با تته پته پرسیدم:
-عمو فکر کنم به خونت دزد زده!
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-چرا رفتی اون جا دختر خوب؟ صبر می کردی بهت می گفتم اونجا بهم ریختست.
خیالم راحت شد. حداقل مسئله جنایی نشده بود.
تا اومدم یه چیزی بگم عمو گفت:
-بیا خونه عادل، ماهم میریم اون جا. مراسمم اون جا برگذار می کنیم.
بی حواس درحالی که توجهم به یه عکس که گوشه اش از زیر مبل شده بود بیرون جلب شده لود آروم گفتم:
-باشه عمو خداحافظ!
رفتم سمت عکس!
برش داشتم و بهش نگاه کردم، خیلی کوچیک بود و خیلی کهنه!
یه جاش هم پاره شده بود…
فورا آدمای توی عکس رو شناختم.
عمو فریدون بود و زن مرحومش شیده، ولی به جای یه پیر بچه که رودین باشه، دوتا پسر توی عکس بود…
مات شدم!
رودین رو فورا شناختم. از روی رنگ سبز چشماش. رنگ چشماش به شیده جون برده بود.
ولی پسر بچه دیگه رو نتونستم تشخیص بدم کیه…
چشمای قهوه ای تیره داشت و تو اوج بچگی با یه نگاه سرد و مغرور به دوربین نگاه می کرد.
عجیب بود!
تا اومدم بفهمم کیه و سر در بیارم جریان چیه در باز شد و رودین صدام زد.
-دلیار؟
عکس از دستم افتاد و با ترس برگشتم سمت رودین. مثل آدمای خطاکار.
انگار که گناه کرده باشم
رودین اومد توی سالن، با دیدن من نفس عمیقی کشید و گفت:
-این جا اومدی برا چی دختره بی عقل! بیا بریم خونه عادل!
هول بودم. دستامو قایم کرده بودم پشت سرم انگار که حین ارتکاب جرم گرفته باشن منو.
سراسیمه گفتم:
-این جا چه خبره رودین؟
یکم دستپاچه شد و همین بهم قدرت داد.
دست به سینه شدم و نگاهش کردم.
گفت:
-دفعه قبل باباذیکم عصبانی شد. کنترلشو از دست داد و این اتفاق افتاد. دم رفتنمون بود، چون پروازمون دیر می شد دیگه بدون این که این جا رو سر و سامون بدیم برگشتیم.
تموم تمرکزم روی اون بچه چشم تیره توی عکس بود. بی حواس گفتم:
– خب می گفتین یکی مومد برای اومدنتون این جا رو تمیز می کرد. اصلا می گفتین من خودم میومدم!
نیشخندی زد و گفت:
-تو که تاج سر مایی! منتها بابا روی وسایلش حساسه! به چیزی که دست نزدی؟
دروغ گوی افتضاحی بودم.
راه افتادم سمت در خروجی و هم زمان گفتم:
– نه!
پشت سرم راه افتاد و گفت:
-امشب چی میخوای بپوشی؟
اون بچه کی بود؟ چرا این قدر شبیه عمو فریدون بود پس؟
-دلیار؟
برگشتم سمتش و بی حوصله گفتم:
– هاااان؟ مگه چه خبره امشب؟
انگار خورده باشه توی ذوقش. بادش خالی شد و یکم عصبی گفت:
-دلیار؟
از در خروجی رفتم بیرون. در ماشینمو هم باز کردم. ذره ای اهمیت نداشت برام چیکار می کنه و چی میگه یا ناراحت شده یا چی.
چیزای خیلی مهم تری برای فکر کردن داشتم.
خودش گفت:
– خاستگاریه امشب.
بی حواس گفتم خاستواری کـ…
و بعد یهو دوزاریم افتاد و از عالم هپروت اون عکس پرت شدم تو واقعیت چندش آور رو به روم!
خیره نگاهش کردم.
چشمای سبز روشن داشت، سبز نعنایی.
پوست صاف و گندمی و موهای روشن و مایل به بور. صورتشو سه تیغ کرده بود و با مژه های کم پشتش بهم نگاه می کرد.
جذاب بود! اما جذابیتش رو من دوست نداشتم!
مشمئز شدم و گفتم:
-خداوکیلی پاشدی اومدی ایران که بیای خاستگاری من؟
مثل بچه ها با ذوق گفت:
-آره می خواستیم تو رو هم با خودمون ببریم!
اگر هدف جفتگیری و تولید مثل و ازدواج و این حرفا نبود…
اگر من دلیار قبل از رفتن به جنگل بودم…
اگر خیلی اتفاقا نیوفتاده بود….
قزعا این جا رو با کمال میل ول می کردم و با عمو می رفتم!.
قطعا!
کل عمرم منتظر یه همچین فرصتی بودم!
اما متأسفانه من اون دلیار سابق نبودم! یه چیزی توی دل جنول بود که هی منو به سمت خودش فرا می خوند.
باید می رفتم اما پای رفتن نداشتم.
و از همه مهم تر…
شرط این رفتنه ازدواج با رودین بود!
زرت!
کی میره این همه راهو!
نگاهش کردم و گفتم:
-رودین تو با چه اعتماد به نفسی پاشدی اومدی خاستگاری من؟
ابروش پرید بالا. گفتم:
-اصلا به خودت و من نگاه کردی؟ لامصب چه فعل و انفعالات هسته ای تو سرت شکل گرفت که فکر کردی من همون آدم ایده آلتم.
گفت:
-من دوستت دارم! کافیه همین برام! دیگه نیازی به حساب و کتاب نداشتم.
رو هم رفته می شد گفت هفتمین ادمیه که بهم میگه دوستت دارم. ولی بر خلاف بقیه از این یکی حالم بهم خورد!
رفتم یه قدم عقب و گفتم:
– خب متاسفم چون من ندارم. بری من تو همون هم بازی اسکل بچگی هامی….
متأسفانه اگر به کودکی های دیرینمون نگاه می کردی می دیدی من حتی اون موقع تو بازیامونم تو رو شوهر خودم نمی دونستم! از همون خاله بازیا باید درس عبر….
و خب صدام تو گلوم خفه شد!
شاید چون رودین بی توجه به من که داشتم زر می زدم اومد جلو و لباشو ذاشت روی لبام و عمیق بوسید…
نویسنده جان زود برگرد تو جنگل🤪 🤔
سلام،بازم که پارت نداریم🤔لطفا زود به زود پارت بزار🙏🔥