رمان هیلیر پارت ۴۱

4.6
(49)

بی مقدمه گفت:

– رویین! اسمم رویینه.

****

 ◄ روییــــــن ►

– چرا نمی کشیش؟ نمی تونی؟ آره تو همیشه بی جربزه و بی خایه بودی! انتظاری ازت ندارم…

به صداهای توی ذهنم بی توجهی کردم، عجیب بود ولی داشت می شد که بهشون بی محلی کنم…

دختره گفت:

-داره حوصلم سر میره ها… رویین!منو نمیخوای بکشی؟

از این که این قدر ریلکس بود بدم میومد و در عین حال جالب بود برام!

انگار نه انگار که در آستانه مردن به دست یه قاتله! کف دستاشو گذاشته بود زیر سرش و زل زده بود تو چشمای من… با چشمای خاکستری و براقی که مثلشو هیچ جا ندیده بودم…

دستمو حل بردم سمت گلوش، انگشتامو حلقه کردم دور گردنش و گفتم:

– یاد میگیری دیگه با دم شیر بازی نکنی!

اما چرا نمی تونستم انگشتامو فشار بدم؟ چرا دلم می خواست به جای حلقه کردن دستم دور گلوش شاهرگشو نوازش کنم؟

جریان خون رو زیر دستم حس می کردم…

– بنواز رویین! خلق کن! تو خالقی، نوازشش کن…

بین دو به شک بودن این که بکشمش یا نوازشش کنم بودم، اما ذهنم فرمان رو صادر کرده بود…کارام دست خودم نبود…!

دستم کم کم پیشروی کرد سمت شاهرگش…

دلم میخواست حسش کنم…

انگشتام نرم و آروم کشیده شد روی نبض تپنده و پر تپش گرنش…

پوست نرم و روشنی داشت… یه خاکستری یه دست…

نوازشش مثل نواختن پیانو بود… مثل لمس کلاویه ها! مثل حس شیرین خلق یه ملودی…

– رویین روزی که تو ساز نزنی، روزی که از این پیانو صدایی بلند نشه اون روز روزیه که جهان یکی از با ارزش ترین سرمایه هاشو از دست داده… تو خارق العاده ای پسر… تو فوق العاده ای…

صدا می پیچید توی گوشم و حس بدی داشتم!

احساس نمی کردم دیوونه ام! احساس نمی کردم یه اقلیتم! یه اقلیت یه نفره!

دختر دستشو اروم از زیر سرش بیرون کشید و دستشو گذاشت روی دست من!

با لمس دست گرمش روی پوست دستم نفسم حبس شد…

دستم نا خودآگاه از روی گردنش کشیده شد بالا تر… با انگشتام خط فکش رو دنبال کردم تا رسیدم به چونه اش…

انگشت شصتم ماجراجو تر بود! نشست روی لبهاش…

لباش زیر انگشتم لبخند شد… یه منحنی ملیح…

خیره شدم به لبخندش، به لبای درشتی که با هنرمندی تمام رژ لب خورده بود…. یه رژ لبِ قهوه ای روشن رو به قرمز…. درجه خاکستری لبهاش با طیف قرمز قهوه ای یکی بود….

داشتم لمسش می کردم و نمی دونستم برای چی!

گونه هاش و بعد مژه های پایینش رو…

محو نرمی و گرمای صورتش بودم.

با هیچ ملودی ای نمی شد مقایسه اش کرد چیزی که داشت توی ذهنم ساخته می شد! دوباره خالق شده بودم…

دوباره شده بودم رویین ده سال پیش، شده بودم رویین واقعی…

یه نفر با چکش و مشت و ضرب و زور این نقاب ده ساله امو از روی صورتم کنده بود!

با لمس مژه های پایینش نرم چشماشو بست…

مژه های بلندش رو لمس کردم…. خط پلک کشیده اشو…

دستم از توی شقیقه اش رفت لا به لای موهاش…

خنک، یکم خیس و بوی شامپوی شکلاتی حس و رایحه موهاش بود…

چشماشو باز کرد و با لبخن روی لبش گفت:

– آدم ندیدی پسرم؟

نفس عمیقی کشیدم، بوی رایحه میوه ای تنش و شکلات موهاش پیچید توی بینیم.

خیره بودم به دایره خمار شده خاکستر نگاهش… هیچ خاکستری ای ندیده بودم که این قدر خالص باشه…

دستشو گذاشت روی دستم که لا به لای موهاش بود و آروم اسممو صدا کرد:

– رویین؟

اسمم رو خوش آهنگ تلفظ می کرد.

از بالا و پایین رفتن تن صداش موقع تلفظ اسمم می تونستم یه ریتم بسازم…

می شد یه آهنگش کرد… یه قطعه!

چشمام شروع کرد به سوختن!

این چند وقته خیلی درد می کردن اما الان یه دفعه ای دردش دو برابر شد.

نتونستم تحملش کنم…

چشمامو بستم و نفسم حبس شد…

دستامو فرو کردم توی موهام و از شدت درد کشیدمشون…

درد درد درد…

درد و درد و درد….

سرمو محکم بین دستام نگه داشتم و تمرکز کردم تا از شدت درد داد نکشم.

یه دختره با صدایی که توش نگرانی موج می زد گفت:

– رویین؟ چی شدی یهو؟ رویین؟

نگران بود؟

جدی؟

واقعا الان نگران من بود؟

چند بیلیون سال بود که هیچ احدی سر سوزنی دلواپس من شده بود؟

چند هزارسال بود که هیچ کس نگران من نشده بود؟

اصلا مگر وجود داشت بشر دوپایی که برای ادم نجسی مثل من نگران بشه؟

همه ازم متنفر بودن، همه ازم فرار می کردن! همه می گفتن چه آشغالیم! همه آرزوی مرگمو داشتن!

این دختر نمی خواست من بمیرم؟

نگرانم بود؟

چشمای دردناکمو باز کردم و خیره شدم توی چشماش…

یه دفعه همه چیز آروم شد!

ضربان قلبم!

زمزمه های توی سرم!

سوت کشیدن گوشام!

و درد چشمام!

جوری آروم شد که انگار هیچ وقت اصلا درد نمی کردن!

وضعیت اصلا نرمال نبود!

یه ادم دیگه داشت وارد دایره امن من می شد. دور من یه قلعه بود، هیچ کس نباید پاش به این قلعه باز می شد.

از جا بلند شدم و خیره توی چشماش لب زدم:

– ازم دور بمون!

اخمی کرد و گفت:

– چی…

دو قدم رفتم عثب، سرمو تکون دادم تا موهام از توی صورتم برن کنار، انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و با تهدید گفتم:

– به من نزدیک نمیشی! گورتو گم می کنی از این جا!

باید می رفتم!

درد چشمم منشا جسمی نداشت! باید از این آدم دور می موندم! باید …!

گورشو باید از این جا گم می کرد!

خطاب به صدای پیری و زرت و پرتاش توی سرم داد کشیدم:

– خفه شــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x