رمان هیلیر پارت ۵۹

4.5
(41)

 

 

حالا که از خونه اون دختر اومده بیرون دوباره صداهای مغزم شروع به حرف زدن کرد بودن.

بهشون بی توجهی کردم.

اومدم روی اب و همون جا شناور موندم.

 

ریتم قطعه ای که خودش ساخته بود افتاده بود توی مغزم . حیف!حیف که دیگه نمی خواستم دست به پیانو ببرم وگرنه می دونستم باید باهاش چیکار کرد تا کامل بشه…

تموم اصلاحیه هاشو همون موقع که می زدش توی ذهنم زده بودم.

کار خوبی بود و حتی به تنهایی میتونست موسیقی پایانی خوبی باشه. ولی هنوز تا بی نقص شدن خیلی کار داشت…

 

اخمی کردم و قبل از این که دوباره خر بشم رفتم زیر آب. برای امروز بس بود!

فردا هم که می رفتم تا سه روز دیگه.

 

از این که دوباره قرار بود برگردم به دنیای خودم، دنیای بی انعطاف و خشنم خیالم راحت بود! بعد از این همه آنرمال بودن و حس کردن لطافت دستای کوچیک یه دختر لا به لای موهام بلاخره قرار بود برم چارتا خوارکسده رو بشونم سر جاشون و مادرشونو بگام!

 

قرار بود برم تفنگ بگیرم دستم، چارتا آدم بکشم و تموم عقده هامو گلوله کنم تو تن بقیه!

قرار بود انتقام این سه ماه خونه نشینی اجباری و احمقانه رو بگیرم!

 

یه محموله بزرگ قاچاق تا دو روز دیگه قرار بود از ترکیه وارد بشه. از ریز و درشت بالا دستیا قرار بود ازش مخفیانه سود ببرن و مثل لاشخور جمع بشن دورش.

من فراموش نکرده بودم! منو به خاطر همین محموله دک کرده بودن!

فکر کرده بودن با هالو طرفن!

یه مادری ازشون میگاییدم که کیف کنن و نفهمن از کجا خوردن! هه!

 

 

 

 

از توی آب اومدم بیرون و بعد از پوشیدن لباسام راه افتادم طرف خونه. باید شکار می کردم.

 

****

 

سوار جیپ شدم و تفنگمو انداختم روی صندلی شاگرد. یه کیف پر از گلوله همراهم بود. یه کلت و دوتا شاتگان هم برداشته بودم.

لباسای نظامی دوست داشتیم تنم بود و داشتم می رفتم بلاخره سر کاری که باید می کردم

 

هه! همه فکر می کردن ایزدستا تو تعطیلات دل انگیزشه و داره کوکتل میخوره و آفتاب میگیره! بی مصرفای پفیوز!

اگر می خواستن از شر من خلاص بشن باید یه گلوله می زدن تو مغزم نه این که مثل بزدلا ردم کنن برم تعطیلات!

 

ماشینو روشن کردم. آفتاب دو ساعت دیگه در می اومد.

از کنار خونه سفید رد شدم و نگاه گذرایی به اف جی کروزش که توی پارکینگ بود و چراغای خاموش خونش انداختم.

 

فرصت خوبی بود ریکاوری کنم، ادم بشم و برگردم شر این دخترو از زندگیم بکنم قبل از این که شر بشه و یقه امو بگیره.

 

گاز دادم و زدم به دل جاده.

طبق برنامه ریزی هام اگر با سرعت بالا و از میون بر های توی جنگل می رفتم تا یک ساعت و بیست دقیقه دیگه اون جا بودم.

 

کار احمقانه و خطرناکی داشتم می کردم! شاید می مردم! شاید این آخرین ماموریتم می شد! اهمیتی نداشت!

شونه ای بالا اداختم و بیشتر روی گاز فشار دادم

 

 

 

از لا به لای درختا روندم و خودمو رسوندم لب مرز، ماشینو لبه یه پرتگاه پارک کردم، پایینش تا دور دست ها مشخص بود و میدیدم کامیونا از دور دارن میاد!

خودشون بودن، مرزبانارو هم خریده بودن برای همین هیچ کسی نبود.

 

تلفنمو برداشتم، سیم کارتشو در آوردم و سه سیم ناشناس انداختم روش، دکمه هاشو فشار دادم تا شماره رو گرفت و گذاشتم دم گوشم…

 

– بله؟

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

– میخوام یه محموله قاچاق رو لو بدم!

 

-شما؟

 

پوزخند زدم و گفتم:

 

– یه ناشناس…

 

پرسید:

 

– شماره منو هیچ کس نداره، تو از کجا آوردی؟

 

خندیدم و گفتم:

 

– با تفنگ آب پاش نمیشه خرس شکار کرد! آقای فکور، این محموله لب مرز…. تو کلومتر هفت جاده…. داره از ترکیه وارد میشه. دیر بجنبی اومده تو و تموم!

 

سکوت کرده بود!

 

 

 

گفتم:

 

– آهان راستی….

 

-صدای تق تقی که اون ور خط میومد نشون می داد داره تقلا می کنه. نیشخند زدم و گفتم:

 

– حاج فتاح، آقای مشکات و حاج آقا جابرانی خودشون دارن نوندمیخورن از این محموله. به اونا بگی کار تمومه…

 

داد کشید:

 

-لعنت بهت! تو کی هستی؟ چطوری بهت اعتماد کنم؟

 

خیره به نورایی که داشت کم کم نزدیک می شد گفتم:

 

– اگه بگم که سرم میره بالای دار! یه ناشناس! فکر کن یه وطن پرست! هرچی دوست داری اسمشو بذار!

 

داد زد:

 

– چطوری به یه غریبه اعتماد کنم؟

 

سوتی زدم و گفتم:

 

– خب اعتماد نکن! سرتو بذار رو بالش و ادامه خوابتو ببین هیچ کس اجبارت نکرده! فردا میفهمی چه کلاه گشادی سرت که هیچ، کردن تو صد جات!

 

 

 

نشستم روی یه تخته سنگ و گفتم:

 

– همین که داری الان لباس میپوشی خودتو برسونی یعنی اعتماد کردی! بگو نیروها تا نیم ساعت دیگه خودشونو برسونن! آدمای اینا این جا مستقرن!

 

یکم سکوت کرد و گفت:

 

– باشه… تو… نظامی هستی؟

 

جواب دادم:

.

– فکر کن آره!

 

با حرص گفت:

 

– اگر ما نتونستیم به موقع برسیم صداخفه کن بذار و همشونو بکش! من خودم پوشش میدم!

 

با لذت به درخت پشت سرم تکیه دادم و گفتم:

 

– به روی چشم حاج فکور!

 

تماس که قطع شد چشمامو نیمه بسته کردم و هوای خنک دم صبحو کشیدم تو ریه هام…

شاشیدن تو نقشه ای که چند ماه بود براش برنامه ریزی کرده بودن بدجوری کیف داشت!

 

شاتگانو از ماشین آوردم و آمادش کردم، البته که نیروهای فکور هر لحظه ممکن بود برسن!

 

پارت دوم محموله قرار بود فرداشب از همین جا بیاد، احتمالا جاشو بعد از برنامه امشب تغییر می دادن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
1 سال قبل

قاصدک جون پارت نمیزارید 😩 خیلییی دور میزارید

ساناز
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

نه فقط تا ۵۹ هس 🤕
دوستااان برا شما پارت شصت هس؟؟؟؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x