رمان هیلیر پارت ۳۹

4.4
(64)

رفتم دوش گرفتم و موهامو سر حوصله خشک کردم.

 

این درحالی بود که از استرس داشتم توله سگ میزاییدم!

 

 

 

 

حقیقتش رو بخوام بگم به گه خوردن افتاده بودم.

 

باید به عادل زنگ می زدم و می گفتم اگر من ار سه ساعت یه بار بهت زنگ نزدم بدون که مردم!

 

احساس می کردم قراره به زودی به فجیع ترین شکل ممکن به قتل برسم!

 

 

 

 

موهامو همون طوری رها کردم روی شونه هام. یه لباس یقه شل که یدونه از شونه هام و بند بنفش سوتینم رو به نمایش میذاشت پوشیدم و یه شلوارک نیم وجبی جین!

 

لباس خوبی برای مردن بود!

 

 

 

 

یه استرس عجیبی توی دلم افتاده بود… چند ساعتی بود که به شکل مرگباری همه جا امن و امان بود!

 

قائدتا نباید این طوری می شد!

 

 

 

 

 

 

 

این دفعه چجوری میخواست منو بکشه؟

 

با تفنگ؟ یا نه شایدم مجبورم می کرد یه نارنجک قورت بدم! شایدم می کردش تو صد جام!

 

نیشخندی نشست روی لبم…

 

با این که استرس داشتم ولی نمی تونستم نخندم! تصور این که با یه شرت توی جنگل متواری باشه خنده رو می آورد روی لبام.

 

 

 

 

تو همین فکرا بودم که زنگ خونه زده شد… یا بسم الله!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آب دهنم رو قورت دادم و از جا بلند شدم!

 

اگر درو به روش باز نمی کردم عصبی تر می شد و می زد شیشه ای چیزی رو میشکوند! البته اگر باز می کردم منو میگایید! در هر صورت من قرار بود به فاک سگ برم!

 

 

 

 

از شیشه ها چیزی معلوم نبود. ایستادم جلوی در و با یه ذکر زیر لبی درو باز کردم!

 

 

 

 

ایستاده بود پشت در با رگ پیشونی برجسته و اخمایی که شدید گره خورده بود توی هم!

 

یه دست لباس جدید پوشیده بود ولی موهاش خیس ریخته بودن دو و برش!

 

 

 

 

با اون نگاه تیره تا اعماق وجودمو می دید!

 

تک سرفه ای کردم و گفتم:

 

 

 

 

– اممممم سلام!

 

 

 

 

خدایا خدایا! نباید می خندیدم! نیشتو ببند دلیار!

 

ولی خب دیر شده بود. لبخند دندون نمایی نشسته بود روی لبم.

 

 

 

 

سرد و خشن گفت:

 

 

 

 

– سلام! چجوری میخوای بمیری؟

 

 

 

 

پقی زدم زیر خنده و یه قدم رفتم عقب! فقط اون سلام اول جملش… عالی بودددد! با نیش باز گفتم:

 

 

 

 

– اممممم! گزینه های روی میز چیان؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه قدم اومد توی خونه و با صدایی که بم و عصبی بود گفت:

 

 

 

 

– منو بازه! هر چیزی که بخوای! کلت، شاتگان، طناب دار، حتی ابزار کلاسیک هم میتونم گیر بیارم! گیوتین، صندلی الکترونیکی! چاقو، قمه، قداره…

 

 

 

 

کاش یکی میومد نیش منو می بست!

 

چند قدم دیگه رفتم عجب و گفتم:

 

 

 

 

– ببین یه چیزی که کثیف کاری نداشته باشه!

 

 

 

 

قول داد:

 

 

 

 

– باشکوه میمیری! زیبا! با یه سوراخ درست روی سینه ات!

 

 

 

 

اومده بود وسط خونه! هی من می رفتم عقب هی اون میومد جلو…

 

پیانو رو دور زدم و گفتم:

 

 

 

 

– بازم خشنه… سم نداری؟

 

 

 

 

عصبی گفت:

 

 

 

 

– مهم نیته!

 

 

 

 

و یه آن دوید سمت من!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از سر هیجان جیغی کشیدم و شروع کردم به دویدن!

 

اون می دویید من می دوییدم!

 

تو اون وانفسا نمی تونستم جلوی خندمو هم بگیرم… در همون حال داد زدم:

 

 

 

 

– بابا چقدر بی جنبه ای! کاریت نداشتم که!

 

 

 

 

صدای قدماشو پشت سرم شنیدم و بعد صدای خودشو:

 

 

 

 

– تو دیگه مردی! کارت تمومه!

 

 

 

 

رسیدم به کاناپا و سنگر گرفتم پشتش و گفتم:

 

 

 

 

– وایسا وایسا!

 

 

 

 

انتظارشو نداشتم ولی اون طرف کاناپه ایستاد….

 

درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:

 

 

 

 

– بیا منطقی باشیم هالک!

 

 

 

 

خیلی ساده گفت:

 

 

 

 

– نمیخوام!

 

 

 

 

و دوباره دوید طرفم!

 

شروع کردم به در رفتن و در همون حال گفتم:

 

 

 

 

– این نامردیه! مگه چیکارت کردم!؟

 

 

 

 

از پشت یقه امو گرفت…

 

جیغ زدم:

 

 

 

 

– وای یا امام خمینی!

 

 

 

 

و سرعت دویدنمو دو برابر کردم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یقه ام از دستش ول شد و موهام خورد توی صورتش! همین باعث شد چند ثانیه مکث کنه و منم از فرصت استفاده کردم و مثل گلوله دویدم سمت پله ها!

 

پشت سرم می اومد. تند تند پله ها رو رفتم بالا!

 

 

 

 

تو سالن بالا اون طرف ویلون سل ایستادم و با خنده گفتم:

 

 

 

 

– یه دقیقه یه دقیقه!

 

 

 

 

ایستاد… جالب بود که دیگه اخم نداشت! با نفس نفس گفتم:

 

 

 

 

– ببین تو غریب به پنج دفعه خواستی منو بکشی ولی نمردم! اصلا قسمت نیست من میرم! چرا میخوای با سرنوشت بجنگی! ؟

 

 

 

 

خب الحمدلا باز هیجانم زده بود بالا و کص خالص تفت می دادم!

 

پشت بند حرفم خودم زدم زیر خنده. هالک فورا گفت:

 

 

 

 

– این دفعه قطعا میمیری من به سرنوشت اعتقادی ندارم!

 

 

 

 

و دوبار شروع کرد به پیش روی کردن سمت من.

 

یه قدم با اون لنگای گنده اش بر می داشت اندازه دوقدم دویدن من بود…

 

فرار کردم سمت اتاقم… می دونستم اون جا دیگه کارم تمومه… آدرنالین زده بود به چشمام!

 

نرسیده به تخت از پشت حولم داد جیغی کشیدم و پرت شدم روی تخت..

 

 

 

 

برگشتم تا فرار کنم اما یه آن دستاشو گذاشت دو طرف تنم و روم خیمه زد! شونه هامو محکم گرفت تا راه فرار نداشته باشم و با نیشخندی روی لبش گفت:

 

 

 

 

– دیگه کارت تمومه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

واییییییی.😓😢نکنه این دفعه کارش تمومه!

شیوا
1 سال قبل

سلام این دو قسمت هست که تکراریه لطفا چک بفرمایید ممنونم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x