رمان پروانه ام پارت 123

4
(91)

 

 

***

روی صندلی نشسته بود و داشت دستمالی گلدوزی می کرد … که در بی هوا باز شد . بی حواس سوزن رو با نوک انگشتش زد و بعد بلافاصله انگشتش رو به لباش چسبوند … .

سالومه سرش رو از بین در ، داخل آورد :

– پروانه ! بیداری یا خوابی ؟!

پروانه پاسخ داد :

– الان چه وقت خوابه ؟!

– بیا پروانه ! زود باش بیا … میخوام یه چیزی نشونت بدم !

پروانه به کنجکاوی کنترل شده ای پرسید :

– چی ؟!

اما بساط گلدوزیشو روی لبه ی طاقچه گذاشت و از جا بلند شد . سالومه از اشتیاق روی پا بند نبود :

– بیا دیگه ! زود باش بیا !

پروانه شالش رو روی شونه هاش انداخت و به سمت در رفت . بلافاصله زهرا دستش رو گرفت و اونو همراه خودش کشوند بیرون . پروانه باز پرسید :

– بگو چی شده دیگه ! سالومه … ! …

– بیا پروانه … تو فقط بیا !

از اشتیاق و حرارتی که نشون می داد … پروانه هم بی اختیار به سر شوق اومد و خندید . تلاش می کرد با اون شکم بزرگ و سنگینش پا به پای سالومه بره و ازش عقب نیفته .

اواخر بهمن ماه بود … کم کم داشت توکِ سرما شکسته می شد و هوا رو به بهار می رفت . برف ها اگرچه هنوز جا به جا روی همدیگه تلنبار شده بودند … ولی دیگه برف جدیدی نمی بارید . حتی درخت های لخت توی باغ انگار داشتند کم کم از خوابِ زمستونی بیدار می شدند .

هر دو از وسط حیاط سنگی عبور کردند و به کوشکِ اصلی وارد شدند . سالومه باز هم پروانه رو همراه خودش کشید تا طبقه ی دوم و ضلع شرقی عمارت … .

پروانه دید که درب یکی از اتاق های مهمان بازه و خدمتکارها اونجا مشغول تمیز کاری بودند . قدماش سست شد :

– چه خبر شده ؟ مهمان داریم ؟!

 

#پارت_۶۲۰

سالومه نگاه سر تا پا شیطنتی به سمتش انداخت و با خنده … اونو همراه خودش جلو برد .

پروانه اون قدر رفت تا وسط چهارچوب در ایستاد … .

اتاق بزرگ و دلباز که نور از پنجره های رنگارنگش به داخل تابیده و همه چیز رو زیر سایه کشیده بود … .

با این حال پروانه موفق شد خاله اطلس رو تشخیص بده … که پای تختخواب ستون دار ایستاده بود و مشغول پوش دادن و مرتب کردن بالش ها …

بعد صاف ایستاد … .

– امان از دست تو سالومه ! … بلاخره بهش گفتی ؟!

هر چند سعی می کرد لحنش مواخذه گر باشه … ولی خنده توی تمام کلماتش موج می زد !

پروانه هاج و واج پرسید :

– چه خبره مگه ، خاله جون ؟

و یک قدمی وارد اتاق شد . سالومه پشت سرش رفت و با شوقِ بی حدی گفت :

– پروانه جون … از این به بعد اینجا اتاق توئه ! مال تو !

صنم هم دستمال گردگیری رو تکون داد و همونطوری که می رفت بیرون … گفت :

– مبارکت باشه خانوم !

پروانه اول خندید ! فکر کرد شوخیه ! دستاش رو اندکی از هم باز کرد و وسط اتاق چرخی زد .

– مال من ؟!

سالومه گفت :

– تمیز کاریش تموم شده … باید وسایلت رو بیارم پایین !

پروانه باز هم خندید :

– چی میگی ؟! من بیام این اتاق ؟!

– باور نمی کنی ؟!

البته که باور نمی کرد ! … اطلس دست از مرتب کردن تختخواب کشید و گفت :

– آوش خان گفتن که از این به بعد اینجا اتاق تو باشه !

و شونه ای بالا انداخت !

 

#پارت_۶۲۱

پروانه باز دور خودش چرخی زد و باز نگاه کرد به همه چیز … اینبار با حسی متفاوت !

انگار همه چیز جادو شده بود … انگار ناگهان افتاده بود وسط داستان های هزار و یک شب !

تختخوابِ بزرگ و با شکوه چوب گردو با ستون های حکاکی شده و پرده های حریر شرابی رنگ … قالی لاکی رنگ زیر پاهاش … میز آرایش کشودار با آینه ی سه لته ی عتیقه … گلدونِ خالیِ روی پاتختی … حتی نور رنگارنگی که از پس ارسی های بسته می تابید … همه ی اینها شبیه یک خواب و رویا بود ! …

در گوشش تکرار شد : آوش خان گفتن اینجا اتاق تو باشه !

و بعد باز به یاد آورد جمله ای که اون شب عجیب به حالتی هذیان آلود تکرار کرده بود : ” اگه من بودم … هیچوقت اجازه نمیدادم این اتفاق بیفته ! هیچوقت تو رو به سیاوش نمی دادم !”

لب های پروانه روی هم فشرده شد … از شدت لذت لرزی به جونش افتاد !

اینها زیادی خوب ! … برای زندگیِ سیاه و سردش … بیش از اندازه لطیف و دوست داشتنی ! می ترسید خواب باشه … می ترسید کسی کنار گوشش بشکنی بزنه و اونو از رویا بکشه بیرون !

و بعد صدای سالومه رو شنید :

– پروانه … من میرم رخت و لباساتو بیارم این طرف ! … گلدونت هم میارم !

پروانه خواست چیزی بگه :

– منم بیام …

اطلس گفت :

– نه !

دستش بازوی پروانه رو آروم لمس کرد :

– تو بشین همین جا ! نمیخواد از اون پله ها بالا و پایین بری !

چند لحظه ی بعد اطلس و سالومه از اتاق خارج شدند . پروانه صدای سالومه رو از توی راهرو می شنید که هنوز هم با هیجان داشت چیزی می گفت … بعد کم کم صداشون محو شد .

پروانه باز تنها موند وسط رویاش !

۶۲۲

سر بالا برد و نگاه دوخت به سقفِ بلند و نقاشی شده … طرح پیچک های ظریف و خوشه های انگور و فرشته هایی که شبیه پسربچه های تپل و عریان دو تا دور سقف نقاشی شده بودند … بیشتر بهش این احساس رو می داد که وسط بهشته !

خندید !

دو گوشه ی دامنش رو در دست گرفت و چرخی زد . نور گرم رنگارنگ روی تنش می رقصید … و چقدر دوست داشت که خودش هم برقصه !

باز خندید و باز چرخید …

باد زیر لباسش می زد و دامنش رو موج می داد و موهای رها و سیاه رنگش هم همراه با قلبش می لرزید !

ناگهان سر جا ایستاد ! …

قلبش داشت تند می کوبید … مردمک هاش لرزیدند . خورشید رو دید که اون طرف در ایستاده بود … نگاهش می کرد !

ملکِ عذابش ! … با اون قامت بلند و باریک و چشم های سرمه کشیده و عجیبش … و انگشتای پر از انگشتری که درهم تاب داده بود … .

پروانه ناگهان از خلسه خارج شد ! … نفس عمیقی کشید .

باید چه می کرد ؟ می رفت جلو و سلام می داد ؟ … و توضیحی از اینکه چرا اینجاست ! … و لابد باید از خجالت سرخ هم می شد !

ولی پروانه هیچ کدوم از این کارا رو نکرد !

همینطور چشم در چشم های خورشید جلو رفت تا به در رسید … یک لحظه ی کوتاه مکث … و بعد تق !

در رو به روی خورشید بست !

*

 

۶۲۳

*

تاس های سنگی روی صفحه ی تخته نرد چرخیدند و چرخیدند تا کم کم متوقف شدند ‌.

خلیل با اشتیاق دستش رو روی میز کوبید :

– جفت شش ! به به ! … از اول بازی منتظر همین بودم !

و نوک انگشتانش رو به نشانه ی لذت بوسید !

آوش با تاسفیِ نمایشی به تکیه گاه صندلیش تکیه زد و در حالی که خلیل مشغول چیدن مهره هاش بود … گفت :

– خب قطعاً تو می بری ! من چرا هنوز ادامه میدم ؟!

خلیل با حالتی سر خوش پاسخ داد :

– تا من تو رو نکشم ، پسر جان ! به همین راحتی !

آوش دستش رو روی دهانه ی جامِ نوشیدنیش گذاشت تا دخترک خدمتکار دوباره براش نوشیدنی نریزه .

ظهرِ خوب و آرومی بود و سالنِ غذاخوری هتل خلوت تر از روزهای گذشته . میزی که آوش و خلیل برای نشستن انتخاب کرده بودند نزدیک شومینه بود . گرمای آتیش آوش رو خواب آلود کرده بود … بیش از اون نمی تونست بازیِ کسل آورِ تخته نرد رو تحمل کنه .

زیر لب غرولندی کرد :

– لعنتِ خدا به من اگه دوباره پای این بازی بشینم !

– غر غر نکن آوش … طاس بریز !

آوش بی دقت طاس ریخت … دو و چهار ! مشغول جا به جایی مهره ها شد که خلیل پرسید :

– از مادرت چه خبر ؟ خورشید بانوی ما رو سالم و سلامت داری یا نه ؟!

آوش با یادآوری مادرش … آهی کشید :

– خوبه ! … فکر می کنم خوبه ! … میشناسیش که … خودش خوبه فقط حال و احوال ما رو بهم می ریزه !

– خورشید همیشه همین بود ! حتی وقتی یک دختر بچه بود دلش می خواست روی دیگران سلطه داشته باشه ! …

آوش پوزخندی زد … خلیل ادامه داد :

– تو هم که برگشتی ایران … فکر می کرد هنوز همون پسر بچه ی ملوس و مامانیِ ده سال قبلی ! ولی متاسفانه قلبش رو شکستی !

– انتظار داشتی به حرفاش گوش بدم ؟

– معلومه که نه ! به حرفاش گوش می دادی وضعیت زندگیت از اندرونیِ ناصر شاه بدتر میشد ! … ولی یکم باهاش مهربون تر باش !

 

۶۲۴

آوش آهی کشید و در حالی که باز دست دراز می کرد تا طاس ها رو برداره … با طنزِ تلخی گفت :

– باشه ، ولی یه کمی هم مادرمو نصیحت کن باهام مهربون باشه !

– اگه ببینمش ، حتماً ! ولی به نظرم منم بوسیده و گذاشته کنار !

دست آوش برای لحظه ای بین هوا و زمین معلق باقی موند … نگاهش کشیده شد توی صورت خلیل .

– اگه ببینی ؟! … تازگیا ندیدیش مگه ؟!

جا خوردگی رو در نگاه خلیل دید … اما فرصت نکرد چیز بیشتری بگه . دستی که نشست روی شونه اش … وادارش کرد به پشت سر برگرده .

سلمان با صورتی بر افروخته … با صدایی که سعی داشت آروم نگه داره … .

– یک لحظه تشریف بیارید بیرون !

در نگاهش حالتی بود که آوش رو وادار کرد بدون هیچ چون و چرایی میز رو ترک کنه و همراه سلمان از سالن غذا خوری خارج بشه .

سلمان یک قدمی جلوتر راه می رفت . آوش رو از حیاط پشتی هتل هدایت کرد به قسمتی که متعلق به خوابگاه کارکنان بود . گفت :

– ببخشید آقا … فکر کردیم جلوی چشم بقیه نباشیم ، بهتره !

آوش از دور رستم و ودود و چند نفری دیگه از مردهای وفادار به خودش رو دید که نزدیک درب یکی از اتاق ها جمع شده بودند . ناراحتی و کلافگی در صورت همگی موج میزد .

قلب آوش درون سینه اش درهم مچاله شد … .

سلمان جلوتر رفت و درب اتاق رو باز کرد . آوش ایستاد وسط چارچوب … انور رو دید که نشسته بود لبه ی تختخواب فنری … سرش رو بین دو دستش گرفته بود . استین پاره ی پیراهنش توجه آوش رو به خود جلب کرد :

– چی شده این پسره ؟ با کسی دعوا کرده ؟!

با شنیدن صداش … انور سرش رو بلافاصله بلند کرد و بعد فریادی مستاصل کشید :

– آقا رو آوردی اینجا ؟ … لعنت به مرده و زنده ات سلمان ! گفتم من نمی تونم چیزی بگم !

 

۶۲۵

سلمان از کنار آوش عبور کرد و داخل اتاق رفت . مقابل انور ایستاد و تلاش کرد آرومش کنه :

– هیچی نیست انور ! … فقط هر چی شنیدی به آقا بگو !

– من نمی تونم بی پدر ! زبونم توی دهنم نمی چرخه !

انور تقریباً داشت به گریه می افتاد ! آوش با دو قدم بلند وارد اتاق شد و در رو با پشت پا بست . گفت :

– ولی باید به من بگی انور … ! … سلمان ؟

سلمان “بله آقا”یی گفت و از تخت فاصله گرفت و رفت گوشه ی اتاق .

آوش به انور نزدیک شد … انور دستپاچه خواست از جا بلند بشه … آوش به سرعت گفت :

– بشین ! بشین … راحت باش !

انور سر جا وا رفت . سلمان تنها صندلی اتاق رو آورد و رو به روی تختخواب قرار داد . آوش روی صندلی نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و همراه با بازدم عمیقی … گفت :

– خب !

انور پشت آستینش رو روی ابروی زخمیش کشید و خونِ دلمه بسته اش رو پاک کرد . از صورت آش و لاش و کتک خورده اش مشخص بود درگیریِ بدی داشته !

– آقا من همه چی رو به سلمان گفتم ! خودش می تونست بهتون بگه ! من سختمه که باز …

– تو خیلی بیخود کردی که به سلمان گفتی ! چیزی که مربوط به منه اول باید به خودم می گفتی !

لحن سرد و بدون احساس آوش … انور لحظه ای هاج و واج موند . سلمان گفت :

– انور جون بکن … بگو دیگه !

و با چشم غره ای به اون …

 

 

#پارت_۶۲۶

انور باز آستینش رو روی صورتش کشید :

– خب … خب ، میگم ! من …

یک لحظه مکث … نگاهش روی زمین افتاد . آوش کم کم داشت از خشم و بی تابی گرم می شد !

– من دیروز رفتم روستا یه سر به ننه ام بزنم … شبش هم همونجا کپه ی مرگم رو گذاشتم ! صبح که از خونه اش زدم بیرون … یه سر رفتم چایخونه روستا یه چایی بزنم بیام دستبوس شما ! … بعد …

باز به تته پته افتاد … به حالتی زار گفت :

– خاک تو سرِ من ! آخه این چیزا رو چطوری بگم ؟!

زودتر از آوش ، سلمان از کوره در رفت و به انور توپید :

– جون بکن بگو دیگه !

– آقا من دیدم اونجا پچ پچه به پاست … همه حرف مفت ریسه می کردن ! منِ خاک بر سرِ از همه جا بی خبرم قاطیِ حرفاشون شدم ببینم چی میگن ! … بعد فهمیدم … یعنی شنیدم که داشتن در موردِ خانوم حرف می زدن !

با چنان هراسی به آوش چشم دوخت که انگار منتظر بود هر لحظه آوش اونو زیر مشت و لگد بگیره ! … ولی آوش گیج بود هنوز !

– کدوم خانم ؟!

– خانوم کوچیک ! خانمِ برادرتون ! … منظورم پروانه خانومه !

قفسه ی سینه ی آوش از تعصب تیر کشید .

– چی می گفتن ؟

– حرف مفت ! منم باهاشون درگیر شدم ! می دونید ؟ آخه …

یک لحظه مکث کرد … و بعد تصمیم گرفت همه چیز رو بگه :

– میگفتن خانوم … نقش داشتن توی قتل سیاوش خان ! یعنی با کمک احد … یعنی چطوری بگم ؟ … میگفتن اصلاً بچه ی خانم از پشت امیر افشارا

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x