زدن! دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار. نه جایی برای زندگی داشتم، نه پولی. بی خوابی منو از پا در آورده بود.

 

با یاد آوری اون تصمیم، اون لحظه های نحس تموم دلم آشوب شد… بوی موهای دلیار نجاتم می داد.

دم عمیقی ازشون گرفتم و گفتم:

 

– فقط یه راه مونده بود برام. یهویی به ذهنم رسید. تنها راهی بود که هم بهم جا و مکان می داد و هم حقوق! فقط یه چیز!

 

🎆

 

پرسید:

 

– خدمت سربازی؟

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– اره!

 

– میتونستی معافیت بگیری اگر می رفتی پیش روان پزشک

 

تلخ خندیدم و گفتم:

 

– نمیخواستم. کاملا خودمو سالم و سلامت جلوه دادم. خیلی طول کشید تا کارای اداریش رو بکنم. یکمم پول میخواست که دزدی کردم! این طوری نگاهم نکن دلیار… آره من دزدی کردم. توی اون چند هفته ای که کارای اداریم طول کشید یه دزد حرفه ای شدم. ولی بعدش تموم شد… اعظام شدم. افتادم همین جا! لب مرز!

 

چند لحظه با غم نگاهم کرد و لب زد:

 

– الهی بمیرم. چقدر سختی کشیدی تو.

 

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم:

 

– زندگیم از این رو به اون رو شد دلیار. صد و هشتاد درجه از این رو به اون رو شد. تو فکر کن پسری که تو ناز و نوازش بزرگ شده بود، زیر نظر سه تا مشاور هر رفتارش آنالیز شده بود و هر ثانیه از زندگیش آرامش و آسایش رو چشیده بود یهو رسید به جایی که فهمید گرسنگی چیه! دیوونگی چیه! بی پولیه چیه! بی پناهی چیه! در به دری چیه! فهمید حروم زاده ست! فهمید اصلا حروم زادگی چیه! خیلی چیزا فهمیدم! درد داشت دل آ! خیلی دردم گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Man
Man
5 ماه قبل

مدیررررر
میشه توی مد وان ی کامنتی رو‌پاک کنی؟
خواااهش میکنم 🥺🥺🥺
ی کاری بکن لطفاااا
پارت آخر رمان آیدا ی کاربری به اسم امیر کامنت گذاشته اونو میشه پاک کنی؟
لطفاااا🥺

Man
Man
پاسخ به  قاصدک .
5 ماه قبل

اگه تلگرام رو که میگی ندارم🤦🏻‍♀️

camellia
5 ماه قبل

چقدر این رویین گناه داره.طفلکی😐😓🤕😔

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x