آوش نگاه دوخته بود به هاله … هاله ی زیبا ، آروم ، با وقار … حالا چقدر پیر و بیمار به نظر می رسید ! …
– عمداً سقط می کردی بچه هاتو … سه جنین پی در پی ! …
هاله با لحنی مطلقاً بی احساس حرفش رو تصحیح کرد :
– بچه های سیاوش بودن !
– حتی یک ذره هم افسوس نمی خوری ! … یک ذره هم عذاب وجدان نداری …
– چون بچه های سیاوش بودن !
– آدم بودن … موجود زنده بودن …
– ولی بچه های سیاوش …
این بار آوش تحمل نکرد تا انتهای اون جمله ی تکراری رو بشنوه … با تمام وجود فریاد زد :
– آره بودن ! بچه های سیاوش بودن … بچه های تو هم بودن ! تو دیگه چه آدمی هستی ؟! چطور می تونی اینقدر بی وجدان باشی ؟ … اینقدر پست …
صورتش چنان درهم مچاله شد … انگار از شدت نفرت می خواست روی زمین تف کنه ! هاله سر بالا برد و نگاهش رو مستقیم دوخت به چشم های متنفر اون .
– آره ، پست بودم … پست بودم ! ولی اینو یادت نره … که یک دختر بچه ی شونزده ساله بودم ! … می فهمی ؟ فقط شونزده سال !
باز خندید … اینبار خنده اش به قدری غمگین بود ، که آوش مات زده شد .
– آخه یه دختر شونزده ساله از زندگی چی می فهمه ؟! من داشتم توی حیاط بازی می کردم که منو دید … بعد از پدرم خواستگاری کرد ! بابام از خداش بود به امیر افشارا متصل بشه … انگار شما واقعاً چه تحفه ای هستین !
و باز تکرار خنده ی غمگینش … .
#پارت_۵۹۴
حالا دیگه به آوش نگاه نمی کرد … انگار مسحور دنیای غم انگیز خودش بود . دستاش رو به حالتی کنار گردنش تکون داد … انگار از درون می سوخت و دلش می خواست خنک بشه .
– البته … اون اوایل فکر نکنی منم بدم اومده بود ها ! آخه توی سن و سال عجیبی بودم … فکر می کردم شاهزاده ی قصه هامو پیدا کردم ! شب عروسیم انگار روی ابرا راه می رفتم ! لباس عروس … گردنبند مروارید … دامادِ خوش قیافه ! ولی به آخر شب که رسید …
پلک هاشو بست و لب هاشو روی هم فشرد … چنگ زد به بازوهاش … داشت درد می کشید ! زجر می کشید ! …
– آخ … متنفر بودم ازش ! … از همه شون متنفر بودم ! از ادریس خان هم ! از خانم بزرگ … مادرت ! از تمام آدمای اون چهار برجیِ کثافت ! حتماً همه شون صدای جیغامو و التماسامو شنیده بودن … ولی نیومدن به دادم برسن ! گذاشتن زجر بکشم …
سرش رو بالا آورد … و آوش متوجه شد صورتش غرق اشکه ! دستاش دو طرف بدنش مشت شد … هاله ادامه داد :
– مثل پروانه ! … مثل پروانه که همه مون صدای جیغاش رو می شنیدیم و جلو نرفتیم کمکش کنیم ! …
چیزی درون قلب آوش تکون خورد … نفسش یک لحظه ی کوتاه قطع شد :
– اسم پروانه رو نیار !
– برات نگفته ، نه ؟! … من امشب درد هر دومون رو به گوشت می رسونم … جناب امیر افشار ! اگه اون دخترِ بیچاره و بی کس و کارو وادار کردی نطفه ی کثیف سیاوشو برات حمل کنه … من کسی بودم که تک به تک اون بچه ها رو از بین بردم ! … و چه کاری هم کردم !
– از سیاوش متنفر بودی ، ولی … اون بچه ها مال تو هم بودن ! حتی یه ذره هم عذاب وجدان نداری ؟!
هاله از روی کاناپه بلند شد و درست رخ به رخ آوش ایستاد … چشمای خیسش رو با تمام نفرتش دوخت توی چشمای اون .
– من تمام زندگیم اشتباهه ، آوش ! ولی قسم می خورم … نابود کردن نطفه های سیاوش تنها کار خوبیه که تا آخر عمرم بهش افتخار می کنم !
#پارت_۵۹۵
دست های آوش مشت شد … چقدر با خودش می جنگید تا توی صورت هاله نکوبه ! تند نفس می کشید … سفیدی چشماش به خون غلتیده بود !
هاله ادامه داد :
– البته باید اینو بدونی … سقط اولین بچه کار من نبود ! کار خود سیاوش بود ! … از بس وحشی و بی همه چیز بود … اینقدر زجرم داد که … به خون ریزی افتادم ! … ولی باورت می شه ؟ خانم بزرگ منو سرکوفت زد ! بهم گفت ، عروس … رحمت سرده ! مشکل داری ! … چقدر حالم بهم می خورد از حرفاش ! ولی …
باز خندید :
– ولی اون دو تا بچه ی دیگه … کار من بود ! اعتراف می کنم ، آوش ! نمی دونی چقدر لذت بخش بود … هر بچه ای که از دست می رفت ، سیاوش از خشم دیوونه می شد ! نمی دونی چقدر مشت کوبیدنش به در و دیوار لذت بخش بود ! … شنیدن بد و بیراهاش … تصور اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی اومد … برام لذت بخش بود آوش !
آوش با خشمی سرد نگاه دوخته بود به هاله … هر لحظه که می گذشت ، بیشتر احساس تاسف می کرد . هاله ی ترسو … هاله ی رقت انگیز … مقابلش ایستاده بود و از کاری دفاع می کرد که یک کثافت به تمام معنا بود !
– به من میگی پروانه ؟ … پروانه خیلی با تو فرق داره … خیلی ازت بهتره ! اون دخترِ به قول تو بی کس و کار … حداقل تلاش کرد با سیا بجنگه ! … می دونم خیلی آسیب دید ! پرده ی گوشش پاره شد … تا مرز زنده به گوری رفت و برگشت ! … ولی جنگید … هنوزم داره می جنگه ! … با نگه داشتن بچه ی سیا … با صبوری کردنش ! … تو ولی چیکار کردی ؟ … کجای زندگیت جنگیدی ؟
خیره توی چشمای هاله … با نفرت و انزجار زمزمه کرد :
– بدبختِ ترسوی بچه کشِ بی وجدان ! … کجای زندگیِ مزخرفت برای خودت جنگیدی ؟!
مردمک های خیس هاله لرزیدند … .
– با کی می جنگیدم ؟ با سیا ؟! … تو حتی نمی دونی اون …
آوش اجازه نداد که اون زجه هاشو از سر بگیره … وسط حرفش دوید :
– با سیا ! با پدرت ! … تو حتی وقتی پدرت می خواست تو رو به من غالب کنه ، هیچ اعتراضی نکردی ! می دونستم راضی نیستی … ولی چیزی نگفتی ! مخالفت نکردی ! … دوست داری نقش قربانی رو بازی کنی ، نه ؟! … ولی من این اجازه رو بهت نمی دم … بدبختت می کنم ! مجبورت می کنم با عواقب کارات رو در رو بشی …
هاله ناگهان با تمام وجود جیغ زد :
– من قربانی بودم !
صداش مثل بمبی در فضا منفجر شد … اینقدر حالش بد بود که دیگه براش مهم نبود دیگران صداشو بشنون و آبروش بر باد بره … .
دست هاشو در هوا تکون داد … باز جیغ زد :
– چرا نمی فهمی ؟ … چرا شما مردا اینقدر نفهمید ؟! … من آخه با کی می جنگیدم ؟ با سیاوش ؟ …اون لعنتی منو خُرد کرده بود ! … می خوای نشونت بدم ؟ … میخوای ؟!
مابین گریه ی دیوانه وارش خندید … دست برد و دامن لباسش رو بی هیچ خجالتی بالا زد … نگاه آوش مات شد روی رد سوختگی رانِ پای زن … .
قلبش انگار از بلندی سقوط کرد …
– هاله این … این ردّ … این سوختگی …
انگار نمی تونست اون چیزی رو که واضح و کامل می دید رو بفهمه ! اینقدر سخت بود براش …
هاله خوشحال از اینکه موفق شده بود اونو میخکوب کنه … گفت :
– ردّ سیگاره ! سیگار ! باور نمیکنی ؟! … خجالت نکش … بیا نزدیک تر ببین ! حتی می تونی بهش دست بزنی !
قاصدک جان امروز از کفر من پارت نداره
نه عزیزم نگاه کردم چیز نیومده
مرسی و منون ومتشکر قاصدک جونم.خیلی,قشنگه.کم نظیره واقعا.😍