رمان هیلیر پارت ۱۳۵

4.4
(92)

 

 

🖤#PART_681

 

 

 

اومممم! چه تهدید جذابی! با خنده همون وسط جاده خاکی توقف کردم و گفتم:

 

– نامرده اونی که نشون…!

 

ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که رویین توی یه حرکت کلاه بیس بال و عینکشو برداشت، پرت کرد روی داشبرد و بعد با دستاش صورتمو قاب گرفت، تنشو کشید سمتم و لباش محکم و بی وقفه نشست روی نقطه به نقطه صورتم!

با خنده گفتم:

 

– وای… رویین… خیلی… دیوونه… ای…!

 

دست آخر با عشق و آروم لبخندمو بوسید. نرم همراهیش کردم. بعد از چند ثانیه ازم جدا شد، چشماشو باز کرد و خیره شد بهم. دست کشید روی گونه ام و گفت:

 

– لعنتی!

 

پرسیدم:

 

– چیه؟

 

آروم گفت:

 

– ته ریش داشتم! پوستت سرخ شد. بهم میگفتی دارم اذیتت می کنم.

 

ته ریش لعنتیشو لمس کردم و گفتم:

 

– سرخ شدم چون خجالت کشیدم خره! ربطی به ته ریش تو نداشت!

 

🎆HEALER

🖤#PART_682

 

 

لبخندی زد و گفت:

 

– تا تو باشی دیگه به من نگی بی عاطفه!

 

پچ پچ وار گفتم:

 

– توی خوابم نمی دیدم مردی که روم اسلحه کشید یه روز توی ماشین این طوری غرق بوسه ام کنه!

 

مثل خودم با صدایی که وقتی آروم می شد خیلی بم و لعنتی می شد گفت:

 

– حتی منم فکرشو نمی کردم! چیکار کردی باهام دلیار؟

 

– برت گردوندم به اون آدمی که باید می بودی و سعی می کردی نباشی!

 

– من اون آدمو کشته بودم!

 

دم عمیقی گرفتم و گفتم:

 

– من صدای التماساشو شنیدم! زنده بود! به دادش رسیدم. نذاشتم بمیره!

 

خیره شد چند ثانیه طولانی توی چشمام و بعد چیزی رو گفت که واقعا انتظار نداشتم ازش بشنوم.

 

🎆HEALER

🖤#PART_683

 

 

 

– ممنون که نجاتش دادی!

 

اشک جمع شد توی چشمام. این حرف برای رویین مغرور یعنی واقعا ازم ممنون بود! یعنی با خیلی چیزا جنگیده بود تا ازم تشکر کنه. این برام واقعا ارزش داشت.

 

کشید عقب و نشست سر جاش، کلاه بیس بال سیاه رنگشو گذاشت روی سرش و عینکو زد دوباره به چشماش و خیره شد به جاده.

 

من ولی محو مرد جذاب رو به روم شده بودم!

کلاه سیاه رنگش با اون عینک سیاه درسته که زیبایی چشماشو می پوشوند اما جذابیتشو هزار برابر می کرد.

با اون بلوز بافت سیاه رنگ یقه اسکی و پالتوی ضخیم مشکی… میشد براش مرد!

کلا رویین استایل خاص و خشن خودشو داشت!

نیم بوتای بزرگ و تیره، شلوارایی که همیشه پاچه هاش نصف بوتشو می پوشوند. توی تابستون رکابی و یه بلوز تیره دکمه دار و توی زمستونا یه بافت ضخیم… موهای باز و بلندی که حالا تا پایین چونش می رسیدن…

اما الان…

الان می تونستم بگم حتی طبق استاندارد های سختگیرانه مد دنیا هم خوش تیپ شده بود!

 

آهی کشیدم و راه افتادم.

انگار کافی نبود برام که دستشو گرفتم و گذاشتمش زیر دست خودم روی دنده!

از اختلاف فاحش اندازه دستامون لبخند نشست روی لبم!

 

– به چی میخندی؟

 

با لبخند اشاره ای به دستامون انداختم و گفتم:

 

🎆HEALER

🖤#PART_684

 

 

 

-چرا تو این قدر همه چیزت بزرگه رویین؟ دستات دو برابر دستای منه! قدت! تنت… آغوشت…!

 

با لبخند پرسید:

 

– تو چرا این قدر کوچولویی؟

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم:

 

– من نرمالم فدات شم!همه چیزم طبق میانگین جهانیه!

 

برگشت سمتم و گفت:

 

– میانگین جهانی رو طبق اندازه آغوش من ساختن؟

 

نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:

 

– منو اندازه آغوش تو ساختن! یه جوری که انگار تنت خونه امه! انگار به دنیا اومدم وسط آغوشت باشم!

 

آهی کشیدم و گفتم:

 

– رویین تو یه جور عجیبی دقیقا همونی هستی که میخوام!

 

جدی گفت:

 

– به نفع جفتمونه وقتی داری رانندگی می کنی این طوری حرف نزنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون خانم قاصدک❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x