#پارت_۵۲۱
قلبش درون سینه اش آوار شد … روح از تنش پر کشید و رفت . خلیل دستپاچه شده بود و نمی دونست باید چیکار کنه … فرخ ساکت بود … و بقیه ی حاضران هم حرفی برای گفتن نداشتند .
سرانجام اطلس مجبور شد دخالت کنه :
– اینطوری نکنید … خدا رو شکر کنید که بخیر گذشت !
خورشید گفت :
– الان کجاست ؟ … میخوام ببینمش !
خلیل گفت :
– الان نمی تونی ! تحت مراقبته !
ولی خورشید با بی تابی تکرار کرد :
– می خوام ببینمش ! منو ببرید پیش بچه ام !
و بعد اشک هاش جاری شدند و روی گونه هاش لغزیدند .
این گریه خلیل و اطلس … و حتی خودش رو متحیر کرد . اون کسی نبود که در جمع به گریه بیفته … هیچوقت هیچ عوامی رو در حدی نمی دید که مقابلش اشک بریزه . ولی اینبار … اینبار قلبش شرحه شرحه بود !
دقایقی طول کشید تا اجازه ی ملاقاتِ آوش ، از پشت شیشه ی اتاق … صادر شد .
خورشید لرزان و درهم شکسته … در معیت خلیل و فرخ پیش رفت و از پشت شیشه آوش رو دید … .
دراز کشیده روی تختخوابی … و بیهوش ! پیشونی و کتفش باند پیچی شده … و لکه ی خونِ روی باندِ شونه اش …
خورشید بی اختیار نالید :
– الهی برات بمیرم مامان !
و هق هقش شدت گرفت … .
#پارت_۵۲۲
***
صبح شده بود و کم کم نور روز داخل راهروهای دلگیرِ بیمارستان رو روشن کرده بود .
خورشید تک و تنها روی یک صندلی … نشسته بود پشت در اتاق مخصوص و از اون سمتِ شیشه ی تمیز نگاه می کرد به پسرش ، آوش … .
هیچ کسی نزدیکش نبود … و هیچ کسی جرات نکرده بود سکوتش رو بشکنه .
حتی وقتی یکی از پسرها اطلس رو به عمارت برگردوند … کسی جرات نکرد به خورشید حتی پیشنهادِ برگشتن رو بده !
همینطور نشسته بود روی صندلی … با گردنی صاف و خستگی ناپذیر … مدام و مدام به آوش نگاه می کرد . خیزش نرم و منظمِ سینه اش رو زیر نظر داشت … نفس هاشو … انگار دیدنِ نفس کشیدن آوش ، تسکینش می داد .
ساعت دقایقی از هشت گذشته بود که بلاخره خلیل به طرفش رفت و کنار صندلیش ایستاد … حتی اون لحظه هم خورشید از مقابل چشم نگرفت .
– خواهر جان … چند ساعته همینطور نشستی پشت این در ! … فکر کردی اینطوری می تونی چیزی رو درست کنی ؟
– چرا به هوش نمیاد ، خلیل ؟ … حتی انگشتش رو تکون نداده !
خلیل پلک های خسته اش رو یک بار بست و باز کرد :
– نگران نباش … خوبه ! بهوش میاد ! اینا تاثیراتِ مسکن ها و آرامبخشهاییه که بهش تزریق کردن ! … بهوش میاد !
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۲۳
چند لحظه سکوت کرد … بعد دوباره با لحنی پر از خواهش ادامه داد :
– برگرد عمارت ! چند ساعت دیگه میام دیدنت و خبرِ بیدار شدنش رو بهت می دم ! … اینطوری خودت رو از پا میندازی !
انتظار نداشت … ولی خورشید از اون حالت مجسمه وار خارج شد و به طرفش چرخید .
چشم هاش اینقدر سرخ و بی روح بودند که خلیل رو وحشت زده کردند .
– آهو خبر داره ؟
– هنوز ، نه ! باید فرخ رو بفرستم تا بهش بگه …
نگاه خورشید توی چشم های خلیل مکثی کرد … بعد آهسته از جا بلند شد . بدون هیچ حرفی … راه افتاد به سمت دیگران .
خلیل خوشحال از اینکه خواهرش بلاخره از اون اتاق دل کنده … پشت سرش به راه افتاد . همزمان صداش رو بالا برد :
– رستم … خانم رو برسون عمارت و خودت برگرد بیمارستان !
تا قبل از اینکه رستم بتونه پاسخی بده … خورشید با لحنی آمرانه دستور داد :
– فرخ منو می رسونه !
فرخ تکونی خورد و سوالی به خورشید نگاه کرد … خورشید گفت :
– باید آهو رو هم در جریان بذاری !
#پارت_۵۲۴
صبح سرد و دلگیری بود . تمامِ شب قبل برف می بارید و حالا همه جا سپید پوش بود .
خورشید درست مثل زمانی که روانه ی بیمارستان شده بود ، می لرزید … .
فرخ درب عقب ماشین رو براش باز کرد :
– بفرمایید ، زن دایی !
خورشید نگاهش نمی کرد … سوار شد . چند لحظه ی بعد هم فرخ پشت فرمون جا گرفت و بعد ماشین رو به راه انداخت . خورشید گفت :
– اول منو برسون عمارت … بعد برو پیش آهو !
فرخ از آینه ی جلو نگاهش کرد .
– چرا ؟!
– اگر بشنوه حتماً گریه و زاری می کنه ! حوصله ی شتیدن گریه هاشو ندارم !
– ولی فکر کردم … اگه از زبون شما بشنوه …
نگاه رک خورشید در قاب آینه … فرخ سکوت کرد و به راهش ادامه داد .
برای مدتی طولانی فقط سکوت بینشون حاکم بود . ماشین از شهر گذشت و وارد جاده شد . جاده که مثل ماری تنبل و خواب الوده وسط سفیدیِ مطلق برف ها راهش رو باز کرده بود … .
خورشید ناگهان حس تهوع وحشتناکی کرد … انگار می خواست تمام محتویات معده اش رو بالا بیاره . چنگ زد به یقه ی خزِ پالتوش …
– نگه دار ! … نگه دار فرخ !
#پارت_۵۲۵
فرخ دستپاچه و هراسون کنار جاده متوقف شد .
دست خورشید چنگ زد به دستگیره و در رو باز کرد و به سرعت پیاده شد .
جریان هوای منجمد مثل شلاقی روی صورتش ضربه می زد … .
خورشید چند قدمی تلو تلو خوران از ماشین دور شد و نفس های عمیق و پی در پی کشید .
نگاه رک زده و عجیبش به دشت پهناور بود … به سفیدیِ یکدست و سنگین برف ها … به درخت هایی که زیر سنگینی برف خم شده بودند … .
فرخ پشت سرش رفت ... با نگرانی صداش کرد :
– زن دایی … حالتون خوب نیست ؟ می خواید برگردیم بیمارستان تا معاینه بشید ؟!
هنوز حرفش کامل نشده بود …
خورشید ناگهان چرخید به طرفش و با پشت دست کوبید روی دهانش … .
فرخ جا خورده … دستش رو روی دهانش گذاشت … .
– خفه شو ! … خفه شو کثافت لعنتی ! خودتو خیرخواهِ من نشون نده ! …
– زن دایی …
– نزدیک بود بکشیش ! … می خواستی داغِ بچمو روی دلم بذاری ! نزدیک بود آوشِ منو بکشی !
کینه توز و زخم خورده … توی صورتِ فرخ داد کشید :
– چرا این کارو کردی ؟!
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۲۶
رگ گردن فرخ بیرون زد … صورتش از خشم گلگون شد . هنوز هم سعی می کرد صداش بالا نره ، ولی با لحن بی اختیار تندی پاسخ داد :
– حالا قراره تمامِ کاسه کوزه ها سر من شکسته بشه ؟! … شما خودتون امر کردین آوشو بترسونم …
خورشید جیغ زد :
– گفتم فقط بترسونش ! … تا خودشو جمع و جور کنه ! حواسش پرت بشه از اون دختره ی رعیت ! … نه اینکه به قصد کشت …
فرخ خشمگین و افسار گسیخته داد کشید :
– بچه نیست که با یک تفنگ آبپاش می ترسوندمش ! ناچار بودم …
سیلی دوم خورشید !
فرخ به عقب تلو تلو خورد . دستش روی دهانش و قسمتی از دماغش بود . وقتی خورشید شروع کرد به حرف زدن … نگاه تیز و کینه توزش رو بهش دوخت .
– منم بچه نیستم فرخ ! … بچه نیستم ، باهام بازی نکن ! اگه یک تار مو از سر آوش کم بشه …
فرخ پوزخندی معنا دار زد … خورشید ادامه داد :
– به خیالت می تونی اونو از سر راهت برداری ؟! … منم میذارم خوش و خرم بشینی پای اموالِ امیر افشارا !
عجب مادر بی رحمی