رمان پروانه ام پارت 125

4.1
(118)

 

 

یقه ی هر کسی رو که گرفت … به جوابی نرسید ! همه می گفتن که از همدیگه شنیدن … از این طرف و اون طرف ! انگار این تخم لق رو باد آورده و همه جا پخش کرده بود !

 

سلمان چرخید به پشت سر و از روی تکیه گاه صندلی نگاهش کرد … گفت :

 

– همونی بوده که به شما شلیک کرده ! هر دوی اینا کار یه نفره ! می خواد شما رو زمین بزنه !

 

آوش زیر لب جوابی نا مفهوم داد :

 

– شاید بر عکس ! می خواد بلندم کنه !

 

سلمان متوجه حرفش نشد و به حالتی نامفهوم فقط نگاهش کرد … .

 

و آوش همچنان با چشم های بسته فکر کرد … . نمی خواست اینطور باشه اما ذهنش بی اختیار به جانب مادرش کشیده می شد … .

 

خورشیدِ زیبا و پر از دسیسه … . چیزی که از اولین روزهای کودکی به یاد می اورد بوی عطرهای تند مادرش بود ..‌. و پیراهن هایی که می پوشید و جواهراتی که استفاده می کرد ! نوعی زنانگی کُشنده در هر حرکتش نهفته بود … و پای دفاع از آوش که به وسط می اومد ، یک ماده ببرِ درّنده می شد ! … به هیچ چیزی رحم نمی کرد … حتی به خودِ آوش !

 

ممکن بود مادرش برای بدنام کردن پروانه دست به حرکتی زده باشه ! هیچ بعید نبود !

 

هر چند از اون زنی که می شناخت توقع حرکات هوشمندانه تری داشت … ولی وقتی در تنگنا قرار گرفته بود ، اشتباه هم می کرد !

 

مادرش قطعاً در تنگنا بود ! … چون اون می فهمید ! چیزی رو که حتی خودِ آوش هنوز نتونسته بود به خودش اعتراف کنه می فهمید ! اون یک زن باهوش بود … اون همیشه همه چیز رو در مورد آوش پیشبینی می کرد ! …

 

اون در مورد مهری که از پروانه به دل آوش افتاده بود ، می فهمید !

 

می خواست پروانه رو دور کنه از آوش … این شاید منطقی بود ! … ولی این بار دیگه زیاده روی کرده بود !

 

 

 

 

باز صدای سلمان رو شنید :

 

– ولی پیداش می کنیم آقا ! هر طوری شده باشه …

 

آوش ناگهان پرسید :

 

– به نظرت این حرکت یه جورایی … زیادی زنانه نیست ؟!

 

– بله ؟!

 

سلمان هاج و واج نگاهش کرد … . آوش خواست باز چیزی بگه … اما صدای رستم بلند شد :

 

– یا صاحب وحشت !

 

سر آوش و سلمان همزمان به سمت مقابل چرخید … .

 

هنوز چند متر به چهار برجی مونده بود … شبحی انسان مانند کنار جاده ایستاده بود و با فانوسی در دستش مدام به زمین و آسمون می پرید !

 

سلمان گفت :

 

– این جنه یا آدمه ؟!

 

ولس اوش بلافاصله کف دستش رو به کتف رستم کوبید :

 

– نگه دار ! نگه دار !

 

اون شبح رو شناخته بود … سالومه بود ! ولی این وقت شب کنار جاده چکار داشت ؟!

 

بلافاصله ماشین با ترمزی مهیب وسط جاده ی خالی متوقف شد . گرد و خاکی از زیر تایرها برخاست … .

 

آوش شیشه ی سمت خودش رو پایین کشید . دید که سالومه فانوس به دست مسیر کوتاهِ باقیمونده رو دوید و خودش رو پای ماشین رسوند .

 

– آقا بلاخره اومدین ! … به خدا جون به لب شدم ! نمی دونید چقدر دنبالتون گشتیم ! همه جا زنگ زدیم … ولی پیداتون نکردیم ! بعد گفتم بیام سر جاده به انتظارتون …

 

به پهنای صورت اشک می ریخت و می لرزید . بدن آوش از وحشتی موهوم سرد شد !

 

– چی شده ؟!

 

– خاک توی سرم آقا ! پروانه از پله ها افتاده پایین … غرق به خون شد ! … یحیی و خانم بزرگ بردنش بیمارستان ! … الان زنگ زدن … گفتن باید عمل بشه !

 

و باز هق هق ملتمسانه ی دیگه ای … .

 

– آقا اجازه ی شما رو می خوان برای عملش ! … آقا تو رو به هر کی می پرستین دست بجنبونین … از دست میره پروانه ! به خدا از دست میره !

 

****

 

#پارت_۶۳۶

 

 

****

 

دقایق و ساعتها کند و کشدار می گذشتند . سر و صداهای معمولی که در فضا پیچیده بود … در مغز آوش بازار مسگرها راه انداخته بود ! دوست داشت فریاد بزنه و دیگران رو به سکوت وادار کنه …

 

ولی همچنان ساکت و صبور روی صندلی نشسته بود … با دست هایی چلیپا مقابل سینه اش … پای راستش رو روی پای چپ گردونده بود … و به درِ سفید مقابل نگاه می کرد … .

 

سمت راستش خانم بزرگ نشسته بود … با چونه ای تکیه زده به عصای پر نقش و نگار … و نگاهی خاموش و منتظر به روبرو … .

 

… و خورشید … در سمت چپش … .

 

– نگران نباش عزیزم … همه چی دست خداست ! دعا می کنم بچه زنده بمونه !

 

عضلاتِ فک آوش منقبض شد . حتی دعای خیر مادرش هم بی رحمانه بود ! صحبت از احتمال زنده بودن یا مردن یک نوزاد … در حالی که خانم بزرگ کنارشون بود و به هیچ چیز دیگه ای جز زنده موندن نوه اش فکر نمی کرد ! … و نادیده گرفتن مطلقِ سلامتی پروانه !

 

اطلس در حالی که راه می رفت ،گفت :

 

– خدا خیر بده فرخ خان رو … عمارت بود و پروانه رو رسوند به بیمارستان ، واگرنه …

 

خورشید نگاهی منجمد حواله ی اطلس کرد :

 

– آره ، خدا رو شکر !

 

آوش ناگهان پرسید :

 

– فرخ توی عمارت چیکار می کرد ؟!

 

خورشید در پاسخ دادن مکثی کرد … لحن آوش رو دوست نداشت .

 

– خب … اومده بود سر بزنه !

 

– تنها ؟!

 

۶۳۷

 

– خب … آره ! ایرادی داره ؟!

 

– الان کجا رفته ؟!

 

خورشید گفت :

 

– نمی دونم !

 

و بعد کاملاً چرخید به سمت آوش و اضافه کرد :

 

– صد سوالیه ؟ چرا این چیزا رو می پرسی ؟!

 

آوش مستقیم و برّنده در چشم های مادرش نکاه کرد … چقدر دلش میخواست پاسخی کوبنده بهش بده ! …

 

ولی بعد صدای گریه ی نوزادی در راهرو پیچید … انگار کسی سنگینیِ تمام دنیا رو از روی سینه اش برداشت ! نفس عمیقی کشید .

 

رها متولد شده بود !

 

خانم بزرگ گفت :

 

– آه … خدا رو شکر ! نمردم و صداشو شنیدم !

 

و چشم هاشو بست . خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا به گریه نیفته ! اطلس ولی به گریه افتاد :

 

– خدا رو شکر ! خدا رو شکر !

 

تند تند به خانم بزرگ و آوش … حتی به خورشید تبریک می گفت . روی پاهاش بند نبود !

 

– مبارکه ! خانم جون ! مبارکه ! … الهی پا قدمش خیر باشه براتون ! الهی شادی رو برگردونه به چهار برجی !

 

نگاه آوش اما هنوز به در مقابل بود . صدای گریه نوزاد هنوز هم می اومد … و اون چقدر دوست داشت این صدا رو بغل کنه ! اما خیالش راحت نشده بود … نه از بچه و نه از پروانه .

 

دقایقی گذشت تا در باز شد … و دکتر حبیب زاده بلاخره به اونا پیوست . لبخند روی صورتش تا حدودی آوش رو آروم کرد .

 

– تبریک میگم خانم امیر افشار ! نوه تون عجله داشت … یه مقدار زودتر به دنیا اومد ! یک دختر ریزه میزه و مو مشکی !

 

 

 

 

 

خانم بزرگ و اطلس هم زمان به سمت دکتر هجوم بردند . خانم بزرگ پرسید :

 

– الان کجاست نوه ام ؟ … میخوام ببینمش ! تا نبینم ، خیالم راحت نمیشه !

 

انگشتانش روی دسته ی عصا می لرزید . دکتر گفت :

 

– به خاطر شرایط ویژه ای که داره … و به خاطر اینکه سه هفته زودتر به دنیا اومده ، ناچاریم چند روزی نوزاد رو تحت مراقبت های ویژه نگه داریم . اما جای نگرانی نیست … می تونید ببینیدش !

 

یک قدمی از خانم بزرگ فاصله گرفت و بعد نگاهش چرخید در جستجوی آوش … ادامه داد :

 

– باید چند جمله ای با شما خصوصی حرف بزنم !

 

و با لبخندی مجدد رو به خانم بزرگ … از اونجا دور شد .

 

خانم بزرگ گفت :

 

– چی شده ؟ … اگه حرفی در مورد مادر و نوزاد هست ، چرا پیش جمع نمیگه ؟

 

آوش بدون اینکه جوابی بهش بده ، از جا بلند شد … جیب های کتش را صاف کرد و بعد پشت سر دکتر حبیب زاده به راه افتاد .

 

خودش رو برای شنیدن هر چیزی آماده کرده بود !

 

انتهای کلیدور ، جایی که به اندازه ی کافی از دیگران دور بود … دکتر حبیب زاده متوقف شد و آوش هم در مقابلش ایستاد .

 

– خب دکتر …

 

دکتر اندکی سرش رو بالا گرفت تا بتونه چشم های آوش رو ببینه … حالا کاملاً جدی به نظر می رسید و دیگه اثری از لبخند در صورتش نبود .

 

– حرف هایی هست که من نمی تونم به دیگران بزنم … ولی باید شما به عنوان قیّم قانونی کودک در جریان باشید . به خاطر شرایط اورژانسی مادر … ما وادار به انجام عمل سزارین شدیم ! خدا رو شکر بچه حالش خوبه … ولی باید بدونید که هشت ماهگی بسیار زمان خطرناکی هست برای متولد شدن نوزاد ! … در واقع بدترین زمانی هست یک نوزاد می تونه متولد بشه !

 

آوش پرسید :

 

– زنده می مونه ؟!

 

این رو با صدایی سنگی پرسید …

 

 

 

 

 

#پارت_۶۳۹

 

– این دست خداست ، جناب امیر افشار ! ممکنه بمونه ، ممکنه هم …

 

جمله اش رو نیمه تمام گذاشت و شانه بالا انداخت .

 

احساسی تلخ و زهر آگین راه گلوی آوش رو در هم فشرد … با اینحال اجازه نداد احساسات ، در صورتش هویدا بشه . هوومی گفت و باز پرسید :

 

– و حال مادرش … ؟ …

 

– اون خوبه ! البته به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده و عمل سزارین ، درد داره … ولی خطری تهدیدش نمی کنه ! خیالتون راحت باشه !

 

آوش سری تکون داد … از پشت سر دکتر حبیب زاده ، سلمان رو دید که وارد بخش شد و به دنبال آوش … نگاهش رو در فضا چرخوند . آوش به سرعت گفت :

 

– عذر میخوام خانم دکتر … من از حضورتون مرخص میشم !

 

دکتر خواهش میکنمی گفت … و آوش از کنارش عبور کرد و به سمت سلمان راه افتاد . هنوز چند قدمی مونده بود تا بهش برسه … سلمان گفت :

 

– تولد برادر زاده تون رو تبریک میگم آقا !

 

چیزی درون قلب آوش لرزید . تولد برادر زاده ای که معلوم نبود زنده بمونه یا نه … اگر این یکی رو هم نمی تونست نگه داره ، دیگه چه چیزی براش باقی می موند ؟ …

 

همه چیز داشت بدتر می شد ! … روز به روز این وضعیت پیچیده تر می شد !

 

– چه خبر سلمان ؟ برای بچه دایه آوردی ؟

 

– سه نفر هستن ، آقا … انشالله بچه سینه ی یکیشونو قبول میکنه ! شما نگران نباشید ! … امم …

 

این پا و اون پایی کرد … بعد باز گفت :

 

– از اینا بگذریم ، آقا ! … من اومدم یه چیز دیگه بهتون بگم ! … یکی هست که میخواد شما رو ببینه !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
1 ماه قبل

قاصدک جونم امشب شاهرگ رومیذاری دیگه مگه نه؟آخه پارتاش یه شب درمیونن دیشب نذاشتی؟

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط نازنین مقدم
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x