یقه ی هر کسی رو که گرفت … به جوابی نرسید ! همه می گفتن که از همدیگه شنیدن … از این طرف و اون طرف ! انگار این تخم لق رو باد آورده و همه جا پخش کرده بود !
سلمان چرخید به پشت سر و از روی تکیه گاه صندلی نگاهش کرد … گفت :
– همونی بوده که به شما شلیک کرده ! هر دوی اینا کار یه نفره ! می خواد شما رو زمین بزنه !
آوش زیر لب جوابی نا مفهوم داد :
– شاید بر عکس ! می خواد بلندم کنه !
سلمان متوجه حرفش نشد و به حالتی نامفهوم فقط نگاهش کرد … .
و آوش همچنان با چشم های بسته فکر کرد … . نمی خواست اینطور باشه اما ذهنش بی اختیار به جانب مادرش کشیده می شد … .
خورشیدِ زیبا و پر از دسیسه … . چیزی که از اولین روزهای کودکی به یاد می اورد بوی عطرهای تند مادرش بود ... و پیراهن هایی که می پوشید و جواهراتی که استفاده می کرد ! نوعی زنانگی کُشنده در هر حرکتش نهفته بود … و پای دفاع از آوش که به وسط می اومد ، یک ماده ببرِ درّنده می شد ! … به هیچ چیزی رحم نمی کرد … حتی به خودِ آوش !
ممکن بود مادرش برای بدنام کردن پروانه دست به حرکتی زده باشه ! هیچ بعید نبود !
هر چند از اون زنی که می شناخت توقع حرکات هوشمندانه تری داشت … ولی وقتی در تنگنا قرار گرفته بود ، اشتباه هم می کرد !
مادرش قطعاً در تنگنا بود ! … چون اون می فهمید ! چیزی رو که حتی خودِ آوش هنوز نتونسته بود به خودش اعتراف کنه می فهمید ! اون یک زن باهوش بود … اون همیشه همه چیز رو در مورد آوش پیشبینی می کرد ! …
اون در مورد مهری که از پروانه به دل آوش افتاده بود ، می فهمید !
می خواست پروانه رو دور کنه از آوش … این شاید منطقی بود ! … ولی این بار دیگه زیاده روی کرده بود !
باز صدای سلمان رو شنید :
– ولی پیداش می کنیم آقا ! هر طوری شده باشه …
آوش ناگهان پرسید :
– به نظرت این حرکت یه جورایی … زیادی زنانه نیست ؟!
– بله ؟!
سلمان هاج و واج نگاهش کرد … . آوش خواست باز چیزی بگه … اما صدای رستم بلند شد :
– یا صاحب وحشت !
سر آوش و سلمان همزمان به سمت مقابل چرخید … .
هنوز چند متر به چهار برجی مونده بود … شبحی انسان مانند کنار جاده ایستاده بود و با فانوسی در دستش مدام به زمین و آسمون می پرید !
سلمان گفت :
– این جنه یا آدمه ؟!
ولس اوش بلافاصله کف دستش رو به کتف رستم کوبید :
– نگه دار ! نگه دار !
اون شبح رو شناخته بود … سالومه بود ! ولی این وقت شب کنار جاده چکار داشت ؟!
بلافاصله ماشین با ترمزی مهیب وسط جاده ی خالی متوقف شد . گرد و خاکی از زیر تایرها برخاست … .
آوش شیشه ی سمت خودش رو پایین کشید . دید که سالومه فانوس به دست مسیر کوتاهِ باقیمونده رو دوید و خودش رو پای ماشین رسوند .
– آقا بلاخره اومدین ! … به خدا جون به لب شدم ! نمی دونید چقدر دنبالتون گشتیم ! همه جا زنگ زدیم … ولی پیداتون نکردیم ! بعد گفتم بیام سر جاده به انتظارتون …
به پهنای صورت اشک می ریخت و می لرزید . بدن آوش از وحشتی موهوم سرد شد !
– چی شده ؟!
– خاک توی سرم آقا ! پروانه از پله ها افتاده پایین … غرق به خون شد ! … یحیی و خانم بزرگ بردنش بیمارستان ! … الان زنگ زدن … گفتن باید عمل بشه !
و باز هق هق ملتمسانه ی دیگه ای … .
– آقا اجازه ی شما رو می خوان برای عملش ! … آقا تو رو به هر کی می پرستین دست بجنبونین … از دست میره پروانه ! به خدا از دست میره !
****
#پارت_۶۳۶
****
دقایق و ساعتها کند و کشدار می گذشتند . سر و صداهای معمولی که در فضا پیچیده بود … در مغز آوش بازار مسگرها راه انداخته بود ! دوست داشت فریاد بزنه و دیگران رو به سکوت وادار کنه …
ولی همچنان ساکت و صبور روی صندلی نشسته بود … با دست هایی چلیپا مقابل سینه اش … پای راستش رو روی پای چپ گردونده بود … و به درِ سفید مقابل نگاه می کرد … .
سمت راستش خانم بزرگ نشسته بود … با چونه ای تکیه زده به عصای پر نقش و نگار … و نگاهی خاموش و منتظر به روبرو … .
… و خورشید … در سمت چپش … .
– نگران نباش عزیزم … همه چی دست خداست ! دعا می کنم بچه زنده بمونه !
عضلاتِ فک آوش منقبض شد . حتی دعای خیر مادرش هم بی رحمانه بود ! صحبت از احتمال زنده بودن یا مردن یک نوزاد … در حالی که خانم بزرگ کنارشون بود و به هیچ چیز دیگه ای جز زنده موندن نوه اش فکر نمی کرد ! … و نادیده گرفتن مطلقِ سلامتی پروانه !
اطلس در حالی که راه می رفت ،گفت :
– خدا خیر بده فرخ خان رو … عمارت بود و پروانه رو رسوند به بیمارستان ، واگرنه …
خورشید نگاهی منجمد حواله ی اطلس کرد :
– آره ، خدا رو شکر !
آوش ناگهان پرسید :
– فرخ توی عمارت چیکار می کرد ؟!
خورشید در پاسخ دادن مکثی کرد … لحن آوش رو دوست نداشت .
– خب … اومده بود سر بزنه !
– تنها ؟!
۶۳۷
– خب … آره ! ایرادی داره ؟!
– الان کجا رفته ؟!
خورشید گفت :
– نمی دونم !
و بعد کاملاً چرخید به سمت آوش و اضافه کرد :
– صد سوالیه ؟ چرا این چیزا رو می پرسی ؟!
آوش مستقیم و برّنده در چشم های مادرش نکاه کرد … چقدر دلش میخواست پاسخی کوبنده بهش بده ! …
ولی بعد صدای گریه ی نوزادی در راهرو پیچید … انگار کسی سنگینیِ تمام دنیا رو از روی سینه اش برداشت ! نفس عمیقی کشید .
رها متولد شده بود !
خانم بزرگ گفت :
– آه … خدا رو شکر ! نمردم و صداشو شنیدم !
و چشم هاشو بست . خیلی به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا به گریه نیفته ! اطلس ولی به گریه افتاد :
– خدا رو شکر ! خدا رو شکر !
تند تند به خانم بزرگ و آوش … حتی به خورشید تبریک می گفت . روی پاهاش بند نبود !
– مبارکه ! خانم جون ! مبارکه ! … الهی پا قدمش خیر باشه براتون ! الهی شادی رو برگردونه به چهار برجی !
نگاه آوش اما هنوز به در مقابل بود . صدای گریه نوزاد هنوز هم می اومد … و اون چقدر دوست داشت این صدا رو بغل کنه ! اما خیالش راحت نشده بود … نه از بچه و نه از پروانه .
دقایقی گذشت تا در باز شد … و دکتر حبیب زاده بلاخره به اونا پیوست . لبخند روی صورتش تا حدودی آوش رو آروم کرد .
– تبریک میگم خانم امیر افشار ! نوه تون عجله داشت … یه مقدار زودتر به دنیا اومد ! یک دختر ریزه میزه و مو مشکی !
خانم بزرگ و اطلس هم زمان به سمت دکتر هجوم بردند . خانم بزرگ پرسید :
– الان کجاست نوه ام ؟ … میخوام ببینمش ! تا نبینم ، خیالم راحت نمیشه !
انگشتانش روی دسته ی عصا می لرزید . دکتر گفت :
– به خاطر شرایط ویژه ای که داره … و به خاطر اینکه سه هفته زودتر به دنیا اومده ، ناچاریم چند روزی نوزاد رو تحت مراقبت های ویژه نگه داریم . اما جای نگرانی نیست … می تونید ببینیدش !
یک قدمی از خانم بزرگ فاصله گرفت و بعد نگاهش چرخید در جستجوی آوش … ادامه داد :
– باید چند جمله ای با شما خصوصی حرف بزنم !
و با لبخندی مجدد رو به خانم بزرگ … از اونجا دور شد .
خانم بزرگ گفت :
– چی شده ؟ … اگه حرفی در مورد مادر و نوزاد هست ، چرا پیش جمع نمیگه ؟
آوش بدون اینکه جوابی بهش بده ، از جا بلند شد … جیب های کتش را صاف کرد و بعد پشت سر دکتر حبیب زاده به راه افتاد .
خودش رو برای شنیدن هر چیزی آماده کرده بود !
انتهای کلیدور ، جایی که به اندازه ی کافی از دیگران دور بود … دکتر حبیب زاده متوقف شد و آوش هم در مقابلش ایستاد .
– خب دکتر …
دکتر اندکی سرش رو بالا گرفت تا بتونه چشم های آوش رو ببینه … حالا کاملاً جدی به نظر می رسید و دیگه اثری از لبخند در صورتش نبود .
– حرف هایی هست که من نمی تونم به دیگران بزنم … ولی باید شما به عنوان قیّم قانونی کودک در جریان باشید . به خاطر شرایط اورژانسی مادر … ما وادار به انجام عمل سزارین شدیم ! خدا رو شکر بچه حالش خوبه … ولی باید بدونید که هشت ماهگی بسیار زمان خطرناکی هست برای متولد شدن نوزاد ! … در واقع بدترین زمانی هست یک نوزاد می تونه متولد بشه !
آوش پرسید :
– زنده می مونه ؟!
این رو با صدایی سنگی پرسید …
#پارت_۶۳۹
– این دست خداست ، جناب امیر افشار ! ممکنه بمونه ، ممکنه هم …
جمله اش رو نیمه تمام گذاشت و شانه بالا انداخت .
احساسی تلخ و زهر آگین راه گلوی آوش رو در هم فشرد … با اینحال اجازه نداد احساسات ، در صورتش هویدا بشه . هوومی گفت و باز پرسید :
– و حال مادرش … ؟ …
– اون خوبه ! البته به خاطر حادثه ای که براش پیش اومده و عمل سزارین ، درد داره … ولی خطری تهدیدش نمی کنه ! خیالتون راحت باشه !
آوش سری تکون داد … از پشت سر دکتر حبیب زاده ، سلمان رو دید که وارد بخش شد و به دنبال آوش … نگاهش رو در فضا چرخوند . آوش به سرعت گفت :
– عذر میخوام خانم دکتر … من از حضورتون مرخص میشم !
دکتر خواهش میکنمی گفت … و آوش از کنارش عبور کرد و به سمت سلمان راه افتاد . هنوز چند قدمی مونده بود تا بهش برسه … سلمان گفت :
– تولد برادر زاده تون رو تبریک میگم آقا !
چیزی درون قلب آوش لرزید . تولد برادر زاده ای که معلوم نبود زنده بمونه یا نه … اگر این یکی رو هم نمی تونست نگه داره ، دیگه چه چیزی براش باقی می موند ؟ …
همه چیز داشت بدتر می شد ! … روز به روز این وضعیت پیچیده تر می شد !
– چه خبر سلمان ؟ برای بچه دایه آوردی ؟
– سه نفر هستن ، آقا … انشالله بچه سینه ی یکیشونو قبول میکنه ! شما نگران نباشید ! … امم …
این پا و اون پایی کرد … بعد باز گفت :
– از اینا بگذریم ، آقا ! … من اومدم یه چیز دیگه بهتون بگم ! … یکی هست که میخواد شما رو ببینه !
قاصدک جونم امشب شاهرگ رومیذاری دیگه مگه نه؟آخه پارتاش یه شب درمیونن دیشب نذاشتی؟
فک نکنم یکی شب درمیون بزارن 🙄