رمان پروانه ام پارت 119

4.2
(117)

 

 

 

آوش نگاه دوخته بود به هاله … هاله ی زیبا ، آروم ، با وقار … حالا چقدر پیر و بیمار به نظر می رسید ! …

 

– عمداً سقط می کردی بچه هاتو … سه جنین پی در پی ! …

 

هاله با لحنی مطلقاً بی احساس حرفش رو تصحیح کرد :

 

– بچه های سیاوش بودن !

 

– حتی یک ذره هم افسوس نمی خوری ! … یک ذره هم عذاب وجدان نداری …

 

– چون بچه های سیاوش بودن !

 

– آدم بودن … موجود زنده بودن …

 

– ولی بچه های سیاوش …

 

این بار آوش تحمل نکرد تا انتهای اون جمله ی تکراری رو بشنوه … با تمام وجود فریاد زد :

 

– آره بودن ! بچه های سیاوش بودن … بچه های تو هم بودن ! تو دیگه چه آدمی هستی ؟! چطور می تونی اینقدر بی وجدان باشی ؟ … اینقدر پست …

 

صورتش چنان درهم مچاله شد … انگار از شدت نفرت می خواست روی زمین تف کنه ! هاله سر بالا برد و نگاهش رو مستقیم دوخت به چشم های متنفر اون .

 

– آره ، پست بودم … پست بودم ! ولی اینو یادت نره … که یک دختر بچه ی شونزده ساله  بودم ! … می فهمی ؟ فقط شونزده سال !

 

باز خندید … اینبار خنده اش به قدری غمگین بود ، که آوش مات زده شد .

 

– آخه یه دختر شونزده ساله از زندگی چی می فهمه ؟! من داشتم توی حیاط بازی می کردم که منو دید … بعد از پدرم خواستگاری کرد ! بابام از خداش بود به امیر افشارا متصل بشه … انگار شما واقعاً چه تحفه ای هستین !

 

و باز تکرار خنده ی غمگینش … .

 

 

 

 

#پارت_۵۹۴

 

حالا دیگه به آوش نگاه نمی کرد … انگار مسحور دنیای غم انگیز خودش بود . دستاش رو به حالتی کنار گردنش تکون داد … انگار از درون می سوخت و دلش می خواست خنک بشه .

 

– البته … اون اوایل فکر نکنی منم بدم اومده بود ها ! آخه توی سن و سال عجیبی بودم … فکر می کردم شاهزاده ی قصه هامو پیدا کردم ! شب عروسیم انگار روی ابرا راه می رفتم ! لباس عروس … گردنبند مروارید … دامادِ خوش قیافه ! ولی به آخر شب که رسید …

 

پلک هاشو بست و لب هاشو روی هم فشرد … چنگ زد به بازوهاش … داشت درد می کشید ! زجر می کشید ! …

 

– آخ … متنفر بودم ازش ! … از همه شون متنفر بودم ! از ادریس خان هم ! از خانم بزرگ … مادرت ! از تمام آدمای اون چهار برجیِ کثافت ! حتماً همه شون صدای جیغامو و التماسامو شنیده بودن … ولی نیومدن به دادم برسن ! گذاشتن زجر بکشم …

 

سرش رو بالا آورد … و آوش متوجه شد صورتش غرق اشکه ! دستاش دو طرف بدنش مشت شد … هاله ادامه داد :

 

– مثل پروانه ! … مثل پروانه که همه مون صدای جیغاش رو می شنیدیم و جلو نرفتیم کمکش کنیم ! …

 

چیزی درون قلب آوش تکون خورد … نفسش یک لحظه ی کوتاه قطع شد :

 

– اسم پروانه رو نیار !

 

– برات نگفته ، نه ؟! … من امشب درد هر دومون رو به گوشت می رسونم … جناب امیر افشار ! اگه اون دخترِ بیچاره و بی کس و کارو وادار کردی نطفه ی کثیف سیاوشو برات حمل کنه … من کسی بودم که تک به تک اون بچه ها رو از بین بردم ! … و چه کاری هم کردم !

 

– از سیاوش متنفر بودی ، ولی … اون بچه ها مال تو هم بودن ! حتی یه ذره هم عذاب وجدان نداری ؟!

 

هاله از روی کاناپه بلند شد و درست رخ به رخ آوش ایستاد … چشمای خیسش رو با تمام نفرتش دوخت توی چشمای اون .

 

– من تمام زندگیم اشتباهه ، آوش ! ولی قسم می خورم … نابود کردن نطفه های سیاوش تنها کار خوبیه که تا آخر عمرم بهش افتخار می کنم !

 

 

 

 

#پارت_۵۹۵

 

دست های آوش مشت شد … چقدر با خودش می جنگید تا توی صورت هاله نکوبه ! تند نفس می کشید … سفیدی چشماش به خون غلتیده بود !

 

هاله ادامه داد :

 

– البته باید اینو بدونی … سقط اولین بچه کار من نبود ! کار خود سیاوش بود ! … از بس وحشی و بی همه چیز بود … اینقدر زجرم داد که … به خون ریزی افتادم ! … ولی باورت می شه ؟ خانم بزرگ منو سرکوفت زد ! بهم گفت ، عروس … رحمت سرده ! مشکل داری ! … چقدر حالم بهم می خورد از حرفاش ! ولی …

 

باز خندید :

 

– ولی اون دو تا بچه ی دیگه … کار من بود ! اعتراف می کنم ، آوش ! نمی دونی چقدر لذت بخش بود … هر بچه ای که از دست می رفت ، سیاوش از خشم دیوونه می شد ! نمی دونی چقدر مشت کوبیدنش به در و دیوار لذت بخش بود ! … شنیدن بد و بیراهاش … تصور اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی اومد … برام لذت بخش بود آوش !

 

آوش با خشمی سرد نگاه دوخته بود به هاله … هر لحظه که می گذشت ، بیشتر احساس تاسف می کرد . هاله ی ترسو … هاله ی رقت انگیز … مقابلش ایستاده بود و از کاری دفاع می کرد که یک کثافت به تمام معنا بود !

 

– به من میگی پروانه ؟ … پروانه خیلی با تو فرق داره … خیلی ازت بهتره ! اون دخترِ به قول تو بی کس و کار … حداقل تلاش کرد با سیا بجنگه ! … می دونم خیلی آسیب دید ! پرده ی گوشش پاره شد … تا مرز زنده به گوری رفت و برگشت ! … ولی جنگید … هنوزم داره می جنگه ! … با نگه داشتن بچه ی سیا … با صبوری کردنش ! … تو ولی چیکار کردی ؟ … کجای زندگیت جنگیدی ؟

 

خیره توی چشمای هاله … با نفرت و انزجار زمزمه کرد :

 

– بدبختِ ترسوی بچه کشِ بی وجدان ! … کجای زندگیِ مزخرفت برای خودت جنگیدی ؟!

 

مردمک های خیس هاله لرزیدند … .

 

– با کی می جنگیدم ؟ با سیا ؟! … تو حتی نمی دونی اون …

 

آوش اجازه نداد که اون زجه هاشو از سر بگیره … وسط حرفش دوید :

 

– با سیا ! با پدرت ! … تو حتی وقتی پدرت می خواست تو رو به من غالب کنه ، هیچ اعتراضی نکردی ! می دونستم راضی نیستی … ولی چیزی نگفتی ! مخالفت نکردی ! … دوست داری نقش قربانی رو بازی کنی ، نه ؟! … ولی من این اجازه رو بهت نمی دم … بدبختت می کنم ! مجبورت می کنم با عواقب کارات رو در رو بشی …

 

هاله ناگهان با تمام وجود جیغ زد :

 

– من قربانی بودم !

 

صداش مثل بمبی در فضا منفجر شد … اینقدر حالش بد بود که دیگه براش مهم نبود دیگران صداشو بشنون و آبروش بر باد بره … .

 

دست هاشو در هوا تکون داد … باز جیغ زد :

 

– چرا نمی فهمی ؟ … چرا شما مردا اینقدر نفهمید ؟! … من آخه با کی می جنگیدم ؟ با سیاوش ؟ …اون لعنتی منو خُرد کرده بود ! … می خوای نشونت بدم ؟ … میخوای ؟!

 

مابین گریه ی دیوانه وارش خندید … دست برد و دامن لباسش رو بی هیچ خجالتی بالا زد … نگاه آوش مات شد روی رد سوختگی رانِ پای زن … .

 

قلبش انگار از بلندی سقوط کرد …

 

– هاله این … این ردّ … این سوختگی …

 

انگار نمی تونست اون چیزی رو که واضح و کامل می دید رو بفهمه ! اینقدر سخت بود براش …

 

هاله خوشحال از اینکه موفق شده بود اونو میخکوب کنه … گفت :

 

– ردّ سیگاره ! سیگار ! باور نمیکنی ؟! … خجالت نکش … بیا نزدیک تر ببین ! حتی می تونی بهش دست بزنی !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
6 ماه قبل

قاصدک جان امروز از کفر من پارت نداره

camellia
6 ماه قبل

مرسی و منون ومتشکر قاصدک جونم.خیلی,قشنگه.کم نظیره واقعا.😍

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x