رمان هیلیر پارت ۲

4.8
(26)

 

 

 

 

 

شونه ای بالا انداختم و بی خیال خیارو گرفتم جلوی دهنم و صدامو انداختم پس سرم:

 

-آهویی دارم خوشگله.

آهویی دارم خوشگله

فرار کرده پدرسگ!

دوریش برایم مشکله،

دوریش برایم مشکله

کاشکی اونو می کردم…! می کردم…!

همممممم! لای لای لا لا لای لای…!

 

 

از مزخرف خالصی که ساخته بودم غرق لذت شدم و زدم زیر خنده!

کلا قوه شعر سرایی و بداهه گوییم عالی بود! اشعارو زیبا و شکیل تحویل می گرفتم و به خاط برسری ترین و رکیک ترین شکل ممکن تحویل می دادم!

 

ولی فقط توی خلوت خودم این طوری بودم و تا حدودی اینستاگرام!

بقیه فکر می کردن دختر کوچولوی لوس و گوگولی فرزاد و یلدام که تحصیلات موسیقیشو تازه تموم کرده و حالا داره تو پولای باباش خر غلط می زنه!

 

گازی به خیاره زدم و شونه بالا انداختم!

به چپم!

والا!

طرز فکر مردم راجب خودم سر سوزنی برام مهم نبود!

 

گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، نگاه کردم دیدم عادله! آخی! فعلا یکم حرص بخور تا بعد با هم یه گفتمان در باب غلط کردمات داشته باشیم!

 

از جا بلند شدم و رفتم لب پنجره.

 

حالا من تنها بودم، تا شعاع کیلومتر ها هیچ موجود زنده ای پر نمی زد که مزاحمم بشه یا بهم گیر بده.

 

یکم غم انگیز بود!

قطعا هیچ دختری توی کره زمین وجود نداشت که بخواد تک و تنها تو دل یه جنگل متروکه بمونه و روزاشو بگذرونه.

ولی من دوست داشتم. خر بودم دیگه!

اصلا با روابط آشغالی که من با بقیه داشتم تنهایی برام بهتر بود.

 

 

 

 

بابا و مامان من و عادل رو به حال خودمون رها کرده بودن، رها کردن به معنای واقعی کلمه!

 

بابا و مامان سر سوزنی، اتمی، مثقالی همددیگه رو دوست نداشتن!

اون اوایل ازدواجشون و دوران کودکیِ من خیلی خوب یادمه که تا حد مرگ از هم بیزار بودن.

حتی سر یه میز با هم غذا نمی خوردن، حتی توی یه سالن باهم نمی نشستن.

 

مسخره ترین مواقع مهمونی رفتناشون بود! هر کدوم با ماشین جدا!

منم نخودی، گاهی وقتا با مامان می رفتم گاهی وقتا با بابا!

 

همه فامیل هم می دونستن توی خانواده ما چه خبره اما به تخمشون می گرفتن. اصلا تو خاندان ما همه ازدواجا برای منفعت بود!

شانس بعضیاشون می گفت و این وسط بهم علاقه مند می شدن وگرنه هیچ هنجار شکنی ای تو قاموسشون نبود!

 

ازدواج مامان و بابای منم مثل بقیه از پیش تعیین شده و برای سود و صلاحدید دوتا طایفه اصیل و بزرگ تهران بود.

یه تجارت بزرگ در قالب یه ازدواج.

 

حتی خود مامان و بابا هم مخالفتی نداشتن، کامل راضی بودن بدبخت بشن، روزگار سگ بگذرونن و هر روز تو دلشون با الفاض زیبا و رکیک هم دیگه رو مورد عنایت قرار بدن اما سود کنن!

 

حماقت پشت حماقت، خریت پشت خریت!

درکشون نمی کردم، مامان و بابا حتی به خاطر پول و وارث باهم می خوابیدن! برای این که یه بچه بیارن تا ثروتشون بی سر صاجب نمونه!

بارداری برای مامان یه جور انجام وظیفه بود.

 

اتاقاشون جدا از هم بود، فقط شبهایی که می خواستن بچه دار بشن باهم توی یه اتاق می خوابیدن.

و منم از بس تخم جن بودم قشنگ می دونستم توی اتاق چه خبره!

 

 

 

 

سر جمع شاید مامان و بابا پنج یا شیش بار باهم توی کل این زندگی بیست و خورده ای ساله سکس داشتن!

سکس هدفمند!

سکسی که کاملا برنامه ریزی شده و برای پول بیشتر بود.

 

شاید بگید مگه میشه آدمیزاد توی عمرش فقط پنج بار سکس کنه، باید بگم مامان و بابا… خب آره یکم شرم آوره ولی پارتنرای خوشونو داشتن!

 

هر جفتشونم می دونستن طرف مقابلشون حال و حولش با کسی دیگه ست! و هیچ مخالفتی هم نداشتن!

 

من دوست پسر مامان رو دیده بودم، حتی باهم شام خورده بودیم چون مامان می خواست من و عادلو بهش معرفی کنه.

یه مرد پخته با موهای دسته ای سفید شده و مهربون. و خیلی جذاب!

و حدود هفت سال جوون تر از مامان!

 

فکر می کنید مامانو دوست داره؟

نه!

پول! چون مامان پول داره باهاشه. اینو هم من و هم عادل می دونیم.

 

دوست پسر مامانو دیدم اما متاسفانه هنوز موفق به رویت رخ ماه دوست دختر بابا نشده بوم!

ولی احتمال می دادم یه دختر باشه هم سن خودم! هه!

 

حالا با این روابط تخمی توی خانواده من، با این همه ابتذال که حتی به جرئت میتونستم بگم توی ترکیه و کلمبیا و تایلند هم زشت بود و جا نیوفتاده بود، انتظار داشتید من بازم تهران بمونم؟

 

 

 

 

با این که خونه مجردی داشتم و به محض اینکه فهمیدم دور و برم چه خبره، حتی به سن قانونی هم نرسیده بودم که از مامان و بابا راهمو جدا کردم، اما بازم متنفر بودم از تهران!

 

از این که برم مهمونی و یه نفر من و خانواده امو بشناسه!

خیلی زشت بود!

 

حتی عادل با این که هفده ساله بود و خودشو زده بود به در بی خیالی بازم نتونست با مامان و بابا بمونه و دو ساله جدا زندگی می کنه!

 

بهش میگن روزگار سگ!

زندگی خانوادگی من اسمش روزگار سگه!

همشم تقصیر بابا بزرگم ایناست و افکار آشغالی و پوسیده اشون.

 

 

البته دلیل فراری بودن من از تهران این نیست. این واقعا برام زیاد مهم نیست، چیزی نیست که باعث بشه پامو از تهران بذارم بیرون.

 

دلیل اصلی من شغلمه!

حرفه ام!

عشقم!

 

پارتنر احساسی و سکس و رفیق فاب و دوست پسر و دوست اجتماعی و همه چیز من پشت سرمه!

با شکوه و قشنگ!

مثل یه اژدهای خفته!

 

یه پیانوی یاماهای سفید!

 

 

 

 

من یه موزیسینم! یه پیانیست حرفه ای و مربی پروازی پیانو!

و همینطور یه طراح رقص با تخصص باله و یه بالرین حرفه ای.

 

توی اپارتمان خودم تو تهران، هر وقت می نشستم پشت پیانو همسایه زنِ جنده همسایه امون شکایت می کرد به مدیر ساختمون. مدیر ساختمون هم میومد خونه من و غرغر میکرد!

 

این اواخر یه روز علنا باهاش دعوام شد و نزدیک بود بزنم تو سرش صدا سگ بده!

هیچ قبرستونی هم به یه دختر مجرد خونه نمی دادن، حتی اگه رشوه می دادم!

 

همیشه رویای اینو داشتم توی دل جنگل مثل سفید برفی برقصم و آواز بخونم، همیشه از جاهای بکر و دست نخورده خوشم می اومد.

 

خیلی وقتا ماشینو بر می داشتم و تنهایی می رفتم سفر، کویر، جنگل، کوه! تنهایی توی بکر ترین جاها کمپ درست می کردم و از تنهاییم لذت می بردم.

 

این شد که تصمیم گرفتم محل زندگیمو عوض کنم و برسم به رویای همیشگیم!

پس با کلی رشوه و کلی پول خرج کردن تونستم این جارو برای خودم جور کنم.

 

و خدا رو شکر که نه بابا می دونست من کجام و نه مامان. فقط یه عادل می دونست و تمام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x