رمان هیلیر پارت۳۸

4.6
(63)

 

 

 

 

پس این همه حاشیه چیده بود برسه به این جا! صاف زل زدم تو چشماش و با سرفه گفتم:

 

– ببین جناب …آقایی… که اسمتم… نمیدونم! از دست من… راحت… نمیشی! اگه ناراحتی برو یه…. جـ…. ـای دیگه!

 

 

**

 

سگ بودم، سگ تر شدم! برو بابایی با حرص بهش گفتم و رفتم تو و درو بستم!

 

وقتی در بسته شد و مطمئن شدم دیگه نمیتونه منو ببینه بلافاصله خیره شدم به کف دستم!

عجیب بود!

 

وقتی دستم دور گردنش بود رو میگم!

انگشت اشاره و شصتم کاملا پیچیده شد دورش!

نبض تپنده و محکمش رو حس می کردم!

مثل قلب یه بچه آهو تند تند و پر از شور زندگی می تپید!

 

از همه عجیب تر لمس پوستش بود!

خیلی نرم بود!

چند سال بود چنین سطح نرم و صافی رو لمس نکرده بودم؟

موهاشو که دورش رها کرده بود برخورد می کردن با پشت دستم… مثل این بود که ناخواسته یه پارچه ابریشمی رو لمس کرده باشم!

 

چشمام می سوخت!

این سوزش چشم نمی خواست برام عادی بشه!

نمیدونم چه مرگم بود! هر چی بود چیز خوبی نبود!

این که دستمو بردم بالا و رایحه ای که کف دستم جا مونده بود رو عمیق نفس کشیدم اصلا خوب نیود!

 

 

 

 

از درون آتیش گرفته بودم!

صداهای توی سرم پچ پچ می کردن! صدای اون از همه بلند تر بود!

بهشون توجهی نکردم!

اگر می خواستم به این صداها بها بدم تا الان سر گذاشته بودم به بیایون!

 

با حرص از در زدم بیرون.

امیدوار بودم سر راهم دیگه نینمش!

خودش، سازش، موهاش، خاکستری چشماش به اندازه کافی تو دنیای روتین و یکنواخت من شاشیده بودن!

دیگه بیشتر از این نمی خواستم کله ام کیری بشه!

 

راه گرفتم سمت برکه.

ندیدمش. شانس آورد که دیدمش.

لباسامو در آوردم گذاشتم روی یه سنگ و فورا رفتم توی آب خاکستری!

لعنت به این دنیای خاکستری و کور رنگی! جدیدا هم که دیگه داشتم کور کامل می شدم.

خدا بهم نظر انداخه بود! هه!

 

شنا کردم سمت زیر آبشار که عمیق تر و سرد تر بود.

التهاب درونیم رو شاید این طوریمی تونستم خاموش کنم!

 

چند روزی بود که اساسی بی تاب بودم و صداهای توی سرم تبدیل شده بودن به جیغ جیغای بی وقفه! امروز حوالی ظهر یکم آروم گرفته بودم!

 

 

 

چند باری رفته بودم سمت اون ویلای سفید…

چند باری یه صدا توی ذهنم مرور شده بود:

” تو خالقی رویین! ”

و من فقط تونسته بودم ب حرص بهش بگم خفه شو!

 

کاری نمی تونستم برای خودم بکنم!

پیانوی لعنتی وسط خونه بد رقمه رفته بود روی اعصابم!

نه می تونستم بشکنمش، نه می تونستم تحملش کنم…

یادم می اورد…

دورانی رو یادم می اورد که رویین بودم!

خالق بودم! آفریننده بودم! می درخشیدم!

 

دست اخرم تموم کش مکشام این شد که زدم تموم گل و گیاهایی که اون جا بودن رو خرد و خاکشیر کردم!

بعدشم اومدم خونه و مستقیم رفتم سمت ساز دهنی…

 

رویین رو نواختم! رویین چهار پنج ساله رو!

ملودی careless whisper رو!

هویتمو! بچگی هامو نواختم.

توی بچگی هام غرق شدم!

 

همه چی خوب بود تا این که سیندرلا در زد و منو از وسط بچگی هام پرت کرد تو دنیای لجن مال خودم!

 

هه سیندلا!

راه گرفتم سمت سطح اب.

التهابم از بین رفته بود. حالا می تونستم بگم یکم عین آدم شدم و اعصابم اومده سر جاش.

 

اما همین که سرمو از آب اوردم بالا دیدمش!

سیندرلا رو!

ایستاده بود کناره آب و یه لبخند خبیث و شیطنت بار روی لباش بود.

اخمام رفت توهم!

یه دفعه دستشو گرفت بالا و گفت:

 

– گلامو خراب کردی! کور شدم از بس گریه کردم!

حالا چشمت کور! بدون لباس بمون تا حالت جا بیاد!

 

و بعد با لبخند با لباسای من توی دستش از برکه دور شد!

 

 

 

 

◄ دلـــــــیار ►

 

به لباسایی که توی دستم بود نیم نگاهی انداختم و سرعت دویدنمو بیشتر کردم.

در همون حال با لذت خندیدم!

آخیش! یکم حالم اومد سر جاش

 

چقدر اون اذیتم کنه و من از بس خانوم و نجیبم چیزی نگم؟

خودم پقی زدم از حرفم زیر خنده. چقدرم که من نجیب و خانم بودم! کون نجابتو پاره کرده بودم!

 

رسیدم جلوی خونم! یه صدای خفه ای شنیدم که فکر کنم صدای داد بود!

پرنده ها ترسیده از روی شاخه ها به پرواز دراومدن…

لبخندم عمیق تر شد…

 

خب تبریک میگم دلیار! گور خودتو کندی!

کارم رسما تموم بود! اینو من وقتی هیچ کاری باهاش نداتشم سگ بود و میخواست بکشه اتم، حالا که کرم ریخته بودم مرگم حتمی بود!

 

با فراغ بال رفتم توی خونه، لباساشو بردم توی اتاق خودم.

محض کنجکاوی بینیمو بهشون نزدیک کردم…

 

انتظار داشتم بوی سگی که سه روز از مرگش گذشته باشه بده امادر کمال تعجب هیچ بویی نمیداد…

حتی…

دوباره عمیق تر بوکشیدم… بوی عجیبی داشت… یه رایحه مردونه! ادکلن نبود اما … نمیدونم! خیلی خاص بود سگمصب…

از اون بوهایی که هورمونای آدمو فعال می کرد! نچ نچ! چه سمی!

 

یه پیرهن چهارخونه مشکی بود با یه رکابی سیاه و شلوار ارتشی

اه کاش کفشاشم برداشته بودم دیگه اون طوری عالی می شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x