رمان هیلیر پارت ۶۲

4.7
(54)

 

 

 

 

نیمه عمر شدم تا یارو دوباره برگشت توی زاویه دیدم.

 

اون لحظه که حس کرده بودم زل زده توی چشمام واقعا ترسیده بودم ولی توهم زده بودم. اگه منو دیده بود سعی می کرد بیاد هر جوری که هست توی خونه

 

همون طوری که خیره شده بود به خونم گوشیشو از جیبش در آورد و زنگ زد به یکی.

 

دعا کردم صداش برسه به گوشم، وقتی شروع به حرف زدن کرد صداش خیلی خفیف بود

 

– رئیس من اومدم جلوی کلبه اش!

 

رویینو می گفت!

یکم مکث کرد و گفت:

 

– خودش که نبود، ماشینشم پیدا نکردم. اما یه اتفاقی افتاده…

 

یکم مکث کرد و بعد گفت:

 

– یکم اون ور تر از کلبه اش یه ویلای بزرگ ساختن. کلبه از ویلا ویو داره.

 

آب دهنمو با ترس قورت دادم، طرف دوباره گفت:

 

– نمیدونم رئیس. کشتم ولی انگار هیچ کس توش دائمی زندگی نمی کنه قطعا یه ویلای تفریحیه. خیلی وقته ازش استفاده نشده!

 

یه آن گفت:

 

– نیازی هست به زور برم داخل خونه؟

 

 

 

مردم!

کارم تموم بود! قطعا اگر می اومد توی خونه از فنجون قهوه ای که از دیشب روی میز مونده بود و ظرفای شام و این چیزا می فهمید این جا یه ویلای تفریحی نیست و نمی دونم چرا از این که بفهمه به شدت می ترسیدم.

 

داشتم برنامه می ریختم برم زیر تخت قایم شم که یهو مرده گفت:

 

– الان بر می گردم رئیس. لازمه ادمای صفایی رو از این جا دور کنم. تو راهن و اگر بفهمن نیست خوب نمیشه.

 

نفس عمیقی کشیدم و عضلات منقبضم رو منبسط کردم. دیدم که مرد عقب گرد کرد و بی اون که نگاه دیگه ای به خونه بندازه رفت طرف ماشین.

 

اما قبلش یه کار عجیبی کرد، یه چیزی از توی جیب کتش در آورد، رفت بالای یه درخت رو به روی کلبه رویین و یه چیزی بست به تنه یکی از شاخه هاش!

 

هه! دوربین بود!

همین کارو با یه درخت دیگه اما تو زاویه خونه من انجام داد و بعدش سوار ماشین شد و رفت!

 

 

 

 

 

حالا نه فقط رویین، که من بیچاره از خدا بیخبر هم تحت نظر بودم! تحت نظر کی؟ نمی دونستم!

 

خونه رو به روی دوربین بود پس نمی تونستم برم بیرون یا به دیوار شیشه ای نزدیک بشم یا حتی شبا برق روشن کنم.

گندش بزنن!

همه این آتیشا از گور رویین بلند میشه! ببینمش جرش میدم!

 

***

 

دو روز دیگه هم به همین منوال گذشته بود.

منتظر بودم رویین بیاد و ازش بپرسم چه بلایی قراره سر بیاد. شبا برقو روشن نمی کردم، روزا نمی رفتم لب پنجره و بیرون هم فقط از تک پنجره آشپزخونه که اون طرف خونه بود می تونستم برم و باید دقت می کردم تو دید دوربین نباشه.

خلاصه که از کار و زندگی افتاده بودم اساسی و واقعا رویین اگر می اومد دم دستم پاره اش میکردم! مرتیکه بیشعور وقتی خودش نبود به جاش جاسوساش دهنمو سرویس می کردن!

 

نمیدونستم اینا کین، رویین انگار اون قدری هم که فکر می کرد تنها نبود! یه مرد هیکلی که برای یه کس دیگه کار می کرد وقتی خونه نبود میومد خونش و آدمای یه صفایی نامی هم دنبالش بودن.

 

نکنه مجرم سیاسی ای فراری ای جاسوس آمریکایی چیزی بود؟

 

با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و جیغ کشیدم! خاک بر سرم، این روزا مثل سگ می ترسیدم از هر صدایی!

نگاه کردم گوشی رو دیدم عمو فریه! جلل الخالق!

 

 

 

 

 

گوشی رو برداشتم و گفتم:

 

-جانم عمو؟

 

نگران پرسید:

 

-دلیار کجایی تو؟

 

وا! گوشی رو از گوشم برداشتم و با تعجب نگاهش کردم. این عمو فری بود؟

دوباره چسبوندمش به گوشم و گفتم:

 

– روی زمین خدام. چطور؟

 

جواب داد:

 

– خیلی وقته دارم دنیالت می گردم اما هیچ جایی نیستی! حتی چک کردم، از کشور هم خارج نشده بودی!

 

یادم افتاد به رفتار عمو وقتی شک کرد عکس توی خونشو دیدم یا نه!

یادم افتاد یه لحظه چقدر چهره اش ترسناک شد! آماده بود که منو بکشه!

 

فهمیدم عمو فری اون آدم ساده و کیوتی که نشون میده نیست! کسیه که میتونه نقابشو برداره و تبدیل بشه به ترسناک ترین آدم روی زمین!

 

یه آدم عادی نمی تونست لیست پروازو چک کنه و ببینه من از ایران خارج شدم یا چی، این کار هر کسی نبود.

این جور که از شواهد پیدا بود عمو هم یه آدم عادی نبود!

 

 

 

جواب دادم:

 

– اومدم کویر. با ماشین. جامم قرار نیست به کسی بگم، قراره این جا روی پروژه دیزنی کار کنم. ممنون میشم اگر به رودین چیزی نگین، یا حتی به مامان و بابا.

 

نفسشو عمیق داد بیرون و گفت:

 

– نگرانمون کروی دلیار. باید خبر می دادی بهم. پدر و مادرت خیلی نگران…

 

زدم زیر خنده و گفتم:

 

– جوک نگو عمو! من بمیرم هم برای پدر و مادرم مهم نیست، تنها چیزی که اگه من بمیرم براشون مهمه اینه که یه خاکسپاری مجلل برام راه بندازن!

 

عمو خندید و گفت:

 

– بی رحمیه این حرفت. اونا دوستت دارن…

 

خواستم حرف بزنم که یهو گفت:

 

دخترم من یه کار فوری برام پیش اومده و مجبورم قطع کنم. مواظب خودت باش….

 

گفتم:

 

– باشه عمو جون، خداحافط!

 

بدون این که قطعش کنم گرفتم رو به روم توی دستم. چقدر عجیب بود! واقعا عجیب!

 

خواستم بذارمش روی میز که متوجه شدم من قطع نکردم و عمو هم قطع نکرده.

شاید منتظر بوده من قطع کنم!

 

گوشی رو گذاشتم در گوشم تا ببینم صدایی میاد که با شنیدن یه صدایی سر جام خشک شدم!

 

 

 

 

 

مطمئنم، مطمئنم این صدا رو یه جایی شنیده بودم:

 

– قرار بوده کارش نهایتا سه روز طول بکشه ولی اصلا گم و گور شده. فکور در به در دنبالشه، صفا هم همین طور. بهش شک کردن. آچنان آتیشی به پا کرده توی بالا دستیا که یکی یکی دارن هم دیگه رو لو میدن! مثل آبی که ریخته باشن تو خونه مورچه!

 

صداش، خدایا صداشو کجا شنیده بودم؟

یه آن صدای شکستن یه چیزی اومد و پشت بندش فریاد عمو :

 

– چرا؟ چرا نمیمیره؟ چه مرگشه؟ چرا مثل ادم نمیتونه زندگیشو بکنه؟ تا کی باید گه کاریاشو پشت سرش پاک کنم…. تا کی…؟ هان؟

 

دوباره صدای شکستن اومد، دستمو گرفتم جلوی دهنم که جیغ نکشم!

یا خدا!

مرده که صداش آشنا بود گفت:

 

– گم شده. اصلا نیستش. نمیدونیم چه بلایی سرش اومده از بس همه به خونش تشنه ان هر جایی ببیننش کارش تمومه!

 

عمو داد کشید:

 

– آبرو و حیثیت منم باهاش تمومه! من نمیدونم جاوید، هر جوری هست فقط زنده پیداش کن، فقط پیداش کن، پیداش کنننننننننننننن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x