رمان پروانه ام پارت 113

4.1
(110)

 

پروانه ام 🦋:

 

 

#پارت_۵۵۷

 

 

سکوت کوتاهی بر قرار شد … .

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد . توی قلبش یک دسته اسب وحشی انگار رم کرده بود … .

 

نگاه کوتاهی به زهرا انداخت که پای پله ها ایستاده بود و کشیک می داد … مبادا کسی مچشون رو بگیره …

 

و بعد یک مرد دیگه گفت :

 

– نسق فتوره چی هم کشیدم ! اونم وقتی جریانو فهمید … زرد کرد ! مال این حرفا نیست !

 

این صدا به گوش پروانه آشنا اومد … و خیلی زود به یاد آورد صاحبش کیه !

 

سرهنگ طحان بود ! … اونو از شب یلدا به یاد داشت !

 

آوش باز با لحنی عبوس و جدی گفت :

 

– تمامِ چیزی که برای من آوردید ، همینه ؟ … یک مشت نیست و نبود و نشد !

 

طحان با لحنی پر غرور پاسخ داد :

 

– چوب کاری می فرمایید ، جناب امیر افشار ! البته من هدیه ی خودم رو براتون دارم !

 

استرس پروانه به اوج خودش رسیده بود . کف دست هاشو جلوی دهانش فشرد تا حتی صدای نفس کشیدنش بلند نشه … و بعد طحان ادامه داد :

 

– من مخفیگاهِ احد رو پیدا کردم ! … می دونم توی چه سوراخی می چپه !

 

 

 

 

#پارت_۵۵۸

 

 

نفس پروانه زیر جناق سینه اش گیر کرد … انگار کسی کاردی رو تا دسته فرو کرده بود توی قلبش … مردمک چشم هاش از ترس و درد فراخ شد … .

 

صدای عقب کشیده شدن پایه های صندلی رو شنید … و بعد زمزمه ای که در اتاق پیچید .

 

– چی ؟

 

– مگه برگشته ؟

 

سرهنگ طحان گفت :

 

– برگشته … و حالا توی پستوی یک سلمانی پنهان شده ! البته تحت نظر ماست … ولی فکر کردم قبل از هر اقدامی به خود شما بگم ! شاید دوست داشته باشید خودتون گیرش بندازید !

 

پروانه دیگه نمی شنید که اونا چی بهم می گن … گوش هاش سوت می کشید ! با سرگیجه دو قدمی تلو تلو خورد … که زهرا خودشو بهش رسوند و با نگرانی زیر بغلش رو گرفت .

 

– پروانه ! خوبی ؟!

 

پروانه پلک های داغش رو روی هم فشرد … زیر لب هذیون وار زمزمه کرد :

 

– گیرش میارن ! می کشنش !

 

زهرا هینی کشید ‌… پروانه زمزمه کرد :

 

– باید بهش بگم ! … باید خبرش کنم !

 

نمی دونست باید چیکار کنه … سر در گم بود ! چیزی نمی فهمید ! با پدرش هیچ راه ارتباطی نداشت به غیر از نامه هایی که گاه به گاه زیر بالش یا روی کمدش پیدا می کرد … .

 

حالا چطور می تونست خبرش کنه ؟

 

 

 

#پارت_۵۵۹

 

 

انگشتان زهرا ، بازوشو با قوت فشرد .

 

– آروم باش پروانه ! … آروم بگیر قربونت برم ! … خبرش می کنیم !

 

پروانه نگاه دردمندش رو به صورت اون دوخت … زهرا ادامه داد :

 

– من کمکت می کنم !

 

صدایی از اون طرف در شنیدن … انگار کسی می خواست از سالن پذیرایی خارج بشه .

 

پروانه و زهرا به سرعت دویدند و در کتابخونه پنهان شدند ‌… .

 

***

 

توی ماشین نشسته بود و از پشت شیشه نگاه میکرد به دو ماموری که وارد سلمانی شدند .

 

در چشم بهم زدنی تمام مشتری ها از مغازه بیرون دویدند …

 

انگشتان دست سالم آوش روی زانوش مشت شد . چشم ریز کرد و اون مرد سلمونی ، رضا ، رو دید که چطور کشیدنش سینه ی دیوار … .

 

از شدت خشم بی قرار شده بود … .

 

باور نمی کرد ! همه چیز دقیقاً زیر گوشش اتفاق افتاده بود ! چند بار به این مغازه اومده بود ؟ چند بار از مقابلش رد شده بود ؟ …

 

و تمام این مدت احد همین جا بود !

 

داشت از خشم خفه می شد … داشت ذوب می شد !

 

رضا هنوز بیخ دیوار بود و تند و تند حرف می زد … . سلمان از مغازه خارج شد و یکراست به طرف ماشین رفت … .

 

آوش شیشه رو پایین کشید .

 

– چی میگه مرتیکه ؟!

 

– آقا … میگه احد اینجا نیست ! قبل از ما رفته !

 

 

 

 

#پارت_۵۶۰

 

آوش با تغیر نگاهش کرد :

 

– چی میگی ؟!

 

دستگیره رو کشید و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .

 

– غلط کرد ! غلط کرد مرتیکه ی بی همه چیز ! میدم جد و آبادشو در بیارن …

 

از خشم داشت رو به دیوانگی می رفت … رگ گردنش بیرون زده بود . سلمان رو پس زد و با قدم های بلند و سریع وارد سلمانی شد .

 

رضا با دیدنش … دو دستی توی سرش کوبید :

 

– وای … غلط کردم آقا !

 

آوش تقریباً فریاد زد :

 

– سلمان ! کرکره رو بکش پایین !

 

و رفت به طرف رضا .

 

اینقدر خشمگین بود که می تونست اونو با دست های خالی بکشه . به رضا رسید و پشت گردنش رو گرفت … و اونو با حرکت تندی با صورت روی میز کوبید .

 

صدای فریاد ترسیده ی رضا بلند شد :

 

– آقا رحم کن … به خدا که من …

 

ولی آوش عربده کشید :

 

– مرتیکه ی کثافتِ بی همه چیز ! … بگو احد کجاست ؟

 

– من نمی…

 

 

 

 

 

 

#پارت_۵۶۱

 

هنوز حرفش تموم نشده بود … آوش سرش رو با تمام قدرت به میز کوبید و رها کرد … .

 

– بگو کجاست کثافت ! بگو احد کجاست !

 

رضا از درد تلو تلویی خورد … که سلمان اونو گرفت و وادارش کرد روی زمین زانو بزنه .

 

آوش اینقدر به خشم اومده بود که حس میکرد مغزش قفل کرده ! دست کشید روی میز مقابل آینه و هر چیزی که بود رو روی زمین ریخت .

 

رضا به گریه افتاده بود :

 

– غلط کردم ! غلط کردم نگهش داشتم ! … دلم سوخت …

 

– حالا کجاست ؟ کجا فرستادیش بره ؟

 

– من جایی نفرستادمش ! من نمی دونم !

 

آوش گردنِ بلندِ شیشه ی الکل رو گرفت و با قوت به دیوار کوبید . شونه های رضا از صدای درهم شکستن شیشه بالا پرید … و بعد تا چشم بهم زد ، دید که آوش بطریِ نیمه شکسته رو بیخ شاهرگش نگه داشت .

 

– ببین مرتیکه ی الدنگِ دوهزاری … منی که الان رو به روت ایستادم تا دم مرگ رفتم و برگشتم ! … برگشتم تا شما حیوونا رو افسار ببندم ! خیلی سعی کردم باهاتون عین آدم رفتار کنم ها … ولی نشد ! … ذاتتون همینه ! تغییر نمی کنه ! …

 

رضا سوزش عمیقی زیر گلوش احساس کرد … و رطوبت خون رو که روی پوستش جاری شد انگار . تیزیِ شیشه اینقدر نزدیکش بود که حتی می ترسید نفس بکشه …

 

آوش ادامه داد :

 

– حالا اگه فکر می کنی من حال و حوصله ی اینو دارم که ایجا بمونم و با تو لاس بزنم … داری اشتباه می کنی ! یک بار دیگه بگو نمی دونی احد کجاست … تا همینجا شاهرگت رو بزنم !

 

نفس رضا بیخ گلوش گیر کرده بود و نگاهش قفل چشم های در خون نشسته ی آوش . دوست داشت به گریه بیفته و التماس بخشش کنه … چون واقعاً خبر نداشت احد کجاست ! … ولی می دونست اگر چیزی نگه … جونش رو از دست می ده … .

 

و بعد … تنها چیزی که می دونست رو گفت :

 

– دخترش … می دونه ! … پروانه !

 

 

#پارت_۵۶۲

 

 

 

چیزی درون تن آوش درهم فرو ریخت … نگاهش مات شد ! انگار کسی کوبیده بود توی سرش ‌…

 

بعد انگشتانش لرزید … سر تا پاش لرزید ! مثل آدمی که روح بدنش رو ترک کنه … دو قدم به عقب تلو تلو خورد … .

 

– به خاطر این دروغت … میگم زبونت رو از حلقومت در بیارن !

 

صداش اونقدر سرد و و ناباور بود … که به گوش های خودش هم ناآشنا اومد … .

 

رضا تقریباً به گریه افتاده بود :

 

– به والله دروغ نمیگم ! با دخترش در ارتباط بود … باهاش نامه نگاری داشت !

 

آوش یک لحظه ی کوتاه پلک هاشو روی هم فشرد و خفه و هیستریک خندید … . باور نمی کرد ! باور نمی کرد !

 

– حتی یک بار اومد دیدنش ! همینجا … پستوی سلمونی !

 

رگ گردن آوش تند می زد … هنوز پلک هاش روی هم بود … .

 

– به خدا دخترش بود ! پروانه بود ! … میگفت اسمش پروانه است ! … یه خال روی صورتش داشت ! … همینطور دست باباشو گرفته بود عین ابر بهار اشک می ریخت …

 

در یک لحظه همه چیز ناگهان بهم ریخت !

 

آوش نفهمید چی شد ، ولی به سمت رضا یورش بود و بطری نصفه شکسته رو توی سرش کوبید ! … و باز کوبید … و باز کوبید … .

 

خون فوران زد از سر رضا و بطری بین دست آوش خرد شد … .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

#پارت_۵۶۳

 

 

سلمان با فریاد اونو عقب کشید :

 

– آقا بس کنید ! … تو رو خدا بس کنید !

 

آوش به عقب رفت … چشم هاش جایی رو نمی دید . آنقدر حس ناتوانی می کرد که می خواست همونجا روی زمین زانو بزنه !

 

پروانه … پروانه ی عزیزش ! … دخترکِ موسیاهِ بی نظیرش …

 

چنگ زد به پیشانیِ پر تپشش … انگار که از درد وحشتناکی رنج می برد . صدای سلمان رو با چشم های بسته می شنید :

 

– داره زر می زنه آقا ! معلومه که خانم این کارو نکردن ! اون احدِ پوفیوز برای نجات دادن خودش چنگ به هر ریسمانی میزنه !

 

– درو باز کن سلمان !

 

به سرعت اطاعت شد … .

 

سلمان کرکره ی مقابل مغازه رو بالا کشید … همزمان نور سفیدِ روز دوید در فضا .

 

سرهنگ طحان مقابل ورودی مغازه ایستاد :

 

– خیلی سریع جواب گرفتید ، آقا ! فکر می کردم …

 

و با دیدن رضا … حرف در دهانش ماسید .

 

– این چه وضعشه ؟!

 

آوش ویرون تر از اون چیزی بود که بتونه خویشتنداری و ادب همیشگیش رو در پیش بگیره … حتی بتونه کلمه ای حرف بزنه … .

 

فقط از کنار طحان عبور کرد و به طرف ماشین رفت … و با فریادی دستور داد :

 

– سلمان ! برمیگردیم چهار برجی … الان !

 

***

 

 

 

#پارت_۵۶۴

 

 

***

 

ماشین از درب بزرگ عمارت عبور کرد و وسط باغ ایستاد … آوش به سلمان گفت :

 

– همین جا بمون و دست به هیچ کاری نزن … تا بهت نگفتم !

 

صداش اینقدر گرفته و دو رگه بود … که سلمان با تمام وجود برای پروانه نگران شد :

 

– آقا … به نظرم تا آروم نشدین با خانم …

 

ولی صدای باز و بسته شدن در … آوش پیاده شده و رفته بود .

 

خشم کور و کرش کرده بود … ولی نه ! اون چیزی که اینطور به جانش افتاده و اونو از درون می سوزوند ، یک خشمِ محض نبود ! … بیشتر ناامیدی بود … حس تلخ و نفرت انگیزِ رو دست خوردن بود … از کسی که حتی فکرش رو هم نمی کرد … .

 

متوجه نگاه های حیرت زده ی دیگران به سوی خودش بود … با این حال مستقیم و بدون توقف از پلکان بالا رفت . باید همون لحظه پروانه رو می دید … .

 

اطلس در حیاط سنگی باهاش روبرو شد … متحیر از حالت غریب و رو به انفجارِ آوش … پلکی زد :

 

– خیر باشه آقا ! چی خبره ؟!

 

به نظر می رسید آوش حتی صدای اونو نشنیده … باز به مسیرش ادامه داد … و مسیرش اتاق پروانه بود .

 

اطلس باز هم صداش کرد :

 

– آقا !

 

اینبار با لحنی جیغ مانند و پر هراس …

سپس چنگ انداخت به صورتش … دنبال قدم های بلند آوش تقریباً دوید … .

 

 

 

 

 

#پارت_۵۶۵

 

 

آوش به اتاق پروانه رسید … و در رو با فشاری باز کرد … .

 

بدون در زدن !

 

پروانه نشسته بود مقابل میز آینه ، موهای سیاهش رو شونه می زد … .

 

چقدر زیبا بود … و لعنت بهش … که قلب آوش رو به درد می آورد ! … وقتی سر بالا برد و نگاه گنگ و شیرینش رو به مردِ ایستاده وسط قاب در دوخت …

 

انگار سر در نمی آورد از چیزی !

 

بعد دستاش کنار بدنش پایین افتادند … .

 

آوش از خشم می سوخت و دلش می خواست به پای این زن بیفته … اگر فقط ازش می شنید که خبر ارتباطش با احد افترا بوده … .

 

اطلس ایستاده پشت سر آوش … با نگرانی گفت :

 

– آقا چی شده ؟ بگید به من جون به لب شدم !

 

تلاش کرد از پس شونه های آوش نگاهی به داخل اتاق بندازه …

 

آوش وارد اتاق شد … در رو پشت سرش بست … .

 

پروانه بی اختیار روی پاهاش برخاست … .

 

اطلس تلنگری به در وارد کرد :

 

– آقا دارید چیکار می کنید ؟ آقا …

 

آوش زنجیرِ در رو از پشت انداخت :

 

– برو پی کارت پیرزن !

 

– آقا تو رو به فاطمه ی زهرا رحم کن ! اون دختر چیکار کرده مگه …

 

و مشت محکم آوش وسط در … شونه های پروانه بی اختیار بالا پرید … . اینبار آوش عربده زد :

 

– گمشو از اینجا !

 

 

 

 

#پارت_۵۶۶

 

پروانه گیج شده بود و ترسیده … و نمی دونست باید چی بگه و چیکار کنه … . تمام داد و فریاد اطلس پشت در تبدیل به هق هقی بیچاره وار شده بود … و وقتی آوش چرخید به سمتش و با اون چشم های به خون نشسته نگاهش کرد … .

 

پروانه بی اختیار قدمی به عقب برداشت … .

 

– آقا ؟!

 

از ترس به نفس نفس افتاده بود … .

 

آوش گفت :

 

– دروغه ، مگه نه ؟!

 

صداش چقدر غریبه بود … چقدر درد آلود و زخمی !

 

ناگهان چنگ زد به یقه ی پیراهن پروانه … و اونو چسبوند به سینه ی دیوار … .

 

نفس پروانه گیر کرد … ولی جیغ نزد … .

 

دندوناشو روی هم فشرد و پلک هاشو با هراس بست … .

 

و آوش گفت :

 

– تو … تو با احد رابطه ای نداری ! مگه نه ؟!

 

پروانه لرزید … انگار روح بدنش رو ترک کرد … .

 

وقتی دوباره چشم باز کرد … و صورت آوش رو اینقدر نزدیک به خودش دید … اینقدر نزدیک که می تونست انعکاس تصویر خودش رو در مردمک های تیره و خشمگینش ببینه …

 

– امکان نداره ! … تو اونو ندیدی … تو باهاش قرار نمی ذاشتی ! تو اصلاً نمی دونستی که اون برگشته !

 

فشار دستش روی گردن پروانه شدت گرفته بود … نبض شقیقه هاش تند می کوبید … صداش دو رگه و خشن بود … ولی نگاهش …

 

نگاهش ملتمس و رنجیده … نگاهش که پروانه رو به باد داد … .

 

– امکان نداره … امکان نداره فرشته ی من ! .‌.. امکان نداره به من دروغ گفته باشی !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

مرررسی,قاصدک جووونم.😘

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x