#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۲۷
فرخ پاسخ داد :
– من نخواستم کسی رو از سر راهم بردارم ! من دشمنی ندارم با آوش !
خنده ای عصبی و متشنج نقش لب های خورشید شد . فرخ باز گفت :
– اونه که با من دشمنی داره ! … شما گفتی هوامو داری ! وقتی بیاد ایران ، من میشم دست راستش ! … حالا جواب سلامم رو به زور می ده !
– برای همین اینطوری تلافی می کنی ؟
– من چیزی رو تلافی نمی کنم ، زن دایی ! … شما دستور دادی … من اطاعت کردم !
خورشید نفس تندی کشید . از دست فرخ به حد مرگ خشمگین بود … ولی از خودش خشمگین تر … که پسرش رو ، جگر گوشه اش رو در معرض مرگ قرار داده بود !
چه می دونست که کار به اینجا می کشه ؟ … فقط برای بدنام کردن پروانه … فقط برای خشمگین کردن آوش … اونو فرستاده بود دم مرگ !
فکر اینکه اگر گلوله به چند سانت پایین تر اصابت می کرد باعث می شد بدنش از وحشت یخ بزنه !
باز به فرخ نزدیک شد و انگشت اشاره اش رو صبعانه مقابل صورتش نگه داشت .
– حالا هم امر می کنم … داماد ! … از آوشِ من دور باش ! اگه زبونم لال … خون از دماغش بیاد … دودمانت رو بر باد می دم ! مفهومه !
#پارت_۵۲۸
مردمک چشم های فرخ به طرز عجیبی یخ بست . دندون هاشو بهم فشرد … و بعد با لحنی بی حس زمزمه کرد :
– چطور ، زندایی ؟ چیکار میکنی ؟ … مثلاً بهش می گی ؟!
نفس خورشید درون سینه اش لرزید !
حتی تصور اینکه آوش داستانِ این دسیسه رو بشنوه ، اونو می کشت ! … ولی محال بود به فرخ این نقطه ضعفش رو نشون بده :
– لازم بدونم ، بهش می گم ! … من مادرشم ، بلاخره ناچار میشه منو ببخشه ! … ولی تو رو بیچاره می کنه !
از فرخ رو چرخوند … .
بیشتر از اون نمی تونست اون بحث نفرت بار رو ادامه بده . لرزش بدنش داشت از کنترل خارج می شد . باز به سمت اتومبیل به راه افتاد … که فرخ صداشو بلند کرد :
– داستان سیاوش رو چی ، زن دایی ؟ … اونم براش میگی ؟ … امید داری بازم ناچار میشه ببخشه ؟!
خورشید سر جا میخکوب شد … ناگهان روح از تنش پر کشید و رفت !
انگار کسی خنجری از پشت وسط شونه هاش فرود آورده بود … مردمک هاش فراخ شد و لرزید … .
دستهاش مشت شد … دوست داشت برگرده و تف توی صورت فرخ بندازه .
فرخ از کنارش عبور کرد … گفت :
– بسه زندایی … گند رو هم نزنیم ! برگردیم عمارت !
اینبار لحنش خسته بود … .
#پارت_۵۲۹
از کنار خورشید عبور کرد … لحظه ای نگاهی ناامید و تلخ به او انداخت … .
هر دوی اونها دستهاشون به یک اندازه کثیف بود ! خورشید اینو می فهمید !
***
دستمال توی دستش بود و داشت برگ های پهن گلدون رو گردگیری می کرد … که زهرا سرش رو برد توی نشیمن و وحشت زده گفت :
– آوش خان رو با تیر زدن !
چند ثانیه ای طول کشید تا مغز پروانه کلمات رو تحلیل کرد … و بعد ناگهان وحشت زده جیغ زد :
– چی ؟!
دستمال از دستش رها شد و کف زمین افتاد … .
رعشه ای بر بدنش نشست … بندی توی دلش پاره شده بود !
یعنی چی که آوش خان رو با تیر زده بودند ؟ … مغزش نمی تونست این فاجعه رو باور کنه … و ذهنش هم …
زهرا باز از چارچوب در ناپدید شده بود … صدای اطلس رو شنید که با حرص می گفت :
– الهی خبر مرگت رو برام بیارن ! زهرا … این چه طرز خبر بردنه ؟!
مچ دستش رو با خشونت پیچوند و ویشگونی از پهلوش گرفت .
– به امامِ حسین اگه خبر توی عمارت بپیچه …
– اطلس !
#پارت_۵۳۰
پروانه بیرون اومده بود … با بدنی لرزون … نفس نفس زنان … .
نفهمید اطلس در نگاهش چی دید که زهرا رو رها کرد و به طرفش رفت :
– هول نکن دورت بگردم ! بخیر گذشته !
پروانه چنگ زد به کومه ی در تا جلوی سقوطش رو بگیره . سرش گیج می رفت … توی دلش بلوایی به پا بود … .
– خاله اطلس ! … چ… چی شده ؟!
اطلس نفس تندی کشید . نمی دونست چی بگه … خودش هم انگار هنوز گیج بود … .
– دیشب … انگار …
تته پته می کرد … دنبال کلمه می گشت . هنوز چیزی نگفته بود که صدای قدم هایی از پله کان مفروش به گوششون رسید … چند ثانیه بعد خانم بزرگ تکیه زده به عصای پر نقش و نگارش … در پاگرد ظاهر شد … .
نگاه اطلس و پروانه و زهرا همزمان با هم بالا کشیده شد … .
– خدا بد نخواد اطلس … چه خبر شده ؟!
اطلس در چشم بهم زدنی دامنش رو گرفت و از پله ها بالا رفت و خودش رو به خانم بزرگ رسوند . پچ پچش کنار گوش زن پیر … پروانه چشم های رک زده و ناباورش رو به اون دو نفر دوخته بود .
داشت می مرد … داشت خفه می شد … داشت جون می داد از بی نفسی !
نگاهش رو به بالا بود … که زهرا کنارش ایستاد و آهسته زمزمه کرد :
– دیشب توی ملک افشاریه بوده … بهش شلیک کردن ! … معلوم نیست کار کدوم از خدا بی خبریه ! …
دست های پروانه چنگ زدند به دامنش … . دید که خانم بزرگ نالید :
– ای وای ! …
و بعد همونجا روی پله نشست . انگار دیگه پاهاش تحمل نداشتند وزنش رو تاب بیارن … .
– خانم بزرگ تو رو به ارواح خاکِ سیاوش خان آروم بگیر !
– حالش خوبه ؟ …
– بخیر گذشته خانم بزرگ ! … بخیر گذشته !
– تو خودت دیدی پسره رو ؟ … زنده بود ؟!
پروانه باور نمی کرد … ولی انگار خانم بزرگ واقعاً منقلب شده بود ! هنوز هم از به زبون آوردن نامِ آوش اکراه داشت … ولی پاهاش لرزیده بود از خبرِ اتفاقی که جون آوش رو هدف قرار داده بود !
مثل پروانه که لرزیده بود … هنوز می لرزید ! … مثل برگی افتاده در مسیرِ باد …
و بعد ناگهان ضربه ای احساس کرد !
بچه ی درون بطنش … برای اولین بار حرکتی کرده بود … بی تابانه در رحمش به جوش و خروش افتاده بود !
#پارت_۵۳۲
هین خفه ای از گلوی پروانه خارج شد … کف دستش رو گذاشت روی شکمِ بر آمده اش !
زهرا با دلواپسی دستش رو گرفت :
– چی شد پروانه ؟!
نفس تکه و پاره ای از گلوی پروانه خارج شد . دستش رو بیشتر به شکمش فشرد … انگار می خواست جنین رو آروم کنه … بهش تسلی خاطر بده !
ولی جنین بی تابانه تر دست و پا می زد ! …
خانم بزرگ داشت با اطلس حرف می زد :
– خبرش توی عمارت نپیچه اطلس … جیک کسی در نیاد ، واگرنه من تو رو مقصر می دونم !
– خیالت تخت ، خانم جون !
– تا پسره با پاهای خودش برنگرده … من دلم آروم نمیگیره !
بغض پروانه مثل تیغی تیز راهِ نفسش رو گرفت … .
خانم بزرگ ادامه داد :
– خبر به گوش ادریس خان نرسه ! … این دفعه دیگه قلبش تاب نمیاره ، پیرمرد ! ایندفعه در دم دق می کنه ، می دونم !
بعد ناگهان نگاهش چرخید روی پروانه … خیره شد به صورتش که یکپارچه آتیش بود … و جشم های به اشک نشسته و مستاصلش … .
– تو خوبی ، عروس ؟!
#پارت_۵۳۳
پروانه ناگهان خودش رو در معرض توجه دید … در حالی که می دونست تمام حس بدبختی و اندوهش رو در نگاهش به نمایش گذاشته … .
مثل اینکه کسی آتش به صورتش بتابونه … داغ شد . نفس لرزانی کشید :
– خوبم ! خوبم !
و مکثی کوتاه … .
چشم های خانم بزرگ با حالتی عجیب و کاونده خیره شده بود بهش … . پروانه بیش از اون نمی تونست این نگاه رو تحمل کنه :
– یکم خسته ام ! … برم استراحت کنم !
به سرعت از او رو چرخوند و رفت … .
در سرسرا که تنها شد … نفس بریده و بی تاب ، دور خودش چرخی زد .
فرزندش هم بی تابی می کرد … ضرباتش هر چند لحظه یکبار متوقف می شد ، و باز از نو … .
پروانه دستش رو گذاشت روی شکم بزرگش … انگار که بخواد به فرزندش دلداری بده .
– چیزی نیست ! آروم باش ! می گن به خیر گذشته !
و بعد ناگهان بغضش درهم شکست … .
کف دستش رو گذاشت روی دهانش ، تا صداش به گوش کسی نرسه … و های های گریه کرد … .
***
#پارت_۵۳۴
***
آوش بلاخره بعد از چند روز ، به عمارت برگشته بود … .
ولی اینقدر عصبی و هولناک که همه رو غافلگیر کرد !
پروانه در حالی که اشارپ گرمی دور شونه هاش پیچیده بود ، همراه بقیه ی ساکنان چهار برجی به استقبالش رفت .
از شدت هیجان و ناراحتی می لرزید .
خانم بزرگ و خورشید و آهو بالای ایوان ایستاده بودند و خدمتکارا توی حیاط سنگی . ننه مرغی منقلی در دست داشت و مدام اسپند دود می کرد و صلوات می فرستاد .
پروانه پشت سر همه شون ایستاده بود ، که دید خواجه رسول دوید و در رو باز کرد . چند ثانیه بعد اتوموبیل سیاه رنگی وارد حریم باغ شد .
اول سلمان از پشت فرمون پایین پرید … و بعد یحیی ، دایی خلیل … و آوش !
قلب پروانه تند و بی امان می کوبید ! نگاهش یک لحظه هم آوش رو رها نمی کرد .
دلش تنگ شده بود براش ! … چقدر خوشحال بود که حالا دوباره می تونست اونو ببینه !
آوش با یک دست باند پیچی شده ، در حالی که پالتوی سیاهش روی شونه هاش جا خوش کرده بود … راه افتاد به طرف پلکان .
خواجه رسول پشت سرش چند قدمی اومد … به نظر از شدت خوشحالی به گریه افتاده بود .
– ارباب زاده الهی درد و بلات بخوره توی سر من ! چه خوش برگشتی ! … نبودی ببینی این عمارت مرده بود …
با این حال آوش هیچ توجهی به ابراز احساساتش نشون نمی داد . وقتی سلمان پیش رفت تا دستش رو بگیره و در راه رفتن کمکش کنه … دستش رو با خشونت پس زد :
– خودم می تونم ! تو برو !
پروانه متحیرانه پلک زد … چون هیچوقت ندیده بود آوش با سلمان اینقدر تند حرف بزنه … .
به نظر اوضاع خیلی بد بود …
و به نظر یحیی هم اینو فهمید که دست انداخت و از پشت پیراهن خواجه رسول رو کشید پرتاپش کرد به عقب … تا قبل از اینکه پیرمرد بیچاره هدف ترکش های خشم آوش قرار بگیره .