اون قدر ناگهانی از جا بلند شد که صندلیش واژگون شد و با صدای بدی افتاد.
از پیانو جوری دور شد که انگار بمب ساعتی باشه، عقب عقب رفت ولی تا خواست برگرده و بدوه دویدم سمتش، دستشو گرفتم و اجازه ندادم!
عصبی نگاهم کرد، جوری که نگاهشم می تونست پاره ام کنه.
پرسیدم:
– رویین خودت فهمیدی الان چیکار کردی؟
چشماش هر لحظه طوفانی تر میشد، اشکامو پاک کردم و لب زدم:
– زیبا ترین قطعه ای بود که تو عمرم شنیده بودم…! به حدی که باورم نمیشه واقعـ….
وسط حرفم دستشو محکم کشید و غرید:
– با تموم سازات برو به جهنم!
و تا بیام بفهمم از جلوی چشمام محو شد!
***
◄ رویـــــــــــین ►
نشسه بودم پشت پیانو و تمرین می کردم. یه دفعه دستی از پشت سرم دور گردنم حلقه شد و یه صدای ملیح گفت:
– خفه امون کردی با این پیانوت! یه چیز خفن تر بزن، مثلا گیتار الکتریک!
جواب دادم:
– نمیتونم! ساز من پیانوعه!
ادامو در آورد:
– گگگگگ نیمیتینم سیز مین پیینیوعه! گمشو ! یه اسپنک بلد نیستی بزنی من چه انتظاراتی ازت دارم! پاشو بیا ناهار کوفت کن!
سکانس عوض شد….
– چطور بود؟ استاد میگه برم استودیوش تا ضبطش کنم. خیلی بهش امیدواره میگه اگر تا دو سال همین….
-افتضاح بود! حالمو بهم می زنی!
سکانس عوض شد…
-ولی تو قول دادی…
– من به پسر دایان هیچ قولی نمیدم! گمشو از جلوی چشمام! دورشو خط بکش!
سکانش عوض شد…
پیانوم داشت می سوخت… قوی سیاهم… بوی چوب سوخته می داد، بوی آرزو های سوخته، بوی آینده سوخته، بوی یه آدم سوخته…. بوی سوختگی یه قوی سیاه می اومد…
هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
فقط نشسته بودم، اشک می ریختم و نگاه می کردم که چجوری قشنگ ترین، بزرگ ترین، مقدس ترین، عزیز ترین رویام داره میسوزه!
داشتم می سوختم!
من داشتم می مردم! چی مونده بود ازم؟ هیچی! لباسام نشسته بودن روی یه فضای پوچ!
سکانس عوض شد…
-رویین خودت فهمیدی الان چیکار کردی؟
-زیبا ترین قطعه ای بود که توی عمرم شنیده بودم…
صدا اکو می شد…
اکو می شد…
اکو…
منو کشته بودن! همه منو کشته بودن!
ایستاده بود به تماشای سوختنم…
هر چی داد می زدم کارساز نبود… هر چیی التماس می کردم کسی از منجلاب نجاتم نمی داد….
صدای داد و فریادم گوش خودمم کر می کرد و کسی نبود به دادم برسه!
خاطره ها… خاطره ا بهم حمله کرده بودن.
محاصره شده بودم تو دل گذشته !
مگه من چیکار کرده بودم؟ یه پسر بچه هجده ساله ریقو و احمق بودم که دماغ خودشم نمیتونه بکشه بالا!
مگه چیکار کرده بودم؟ غیر از این که پسر دایان بودم؟ هیچی!
هیچی!
داد می کشیدم تا خاطرات ازم دور بشن!
خاطرات وحشیانه تر بهم حمله می کردن!
هر چی سعی می کردم ازشون فرار کنم هی بیشتر نمی شد!
یه پسر بچه هجده ساله آخه چی می دونست از فرار؟ از زندگی توی جنگل؟ از تنهایی؟
قربانی چی شده بودم؟
چیکار کرده بودم که لایق اون زندگی گه مال شده بودم؟
هیچی! نفس می کشیدم! زنده بودم! پسر دایان بودم! به دنیا اومده بودم! رویین بودم! اینا گناه من بود!
اگر یه روزی بر می گشتم به اون روزا، به اون ده سال قبل لعنتی، در قلبمو گل می گرفتم! کسایی که باعث می شدن دیگه خودم نباشم رو می کشتم! مثل سگ می کشتمشون! بعدشم خودمو می کشتم!
اون موقع ها تخم بیشتری داشتم!
انگشتام درد می کرد!
نئشه اشون کرده بودم و حالا مخدرشون دور شده بود! خمار بودن!
شاید اگر بر می گشتم به گذشته انگشتامو هم قطع می کردم!
داره خوبتر میشه.🤗😗