رمان هیلیر پارت ۶۴

4.6
(61)

 

 

 

 

موهای بلندش پشت سرش موج بر می داشتن، پیرهن و شلوار یه دست مشکی پوشیده بود و با نهایت سرعت می دوید سمتم…

 

گاز دادم، نه برای این که یترسه و بره کنار یا بکشمش! گاز دادم تا سرتق بودنشو ببینم!

 

همونم شد!

دختره احمق نرفت کنار، ایستاد وسط جاده و دستاشو مشت کرد.

حجم عظیم موهاش توی باد میرقصیدن، چشمای خاکستریش پر از اشک شده بود…

 

لبخندمو خوردم و از ماشین پیاده شدم، رفتم طرفش و گفتم:

 

– احمقی چیزی هستی؟

 

بعد از ده روز شنیدن بوی تعفن و جسد و خون و عطر میوه ای و خنک دلیار مثل پادهر بود برام…

هر چی نزدیک تر می شدم بهتر می شد… بهشتی تر…

 

چشماش لبالب اشک شده بود، زیبا تر از همیشه….

بعد از ده روز دیدن خشونت و قتل و خون حالا دیدن این همه ملاحت برام عجیب بود… چشمام می سوخت…

 

رسیدم رو به روش، دستشو برد بالا بکوبه توی صورتم که یه آن…

مات شدم!

 

 

 

دختره دیوونه!

بهم سیلی نزد!

فرو رفتم توی یه جای گرم… قفل شدم بین دستاش…

بغلم کرده بود…

 

آروم زد زیر گریه و خودشو توی آغوشم بیشتر جا کرد.

دستای کوچیکش لباشمو از پشت مشت کرده بودن، سرش روی قلبم بود، اشکاش روی سینمو گرم می کرد.

با گریه آروم گفت:

 

– رویین!

 

دستام که از شدت تعجب رفته بود بالا بدون این که دست خودم باشه محکم پیچیده شد دور تن کوچولوش…

 

دست خودم نبود، عضلاتی که ده روز تمام منقبض بودن و آماده هر ری اکشنی، هر فراری، هر مرگی… حالا منبسط شدن و تنم آروم گرفت تو آغوش دختری که ده روز تموم فکرمی کردم حالا که ازش دورم فراموشش کردم.

 

چشمام بسته شد، سرمو فرو کردم توی جنگل موهاش و عطرشو به عمق وجودم کشیدم…

 

من فقط یه بار مدیا رو بغل کرده بودم، اونم در حد چند ثانیه، لمس تن دلیار درحالی که توی بغلم گریه می کرد و ریز ریز اسممو صدا می کرد کجا، مدیا کجا!

 

 

 

آرامشی که از دلیار گرفتم، امنیتی که حالا داشتم کجا و اون کجا…

 

– خیلی بیشعوری… خیلی…

 

لبخند نشست روی لبم، محکم تر بغلش کردم. دست کوچیکش فرو رفت توی موهام و از پشت مهره های گردنمو لمس کرد…

 

من ده شب تموم خواب این دستا رو دیدم و صبحش با حس لمسشون از خواب بیدار شدم.

 

سرشو از سینم فاصله داد و بهم خیره شد… کاش میتونستم رد اشک روی صورتشو پاک کنم. چشمای معصومش با دقت بهم نگاه می کرو، دلخور لب زد:

 

– بی خبر رفتی..

 

جملش خبری بود، جداب دادم:

 

-رفته بودم مأموریت.

 

یه قطره اشک از چشمش چکید و خیره تو چشمام لب زد:

 

خیلی ترسیدم…

 

انقدر مظلومانه گفت که دوباره بی اون که خودم بخوام کاری کردم که برای خودم هم عجیب بود!

 

 

 

 

دستم اومد بالا و آروم اشکشو از روی گونش پاک کردم، انقدر آروم که انگار مثل چینی، شکستنیه.

 

ده روز خیلی سختو پشت سر گذاشته بودم، این حال قشنگ حقم بود.

پرسیدم:

 

-چون من نبودم ترسیدی؟

 

سری تکون داد و گفت:

 

– خیلی! شبا واقعا ترسناک میشد، چند وقته درست نخوابیدم، همش با کوچک ترین صدایی از خواب پریدم.

 

لبخند زدم و گفتم:

 

-با همین شجاعت اومده بودی وسط جنگل زندگی کنی؟

 

معترض کوبید به سینه ام و گفت:

 

– من هیچ وقتم نمی ترسیدم! خیلیم شجاع بودم. ولی توی بیشعور که اومدی دلمو خوش کردم به امنیت تو…

 

 

 

 

 

ته دلم خالی شد، دومین باری بود که ازش میشنیدم براش امنیت دارم!

من حتی برای خودمم نا امن بودم ولی انگار دلیار نظر دیگه ای داشت…

 

گفتم:

 

– به من دلخوش کردی؟ خونتو روی آب ساختی دختر خانم!

 

سری تکون داد و گفت:

 

-اونش دیگه به خودم مربوطه.

 

یه دفعه ای نمیدونم چی شد که لبخند شیرینی زد و آروم گفت:

 

– اممم نمیدونم میدونی یا نه، اما الان منو خیلی محکم بغل کردی!

 

چشمامو تو کاسه چرخوندم و بی اون که ولش کنم گفتم:

 

-میدونم بغل کردن چیه!

 

خندید و گفت:

 

– ولی کاربردشو احتمالا نمیدونی! این یکی فرق داره!

 

 

 

 

 

 

دیدم خیلی موقعیت تخمی ایه دیتامو از دورش باز کردم و گفتم:

 

– به شما زنا رو بِدَن آسترم میخواید.

 

خندید اما بلافاصله دوباره حالش گرفته شد و پرسید:

 

– لطفاً از این به بعد قبل از این که بری مأموریت بهم خبر بده. صبح از خواب بیدار شدم کلی برنامه ریزی کردم، حتی تا ظهر هم نمی دونستم نیستی غذا درست کردم ولی یهویی اومدم دیدم کلبه ات خالیه.

فکر کردم از دست من عاصی شدی و ول کردی رفتی.

حس کردم خیلی برای پیانو تحت فشار گذاشتمت برای همین ترجیح دادی کلا منونبینی.

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

-من فرار نمی کنم بچه! فراری میدم!

 

ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

– من یکی از پروژه های نا موفقتم پس!

 

 

 

 

 

 

بیشرف! رفتم طرف ماشین و گفتم:

 

– نه تو خیلی سمج و کنه و ول نکنی! ربطی به من نداره.

 

دنبالم اومد و با شیطنت گفت:

 

– یعنی الان حضور من توی این جنگلو رسما قبول کردی دیگه! گیر و گور نمیدی برم؟

 

نمی خواستم بره، با این حال سری تکون دادم و گفتم:

 

– هر غلطی خواستی بکن!

 

حس پیروزی به خودش گرفت و گفت:

 

– اصلشم همینه. بابا نمیمیری که جنگل خدارو با من قسمت کنی. اصلا کجای من شبیه مزاحماست؟

 

سوار ماشین شدم و گفتم:

 

– همه جات برو کنار از سر راهم خسته ام حوصله ام سر بره با ماشین از روت رد میشم.

 

یه دفعه جدی شد و گفت:

 

– راستی یه چیزی هست که نمیدونی رویین. نباید از این مسیر بری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

بالاخره یه کم همچی بفهمی نفهمی, خدا بخواد,نرم شد😍🤗

Deli
1 سال قبل

پارت ۶۰ رو نذاشتی!!!!!

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x