رمان پروانه ام پارت 108

4.2
(88)

 

 

 

#پارت_۵۲۱

 

قلبش درون سینه اش آوار شد … روح از تنش پر کشید و رفت . خلیل دستپاچه شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه … فرخ ساکت بود … و بقیه ی حاضران هم حرفی برای گفتن نداشتند .

 

سرانجام اطلس مجبور شد دخالت کنه :

 

– اینطوری نکنید … خدا رو شکر کنید که بخیر گذشت !

 

خورشید گفت :

 

– الان کجاست ؟ … میخوام ببینمش !

 

خلیل گفت :

 

– الان نمی تونی ! تحت مراقبته !

 

ولی خورشید با بی تابی تکرار کرد :

 

– می خوام ببینمش ! منو ببرید پیش بچه ام !

 

و بعد اشک هاش جاری شدند و روی گونه هاش لغزیدند .

این گریه خلیل و اطلس … و حتی خودش رو متحیر کرد . اون کسی نبود که در جمع به گریه بیفته … هیچوقت هیچ عوامی رو در حدی نمی دید که مقابلش اشک بریزه . ولی اینبار … اینبار قلبش شرحه شرحه بود !

 

دقایقی طول کشید تا اجازه ی ملاقاتِ آوش ، از پشت شیشه ی اتاق … صادر شد .

 

خورشید لرزان و درهم شکسته … در معیت خلیل و فرخ پیش رفت و از پشت شیشه آوش رو دید … .

 

دراز کشیده روی تختخوابی … و بیهوش ! پیشونی و کتفش باند پیچی شده … و لکه ی خونِ روی باندِ شونه اش …

 

خورشید بی اختیار نالید :

 

– الهی برات بمیرم مامان !

 

و هق هقش شدت گرفت … .

 

 

 

 

#پارت_۵۲۲

 

***

 

صبح شده بود و کم کم نور روز داخل راهروهای دلگیرِ بیمارستان رو روشن کرده بود .

 

خورشید تک و تنها روی یک صندلی … نشسته بود پشت در اتاق مخصوص و از اون سمتِ شیشه ی تمیز نگاه می کرد به پسرش ، آوش … .

 

هیچ کسی نزدیکش نبود … و هیچ کسی جرات نکرده بود سکوتش رو بشکنه ‌.

 

حتی وقتی یکی از پسرها اطلس رو به عمارت برگردوند … کسی جرات نکرد به خورشید حتی پیشنهادِ برگشتن رو بده !

 

همینطور نشسته بود روی صندلی … با گردنی صاف و خستگی ناپذیر … مدام و مدام به آوش نگاه می کرد . خیزش نرم و منظمِ سینه اش رو زیر نظر داشت … نفس هاشو … انگار دیدنِ نفس کشیدن آوش ، تسکینش می داد .

 

ساعت دقایقی از هشت گذشته بود که بلاخره خلیل به طرفش رفت و کنار صندلیش ایستاد … حتی اون لحظه هم خورشید از مقابل چشم نگرفت .

 

– خواهر جان … چند ساعته همینطور نشستی پشت این در ! … فکر کردی اینطوری می تونی چیزی رو درست کنی ؟

 

– چرا به هوش نمیاد ، خلیل ؟ … حتی انگشتش رو تکون نداده !

 

خلیل پلک های خسته اش رو یک بار بست و باز کرد :

 

– نگران نباش … خوبه ! بهوش میاد ! اینا تاثیراتِ مسکن ها و آرامبخشهاییه که بهش تزریق کردن ! … بهوش میاد !

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۲۳

 

چند لحظه سکوت کرد … بعد دوباره با لحنی پر از خواهش ادامه داد :

 

– برگرد عمارت ! چند ساعت دیگه میام دیدنت و خبرِ بیدار شدنش رو بهت می دم ! … اینطوری خودت رو از پا میندازی !

 

انتظار نداشت … ولی خورشید از اون حالت مجسمه وار خارج شد و به طرفش چرخید .

 

چشم هاش اینقدر سرخ و بی روح بودند که خلیل رو وحشت زده کردند .

 

– آهو خبر داره ؟

 

– هنوز ، نه ! باید فرخ رو بفرستم تا بهش بگه …

 

نگاه خورشید توی چشم های خلیل مکثی کرد … بعد آهسته از جا بلند شد . بدون هیچ حرفی … راه افتاد به سمت دیگران .

 

خلیل خوشحال از اینکه خواهرش بلاخره از اون اتاق دل کنده … پشت سرش به راه افتاد . همزمان صداش رو بالا برد :

 

– رستم … خانم رو برسون عمارت و خودت برگرد بیمارستان !

 

تا قبل از اینکه رستم بتونه پاسخی بده … خورشید با لحنی آمرانه دستور داد :

 

– فرخ منو می رسونه !

 

فرخ تکونی خورد و سوالی به خورشید نگاه کرد … خورشید گفت :

 

– باید آهو رو هم در جریان بذاری !

 

 

 

 

#پارت_۵۲۴

 

صبح سرد و دلگیری بود . تمامِ شب قبل برف می بارید و حالا همه جا سپید پوش بود .

 

خورشید درست مثل زمانی که روانه ی بیمارستان شده بود ، می لرزید … .

 

فرخ درب عقب ماشین رو براش باز کرد :

 

– بفرمایید ، زن دایی !

 

خورشید نگاهش نمی کرد … سوار شد . چند لحظه ی بعد هم فرخ پشت فرمون جا گرفت و بعد ماشین رو به راه انداخت . خورشید گفت :

 

– اول منو برسون عمارت … بعد برو پیش آهو !

 

فرخ از آینه ی جلو نگاهش کرد .

 

– چرا ؟!

 

– اگر بشنوه حتماً گریه و زاری می کنه ! حوصله ی شتیدن گریه هاشو ندارم !

 

– ولی فکر کردم … اگه از زبون شما بشنوه …

 

نگاه رک خورشید در قاب آینه … فرخ سکوت کرد و به راهش ادامه داد .

 

برای مدتی طولانی فقط سکوت بینشون حاکم بود ‌. ماشین از شهر گذشت و وارد جاده شد . جاده که مثل ماری تنبل و خواب الوده وسط سفیدیِ مطلق برف ها راهش رو باز کرده بود … .

 

خورشید ناگهان حس تهوع وحشتناکی کرد … انگار می خواست تمام محتویات معده اش رو بالا بیاره . چنگ زد به یقه ی خزِ پالتوش ‌…

 

– نگه دار ! … نگه دار فرخ !

 

 

 

 

#پارت_۵۲۵

 

فرخ دستپاچه و هراسون کنار جاده متوقف شد .

 

دست خورشید چنگ زد به دستگیره و در رو باز کرد و به سرعت پیاده شد .

 

جریان هوای منجمد مثل شلاقی روی صورتش ضربه می زد … .

 

خورشید چند قدمی تلو تلو خوران از ماشین دور شد و نفس های عمیق و پی در پی کشید .

 

نگاه رک زده و عجیبش به دشت پهناور بود … به سفیدیِ یکدست و سنگین برف ها … به درخت هایی که زیر سنگینی برف خم شده بودند … .

 

فرخ پشت سرش رفت .‌.. با نگرانی صداش کرد :

 

– زن دایی … حالتون خوب نیست ؟ می خواید برگردیم بیمارستان تا معاینه بشید ؟!

 

هنوز حرفش کامل نشده بود …

 

خورشید ناگهان چرخید به طرفش و با پشت دست کوبید روی دهانش … .

 

فرخ جا خورده … دستش رو روی دهانش گذاشت … .

 

– خفه شو ! … خفه شو کثافت لعنتی ! خودتو خیرخواهِ من نشون نده ! …

 

– زن دایی …

 

– نزدیک بود بکشیش ! … می خواستی داغِ بچمو روی دلم بذاری ! نزدیک بود آوشِ منو بکشی !

 

کینه توز و زخم خورده … توی صورتِ فرخ داد کشید :

 

– چرا این کارو کردی ؟!

 

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۲۶

 

رگ گردن فرخ بیرون زد … صورتش از خشم گلگون شد . هنوز هم سعی می کرد صداش بالا نره ، ولی با لحن بی اختیار تندی پاسخ داد :

 

– حالا قراره تمامِ کاسه کوزه ها سر من شکسته بشه ؟! … شما خودتون امر کردین آوشو بترسونم …

 

خورشید جیغ زد :

 

– گفتم فقط بترسونش ! … تا خودشو جمع و جور کنه ! حواسش پرت بشه از اون دختره ی رعیت ! … نه اینکه به قصد کشت …

 

فرخ خشمگین و افسار گسیخته داد کشید :

 

– بچه نیست که با یک تفنگ آبپاش می ترسوندمش ! ناچار بودم …

 

سیلی دوم خورشید !

 

فرخ به عقب تلو تلو خورد . دستش روی دهانش و قسمتی از دماغش بود . وقتی خورشید شروع کرد به حرف زدن … نگاه تیز و کینه توزش رو بهش دوخت .

 

– منم بچه نیستم فرخ ! … بچه نیستم ، باهام بازی نکن ! اگه یک تار مو از سر آوش کم بشه …

 

فرخ پوزخندی معنا دار زد … خورشید ادامه داد :

 

– به خیالت می تونی اونو از سر راهت برداری ؟! … منم میذارم خوش و خرم بشینی پای اموالِ امیر افشارا !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 ماه قبل

عجب مادر بی رحمی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x