رمان پروانه ام پارت 109

4.3
(100)

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۲۷

 

فرخ پاسخ داد :

 

– من نخواستم کسی رو از سر راهم بردارم ! من دشمنی ندارم با آوش !

 

خنده ای عصبی و متشنج نقش لب های خورشید شد . فرخ باز گفت :

 

– اونه که با من دشمنی داره ! … شما گفتی هوامو داری ! وقتی بیاد ایران ، من میشم دست راستش ! … حالا جواب سلامم رو به زور می ده !

 

– برای همین اینطوری تلافی می کنی ؟

 

– من چیزی رو تلافی نمی کنم ، زن دایی ! … شما دستور دادی … من اطاعت کردم !

 

خورشید نفس تندی کشید . از دست فرخ به حد مرگ خشمگین بود … ولی از خودش خشمگین تر … که پسرش رو ، جگر گوشه اش رو در معرض مرگ قرار داده بود !

 

چه می دونست که کار به اینجا می کشه ؟ … فقط برای بدنام کردن پروانه … فقط برای خشمگین کردن آوش … اونو فرستاده بود دم مرگ !

 

فکر اینکه اگر گلوله به چند سانت پایین تر اصابت می کرد باعث می شد بدنش از وحشت یخ بزنه !

 

باز به فرخ نزدیک شد و انگشت اشاره اش رو صبعانه مقابل صورتش نگه داشت .

 

– حالا هم امر می کنم … داماد ! … از آوشِ من دور باش ! اگه زبونم لال … خون از دماغش بیاد … دودمانت رو بر باد می دم ! مفهومه !

 

 

 

#پارت_۵۲۸

 

 

مردمک چشم های فرخ به طرز عجیبی یخ بست . دندون هاشو بهم فشرد … و بعد با لحنی بی حس زمزمه کرد :

 

– چطور ، زندایی ؟ چیکار میکنی ؟ … مثلاً بهش می گی ؟!

 

نفس خورشید درون سینه اش لرزید !

 

حتی تصور اینکه آوش داستانِ این دسیسه رو بشنوه ، اونو می کشت ! … ولی محال بود به فرخ این نقطه ضعفش رو نشون بده :

 

– لازم بدونم ، بهش می گم ! … من مادرشم ، بلاخره ناچار میشه منو ببخشه ! … ولی تو رو بیچاره می کنه !

 

از فرخ رو چرخوند … .

 

بیشتر از اون نمی تونست اون بحث نفرت بار رو ادامه بده . لرزش بدنش داشت از کنترل خارج می شد . باز به سمت اتومبیل به راه افتاد … که فرخ صداشو بلند کرد :

 

– داستان سیاوش رو چی ، زن دایی ؟ … اونم براش میگی ؟ … امید داری بازم ناچار میشه ببخشه ؟!

 

خورشید سر جا میخکوب شد … ناگهان روح از تنش پر کشید و رفت !

 

انگار کسی خنجری از پشت وسط شونه هاش فرود آورده بود … مردمک هاش فراخ شد و لرزید … .

 

دستهاش مشت شد … دوست داشت برگرده و تف توی صورت فرخ بندازه .

 

فرخ از کنارش عبور کرد … گفت :

 

– بسه زندایی … گند رو هم نزنیم ! برگردیم عمارت !

 

اینبار لحنش خسته بود … .

 

 

#پارت_۵۲۹

 

از کنار خورشید عبور کرد … لحظه ای نگاهی ناامید و تلخ به او انداخت … .

 

هر دوی اونها دستهاشون به یک اندازه کثیف بود ! خورشید اینو می فهمید !

 

***

 

دستمال توی دستش بود و داشت برگ های پهن گلدون رو گردگیری می کرد … که زهرا سرش رو برد توی نشیمن و وحشت زده گفت :

 

– آوش خان رو با تیر زدن !

 

چند ثانیه ای طول کشید تا مغز پروانه کلمات رو تحلیل کرد … و بعد ناگهان وحشت زده جیغ زد :

 

– چی ؟!

 

دستمال از دستش رها شد و کف زمین افتاد … .

 

رعشه ای بر بدنش نشست … بندی توی دلش پاره شده بود !

 

یعنی چی که آوش خان رو با تیر زده بودند ؟ … مغزش نمی تونست این فاجعه رو باور کنه … و ذهنش هم …

 

زهرا باز از چارچوب در ناپدید شده بود … صدای اطلس رو شنید که با حرص می گفت :

 

– الهی خبر مرگت رو برام بیارن ! زهرا … این چه طرز خبر بردنه ؟!

 

مچ دستش رو با خشونت پیچوند و ویشگونی از پهلوش گرفت .

 

– به امامِ حسین اگه خبر توی عمارت بپیچه …

 

– اطلس !

 

 

 

 

#پارت_۵۳۰

 

پروانه بیرون اومده بود … با بدنی لرزون … نفس نفس زنان … .

 

نفهمید اطلس در نگاهش چی دید که زهرا رو رها کرد و به طرفش رفت :

 

– هول نکن دورت بگردم ! بخیر گذشته !

 

پروانه چنگ زد به کومه ی در تا جلوی سقوطش رو بگیره . سرش گیج می رفت … توی دلش بلوایی به پا بود … .

 

– خاله اطلس ! … چ… چی شده ؟!

 

اطلس نفس تندی کشید . نمی دونست چی بگه … خودش هم انگار هنوز گیج بود … .

 

– دیشب … انگار …

 

تته پته می کرد … دنبال کلمه می گشت . هنوز چیزی نگفته بود که صدای قدم هایی از پله کان مفروش به گوششون رسید … چند ثانیه بعد خانم بزرگ تکیه زده به عصای پر نقش و نگارش … در پاگرد ظاهر شد … .

 

نگاه اطلس و پروانه و زهرا همزمان با هم بالا کشیده شد … .

 

– خدا بد نخواد اطلس … چه خبر شده ؟!

 

اطلس در چشم بهم زدنی دامنش رو گرفت و از پله ها بالا رفت و خودش رو به خانم بزرگ رسوند . پچ پچش کنار گوش زن پیر … پروانه چشم های رک زده و ناباورش رو به اون دو نفر دوخته بود .

 

داشت می مرد … داشت خفه می شد … داشت جون می داد از بی نفسی !

 

 

 

 

نگاهش رو به بالا بود … که زهرا کنارش ایستاد و آهسته زمزمه کرد :

 

– دیشب توی ملک افشاریه بوده … بهش شلیک کردن ! … معلوم نیست کار کدوم از خدا بی خبریه ! …

 

دست های پروانه چنگ زدند به دامنش … . دید که خانم بزرگ نالید :

 

– ای وای ! …

 

و بعد همونجا روی پله نشست . انگار دیگه پاهاش تحمل نداشتند وزنش رو تاب بیارن … .

 

– خانم بزرگ تو رو به ارواح خاکِ سیاوش خان آروم بگیر !

 

– حالش خوبه ؟ …

 

– بخیر گذشته خانم بزرگ ! … بخیر گذشته !

 

– تو خودت دیدی پسره رو ؟ … زنده بود ؟!

 

پروانه باور نمی کرد … ولی انگار خانم بزرگ واقعاً منقلب شده بود ! هنوز هم از به زبون آوردن نامِ آوش اکراه داشت … ولی پاهاش لرزیده بود از خبرِ اتفاقی که جون آوش رو هدف قرار داده بود !

 

مثل پروانه که لرزیده بود … هنوز می لرزید ! … مثل برگی افتاده در مسیرِ باد …

 

و بعد ناگهان ضربه ای احساس کرد !

 

بچه ی درون بطنش … برای اولین بار حرکتی کرده بود … بی تابانه در رحمش به جوش و خروش افتاده بود !

 

 

 

 

#پارت_۵۳۲

 

 

هین خفه ای از گلوی پروانه خارج شد … کف دستش رو گذاشت روی شکمِ بر آمده اش !

 

زهرا با دلواپسی دستش رو گرفت :

 

– چی شد پروانه ؟!

 

نفس تکه و پاره ای از گلوی پروانه خارج شد . دستش رو بیشتر به شکمش فشرد … انگار می خواست جنین رو آروم کنه … بهش تسلی خاطر بده !

 

 

ولی جنین بی تابانه تر دست و پا می زد ! …

 

خانم بزرگ داشت با اطلس حرف می زد :

 

– خبرش توی عمارت نپیچه اطلس … جیک کسی در نیاد ، واگرنه من تو رو مقصر می دونم !

 

– خیالت تخت ، خانم جون !

 

– تا پسره با پاهای خودش برنگرده … من دلم آروم نمیگیره !

 

بغض پروانه مثل تیغی تیز راهِ نفسش رو گرفت … .

 

خانم بزرگ ادامه داد :

 

– خبر به گوش ادریس خان نرسه ! … این دفعه دیگه قلبش تاب نمیاره ، پیرمرد ! ایندفعه در دم دق می کنه ، می دونم !

 

بعد ناگهان نگاهش چرخید روی پروانه … خیره شد به صورتش که یکپارچه آتیش بود … و جشم های به اشک نشسته و مستاصلش … .

 

– تو خوبی ، عروس ؟!

 

 

 

 

#پارت_۵۳۳

 

پروانه ناگهان خودش رو در معرض توجه دید … در حالی که می دونست تمام حس بدبختی و اندوهش رو در نگاهش به نمایش گذاشته … .

 

مثل اینکه کسی آتش به صورتش بتابونه … داغ شد . نفس لرزانی کشید :

 

– خوبم ! خوبم !

 

و مکثی کوتاه … .

 

چشم های خانم بزرگ با حالتی عجیب و کاونده خیره شده بود بهش … . پروانه بیش از اون نمی تونست این نگاه رو تحمل کنه :

 

– یکم خسته ام ! … برم استراحت کنم !

 

به سرعت از او رو چرخوند و رفت … .

 

در سرسرا که تنها شد … نفس بریده و بی تاب ، دور خودش چرخی زد .

 

فرزندش هم بی تابی می کرد … ضرباتش هر چند لحظه یکبار متوقف می شد ، و باز از نو … .

 

پروانه دستش رو گذاشت روی شکم بزرگش … انگار که بخواد به فرزندش دلداری بده .

 

– چیزی نیست ! آروم باش ! می گن به خیر گذشته !

 

و بعد ناگهان بغضش درهم شکست … .

 

کف دستش رو گذاشت روی دهانش ، تا صداش به گوش کسی نرسه … و های های گریه کرد … .

 

***

 

 

 

 

#پارت_۵۳۴

 

***

 

آوش بلاخره بعد از چند روز ، به عمارت برگشته بود … .

 

ولی اینقدر عصبی و هولناک که همه رو غافلگیر کرد !

 

پروانه در حالی که اشارپ گرمی دور شونه هاش پیچیده بود ، همراه بقیه ی ساکنان چهار برجی به استقبالش رفت .

 

از شدت هیجان و ناراحتی می لرزید .

 

خانم بزرگ و خورشید و آهو بالای ایوان ایستاده بودند و خدمتکارا توی حیاط سنگی . ننه مرغی منقلی در دست داشت و مدام اسپند دود می کرد و صلوات می فرستاد .

 

پروانه پشت سر همه شون ایستاده بود ، که دید خواجه رسول دوید و در رو باز کرد . چند ثانیه بعد اتوموبیل سیاه رنگی وارد حریم باغ شد .

 

اول سلمان از پشت فرمون پایین پرید … و بعد یحیی ، دایی خلیل … و آوش !

 

قلب پروانه تند و بی امان می کوبید ! نگاهش یک لحظه هم آوش رو رها نمی کرد .

 

دلش تنگ شده بود براش ! … چقدر خوشحال بود که حالا دوباره می تونست اونو ببینه !

 

آوش با یک دست باند پیچی شده ، در حالی که پالتوی سیاهش روی شونه هاش جا خوش کرده بود … راه افتاد به طرف پلکان .

 

خواجه رسول پشت سرش چند قدمی اومد … به نظر از شدت خوشحالی به گریه افتاده بود .

 

– ارباب زاده الهی درد و بلات بخوره توی سر من ! چه خوش برگشتی ! … نبودی ببینی این عمارت مرده بود …

 

با این حال آوش هیچ توجهی به ابراز احساساتش نشون نمی داد . وقتی سلمان پیش رفت تا دستش رو بگیره و در راه رفتن کمکش کنه … دستش رو با خشونت پس زد :

 

– خودم می تونم ! تو برو !

 

پروانه متحیرانه پلک زد … چون هیچوقت ندیده بود آوش با سلمان اینقدر تند حرف بزنه … .

 

به نظر اوضاع خیلی بد بود …

 

و به نظر یحیی هم اینو فهمید که دست انداخت و از پشت پیراهن خواجه رسول رو کشید پرتاپش کرد به عقب … تا قبل از اینکه پیرمرد بیچاره هدف ترکش های خشم آوش قرار بگیره .

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x