رمان هیلیر پارت ۶۶

4.6
(54)

 

 

 

 

ای جان! تصور کردم دلیارو درحالی که یه کلاشینکف دستشه.

تصویر قشنگ و سکسی ای بود!

 

همچنان غرغر می کرد:

 

-کون آسمون پاره نشده همین یدونه تو ازش بیوفتی که! اصلا چرا با تفنگ، خودم میرم بالای درخت و بازش می کنم.

حالم بهم میخوره هی سر من منت میذاری.

 

دستامو کردم توی جیبم و خیره شدم بهش، با یه لبخند.

 

-جالبه هنوز برات درس عبرت نشده که من بهذاین شرط و شروطت عمل نمی کنه و به نازنین تخممه!

 

با خنده گفتم:

 

– از داشته هات حرف بزن!

 

اصلا حواسش نبود دارم باهاش شوخی می کنم. با حرص جواب داد:

 

– از کجا میدونی ندارم؟ اتفاقا دوبرابر اونی که تو تو شلوارت داری من دارم! اگه نداشتم ده رور تنهایی تو این گه دونی شب به شب بیدار و زنده نمی موندم. اگه نداشتم با تویی که هر روز می خواستی منو بکشی تو این جنگل نمی موندم! اگه نداتشم که الان تو این جا نبودی، من این جا نبودم!

 

خدابی داشت راستشو مب گفت! ولی گذاشتم کامل حرفاشو بزنه.

ساکت که شد و با نفس نفس نگاهن کرد بعد گفتم:

 

-تموم شد؟

 

پشث چشمی نازک کرد، گفتم:

 

– اگه مقایسه تخماتیکت تموم شد میخوام شرطمو بهت بگم!

 

دست به سینه شد و گفت:

 

– بگو!

 

گفتم:

 

– موسیقی متن اون انیمیشن در چه حاله؟

 

 

 

 

 

گل از گلش شکفت، نگاه امیدوارانه ای کرد و گفت:

 

– هیچ کاری نکردم براش! این ده روز دستم خیلی بند بود، اصلا نرسیدم کار کنم.

 

گفتم:

 

– روی پیشنهادت هستی؟

 

با شوق دستاشو بهم چسبوند و گذاشت زیر چونش و با شوق گفت:

 

– شوخی که نمیکنی رویین؟

 

سری به نشونه نه تکون دادم.با همون حال گفت:

 

– مهلومه که پیشنهادم سر جاشه لعنتی! از خدامه، اصلا وقتی کار تموم شد میگم اسم تو رو هم کنار اسم خودم بیارن.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– لازم نیست! فقط بذار پیانو بزنم. هیچ شهرت و اسمی نمیخوام، فقط سازتو میخوام.

 

لبخند یزد، اومد جلو و بازومو آروم نوازش کرد و گفت:

 

– خوشحالم که با خودت آشتی کردی. لازم بود برگردی به آدمی که قبلا بودی، لازم بود ماسکت رو برداری…

 

 

 

 

 

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:

 

– شعار نده برای من دختر خانم! فقط دلم برای پیانو زدن تنگ شده وگرنه همون پدرسگی که بودم هستم!

 

راه افتادم سمت خونش، باید اول از شر اون دوربین خلاص می شدم! باید اول این ارتباط تخمی بین خودم و دلیار با اون پیرسگ آشغالو قطع می کردم. باید می فهمید من آدمی نیستم که براش دوربین بذاره.

نیزی به مراقبت و نگهداری هاش هم نداشم! نگرانی ابلهانه و محافظت مخفیانشم نمی خواستم!

ترجیح می دادم بگا برم تا این که زیر دین اون کسکش باشم!

 

وقتی به دوربینش لیک کردم دلیار اومد جلو و گفت:

 

– آخیش! انقدر بد بود این طوری، حتی نمی تونستم شبا یه چراغ خشک و خالی روشن کنم.

 

بعد نگاهی به من انداخت و گفت:

 

-دفعه دیگه اگه خواستی به هر دلیلی ول کنی بری به منم بگو که درجریان باشم…

 

پشتمو بهش کردم و تفنگو گذاشتم روی شونم و گفتم:

 

 

– فوضولی ایناش به تو نیومده!

 

پرسید:

 

-حالا کجا میری؟ جواب دادم:

 

-شکار!

 

و توجهی به اعتراض و غرغرش نکردم!

 

 

 

 

 

همون طوری که راه می رفتم متوجه شدم یه لبخند احمقانه روی لبامه!

 

اخرین باری که خندیده بودم کی بود؟ اره من حداقل هفته ای دو سه بارو می خندیدم ولی بذار سوالمو تغییر بدم، اخرین باری که بدون این که خودم بفهمم از ته دل خندیده بودم کی بود؟

جواب بر می گشت به خیلی وقت پیش، خیلی خیلی وقت پیش!

 

شاید به بچگیم، به وقتایی که با رودین بازی می کردیم. اون همیشه خنگ بود، خیلی راحت گول منو میخورد، وقتایی که گولش می زدم و میدونستم باز قراره به احمق بودنش بخندم یه همچین لبخندی می نشست ردی لبم.

 

قلبم مچاله شد، یاد آوری اون روزا همیشه حالمو یه جور عجیبی بد میکرد! یه جور ناجور…

اون روزا اخرین روزایی بود که همه چیز معمولی و عادی بود، من هفده سالم بود، رودین 13 سالش. اما یه جوری رفتار می کرد انگار هشت سالشه، خیلی بچه تر از سنش بود برای همین هیچ وقت جدیش نمی گرفتم.

 

اون سال، سال کنکورم بود، مامان منو فرستاده بود کلاس کنکور.

 

 

 

 

 

هدفم به طور قطع مشخص بود، میخواستم مطلقا برم کنکور هنر بدم و فقط هم قرار بود رشته های مربوط به موسیقی رو انتخاب کنم.

پیانو اوت روزا توی قلب و تن و روح و روان من تنیده شده بود!

یه آهنگساز متحرک بودم، هر شب یه قطعه جدید! یوجین می گفت معجزه ست این کار من!

 

اون روزا اون پیرسگ عوضی باهام خیلی خوب رفتار می کرد.

حامی من بود، مامان همیشه نگرانم بود اما اون فقط حمایتم می کرد…

 

خودش یوجین رو پیدا کرد و ازش خواهش کرد بهم حرفه ای پیانو یاد بده.

خودش برام بهترین و باکیفیت ترین پیانوی ایرانو خرید! بلک سوان عزیزم رو…

خودش تشویقم کرد!

خودش هر آهنگی که می زدم رو با عشق گوش داد…

خود لعنتیش…

من ازش نخواستم!

 

شاید همین حمایتاش بود که بعد باعث شد اون قدر درد بکشم!

همون روزای کنکور،همون روزای اوج، توی همون آرامشای قبل از طوفان بود که دیدمش!

مدیا رو…

 

 

 

 

 

یه دختر پررو بود که از من سه سال بزرگ تر بود! سه سال بود پشت کنکور مونده بود و میخواست طراحی صنعتی بخونه.

توی درسای هنر مثل درک عمومی و خلاقیت تصویری و این جور چیزا توی مؤسسه هم کلاس بودیم.

 

یه طرف موهاشو از ته تراشیده بود، از گوش تا گردنش و بعد ها فهمیدم تا روی رونش یه خالکوبی مار و شاخه زیتون داشت!

دختر خیلی بی پروایی بود، ده سال پیش این طوری می گشت، اون موقع ها خیلی این چیزا تابو بود! همه بهش انگ بد کاره بودن می زدن و کسی باهاش نمی جوشید!

 

تفنگو گذاشتم روی شونم و نشستم پشت بوته ها، یه مرال جلو ترذاز من داشت از برکه آب میخورد!

 

گور پدر مدیا و جنده بازیاش!

گور پدر من احمق و ساده لوح بودنام!

گور بابای اون موسسه کنکور کوفتی که انگار جنده خونه باز کرده بود!

 

من گرسنه ام بود، گرسنگی عشق و عاشقی و خریت بر نمی داشت!

 

 

 

 

 

داشتم گه میخوردم، ته مهای قلبم داشت می سوخت…

صدای مدیا توی ذهنم داشت یه آهنگ از رضا یزدانی زمزمه می کرد. کاش خفه می شد! کاش فقط دهن گشادشو می بست…

 

– دوست عزیز به تو میاد بیست و پنج شیش سالت باشه! با یه من پشم و ریش اومدی این جا تو کنکور آزمایشی دینی می زنی؟ خجالت نمی کشی؟

 

کلافه گفتم:

 

– خفه شو!

 

صدای مدیا قرار نبود خفه شه!

یوجین هم بود، اون پیر سگ آشغالم بود! حتی صدای نفس کشیدن دلیار رو هم میشنیدم! صدای جدیدی که اضافه شده بود به صداهای توی سرم!

 

مرال سرشو اورد بالا، یکم مکث کرد و دوباره سرشو انداخت پایین تا آب بخوره.

قلبم تیر می کشید، لعنت به مدیا!

 

آروم نشونه گیری کردم و دستم رفت روی ماشه.

خواستم شلیک کنم که یه آن صدای جیغ بلندی رو درست پشت سرم شنیدم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x