پروانه ام 🦋:
#پارت_۵۵۷
سکوت کوتاهی بر قرار شد … .
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد . توی قلبش یک دسته اسب وحشی انگار رم کرده بود … .
نگاه کوتاهی به زهرا انداخت که پای پله ها ایستاده بود و کشیک می داد … مبادا کسی مچشون رو بگیره …
و بعد یک مرد دیگه گفت :
– نسق فتوره چی هم کشیدم ! اونم وقتی جریانو فهمید … زرد کرد ! مال این حرفا نیست !
این صدا به گوش پروانه آشنا اومد … و خیلی زود به یاد آورد صاحبش کیه !
سرهنگ طحان بود ! … اونو از شب یلدا به یاد داشت !
آوش باز با لحنی عبوس و جدی گفت :
– تمامِ چیزی که برای من آوردید ، همینه ؟ … یک مشت نیست و نبود و نشد !
طحان با لحنی پر غرور پاسخ داد :
– چوب کاری می فرمایید ، جناب امیر افشار ! البته من هدیه ی خودم رو براتون دارم !
استرس پروانه به اوج خودش رسیده بود . کف دست هاشو جلوی دهانش فشرد تا حتی صدای نفس کشیدنش بلند نشه … و بعد طحان ادامه داد :
– من مخفیگاهِ احد رو پیدا کردم ! … می دونم توی چه سوراخی می چپه !
#پارت_۵۵۸
نفس پروانه زیر جناق سینه اش گیر کرد … انگار کسی کاردی رو تا دسته فرو کرده بود توی قلبش … مردمک چشم هاش از ترس و درد فراخ شد … .
صدای عقب کشیده شدن پایه های صندلی رو شنید … و بعد زمزمه ای که در اتاق پیچید .
– چی ؟
– مگه برگشته ؟
سرهنگ طحان گفت :
– برگشته … و حالا توی پستوی یک سلمانی پنهان شده ! البته تحت نظر ماست … ولی فکر کردم قبل از هر اقدامی به خود شما بگم ! شاید دوست داشته باشید خودتون گیرش بندازید !
پروانه دیگه نمی شنید که اونا چی بهم می گن … گوش هاش سوت می کشید ! با سرگیجه دو قدمی تلو تلو خورد … که زهرا خودشو بهش رسوند و با نگرانی زیر بغلش رو گرفت .
– پروانه ! خوبی ؟!
پروانه پلک های داغش رو روی هم فشرد … زیر لب هذیون وار زمزمه کرد :
– گیرش میارن ! می کشنش !
زهرا هینی کشید … پروانه زمزمه کرد :
– باید بهش بگم ! … باید خبرش کنم !
نمی دونست باید چیکار کنه … سر در گم بود ! چیزی نمی فهمید ! با پدرش هیچ راه ارتباطی نداشت به غیر از نامه هایی که گاه به گاه زیر بالش یا روی کمدش پیدا می کرد … .
حالا چطور می تونست خبرش کنه ؟
#پارت_۵۵۹
انگشتان زهرا ، بازوشو با قوت فشرد .
– آروم باش پروانه ! … آروم بگیر قربونت برم ! … خبرش می کنیم !
پروانه نگاه دردمندش رو به صورت اون دوخت … زهرا ادامه داد :
– من کمکت می کنم !
صدایی از اون طرف در شنیدن … انگار کسی می خواست از سالن پذیرایی خارج بشه .
پروانه و زهرا به سرعت دویدند و در کتابخونه پنهان شدند … .
***
توی ماشین نشسته بود و از پشت شیشه نگاه میکرد به دو ماموری که وارد سلمانی شدند .
در چشم بهم زدنی تمام مشتری ها از مغازه بیرون دویدند …
انگشتان دست سالم آوش روی زانوش مشت شد . چشم ریز کرد و اون مرد سلمونی ، رضا ، رو دید که چطور کشیدنش سینه ی دیوار … .
از شدت خشم بی قرار شده بود … .
باور نمی کرد ! همه چیز دقیقاً زیر گوشش اتفاق افتاده بود ! چند بار به این مغازه اومده بود ؟ چند بار از مقابلش رد شده بود ؟ …
و تمام این مدت احد همین جا بود !
داشت از خشم خفه می شد … داشت ذوب می شد !
رضا هنوز بیخ دیوار بود و تند و تند حرف می زد … . سلمان از مغازه خارج شد و یکراست به طرف ماشین رفت … .
آوش شیشه رو پایین کشید .
– چی میگه مرتیکه ؟!
– آقا … میگه احد اینجا نیست ! قبل از ما رفته !
#پارت_۵۶۰
آوش با تغیر نگاهش کرد :
– چی میگی ؟!
دستگیره رو کشید و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .
– غلط کرد ! غلط کرد مرتیکه ی بی همه چیز ! میدم جد و آبادشو در بیارن …
از خشم داشت رو به دیوانگی می رفت … رگ گردنش بیرون زده بود . سلمان رو پس زد و با قدم های بلند و سریع وارد سلمانی شد .
رضا با دیدنش … دو دستی توی سرش کوبید :
– وای … غلط کردم آقا !
آوش تقریباً فریاد زد :
– سلمان ! کرکره رو بکش پایین !
و رفت به طرف رضا .
اینقدر خشمگین بود که می تونست اونو با دست های خالی بکشه . به رضا رسید و پشت گردنش رو گرفت … و اونو با حرکت تندی با صورت روی میز کوبید .
صدای فریاد ترسیده ی رضا بلند شد :
– آقا رحم کن … به خدا که من …
ولی آوش عربده کشید :
– مرتیکه ی کثافتِ بی همه چیز ! … بگو احد کجاست ؟
– من نمی…
#پارت_۵۶۱
هنوز حرفش تموم نشده بود … آوش سرش رو با تمام قدرت به میز کوبید و رها کرد … .
– بگو کجاست کثافت ! بگو احد کجاست !
رضا از درد تلو تلویی خورد … که سلمان اونو گرفت و وادارش کرد روی زمین زانو بزنه .
آوش اینقدر به خشم اومده بود که حس میکرد مغزش قفل کرده ! دست کشید روی میز مقابل آینه و هر چیزی که بود رو روی زمین ریخت .
رضا به گریه افتاده بود :
– غلط کردم ! غلط کردم نگهش داشتم ! … دلم سوخت …
– حالا کجاست ؟ کجا فرستادیش بره ؟
– من جایی نفرستادمش ! من نمی دونم !
آوش گردنِ بلندِ شیشه ی الکل رو گرفت و با قوت به دیوار کوبید . شونه های رضا از صدای درهم شکستن شیشه بالا پرید … و بعد تا چشم بهم زد ، دید که آوش بطریِ نیمه شکسته رو بیخ شاهرگش نگه داشت .
– ببین مرتیکه ی الدنگِ دوهزاری … منی که الان رو به روت ایستادم تا دم مرگ رفتم و برگشتم ! … برگشتم تا شما حیوونا رو افسار ببندم ! خیلی سعی کردم باهاتون عین آدم رفتار کنم ها … ولی نشد ! … ذاتتون همینه ! تغییر نمی کنه ! …
رضا سوزش عمیقی زیر گلوش احساس کرد … و رطوبت خون رو که روی پوستش جاری شد انگار . تیزیِ شیشه اینقدر نزدیکش بود که حتی می ترسید نفس بکشه …
آوش ادامه داد :
– حالا اگه فکر می کنی من حال و حوصله ی اینو دارم که ایجا بمونم و با تو لاس بزنم … داری اشتباه می کنی ! یک بار دیگه بگو نمی دونی احد کجاست … تا همینجا شاهرگت رو بزنم !
نفس رضا بیخ گلوش گیر کرده بود و نگاهش قفل چشم های در خون نشسته ی آوش . دوست داشت به گریه بیفته و التماس بخشش کنه … چون واقعاً خبر نداشت احد کجاست ! … ولی می دونست اگر چیزی نگه … جونش رو از دست می ده … .
و بعد … تنها چیزی که می دونست رو گفت :
– دخترش … می دونه ! … پروانه !
#پارت_۵۶۲
چیزی درون تن آوش درهم فرو ریخت … نگاهش مات شد ! انگار کسی کوبیده بود توی سرش …
بعد انگشتانش لرزید … سر تا پاش لرزید ! مثل آدمی که روح بدنش رو ترک کنه … دو قدم به عقب تلو تلو خورد … .
– به خاطر این دروغت … میگم زبونت رو از حلقومت در بیارن !
صداش اونقدر سرد و و ناباور بود … که به گوش های خودش هم ناآشنا اومد … .
رضا تقریباً به گریه افتاده بود :
– به والله دروغ نمیگم ! با دخترش در ارتباط بود … باهاش نامه نگاری داشت !
آوش یک لحظه ی کوتاه پلک هاشو روی هم فشرد و خفه و هیستریک خندید … . باور نمی کرد ! باور نمی کرد !
– حتی یک بار اومد دیدنش ! همینجا … پستوی سلمونی !
رگ گردن آوش تند می زد … هنوز پلک هاش روی هم بود … .
– به خدا دخترش بود ! پروانه بود ! … میگفت اسمش پروانه است ! … یه خال روی صورتش داشت ! … همینطور دست باباشو گرفته بود عین ابر بهار اشک می ریخت …
در یک لحظه همه چیز ناگهان بهم ریخت !
آوش نفهمید چی شد ، ولی به سمت رضا یورش بود و بطری نصفه شکسته رو توی سرش کوبید ! … و باز کوبید … و باز کوبید … .
خون فوران زد از سر رضا و بطری بین دست آوش خرد شد … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#پارت_۵۶۳
سلمان با فریاد اونو عقب کشید :
– آقا بس کنید ! … تو رو خدا بس کنید !
آوش به عقب رفت … چشم هاش جایی رو نمی دید . آنقدر حس ناتوانی می کرد که می خواست همونجا روی زمین زانو بزنه !
پروانه … پروانه ی عزیزش ! … دخترکِ موسیاهِ بی نظیرش …
چنگ زد به پیشانیِ پر تپشش … انگار که از درد وحشتناکی رنج می برد . صدای سلمان رو با چشم های بسته می شنید :
– داره زر می زنه آقا ! معلومه که خانم این کارو نکردن ! اون احدِ پوفیوز برای نجات دادن خودش چنگ به هر ریسمانی میزنه !
– درو باز کن سلمان !
به سرعت اطاعت شد … .
سلمان کرکره ی مقابل مغازه رو بالا کشید … همزمان نور سفیدِ روز دوید در فضا .
سرهنگ طحان مقابل ورودی مغازه ایستاد :
– خیلی سریع جواب گرفتید ، آقا ! فکر می کردم …
و با دیدن رضا … حرف در دهانش ماسید .
– این چه وضعشه ؟!
آوش ویرون تر از اون چیزی بود که بتونه خویشتنداری و ادب همیشگیش رو در پیش بگیره … حتی بتونه کلمه ای حرف بزنه … .
فقط از کنار طحان عبور کرد و به طرف ماشین رفت … و با فریادی دستور داد :
– سلمان ! برمیگردیم چهار برجی … الان !
***
#پارت_۵۶۴
***
ماشین از درب بزرگ عمارت عبور کرد و وسط باغ ایستاد … آوش به سلمان گفت :
– همین جا بمون و دست به هیچ کاری نزن … تا بهت نگفتم !
صداش اینقدر گرفته و دو رگه بود … که سلمان با تمام وجود برای پروانه نگران شد :
– آقا … به نظرم تا آروم نشدین با خانم …
ولی صدای باز و بسته شدن در … آوش پیاده شده و رفته بود .
خشم کور و کرش کرده بود … ولی نه ! اون چیزی که اینطور به جانش افتاده و اونو از درون می سوزوند ، یک خشمِ محض نبود ! … بیشتر ناامیدی بود … حس تلخ و نفرت انگیزِ رو دست خوردن بود … از کسی که حتی فکرش رو هم نمی کرد … .
متوجه نگاه های حیرت زده ی دیگران به سوی خودش بود … با این حال مستقیم و بدون توقف از پلکان بالا رفت . باید همون لحظه پروانه رو می دید … .
اطلس در حیاط سنگی باهاش روبرو شد … متحیر از حالت غریب و رو به انفجارِ آوش … پلکی زد :
– خیر باشه آقا ! چی خبره ؟!
به نظر می رسید آوش حتی صدای اونو نشنیده … باز به مسیرش ادامه داد … و مسیرش اتاق پروانه بود .
اطلس باز هم صداش کرد :
– آقا !
اینبار با لحنی جیغ مانند و پر هراس …
سپس چنگ انداخت به صورتش … دنبال قدم های بلند آوش تقریباً دوید … .
#پارت_۵۶۵
آوش به اتاق پروانه رسید … و در رو با فشاری باز کرد … .
بدون در زدن !
پروانه نشسته بود مقابل میز آینه ، موهای سیاهش رو شونه می زد … .
چقدر زیبا بود … و لعنت بهش … که قلب آوش رو به درد می آورد ! … وقتی سر بالا برد و نگاه گنگ و شیرینش رو به مردِ ایستاده وسط قاب در دوخت …
انگار سر در نمی آورد از چیزی !
بعد دستاش کنار بدنش پایین افتادند … .
آوش از خشم می سوخت و دلش می خواست به پای این زن بیفته … اگر فقط ازش می شنید که خبر ارتباطش با احد افترا بوده … .
اطلس ایستاده پشت سر آوش … با نگرانی گفت :
– آقا چی شده ؟ بگید به من جون به لب شدم !
تلاش کرد از پس شونه های آوش نگاهی به داخل اتاق بندازه …
آوش وارد اتاق شد … در رو پشت سرش بست … .
پروانه بی اختیار روی پاهاش برخاست … .
اطلس تلنگری به در وارد کرد :
– آقا دارید چیکار می کنید ؟ آقا …
آوش زنجیرِ در رو از پشت انداخت :
– برو پی کارت پیرزن !
– آقا تو رو به فاطمه ی زهرا رحم کن ! اون دختر چیکار کرده مگه …
و مشت محکم آوش وسط در … شونه های پروانه بی اختیار بالا پرید … . اینبار آوش عربده زد :
– گمشو از اینجا !
#پارت_۵۶۶
پروانه گیج شده بود و ترسیده … و نمی دونست باید چی بگه و چیکار کنه … . تمام داد و فریاد اطلس پشت در تبدیل به هق هقی بیچاره وار شده بود … و وقتی آوش چرخید به سمتش و با اون چشم های به خون نشسته نگاهش کرد … .
پروانه بی اختیار قدمی به عقب برداشت … .
– آقا ؟!
از ترس به نفس نفس افتاده بود … .
آوش گفت :
– دروغه ، مگه نه ؟!
صداش چقدر غریبه بود … چقدر درد آلود و زخمی !
ناگهان چنگ زد به یقه ی پیراهن پروانه … و اونو چسبوند به سینه ی دیوار … .
نفس پروانه گیر کرد … ولی جیغ نزد … .
دندوناشو روی هم فشرد و پلک هاشو با هراس بست … .
و آوش گفت :
– تو … تو با احد رابطه ای نداری ! مگه نه ؟!
پروانه لرزید … انگار روح بدنش رو ترک کرد … .
وقتی دوباره چشم باز کرد … و صورت آوش رو اینقدر نزدیک به خودش دید … اینقدر نزدیک که می تونست انعکاس تصویر خودش رو در مردمک های تیره و خشمگینش ببینه …
– امکان نداره ! … تو اونو ندیدی … تو باهاش قرار نمی ذاشتی ! تو اصلاً نمی دونستی که اون برگشته !
فشار دستش روی گردن پروانه شدت گرفته بود … نبض شقیقه هاش تند می کوبید … صداش دو رگه و خشن بود … ولی نگاهش …
نگاهش ملتمس و رنجیده … نگاهش که پروانه رو به باد داد … .
– امکان نداره … امکان نداره فرشته ی من ! ... امکان نداره به من دروغ گفته باشی !
مرررسی,قاصدک جووونم.😘
🥰💜💜💜