رمان پروانه ام پارت 124

4
(103)

 

#پارت_۶۲۷

 

***

 

پروانه پیشدستی شیرینی های کشمشی رو روی میز به سمت طوبی و جواهر کشید و تعارف کرد :

 

– بفرمایید شیرینی بخورید … تو رو خدا تعارف نکنید !

 

جواهر نگاهی خجالتی به پروانه انداخت و گفت :

 

– دستت درد نکنه عمه جان … راضی به زحمت نبودیم !

 

و یکی از شیرینی ها رو برداشت . طوبی ولی حواسش اونقدر پرتِ در و دیوارِ اتاق جدید پروانه بود که حتی تعارفات پروانه رو نشنید .

 

– واقعاً … اتاق شاه نشینو دادن به تو پروانه ؟!

 

پروانه با لحنی عادی گفت :

 

– شکمم بزرگ شده … دیگه سختم بود اینهمه پله برم حیاط بالایی .

 

– مگه اینجا پله نداره زن ؟!

 

گونه های پروانه گر گرفت … به سرعت پاسخ داد :

 

– این پله ها فرق داره … نرم تره ! راحت تر میشه رفت و آمد کرد !

 

جواهر شیرینی نیمه خورده اش رو گوشه ی نعلبکی گذاشت و گفت :

 

– وقتی همین خورشید خانم رو عروس کشون کردن ، من بچه سه چهار ساله بودم … یادمه حجله عروسیشو همین جا بستن ! … این امیر افشارا بیشتر حجله ی عروساشون رو همین جا می بندن !

 

یک لحظه سکوت شد … بعد جواهر و طوبی نگاهی عجیب با هم رد و بدل کردن . طوبی گفت :

 

– خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم عمه جان … زندگیت رو به راهه !

 

پروانه نفس عمیقی کشید . اون روزها به قدری همه چی خوب بود که دلش شور می زد ! شبیه آرامش قبل از توفان بود . از همه چیز هم که می گذشت … از فکر خورشید نمی تونست غافل بشه !

 

خورشید اون روز ها ساکت بود … اروم و بی آزار ! … خورشید کسی نبود که به این سادگی ها اونو به حال خودش رها کنه .

 

 

 

#پارت_۶۲۸

 

– آره … آره همه چی خوبه !

 

– خدا بخواد ماه هشتمته عزیز جان ؟ یک ماه دیگه فارغ میشی !

 

در لحظه پروانه لگدهای فرزندِ در بطنش رو احساس کرد … انگار فهمیده بود که دارن در موردش حرف می زنن ! بی اختیار خندید و دستش رو روی شکم بزرگش گذاشت .

 

– آره … از الان گاهی دردم میگیره ! … دکتر می گفت این دردا قابل اعتنا نیست ! بچه حداقل سه هفته دیگه به دنیا میاد !

 

نفس عمیقی کشید ، دستش رو به صندلی گرفت و به سختی سر پا شد . ادامه داد :

 

– اتفاقاً عمه جواهر … سر خریدِ سیسمونیش یاد بچه هات بودم ! براشون یه کمی خرت و پرت خریدم … .

 

رفت تا کیسه ی لباس ها و اسباب بازی هایی که برای بچه های جواهر خریده بود ، از توی گنجه ی چوبی در بیاره . جواهر گفت :

 

– دستت درد نکنه عمه جان ! چرا زحمت کشیدی ؟!

 

پروانه گفت :

 

– زحمتی نیست !

 

و مقابل گنجه زانو زد .

 

سرش توی گنجه بود و مشغول جستجو … که متوجه پچ پچه ی عمه هاش با همدیگه شد . بی اختیار دست هاش از حرکت ایستاد … گوش تیز کرد .

 

از تمام مکالمه ی کوتاهی که داشتند فقط یک جمله از دهان طوبی فهمید :

 

– حالا که می بینی خوبه ! چیکار داری بهش بگی ؟!

 

ضربان قلب پروانه شدت گرفت . پوستش گرم شد . یکدفعه یاد پدرش افتاد … فکر کرد شاید از اون خبریه !

 

 

 

پارت_۶۲۹

 

 

بلافاصله سرش رو از درون گنجه بیرون آورد و صاف نشست .

 

– چی بهم بگی ؟!

 

طوبی و جواهر … مثل اینکه مچشون رو گرفته باشند … شونه هاشون بالا پرید ‌ . جواهر بنا کرد به طفره رفتن .

 

– چی عمه جان ؟ هیچی !

 

پروانه حرارت خشم و نگرانی رو زیر پوستش حس می کرد . در گنجه رو بهم کوبید .

 

– به من دروغ نگید لطفاً ! بگید چی شده ؟!

 

بلافاصله گرد نگرانی در چشم هاش پاشیده شد … ادامه داد :

 

– از بابام … خبری شده ؟!

 

بر خلاف تصورش … طوبی عصبانی شد . از کوره در رفته جواب داد :

 

– خدا به تو عقل بده پروانه ! به اون بابا چیکار داری آخه ؟ جز بدبختی برات چی داشته که هنوز دنبالشی ؟!

 

– آره ؟ از بابام خبری شده ؟!

 

اینبار جواهر جواب داد :

 

– خبری نداریم ازش ! فقط می دونیم باز خودشو گم و گور کرده ! … فقط …

 

باز مکثی و باز هم نگاهی حیران و مستاصل به سوی طوبی … .

 

پروانه دیگه نمی تونست اونهمه سکوت رو تحمل کنه . دست به زمین گرفت و به سختی از جا بلند شد .

 

– به خدا نصفه عمر شدم ! میگید چه خبر شده یا نه ؟!

 

طوبی گفت :

 

– پروانه جان … برای تو اوقات تلخیه ! مخصوصا حالا که نزدیک زایمانته … نمی دونم کدوم از خدا بی خبری هزار حرف مفت پشت سرت چو انداخته !

 

– چه حرفی ؟!

 

– خدا منو لال کنه عمه جان ! حرفای ناموسی پشت سرت گفتن !

 

دمای بدنِ پروانه افت کرد … .

 

 

 

دمای بدن پروانه افت کرد … . با صدایی رمق باخته پرسید :

 

– چی ؟ … حرفای ناموسی !

 

بی هدف و گیج پلک زد . ناگهان به یاد حرف های چند وقت قبل خورشید افتاد .

 

خورشید بهش گفته بود ! … گفته بود که بچه اش مال سیاوش نیست ! گفته بود بهش … هشدار داده بود ! … چرا فکر کرده بود زنی مثل خورشید بی خیالش میشه ؟! … چرا ازش غافل شده بود ؟!

 

جریانِ خون ناگهان با شدت در رگ هاش پمپاژ کرد و حرارت بدنش بالا رفت .

 

– میدونم … می دونم چی پشت سرم میگن !

 

از شدت خشم و ناراحتی می لرزید . جواهر با نگرانی گفت :

 

– الهی دور سرت بگردم ! به این حرفا فکر نکن !

 

– فکر نکنم ؟!

 

خشک و هیستریک خندید . چطور ازش می خواستن فکر نکنه ؟ اینهمه رنج و عذاب توی این عمارت لعنت شده بهش تحمیل شده بود … که حالا بهش تهمت ناپاکی بزنن .

 

با تصمیمی ناگهانی به سمت در گام برداشت . طوبی به سرعت صداش کرد :

 

– پروانه !

 

– شما همین جا باشید لطفاً !

 

و از اتاق خارج شد .

 

باید همون لحظه خودش رو به خورشید می رسوند … واگرنه از خشم خفه میشد !

 

تا جایی که شکم بزرگش بهش اجازه می داد … تند قدم برمی داشت . اول به اتاق خواب خورشید سر زد و وقتی اونو ندید … پایین رفت . سر راهش صنم رو دید .

 

– خورشید خانم رو ندیدی ؟!

 

صنم به مهمونخونه اشاره کرد :

 

– اونجاست ! … با فرخ خانه !

 

صنم از در خارج شد و پروانه با نفس عمیقی … به سمت مهمان خونه راه افتاد .

 

بین در به اندازه ی کف دستی باز بود . پروانه پشت در ایستاد و خواست بدون در زدن وارد بشه … ولی با صحنه ای که دید … .

 

 

#پارت_۶۳۱

 

خون در رگ هاش یخ بست ! نفس زیر جناق سینه اش موند … .

 

چیزی که می دید … باور نکردنی بود ! خورشید رو می دید که ایستاده نزدیک شومینه … آرنجش رو تکیه زده بود به برآمدگی دیوار … و با چشم هایی بسته … گفت :

 

– نمیشه ! حتی حرفش رو نزن !

 

و فرخ در مقابلش … زانو زده بود ! با چنان تضرع و احساس عجزی نگاهش می کرد … که انگار مقابل معبودش به خاک افتاده بود .

 

– خواهش می کنم … این کارو نکن ! … من همه ی این روزها رو به امید تو …

 

خورشید با خشونت میون کلامش دوید :

 

– تو ، نه ! بگو شما ! فهمیدی فرخ ؟! … من مادر زنت هستم !

 

– تو زنی هستی که من می پرستم !

 

تا مغز استخوان پروانه تیر کشید ! داشت چی می شنید ؟! … خورشید گفت :

 

– شرم کن ! من دخترِ دسته گلم رو پیشکشت کردم ! ولی تو …

 

– تو از اول می دونستی من چی می خوام ! می دونستی و من رو برده ی حلقه به گوشت کردی !

 

– تو دیوونه شدی فرخ ؟ … میخوای هر دومون رو به کشتن بدی ؟! … اگه حتی یک کلمه از این ابراز عشقِ بیخودت به گوش آوش برسه …

 

اما فرخ التماس آلود و مالیخولیا گونه تکرار کرد :

 

– من به خاطرت آدم کشتم ! … برای خوشحال کردنت دست به هر کاری زدم !

 

– خفه شو ، فرخ ! خفه شو ! دهنت رو ببند !

 

 

 

۶۳۲

 

پروانه دستش رو مقابل دهانش فشرد تا جلوی فریاد زدنش رو بگیره . چیزهایی که می شنید خارج از تصورش … حتی خارج از تخیلش بود ! به خواب شب هم نمی دید که فرخ رو زانو زده مقابل خورشید ببینه … و اون حرف ها …

 

چندشِ ترس و نفرت همزمان ستون فقراتش رو لرزوند … .

 

خورشید خشم آلود از برابر فرخ گذشت و بی هدف در طول سالن مهمانخونه قدم برداشت . برای لحظاتی از مقابل دیده ی پروانه پنهان شد … ولی صداش به گوش رسید :

 

– ما با هم حرف زدیم فرخ ! گفتیم کمک کنی آوش برگرده ایران ، در مقابلش به ثروت و مقام میرسی ! آوش با تو رفتار سردی داره … حق داری دلخور باشی ولی …

 

– من همه ی این کارها رو به خاطر تو انجام دادم !

 

– بس کن ! لعنت بهت ! بس کن !

 

باز صدای خورشید به عتاب بلند شد … چند لحظه ی بعد دوباره به دایره ی دید پروانه باز گشت :

 

– تو میخوای هر دوی ما رو به کشتن بدی ! آوش از این کارت نمی گذره … از هر چی که بگذره ، این کارت …

 

و بعد … ناگهان صدایی بی اهمیت از حیاط … سر خورشید به سرعت به طرف در چرخید .

 

– کی اونجاست ؟!

 

پروانه به سرعت خودش رو کنار کشید . نزدیک بود از وحشت و دلهره غالب تهی کنه . حس می کرد تمام اون حرف ها رو در خواب دیده ! …

 

بعد دامنش رو جمع کرد و دوید به سمت پله ها . قلبش دیوانه وار درون سینه اش می کوبید و جنینِ درون بطنش ناآرومی میکرد !

 

سکوتِ پشت سرش مرگبار بود … تا اینکه صدای قیژِ باز شدن دری رو شنید . به قدم هاش سرعت داد و از پله ها بالا رفت .

 

قلبش در دهانش می کوبید !

 

چند پله بالا رفت که حضور بی صدای کسی رو نزدیک خودش احساس کرد . با سرعت بیشتر بالا دوید ‌. یک لحظه خواست سر بچرخونه و ببینه کی دنبالش راه افتاده … ولی فرصت نکرد .

 

دستی مردانه به موهاش چنگ انداخت و اونو به عقب هل داد … .

 

صدای جیغ بلند و از ته دل پروانه زیر سقف بلند سرسرا پیچید … .

 

 

 

#پارت_۶۳۳

 

دستش رو بی هوا پرتاپ کرد تا به نرده ها چنگ بزنه ، ولی فایده نکرد … . تعادلش رو از دست داد و به پشت روی تیزی پله فرود اومد .

 

دردی مرگبار و فلج کننده در تمام بدنش پیچید … .

 

تمام پله ها رو یک به یک سقوط کرد تا به آخرین پله رسید . خیسی خون رو در دهانش حس می کرد … و در تمام وجودش ! … درد تمام بدنش رو تسخیر کرد ! دیگه حتی نمی تونست ناله بکنه …

 

در لحظات آخر در حالی که داشت با بیهوشی می جنگید صدای باز شدن دری رو از بالا شنید … و بعد کفش های مشکی و براق فرخ رو دید که از مقابل صورتش عبور کرد و رفت … .

 

و بعد از اون … دیگه هیچ ! بیهوش شد !

 

***

 

آسمونِ خاکستری داشت رو به سیاهی می رفت … تقریباً شب شده بود !

 

رستم پشت فرمانِ ماشین نشسته بود و ماشین داشت با سرعت جاده ی باریک و محصور بین درخت های کاجِ قدیمی رو طی می کرد . سلمان کنار دست رستم نشسته بود و آوش روی صندلی عقب … با چشم هایی بسته ، فکری مشغول !

 

توی سرش جنگ بود ! تمام طول روز مشغول زد و خورد بود و این کتک کاری ها توی ذهنش هنوز ادامه داشت !

 

هنوز داشت توی ذهنش صاحب چایخونه ی روستایی رو و تمام کسانی که در مورد پروانه حرف مفت زده بودند رو مثل حیوون شلاق می زد و هنوز آروم نگرفته بود ! خونش هنوز هم می جوشید !

 

آخه چه فایده ای داشت ؟! خوب زهر چشمی گرفته بود ! دیگه کسی جرات نمی کرد احتمالا حتی توی فکرش اسم پروانه رو بیاره ! … ولی چه فایده داشت وقتی هنوز اون حرومزاده ای که سر منشا این اراجیف بود رو پیدا نکرده بود ؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x