رمان هیلیر پارت ۵۸

4.6
(50)

 

 

 

از جا بلند شد و گفت:

 

– نه!

 

بلند شدم و ایستادم رو به روش و گفتم:

 

-لطفا! رویین من از تو خرفه ای تر سراغ ندارم. این یه تیتراژ برای یه انیمیشن آمریکاییه! قراره تو کل دنیا پخش بش، بهم کمک کن رویین.

 

تلخ گفت:

 

– من دیگه نوازنده نیستم! من دیگه هیچی نیستم!

 

خواست بره که دستشو گرفتم، از پشت سرش گفتم:

 

– تو فوق العاده ای! تو خالقی…

 

غمگین لب زد:

 

– نیستم! بلک سوان مرده، مدیا رفته، همه رفتن…

 

مدیا کی بود؟

اسم یه دختر وسط حرفای رویین مثلیه پتک محکم بود تو فرق سرم!

مدیا کی بودددد!؟

باورم نمی شد اسم یه دخترو از رویین بشنوم.

 

 

 

با این حال خودمو کنترل کردم و چیزی نپرسیدم چون گذشته اش خیلی حساس بود و من نمی خواستم با یاد آوریش وقتی این قدر رام و خوش اخلاق شده دوباره وحشیش کنم.

لب زدم:

 

– بهم کمک کن… تو واقعا ماهری از استادمم بهتر می زنی. رویین….

 

اصرارم به خاطر این نبود که خودم نمی تونستم! به خاطر خود رووین بود. به خاطر این که میدیدم چطوری اون نقاب بی انعطاف و وحشی رو میذاره کنار و خودش میشه. می خواستم کمکش کنم چون می دیدم از نقاب خودش متنفره. باید یه نفر بهش کمک می کرد برگرده به زندگی چون واقعا حیف بود. همچین آدمی باید توی بالا ترین جایگاها می درخشید نه که توی یه جنگل متروک حروم بشه.

 

غمگین گفت:

 

– اصرار نکن دلیار. من دیگه اون آدم سابق نیستم…

 

بغض کردم از این که این قدر از زندگی نا امیده.

رفتم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم:

 

– نه تو آدم سابق نیستی، ولی اینی که الان داری وانمود می کنی هستی هم نیستی! به خودت بیا رویین. برگرد به زندگی…

 

سری تکون داد و خواست دستاشو بکشه که نذاشتم.

نگاهی به دستام روی بازوش انداخت و گفت:

 

– کی قراره منو به زندگی برگردونه؟ تو؟

 

 

 

 

سری تمون دادم و فتم:

 

– خودت! باید خودت خودتو نجات بدی.

 

اخمی کرد و گفت:

 

– من سقوط کردم! مردم! کسی یه مرده رو نجات نمیده! کسی یه مرده رو شفا نمیده دختر خانم.

 

خیره شدم تو قهوه چشماش… مردمکش می لرزید، خیره شده بود توی چشمام و ابروهای بلندش جوری درهم شده بود انگار از یه چیزی داره عذاب می کشه!

قاطعانه گفتم:

 

– رویین من وقتی بهت نگاه می کنم مرگ نمی بینم! تو خود خود زندگی ای! اشتیاق خالصی! خودتی که داری خودتو وادار به مرده بودن می کنی…

 

آهی کشید و گفت:

 

– این مزخرفاتو تحویل من نده! منو با این پیانوی آشغالت گول نزن! دلیار دست از سر من بردار!

 

لبخندی زدم و رفتم جلوتر. مسخ شده بودم. عطر عجیبش تموم بینیمو پر کرده بود. قلبم چیز خیلی بیشتری از یه نگاه تمنا می کرد، لب زدم:

 

– وقتی این طوری قشنگ میگی دلیار واقعا نمیتونم دست از سرت بردارم!

 

 

 

 

اخمی کرد و متفکر نگاهم کرد.

دوباره گفتم:

 

– شانسی پیدات کردم، کاملا اتفاقی! قرار نیست به همین سادگیا ولت کنم.

 

اخمش غلیظ تر شد و لب زد:

 

– چی میخوای از جون من!

 

بازم رفتم جلوتر. حالا سرم نزدیک استخون ترقوه اش بود. سرمو گرفتم بالا، نفس عمیقی کشیدم و بینیمو پر کردم از عطر تنش.

خدایا چه مرگم بود؟ نمی دونستم دردم چیه فقط می دونستم جوری به مرد رو به روم کشش دارم و یه جوری جذبش میشم که حتی برای خودم هم عجیبه!

فشار کمی به بازوهاش دادم و گفتم:

 

– دور خودت یه دژ محکم کشیدی، یه دژ غیر قابل نفوذ! من ازت اجازه نامه میخوام!

 

پرسید:

 

– اجازه نامه؟

 

در حالی که خیره شده بودم به لبای پرش سری تکون دادم و گفتم:

 

– اره! منو راه بده! اجازه بده از دژ محکمت رد بشم!

 

 

 

سری تکون داد و دستشو آورد بالا، مثل یه رویا یه طره از موهامو داد پشت گوشم، دستشو بر نداشت و امتداد موهامو تا روی سینه ام لمس کرد و سرد گفت:

 

– چیزی پشت این دژ منتظرت نیست! خالیه! پوچه! زدی به کاهدون.

 

آروم هولم داد عقب و چند قدم رفت عقب و همون زوری که خیره نگاهم می کرد سرد تر لب زد:

 

– دور و بر من نیا دلیار! من اسباب بازی جدیدت نیستم که باهام بازی کنی! روانی ام! خودتم دیدی!

 

نگاه قاطع و مصمم رو که دید کلافه شد و برگشت سمت خروجی، نگاه غضبناک اما پر از حسرتشو به پیانو دیدم.

 

پرسیدم:

 

– کجا میری؟

 

انتظار نداشتم جواب بده اما گفت:

 

– شکار!

 

دور شدش رو نگاه کردم و به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت نذارم دور بشه!

اره من اسباب بازی جدیدمو پیدا کرده بودم! من همون دلیاری بودم که اسباب بازیاش تموم وجودشن!

 

لبخند نشست روی لیم و دم عمیقی گرفتم. دستم مثل کصخلا نشست روی همون طره مویی که نوازشش کرده بود. کاش یکی افسار منو می کشید!

 

 

 

◄●● روییـــــــن ●●►

 

قدم به قدم از خونه لعنتی اون دختر دور می شدم و قدم به قدم از دست خودم عصبانی تر… سگ تر…

 

رگ خوابمو فهمیده بود! می دونست پیانو ببینم همه چیز یادم میره! از این که این طوری گزک داده بودم دستش از دست خودم کلافه بودم.

 

دست راستم ذوق ذوق می کرد…

ایستادم و گرفتمش جلوی چشمم.

همون دستی بود که سرکشی کرده بود و رفته بود لا به لای موهای سیاه اون دختر.

نا خود آگاه بردمش جلوی بینیم! یه بوی شیرین و میوه ای از دستم متصاعد میشد!

 

قاطی کردم و دستم جلوی صورتم مشت شد!

خاک بر سرت رویین!

الدنگ بی خاصیت! از یه الف بچه داری بازی میخوری!

 

تی شرتمو در آوردم و پرتش کردم روی سنگ شلوارم رو هم… رفتم بالای سنگا و شیرجه زدم توی آب سرد…

چشمام می سوخت. کم کم به این سوزش مسخره هم اعتیاد پیدا کرده بودم. چیکار کرده بود باهام؟

 

یه گوشه از ذهنم برای این که وقتی از آب اومدم بیرون دیگه دستم عطر میوه نمیده سگ شده بود!

کلا سگ شده بودم!

 

خوبیش این بود که فردا می رفتم لب مرز ترکیه و سه روز کامل از دستش راحت بدم!

 

یه گوشه دیگه از ذهنم هم سر همین قضیه سگ شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
1 سال قبل

لطفا زود به زود پارت بزار
یا پارتارو طولانی بزار

ساناز
1 سال قبل

میخواد بررره 🥺🥺🥺

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x