#پارت_۶۲۷
***
پروانه پیشدستی شیرینی های کشمشی رو روی میز به سمت طوبی و جواهر کشید و تعارف کرد :
– بفرمایید شیرینی بخورید … تو رو خدا تعارف نکنید !
جواهر نگاهی خجالتی به پروانه انداخت و گفت :
– دستت درد نکنه عمه جان … راضی به زحمت نبودیم !
و یکی از شیرینی ها رو برداشت . طوبی ولی حواسش اونقدر پرتِ در و دیوارِ اتاق جدید پروانه بود که حتی تعارفات پروانه رو نشنید .
– واقعاً … اتاق شاه نشینو دادن به تو پروانه ؟!
پروانه با لحنی عادی گفت :
– شکمم بزرگ شده … دیگه سختم بود اینهمه پله برم حیاط بالایی .
– مگه اینجا پله نداره زن ؟!
گونه های پروانه گر گرفت … به سرعت پاسخ داد :
– این پله ها فرق داره … نرم تره ! راحت تر میشه رفت و آمد کرد !
جواهر شیرینی نیمه خورده اش رو گوشه ی نعلبکی گذاشت و گفت :
– وقتی همین خورشید خانم رو عروس کشون کردن ، من بچه سه چهار ساله بودم … یادمه حجله عروسیشو همین جا بستن ! … این امیر افشارا بیشتر حجله ی عروساشون رو همین جا می بندن !
یک لحظه سکوت شد … بعد جواهر و طوبی نگاهی عجیب با هم رد و بدل کردن . طوبی گفت :
– خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم عمه جان … زندگیت رو به راهه !
پروانه نفس عمیقی کشید . اون روزها به قدری همه چی خوب بود که دلش شور می زد ! شبیه آرامش قبل از توفان بود . از همه چیز هم که می گذشت … از فکر خورشید نمی تونست غافل بشه !
خورشید اون روز ها ساکت بود … اروم و بی آزار ! … خورشید کسی نبود که به این سادگی ها اونو به حال خودش رها کنه .
#پارت_۶۲۸
– آره … آره همه چی خوبه !
– خدا بخواد ماه هشتمته عزیز جان ؟ یک ماه دیگه فارغ میشی !
در لحظه پروانه لگدهای فرزندِ در بطنش رو احساس کرد … انگار فهمیده بود که دارن در موردش حرف می زنن ! بی اختیار خندید و دستش رو روی شکم بزرگش گذاشت .
– آره … از الان گاهی دردم میگیره ! … دکتر می گفت این دردا قابل اعتنا نیست ! بچه حداقل سه هفته دیگه به دنیا میاد !
نفس عمیقی کشید ، دستش رو به صندلی گرفت و به سختی سر پا شد . ادامه داد :
– اتفاقاً عمه جواهر … سر خریدِ سیسمونیش یاد بچه هات بودم ! براشون یه کمی خرت و پرت خریدم … .
رفت تا کیسه ی لباس ها و اسباب بازی هایی که برای بچه های جواهر خریده بود ، از توی گنجه ی چوبی در بیاره . جواهر گفت :
– دستت درد نکنه عمه جان ! چرا زحمت کشیدی ؟!
پروانه گفت :
– زحمتی نیست !
و مقابل گنجه زانو زد .
سرش توی گنجه بود و مشغول جستجو … که متوجه پچ پچه ی عمه هاش با همدیگه شد . بی اختیار دست هاش از حرکت ایستاد … گوش تیز کرد .
از تمام مکالمه ی کوتاهی که داشتند فقط یک جمله از دهان طوبی فهمید :
– حالا که می بینی خوبه ! چیکار داری بهش بگی ؟!
ضربان قلب پروانه شدت گرفت . پوستش گرم شد . یکدفعه یاد پدرش افتاد … فکر کرد شاید از اون خبریه !
پارت_۶۲۹
بلافاصله سرش رو از درون گنجه بیرون آورد و صاف نشست .
– چی بهم بگی ؟!
طوبی و جواهر … مثل اینکه مچشون رو گرفته باشند … شونه هاشون بالا پرید . جواهر بنا کرد به طفره رفتن .
– چی عمه جان ؟ هیچی !
پروانه حرارت خشم و نگرانی رو زیر پوستش حس می کرد . در گنجه رو بهم کوبید .
– به من دروغ نگید لطفاً ! بگید چی شده ؟!
بلافاصله گرد نگرانی در چشم هاش پاشیده شد … ادامه داد :
– از بابام … خبری شده ؟!
بر خلاف تصورش … طوبی عصبانی شد . از کوره در رفته جواب داد :
– خدا به تو عقل بده پروانه ! به اون بابا چیکار داری آخه ؟ جز بدبختی برات چی داشته که هنوز دنبالشی ؟!
– آره ؟ از بابام خبری شده ؟!
اینبار جواهر جواب داد :
– خبری نداریم ازش ! فقط می دونیم باز خودشو گم و گور کرده ! … فقط …
باز مکثی و باز هم نگاهی حیران و مستاصل به سوی طوبی … .
پروانه دیگه نمی تونست اونهمه سکوت رو تحمل کنه . دست به زمین گرفت و به سختی از جا بلند شد .
– به خدا نصفه عمر شدم ! میگید چه خبر شده یا نه ؟!
طوبی گفت :
– پروانه جان … برای تو اوقات تلخیه ! مخصوصا حالا که نزدیک زایمانته … نمی دونم کدوم از خدا بی خبری هزار حرف مفت پشت سرت چو انداخته !
– چه حرفی ؟!
– خدا منو لال کنه عمه جان ! حرفای ناموسی پشت سرت گفتن !
دمای بدنِ پروانه افت کرد … .
دمای بدن پروانه افت کرد … . با صدایی رمق باخته پرسید :
– چی ؟ … حرفای ناموسی !
بی هدف و گیج پلک زد . ناگهان به یاد حرف های چند وقت قبل خورشید افتاد .
خورشید بهش گفته بود ! … گفته بود که بچه اش مال سیاوش نیست ! گفته بود بهش … هشدار داده بود ! … چرا فکر کرده بود زنی مثل خورشید بی خیالش میشه ؟! … چرا ازش غافل شده بود ؟!
جریانِ خون ناگهان با شدت در رگ هاش پمپاژ کرد و حرارت بدنش بالا رفت .
– میدونم … می دونم چی پشت سرم میگن !
از شدت خشم و ناراحتی می لرزید . جواهر با نگرانی گفت :
– الهی دور سرت بگردم ! به این حرفا فکر نکن !
– فکر نکنم ؟!
خشک و هیستریک خندید . چطور ازش می خواستن فکر نکنه ؟ اینهمه رنج و عذاب توی این عمارت لعنت شده بهش تحمیل شده بود … که حالا بهش تهمت ناپاکی بزنن .
با تصمیمی ناگهانی به سمت در گام برداشت . طوبی به سرعت صداش کرد :
– پروانه !
– شما همین جا باشید لطفاً !
و از اتاق خارج شد .
باید همون لحظه خودش رو به خورشید می رسوند … واگرنه از خشم خفه میشد !
تا جایی که شکم بزرگش بهش اجازه می داد … تند قدم برمی داشت . اول به اتاق خواب خورشید سر زد و وقتی اونو ندید … پایین رفت . سر راهش صنم رو دید .
– خورشید خانم رو ندیدی ؟!
صنم به مهمونخونه اشاره کرد :
– اونجاست ! … با فرخ خانه !
صنم از در خارج شد و پروانه با نفس عمیقی … به سمت مهمان خونه راه افتاد .
بین در به اندازه ی کف دستی باز بود . پروانه پشت در ایستاد و خواست بدون در زدن وارد بشه … ولی با صحنه ای که دید … .
#پارت_۶۳۱
خون در رگ هاش یخ بست ! نفس زیر جناق سینه اش موند … .
چیزی که می دید … باور نکردنی بود ! خورشید رو می دید که ایستاده نزدیک شومینه … آرنجش رو تکیه زده بود به برآمدگی دیوار … و با چشم هایی بسته … گفت :
– نمیشه ! حتی حرفش رو نزن !
و فرخ در مقابلش … زانو زده بود ! با چنان تضرع و احساس عجزی نگاهش می کرد … که انگار مقابل معبودش به خاک افتاده بود .
– خواهش می کنم … این کارو نکن ! … من همه ی این روزها رو به امید تو …
خورشید با خشونت میون کلامش دوید :
– تو ، نه ! بگو شما ! فهمیدی فرخ ؟! … من مادر زنت هستم !
– تو زنی هستی که من می پرستم !
تا مغز استخوان پروانه تیر کشید ! داشت چی می شنید ؟! … خورشید گفت :
– شرم کن ! من دخترِ دسته گلم رو پیشکشت کردم ! ولی تو …
– تو از اول می دونستی من چی می خوام ! می دونستی و من رو برده ی حلقه به گوشت کردی !
– تو دیوونه شدی فرخ ؟ … میخوای هر دومون رو به کشتن بدی ؟! … اگه حتی یک کلمه از این ابراز عشقِ بیخودت به گوش آوش برسه …
اما فرخ التماس آلود و مالیخولیا گونه تکرار کرد :
– من به خاطرت آدم کشتم ! … برای خوشحال کردنت دست به هر کاری زدم !
– خفه شو ، فرخ ! خفه شو ! دهنت رو ببند !
۶۳۲
پروانه دستش رو مقابل دهانش فشرد تا جلوی فریاد زدنش رو بگیره . چیزهایی که می شنید خارج از تصورش … حتی خارج از تخیلش بود ! به خواب شب هم نمی دید که فرخ رو زانو زده مقابل خورشید ببینه … و اون حرف ها …
چندشِ ترس و نفرت همزمان ستون فقراتش رو لرزوند … .
خورشید خشم آلود از برابر فرخ گذشت و بی هدف در طول سالن مهمانخونه قدم برداشت . برای لحظاتی از مقابل دیده ی پروانه پنهان شد … ولی صداش به گوش رسید :
– ما با هم حرف زدیم فرخ ! گفتیم کمک کنی آوش برگرده ایران ، در مقابلش به ثروت و مقام میرسی ! آوش با تو رفتار سردی داره … حق داری دلخور باشی ولی …
– من همه ی این کارها رو به خاطر تو انجام دادم !
– بس کن ! لعنت بهت ! بس کن !
باز صدای خورشید به عتاب بلند شد … چند لحظه ی بعد دوباره به دایره ی دید پروانه باز گشت :
– تو میخوای هر دوی ما رو به کشتن بدی ! آوش از این کارت نمی گذره … از هر چی که بگذره ، این کارت …
و بعد … ناگهان صدایی بی اهمیت از حیاط … سر خورشید به سرعت به طرف در چرخید .
– کی اونجاست ؟!
پروانه به سرعت خودش رو کنار کشید . نزدیک بود از وحشت و دلهره غالب تهی کنه . حس می کرد تمام اون حرف ها رو در خواب دیده ! …
بعد دامنش رو جمع کرد و دوید به سمت پله ها . قلبش دیوانه وار درون سینه اش می کوبید و جنینِ درون بطنش ناآرومی میکرد !
سکوتِ پشت سرش مرگبار بود … تا اینکه صدای قیژِ باز شدن دری رو شنید . به قدم هاش سرعت داد و از پله ها بالا رفت .
قلبش در دهانش می کوبید !
چند پله بالا رفت که حضور بی صدای کسی رو نزدیک خودش احساس کرد . با سرعت بیشتر بالا دوید . یک لحظه خواست سر بچرخونه و ببینه کی دنبالش راه افتاده … ولی فرصت نکرد .
دستی مردانه به موهاش چنگ انداخت و اونو به عقب هل داد … .
صدای جیغ بلند و از ته دل پروانه زیر سقف بلند سرسرا پیچید … .
#پارت_۶۳۳
دستش رو بی هوا پرتاپ کرد تا به نرده ها چنگ بزنه ، ولی فایده نکرد … . تعادلش رو از دست داد و به پشت روی تیزی پله فرود اومد .
دردی مرگبار و فلج کننده در تمام بدنش پیچید … .
تمام پله ها رو یک به یک سقوط کرد تا به آخرین پله رسید . خیسی خون رو در دهانش حس می کرد … و در تمام وجودش ! … درد تمام بدنش رو تسخیر کرد ! دیگه حتی نمی تونست ناله بکنه …
در لحظات آخر در حالی که داشت با بیهوشی می جنگید صدای باز شدن دری رو از بالا شنید … و بعد کفش های مشکی و براق فرخ رو دید که از مقابل صورتش عبور کرد و رفت … .
و بعد از اون … دیگه هیچ ! بیهوش شد !
***
آسمونِ خاکستری داشت رو به سیاهی می رفت … تقریباً شب شده بود !
رستم پشت فرمانِ ماشین نشسته بود و ماشین داشت با سرعت جاده ی باریک و محصور بین درخت های کاجِ قدیمی رو طی می کرد . سلمان کنار دست رستم نشسته بود و آوش روی صندلی عقب … با چشم هایی بسته ، فکری مشغول !
توی سرش جنگ بود ! تمام طول روز مشغول زد و خورد بود و این کتک کاری ها توی ذهنش هنوز ادامه داشت !
هنوز داشت توی ذهنش صاحب چایخونه ی روستایی رو و تمام کسانی که در مورد پروانه حرف مفت زده بودند رو مثل حیوون شلاق می زد و هنوز آروم نگرفته بود ! خونش هنوز هم می جوشید !
آخه چه فایده ای داشت ؟! خوب زهر چشمی گرفته بود ! دیگه کسی جرات نمی کرد احتمالا حتی توی فکرش اسم پروانه رو بیاره ! … ولی چه فایده داشت وقتی هنوز اون حرومزاده ای که سر منشا این اراجیف بود رو پیدا نکرده بود ؟!