سکوت کردم. هیچ حرفی نداشتم بزنم.
دلیار آروم تر گفت:
– میدونی بعد از تو دیگه هیچ شاگردی قبول نکرده؟ میدونی مریضه؟ سرطان داره؟ میدونی چرا زندست؟ خدای من! رویین اون آدم تویی؟
آهی کشیدم و بی انعطاف لب زدم:
– اره!
دلیار اشکاش چکید روی گونش. کاش منم می تونستم !کاش می تونستم خون گریه کنم!
دلیار آروم گفت:
– به زور خودشو زنده نگه داشته! میخواد تو رو ببینه! منتظر توعه! تموم مردم دنیا میدونن! تو چطور نمیدونی؟
واقعا دلم می خواست گریه کنم.جوابشو بعد از یکم مکث دادم:
– من دیگه اون شاگرد سابقش نیستم دل آ… ده سال نخواستم که برم، الانم نمیتونم که برم! به من نگاه کن! کجای من شبیه رویین هجده ساله ایه که یوجین عاشقش بود و بهش می گفت خالق؟
دلیار قاطع گفت:
– همه جات! همه چیزت! آدمی که جلوی من نشسته از رویین هجده ساله خیلی بهتره. خیلی جلوتره. موسیقی ذات توعه رویین، طبیعتته! با طبیعتت نجنگ!
سری به نشونه نه تکون دادم و گفتم:
– طبیعت با طبیعت من می جنگه!
دلیار اشکشو پاک کرد و گفت:
– مزخرفه! اون ده سال کزایی رو بنداز دور. برگرد به خودت!
آه کشیدم و گفتم:
– من هیچ وقت دیگه اون آدم سابق نمیشم. اون آأم کنار بلک سوان سوخت. کنار تموم قطعه هایی که ساخته بود شکست. اون آدمو کشتن دلیار. همون آدمایی که اونو به دنیا اورده بودن کشتنش! هیچی دیگه نمونده ازش.
دلیار اومد سمتم، ایستاد بالای سرم و تنمو به اغوش کشید و گفت:
– این قدر نا امید نباش. همه چیز درست میشه. دوباره همون رویین میشی. دوباره بر می گردی، باشکوه تر از همیشه، درخشان تر از همیشه! من بهت اطمینان دارم همون قدری که یوجین بهت اطمینان داشت.
چشمامو بستم! دلیار موهامو نوازش کرد و گفت:
– تموم دنیا منتظرن شاگرد افسانه ای یوجین رو ببینن. تک تک نوازنده های دنیا به تو حسودیشون میشه. تو نیومده یه اسطوره ای رویین. باید برگشتنت رو از یه جایی شروع کنی! باید بری یوجین رو ببینی.
آروم گفتم:
– نمیتونم.
پرسید:
– نمیتونی یا نمیخوای؟
از ته دل گفتم:
– نمیتونم دل آ…! نمیتونم مایه سر افکندگی یوجین بشم.
سرمو گرفت بالا و گفت:
– نیستی عزیز دلم! نیستی!
دستشو گرفتم و صندلی رو کشیدم عقب. خودش فهمید و نشست روی پام. دستشو حلقه کرد دور گردنم و با لبخند و چشمایی که هنوز آثار احساسات آنی و شوک توشون بود بهم نگاه کرد و گفت:
– بهت افتخار می کنم. و میدونم این کار سرنوشت بود، کار خودِ خودِ خدا بود که وسط این جنگل بی در و پیکر تو رو پیدا کنم و بهت پیله کنم.
کاش می شد بهش بگم تو بهم پیله کردی ولی اون که پروانه شد من بودم!
چند لحظه خیره به هم دیگه نگاه کردیم. دلیار گوشه ابرومو نوازش می کرد و انگشتای من مست موهاش بود. یکم که گذشت پرسید:
– چی شد که شدی آخرین شاگرد یوجین؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– قرار شد بیاد ایران، یک ماه بمونه و منو بسنجه و اگر به نظرش مناسب بودم باهاش برم. ولی یهو به خودمون اومدیم و دیدیم پنج سال گذشته!
یوجین می گفت من آخرین شاگردشم. می گفت میخواد جانشین خودشو پرورش بده و از دنیای موسیقی بکشه کنار. بهم می گفت خالق، می گفت توی دستام نور می بینه.
پیر مرد جالبی بود! خیلی عرفانی بود، تخیلاتش خیلی زیاد توی زندگی واقعیش نقش داشتن. می گفت پرورش من برای هفتاد سال آینده موسیقی کافیه.
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
– اون تمام خودشو برای من خرج کرد. هر چیزی که بلد بود. هر چقدر که در توانش بود. این اواخر دیگه خودش پیانو نمی زد. به من می گفت بنواز رویین! نوازشش کن!
پچ پچ وار گفت:
– باورم نمیشه.
آروم گفتم:
– حتی خودمم باورم نمیشه! الان که بهش فکر م کنم از خودم می پرسم یعنی میشه دوباره برگردم به اون روزا؟ یعنی میشه دوباره رویین باشم؟ خالق باشم؟ افتخار همه باشم؟ میشه دلیار؟
کم بود🧑🦯🥺این همه انتظار کشیدم پارت بیاد….
جذابیت رمان اینه که کلیشه ای نیست..کاملا خودمونی….به نظرم بهترین خصوصیت رمان اینه که کش داده نمیشه…به قول گفتنی آب توش نکردن….زود جلو میره….
خدا رو شکر.فکر کردم نکنه دیگه نصفه موند😓
ولی با “فاطمه خانوم”موافقم.کم بود.هرچند می دونم قاصدک جون تقصیری نداره,و این نویسنده هست که کوتاه میگزاره 🙁
واییی نه این یه رمان واقعا نمیتونم ولش کنم😁… قربونتون…بله منم منظورم با نویسنده بود…و گرنه قاصدک جان خیلیی خوب مرتب پارت میذاره..